یاد ها: اولین یخنوردی من
سال 82 بود. همیشه منتظر جمعه ها بودم تا کوه بروم. در آن زمان تمام برنامه هایم در کوههای همدان خلاصه می شد. نه کسی را می شناختم و نه کسی مرا می شناخت. از وسایل آنچنانی هم خبری نبود. حتی چراغ پیشانی هم نداشتم. سبلان را از مسیر عادی هم صعود نکرده بودم. از گره های مختلف هم به جز بستن بند کفشم گره دیگری را بلد نبودم. یاد آن دوران بخیر. به معنای واقعی از کوهنوردیم لذت می بردم. تمام علاقه ام این بود که چشمه آبی پیدا کنم و چای دم کنم و از محیط لذت ببرم.
آشنایی با یکی از دوستان(احمد احسانی) خیلی چیز ها را برایم عوض کرد. احسانی مدرس دانشگاه بود و مربی یخ و برف. هم علم بیانش بسیار خوب بود و هم شیوه آموزشش. او به معنای واقعی معلم بود... کوهنوردی لاغر و سریع، فنی کاری خیلی خوب با اخلاقی جدی و بسیار خشک. آشنایی با احمد احسانی نقطه عطفی در کوهنوردی من بود. احسانی صبورانه همه چیز را آموزش می داد، خوب هم آموزش می داد اما وقت امتحان گرفتن با کسی تعارف نداشت. امتحان گرفتنش هم سبک و سیاق خاص خود را داشت. مثلا همیشه حرفش این بود که جای بادگیر روی کوله است و بعد از باز کردن کوله اولین چیزی را که باید ببینیم بادگیر است. یک بار که با هم به سمت پناهگاه یخچال همدان می رفتیم (در فصل بهار) در شیبی تند گفت "وایسا و کوله ات را در بیار" با در آوردن کوله درب کوله ام را باز کرد و دستش را به درون آن برد و بادگیر اولین چیز نبود. با لگد محکمی کوله ام را به سمت پایین پرتاب کرد. کوله از روی برف های سفت تا ته دره سقوط کرد و تمام لوازمم پخش و پلا شد. از آن روز به بعد(حتی الان ) همیشه بادگیر را بالای کوله می گذارم. یک بار دیگر هم در هنگام شروع تمرین پایم روی طناب رفت و همانجا تمرین را تعطیل کرد و قهر کرد و رفت.
این صرفا ً مقدمه ای بود برای آن سال ها و اوضاع و احوال من. اواخر مرداد سال 82 بود. ترم تابستانی گرفته بودم و نزدیک امتحاناتم بود.
به احسانی گفتم " آقای احسانی، این یخچال سبلان کجاست؟ چطوریه؟ سخته؟"
خیلی جدی گفت "چطور مگه؟"
گفتم "از بچه ها در موردش پرسیدم. بهم گفتن تو راه عادیتو برو یخچال پیشکشت. آخه تو رو چه به یخچال؟ تا حالا تبر یخ دیدی؟ کلی بهم خندیدن"
گفت "خیلی دلت می خواد بری؟ "
گفتم "یه جورایی بهم بر خورده حرف زدناشون. خیلی دلم می خواد. "
گفت " نه.برای خودت می خوای بری یا برای اونا؟"
گفتم " خودم. دلم می خواد ببینم توانش رو دارم یا نه"
گفت "فردا صبح آماده باش"
برق از سرم پرید. اگر نمی شناختمش فکر می کردم شوخی می کند. اما او اهل شوخی نبود. از طرفی دو روز بعد امتحان پایان ترم داشتم. صدایش را در نیاوردم و گفتم باشه. چی بیارم؟ گفت دیره. به کار خاصی نمی رسیم. من لوازم فنی رو تهیه می کنم تو هم بقیه چیز ها رو بیار. گفتم چادر؟کیسه خواب؟ گفت چیزی نمی بریم و پایین یخچال بیواک می کنیم. بیواک چی بود؟ معنی آن را هم نمی دانستم. اما نگفتم که نمی دانم در مورد چه چیزی حرف می زنی. گفتم باشه.با خودم گفتم همیشه برای درس وقت هست. قید امتحان را زدم و تصمیم گرفتم به برنامه یخچال برسم.احسانی گفت پول من تو بانکه وقت نمی کنم برم بانک. خرج برنامه با تو تا بعد از برنامه حساب کنیم.
به سرعت همه چیز را جمع کردم. کیسه خواب هم نبردم. کوله کوچکی را جمع کردم صبح روز بعد سر قرار حاضر شدم. احسانی کمی دیرتر آمد. به سختی توانسته بود 30 متر طناب.10 پیچ یخ( آن هم چه پیچ هایی) و تبر و کرامپون تهیه کند.نوک کرامپون ها تقریباً گرد شده بود و تبر ها هم جزء قدیمی ترین تبرهای تولید شده بود و از نظر سنگینی چیزی از کلنگ کارگران ساختمانی کم نداشت.
برای این برنامه فقط پول بلیط را داشتم و هیچ پول دیگری نداشتم. آن زمان مهمان جیب پدرم بودم و پدرم قرار بود تا قبل از رسیدن ما به تبریز پول به حسابم واریز کند.
با رسیدن به تبریز با یک خودرو سواری به سمت مشکین شهر رفتیم. آنجا بود که احسانی فهمید من برای سبک بار بودن زیر انداز نیاورده ام. کم مانده بود خرخره ام را بجود. نفری 7 -8 تا شانه خالی تخم مرغ خریدیم تا شب را روی آن بخوابیم و در واقع جایگزین زیر اندازمان شود.
مواد غذایی را هم از مشکین شهر خریدیم و یک لندرور کرایه کردیم و با آن به سمت حسینیه رفتیم. در دو راهی یخچال شمالی و حسینیه پیاده شدیم و به سمت یخچال راه افتادیم. راه رسیدن به کمپ پای یخچال راه راحتی نبود. بالاخره به کمپ پای یخچال رسیدیم. حالا موقع غذا خوردن بود.غذاها کو؟ هنوز هم نمی دانم چه شد که اینطور شد. کیسه غذاها را زیر صندلی لندرور جا گذاشته بودیم و یادمان رفته بود آن را برداریم. یعنی من فکر کرده بودم که احسانی آن را برداشته و احسانی فکر کرده بود من آن را آورده ام.
حالا احسانی را در نظر بگیرید. یک آدم جدی، مقرراتی و منظم با من که امروز خرابکاری هایم تمامی نداشت آمده بود یخچال صعود کند و حالا بی غذا و بی زیر انداز مانده بود. از عصبانیت تا شب با من درست و حسابی حرف نمی زد.
دوستانی که یخچال شمالی سبلان را صعود کرده اند به خوبی می دانند که پای یخچال شمالی یکی از سرد ترین نقاط ایران است. حالا قرار بود ما امشب را در این محل بدون کیسه و چادر و زیر انداز به صبح برسانیم و روز بعد یخچال را صعود کنیم. کمی محل خوابیدنمان را صاف کردیم و به تماشای یخچال نشستیم. با رفتن آفتاب هوا به شدت سرد شد. احسانی شانه تخم مرغ ها را کنار هم چید و کیسه بیواکش را پهن کرد و با کاپشن پر و کفش دو پوش به درون آن رفت. من هم همین کار را کردم. اما من کیسه بیواک نداشتم. تقصیری هم نداشتم چون نمی دانستم بیواک چیست. هر چه داشتم را پوشیدم و روی شانه های تخم مرغ دراز کشیدم. دقایق اول تصور می کردم که به به. من چقدر کوهنورد خوبی هستم و دارم به سبکی جدید و مثلا سبکبار کوهنوردی می کنم. اما کم کم سرما خودش را نشان داد. اول زانو هایم سرد شد و بعد ران پایم و بعد کل بدنم و سمفونی دندان هایم شروع به نواختن کرد. مثل بید می لرزیدم. گرسنه و تشنه منتظر سپری شدن این شب سرد بودم. بالاخره گذشت، اما چه گذشتنی...
صبح روز بعد به سمت شیب تند زیر یخچال حرکت کردیم. صعود بر روی مورن ها با کفش های سنگین کار ساده ای نبود. به شدت گرسنه بودم. به ابتدای یخچال رسیدیم. این پیچ های یخ به درد موزه می خورد نه یخنوردی. احتمالا اگر موزه های اروپا می دانستند همچین اجناس عتیقه ای را داریم آن را به قیمت گزافی از ما می خریدند. از این ده تا پیچ سه تای آن کار می کرد. احسانی روش صعود را توضیح داد و سریع شروع کرد. مصیبت بعدی ما طناب 30 متریمان بود. سانت به سانت این طناب فرسوده زدگی داشت و مغزی طناب پیدا بود. قدم به قدم باید کارگاه می زدیم. کارگاه ها شامل یک پیچ و یک تبر بود و در هر طول یک میانی می گذاشتیم.
آن زمان کفش های آسولو دو پوشی را خریده بودم که همانند چشم هایم از آن مراقبت می کردم.این کفش ها 2 شماره به پایم بزرگ بود و هیچ حسی روی کرامپون زدن هایم نداشتم و نامتعادل صعود می کردم. گه گاهی صدای زوزه ای را از کنار گوشم حس می کردم و وقتی در مورد آنها پرسیدم احسانی گفت اینجا پرندگان کوچکی زندگی می کنند و صدای پرواز آنهاست، (البته بعد از برنامه گفت این صداها مربوط به سنگ هایی بوده که گاهاً از بیخ گوشمان می گذشته و او برای اینکه من راحت صعود کنم این موضوع را نگفته بود). کاری که من می کردم هر چه بود یخنوردی نبود، جوک یخنوردی بود. به راحتی نمی توانستم به پاهایم اعتماد کنم. به جای اینکه با کف پا صعود کنم کلا روی نیش های کرامپون صعود می کردم و دوقلو های پایم مثل سنگ سفت شده بود. با اتمام کار از رفتن به کنار دریاچه منصرف شدیم و به سرعت به سمت پایین برگشتیم. حالا به حسینیه رسیده بودیم. چند تیم در منطقه بودند. هر دو ما از تقاضا برای گرفتن غذا خجالت می کشیدیم. عجب وضعیت خنده داری بود. پولمان در عابر بانک بود و هیچ پول نقدی نداشتیم. یک کنسرو ماهی که نیمی از آن را خورده بودند و نیم دیگر آن مثل زغال سیاه شده بود را پیدا کردیم و بی توجه به هر نوع مسمومیتی دل سیری از عزا در آوردیم. روغن آن را هم سر کشیدم. میهمانی کوچک ما با پیدا کردن یک گوجه فرنگی که نصف آن کپک زده بود و یک خوشه کوچک انگور که در کنار سطل زباله مسجد افتاده بود تکمیل تر شد.
شب با سوال از بقیه تیم ها متوجه شدیم لندروری که قرار است آنها را تا پایین برساند بعد از ظهر فردا به حسینیه می رسد. صبح روز بعد احسانی بیدار شده بود و دیدم دارد حاضر می شود. گفتم "احمد آقا کجا می روید؟" گفت "تا ظهر زمان داریم تا قله می روم و سریع بر می گردم"، گفتم :" منم میام"
گفت" سریع می رم اذیت می شی"
گفتم" اگه نشد می شینم تا شما برگردی"
معطل نکردم و سریع دنبالش راه افتادم. از همان ابتدا تقریباً می دوید. قلبم از جا داشت کنده می شد اما دلم نمی خواست دریاچه را نبینم و از اینجا بروم. به سنگ محراب رسیدیم. پرسیدم چقدر راه باقی مانده ؟ گفت حالا زیاد مانده.2 ساعتی راه داریم. تو جلو برو من هم میام. 5 دقیقه بعد دریاچه زیبای سبلان در مقابلم ظاهر شد. 2:15 دقیقه از مسجد تا اینجا طول کشیده بود. احسانی کنارم آمد و با همان جدیت دستی روی شانه ام گذاشت و گفت خوب بودی. نای تشکر هم نداشتم. در مسیر بازگشت هر چه سعی کردم به او برسم بی فایده بود.
با آمدن لندرور ها قضیه بی پولی را به راننده گفتیم و قرار شد با رسیدن به مشکین شهر راننده ما را به کنار عابر بانکی ببرد تا از آنجا پول برداریم و با او تسویه حساب کنیم. حالا کنار عابر بانکی در مشکین شهر بودیم. قسمتی از کارت بانک شکسته بود و هیچ دستگاهی آن را قبول نمی کرد. کم کم راننده داشت عصبانی می شد و ما هم آماده کتک خوردن بودیم که بالاخره یکی از دستگاه های خود پرداز آن را قبول کرد و جانمان را نجات داد. با رفتن راننده به سمت تبریز رفتیم و در بهترین رستوران شهر شام مفصلی خوردیم. آخرین ماشین که از تبریز به همدان می رفت نیم ساعت قبل از رسیدن ما رفته بود و به آن نرسیده بودیم. سوار اتوبوس دیگری شدیم و تصمیم گرفتیم در تاکستان قزوین از این اتوبوس پیاده شویم و با ماشین های گذری به سمت همدان برویم. حالا ساعت 3 صبح بود و ما وسط بیابان ایستاده بودیم تا شاید ماشینی بیاید و ما را با خود ببرد. چند بار سگ های ولگرد آنجا دورمان را گرفتند که با پرتاب سنگ از خجالتشان در آمدیم. تنها ماشین های عبوری کامیون ها بودند. شلوار استرچ مشکی پوشیده بودم و گورتکس زرد رنگی به تن داشتم که از دست سرما کلاه آن را هم گذاشته بودم. رانندگان محترم کامیون هم با این تصور که در آن شب تاریک، در آن بیابان خانمی ایستاده آن چنان ترمز می کردند که صدای ترمزشان در هوا میپیچید اما تا می دیدند من با لهجه غلیظ می گویم " هِمدان " و احسانی که با تبر یخی که برای زدن سگ ها در دست داشت و به سمت آنها می رفت سریع فرار می کردند. شاید فکر می کردند ما راهزنیم. اما ما راهزن نبودیم. در راه ماندگانی بیچاره بودیم. بالاخره ساعت 9 صبح ماشینی رسید و ما را با خود به سمت همدان برد.
پس از این برنامه 3 بار دیگر به یخچال شمالی سبلان رفتم اما این برنامه چیز دیگری بود. احسانی عزیز، هر جا هستی شاد و سلامت باشی. خیلی چیزها را مدیون تو هستم.