کهاری که کش می آمد

چند روزی مهمان داشتیم و جمعه به کوه رفتن نرسیده بودم. تصمیم گرفتم به جای جمعه شنبه از محل کار به کوه بروم و تا صبح برگردم و به کارم برسم. توچال گزینه مناسبی بود. ناگهان یاد مهران افتادم. مهران پای ثابت دره های جدی است و نفری خاطر جمع برای تمام برنامه ها. او جمعه ها سر کار بود و اواسط هفته وقتش آزاد بود. با مهران تماس گرفتم و پیشنهاد صعود شبانه را مطرح کردم و پس از کمی همفکری برای کهار به اجماع رسیدیم. کهار هم زیباتراز توچال  بود و هم چند ماهی بود آن طرف نرفته بودم. قرار شد مهران بعد از ظهر به محل کار من بیاید و با هم به سمت کلوان برویم.

97/08/19 : بعد از ظهر روز شنبه به سمت کرج حرکت کردیم و ساعت 5:30 به کلوان رسیدیم. هوا داشت تاریک می شد. صعود را به آرامی آغاز کردیم. ابتدای مسیر خشک بود و راحت ارتفاع می گرفتیم. کمی بالاتر از یال به برف رسیدیم. همزمان با رسیدنمان به برف ها مه غلیظی تمام منطقه را پوشاند و بارش برف آغاز شد. هوا تاریک بود و با این مه  و بارش دو متر جلوتر را بیشتر نمی ددیم. تقریب تا زیر زانو در برف فرو می رفتیم. به شیب تند منتهی به پناهگاه رسیدیم. برفکوبی سنگین تر شده بود و کمی روی موقعیت دقیق پناهگاه شک داشتم. با استفاده از جی پی اس از درست بودن مسیر مطمئن شدیم و ساعت 20:40 به پناهگاه رسیدیم. دو روز بود معده درد داشتم و میلی برای خوردن شام نداشتم. مهران مشغول خوردن شام شد و من به خوردن کمی آب گرم و نبات و عرق نعنا که در کوله داشتم اکتفا کردم. ساعت 21:30صعود را آغاز کردیم. بارش برف شدید بود و چشم چشم را نمی دید. شروع به برفکوبی کردیم. در بهترین حالت تا زانو در برف عمیق فرو می رفتیم. به نوبت جای نفرات برفکوب عوض می شد. نگران ریختن برف بالای پناهگاه بودم به همین دلیل مستقیم بالا می رفتیم و به چپ و راست منحرف نمی شدیم. بالاخره شیب تمام شد و به بالای یال رسیدیم. در انگشتان دست کمی احساس سرما می کردم. از اینجا به بعد باید با گذر از یک قسمت مسطح یال به شیب تند منتهی به قله می رسیدیم. در زمستان هم این قسمت برف زیادی ندارد و یالی بادگیر است و به راحتی می توان از آن عبور کرد. اما حالا تا ران در برف دست و پا می زدیم و باد برف را بی رحمانه به سر و صورتمان می کوبید. فکر چنین سرمایی را در این فصل نکرده بودم و کفش مناسبی همراهم نبود. پای مهران هم در تک پوش سنگین سرد شده بود. از سر و گردن احساس سرما می کردم. کاپشن پر را پوشیدم و ادامه دادیم. چرا اینقدر این کهار کش می آمد. در تابستان با حدود دو ساعت و چهل دقیقه تا قله می آمدم و زمستان هم مسیر بیش از 5 تا 6 ساعت زمان نمی برد اما حالا ساعت ها بود راه می رفتیم و به قله نمی رسیدیم.  مسیر منتهی به قله رابا جی پی اس چک می کردیم و بالاتر می رفتیم. بالا و بالاتر...قسمت انتهایی مسیر از ابر های بارشی خارج شدیم و به بالاخره ساعت 3:40 دقیقه بامداد به قله رسیدیم. باد شدیدی می وزید و باید سریع برمی گشتیم. دوباره وارد مه شدیم. تمام جای پاها پر شده بود و بارش شدید برف ادامه داشت.

صدای غرش....هر دو میخکوب شدیم. بهمن بود . از یکی از شیب ها جدا شده بود اما صدایش نزدیک بود. بخیر گذشت. بدون جی پی اس و در این تاریکی و بارش و مه بازگشتمان در مسیر درست ناممکن بود. ساعت 6 بامداد به جانپناه رسیدیم . بارش قطع شده بود. بی وقفه به فرود ادامه دادیم وساعت 8 صبح به کهار رسیدیم. این صعود 11 ساعته متفاوت ترین کهاری بود که رفته بودم.

نفرات برنامه: مهران نیلساز. نیما اسکندری

شروع دوباره

امسال در جریان گشایش دره سیاه وزان از ناحیه مچ پا دچار آسیب دیدگی شدید تاندون شدم. دو هفته ای مدارا کردم. اوضاع پا بدتر شد و در نتیجه مجبور به گچ گرفتن پا شدم. پس از باز کردن گچ اوضاع پایم بدتر از روز اول بود و همه می گفتند امسال نباید فعالیت کنم. خواب های زیادی برای زمستان دیده بودم و کابوس خانه نشینی غذابم می داد. بی تمرینی بدتر از همه چیز بود و جمعه هایی که نمی گذشت.  به لطف یکی از دوستان با فیزیوتراپ بسیار خوبی آشنا شدم و قول داد با 5 جلسه  درمانی به حالت عادی برگردم . برایم باورش سخت بود اما حالا می توانستم راه بروم. دوست داشتم با برنامه ترکینگ آغاز کنم تا هم فشار کمتری به پایم وارد شود و هم شرایط را بررسی کنم و در صورت تشدید درد و آسیب دیدگی امکان بازگشت راحت تر وجود داشته باشد. در نهایت مسیر گرمابدر تا گردنه قو را انتخاب کردیم. با دوستان هماهنگ کردم و قرار را گذاشتیم. مهدی که یار غار بود و رفیق گرمابه و گلستان،عمو جعفر و مژگان خانم هم همراهمان بودند. آدم هایی دوست داشتنی و مهربان با کلی انرژی مثبت که از بودن کنارشان لذت می بردم.

 شوق و ذوق کودکی را داشتم که برای اولین بار قرار است به مدرسه برود . خیلی با حوصله لوازم را جمع می کردم. خلاصه کلام اینکه کوله ها را بستیم و در روزپنج شنبه 97/08/03 از تهران به سمت گرمابدر حرکت کردیم. ساعت 8 صبح به گرمابدر رسیدیم. اینجا سکوت و آرامش مطلق حاکم بود. پیرزن کلوم کمی سفید پوش شده بود. کاسونک مثل همیشه زیبا بود و جاده منتهی به خاتون بارگاه خلوت تر از همیشه. ساعت 8 صبح پیمایش را آغاز کردیم. از ناحیه مچ پا کمی احساس درد می کردم اما موضوع مهمی نبود. هر قدر که جاده منتهی به گردنه در فصل خشک خوب و دلچسب است در زمستان سخت و دشوار می شود. دو ساعتی طول کشید تا به گردنه رسیدیم. کمی پایین تر از گردنه و در محلی پناه باد صبحانه را خوردیم و به سمت تنگ یونزا رفتیم. قله کافراه از پشت کاسونک سرک می کشید و خودنمایی می کرد. چقدر این قله در زمستان دور از دسترس است...

با رسیدن به تنگ یونزا وارد دشت لار شدیم. خلوت و زیبا و ساکت...

هر کس برای خودش راه می رفت و لذت می برد. آخرین باری که اینجا بودم از رودخانه بزرگ وسط دشت با درد سر گذشته بودیم و الان هم برای زدن به آبِ سرد رود لحظه شماری می کردیم. پس رودخانه کو؟؟؟ قطره ای آب در بستر رود نبود. انگار نه انگار رودی با آن بزرگی از اینجا عبور می کرده.فکر کردم اشتباه می کنم و رودخانه جلو تر است. اما نه! رودی نبود. اما به جایش چیز جالب دیگری دیدیم. دشت لار یا به قولی پارک ملی لار را شخم زده بودند و کرت بندی کرده بودند. آن هم  درست در چند کیلومتری پاسگاه محیط بانی و درست در محل تردد گشت محیط بانی. اگر با مجوز است چه کسی چنین مجوزی را داده؟ اگر بی مجوز است پس داستان محیط بانی چه می شود؟  چرا اخبار خوبی نمی شنویم؟ چقدر بد است این روزهای ما... گفتنی زیاد است، فرصت هم هست اما حوصله نیست. می توان ساعت ها ازوضع بد اقتصادی گفت و از مایی که هر لحظه فقیر تر می شویم. می توان از مایی گفت که از آنچه که هستیم خجلیم، می توان از محیط زیست نالید که چرا فقط اسمش حفاظت محیط زیست است و کارایی مترسک مزرعه را هم ندارد، می توان  بجز چند نفراز هیمالیانوردی ایرانی و ببر و پلنگ هایی گفت که یک متر بی یومار بالا نمی روند و نام و نشانی در صعود های داخلی از آنها نمی بینیم. می توان از بازار سیاه دلار در پلور گفت و پاسخ نگرفت، می توان از اکوکمپ معروف دماوند  بسیار گفت و نوشت. اما چه سود؟ حال نوشتن هم ندارم. از دشمن تراشی هم خسته ام. بگذریم و به سفید آب برسیم.

سفید آب آن دور دست ها بود و دیدنش خستگی را در می کرد. برای ناهار به سفید آب رسیدیم. مخلوطی از سیب زمینی و پیاز داغ و زعفران و شیر و ... بود. نامش را نمی دانستم اما هر چه بود خوشمزه بود. آفتاب کم رمق پاییز گرممان می کرد و آدم دلش نمی خواست از جایش بلند شود. باید کم کم به سمت سرخک می رفتیم . از جاده خاکی منتهی به سرخک به سمت بالا حرکت کردیم. مسیر کم شیب و راحت بود. به گوسفند سرای سرخک رسیدیم. البته دیگر نام اینجا را هم نمی توان گوسفند سرا گذاشت. اینجا روستایی ییلاقی در ارتفاغات البرز است که در آن انواع چهار دیواری و آب گرم کن و ... یافت می شود. هوا رو به سردی بود. به داخل یکی از چهار دیواری ها رفتیم و چادر ها را برپا کردیم.

 ابرها آسمان را تیره کرده بود و احتمال زیاد بارش باران و برف را داشتیم. تا قبل از شام آتش کوچکی روشن کردیم و تا می شد از گرمای آن استفاده کردیم. با صرف شام و چای آماده خواب شدیم. تبلی کرده بودم و کیسه خواب نیاورده بودم. با کاپشن پر به درون کیسه بیواک رفتم. نیمه های شب باد شدید شده بود و سرد شدن پنجه های پایم نمی گذاشت بخوابم.

با طلوع آفتاب از گوسفند سرای سرخک به سمت گردنه  رفتیم. پس از ساعتی به گردنه قو رسیدیم. چپکرو  دوخواهرون زیر ابر بودند و اینجا هم بارش باران شروع شده بود. خط الراس زیبای گاوینکچال و دیو آسیاب و ... هم از اینجا شروع می شد. پس از چند عکس یادگاری به سمت سرخک برگشتیم. این برنامه برای شروع خوب بود و خوشبختانه مشکلی در راه رفتن نداشتم. با رسیدن به سرخک و جمع آوری چادر ها به سمت دشت حرکت کردیم و در نهایت با صعود مجدد به گردنه خاتون بارگاه به گرمابدر رسیدیم.(54 کیلومتر رفت و برگشت)

zz24_img_20181105_124412_255.jpg

تنگ یونزا

5ozu_img_20181105_124458_144.jpg

0pz0_img_20181105_124439_024.jpg

nknv_img_20181105_124504_866.jpg

jc79_Û²Û°Û±Û¸Û±Û°Û²Û¶_Û°Û¸Û°Û·Û°Ûµ.jpg

w8u2_img_20181105_124616_362.jpg

نفرات برنامه: جعفر کریمی_مژگان امینی_ مهدی الف استوار_ نیما اسکندری