پيرزن كلوم و مهرچال

آخر هفته اي ديگر و باز هم كوه...

اما كجا؟ اين زمستانِ زمستان بد نام كن حس و حالي برايمان باقي نگذاشته است. يكي از پربرف ترين نقاط اطراف تهران يال شمالي  پيرزن  كلوم  اين پير سپيد پوش و زيباي البرز مركزي بود.

96/10/29: قرارمان را براي جمعه قطعي كرديم اما واقعيت اين بود كه در مورد وجود برف در آنجا هم مردد بودم. با آمدن محمد رضا به سمت فشم و محيط باني گرمابدر حركت كرديم. قرار شد تا محيط باني برويم و اگر برف كم بود برگرديم و عصر كه آبشار آبنيك خلوت تر شد به آنجا برويم. با توقف كوتاهي در فشم و خريد كمي تنقلات در نهايت ساعت 7:30 به گرمابدر رسيديم و پس از پارك ماشين و آماده كردن لوازم حركت را آغاز كرديم. امروز تنها نبوديم و دو تيم پرتعداد در منطقه بودند. هر بار كه به يكي از مناطق  كوهستاني اطراف تهران مي رويم سرعت پيشرفت در كوه خواري  شگفت زده مان مي كند. چقدر گرمابدر نسبت به سال قبل تغيير كرده بود. خانه هاي جديد، پل هاي جديد و ديواركشي هاي جديد...

اينجا برف بيشتر از ساير مناطق همجوار بود اما ميزان آن با سال قبل قابل مقايسه نبود. پس از كمي حركت در محل و گذر از يك پل كوچك به ابتداي يال صعود رسيديم. بهترين نشان براي پيدا كردن اين يال وجود رگه اي سنگي درابتداي يال است. مسير را  در جهت جنوب و به سمت بالا ادامه داديم. دو يال ديگر در غرب و شرق اين يال وجود دارد اما كوتاهترين و بهترين مسير صعود همين يال اصلي است. با كمي صعود به ابتداي رگه سنگي رسيديم و با صعودي ساده به بالاي آن رفتيم. برف كم عمقي روي يال را پوشانده بود. كمي بالاتر از دست به سنگ ها توقف كوتاهي براي زدن عينك و كرم ضد آفتاب انجام داديم. خرسنگ در خشك ترين حالت ممكن بود. آبك ذره اي برف نداشت و  مي شد سركچال از مسير شمشك طوري صعود كرد كه كف كفش به برف نخورد. به همين خاطر همين برف كم را حلوا حلوا مي كرديم و روي چشممان مي گذاشتيم. ديماه امسال چه زمستاني بود براي تشنگان پركردن رزومه...

پس از روغن كاري و روئين تن كردن صورت در برابر اشعه فرابنفش  يال را به سمت بالا ادامه داديم. اين يال يالِ فريبكاري بود. پشت هر بلندي شيب ديگري قرار داشت و راهش كش مي آمد. بي قوت و غذا و لاينقطع بالا مي رفتيم. بالاخره به ابتداي سنگ ها رسيديم. مسير تابستاني آن با تراورس به سمت راست مسير را كوتاه تر مي كند. اين مسير در شرايط پر برف احتمال ريزش بهمن را دارد. ما مسير زمستاني را انتخاب كرديم و به بالاي سنگ ها رفتيم و با پيدا كردن راهي خوب و راحت و كمي دست به سنگ شدن به سمت گردنه و ابتداي يال منتهي به قله رسيديم. تا اينجاي كار پريسا به خاطر پوشيدن جورابي ضخيم لنگ لنگان بالا آمده بود و ديگر نمي شد با اين اوضاع ادامه داد. محمد رضا و پريسا جورابشان را عوض كردند و به سمت يال تند منتهي به قله رفتيم. امروز باد سرد و نسبتا شديدي مي وزيد. 4 ساعت از ماشين تا قله زمان صرف شده بود و اين نشان از عمق فاجعه خشكسالي امسال داشت. درشرايط پر برف زمان صعود پيرزن كلوم بيشتر از اين حرف هاست...

با توقف كوتاهي روي قله مسير را به سمت مهرچال ادامه داديم. در باد شديد به مهرچال رسيديم . تيم پرتعدادي از امامه به مهرچال آمده بودند. خوش و بشي كرديم و پس از توقفي كوتاه و چند عكس به سمت پيرزن كلوم بازگشتيم. از صبح چيزي نخورده بوديم. در گردنه بين دو قله در مكاني كه نسبتاً از وزش باد در امان بود توقف كرديم و كمي تنقلات خورديم. دو نفر را پشت سر خودم مي ديدم كه به سمت ما مي آمدند. اولين نفر نامش حسام بود و رنگ كاپشن من را با دوستانش روي قله اشتباه گرفته بود و از مهرچال به سمت ما آمده بود. حالا كه تا اينجا راه را اشتباه آمده بود بايد با هم رفيق مي شديم تا اگر دوباره اشتباه كرد اينبار واقعا به دنبال دوستش آمده باشد. حسام تنها نبود. شخص ديگري هم پشت سرش بود. سلام و احوال پرسي كرديم. پس از كمي صحبت معلوم شد كه  امير بهرامي است.  دوستي كه چند سالي از طريق فضاي مجازي همديگر را مي شناختيم. كوهنوردي خوب و با روحيه و چراغ خاموش بود و امروز انفرادي از راحت آباد به مهرچال صعود كرده بود. اين ديدار را به فال نيك گرفتيم و با هم همراه شديم. با صعود مجدد پيرزن كلوم و توقف كوتاه و كمي عكاسي از يالي كه صبح از آن بالا آمده بوديم به سمت پايين برگشتيم. در ميانه راه توقف كوتاهي براي صرف ناهار داشتيم و در نهايت قبل از غروب آفتاب به گرمابدر بازگشتيم. 

به سمت پيرزن كلوم

خط الراس چپكرو ...ورارو

شيوركش، دماوند، كافره...

مهرچال از بلندای پیرزن کلوم

znm3e5p9vjhbjr7athek.jpg

 نفرات برنامه: محمد رضا مختاری.پریسا شهبازان.نیما اسکندری و امیر آقا و حسام که در مسیر برگشت همراه هم بودیم

تنگ اليت

حكايت اليت رفتن ما حكايت جن و بسم الله بود. دو سال بود مهدي مي گفت امسال بريم اليت و هر بار كاري پيش مي آمد واين اتفاق نمي افتاد. امسال كمي منسجم تر دره نوردي كرده بوديم و با توجه به نزديك شدن پايان فصل دره نوردي تصميم گرفتيم برنامه آخر را در اليت اجرا كنيم. در واقع تمام دره هاي امسال پيش برنامه اي براي اليت بود. هيچ ذهنيتي در مورد اليت نداشتيم و فقط چند عكس و فيلم كوتاه از آن ديده بوديم. تنها چيزي كه مي دانستيم اين بود كه جريان هاي آبي اين دره مي توانست مشكل سازشود. هیجان و لذت این ندانستن ها بی نظیر است.

روز حركت بود و همه لوازم جورشده بود اما تمام تلاشمان براي پيدا كردن تروبگ به در بسته خورده بود و نداشتن تروبك مي توانست در شرايط اضطراري مشكلاتي را برايمان ايجاد كند. خلاصه كلام دوباره مجبور شديم صورتمان را با سيلي سرخ نگه داريم. قوطي خالي كوچك كراتيني داشتم كه از آن به عنوان كيت بقا استفاده مي كردم. آن را با ميخ چادر سرخ شده روي آتش سوراخ كردم و طنابي 7 ميل را از آن عبور دادم و از هر دو طرف گره زدم. حالا تروبگ سبك و شناوري داشتيم. طوري از محصول ابداعي رونمايي كردم كه كارخانه مرسدس بنز از آخرين محصولش رونمايي نكرده بود. وسايل را جمع و جور كرديم و به سمت روستاي اليت حركت كرديم. ابتداي جاده چالوس با مهدي و عليرضا و سعيد از همدان و مرتضي از قزوين قرار داشتيم. با جمع شدن بچه ها به سمت جاده چالوس و دزد بن حركت كرديم. ساعت حدود 10 بود كه به روستاي اليت رسيديم و به امامزاده روستا رفتيم. هوا كمي سرد بود و راحت تر بوديم داخل بخوابيم. بي سر و صدا شام مختصري خورديم و خوابيديم.

96/6/31: صبح زود بيدار شديم و پس از صرف صبحانه به سمت ابتداي دره حركت كرديم. اليت برخلاف بقيه دره ها بود و فاصله هوايي كوتاهي داشت و ورودي وخروجي دره به روستا مي رسيد. به سمت انتهاي روستا رفتيم. از بالا رودخانه را مي ديديم اما نمي دانستيم آنجا ابتداي دره است يا انتهاي آن؟ نماز شك دار نخوانديم و تصميم گرفتيم از كمي بالاتر وارد دره شويم و دوباره به سمت بالادست حرکت کردیم(که البته تصمیم درستی بود) بالاخره به ابتداي دره رسيديم و لباس ها را عوض كرديم و وت سوت ها را پوشيديم و وارد رودخانه شديم. عرض رودخانه زياد بود. دماي آب پايين بود و سرما را كاملا مي شد حس كرد.چيزي كه از سرماي آب بيشتر به چشم مي آمد سنگ هاي بسيار ليز بستر رودخانه بود. پرش هاي متعددي تا رسيدن به اولين آبشار وجود داشت. به دلیل حجم بالای آب و جریان های آبی موجود در حوضچه ها عملا امکان فرود دادن نفر اول روی بدن سایر نفرات برای چک کردن عمق حوضچه وجود نداشت و نفر اول باید سعی می کرد با توجه به شرایط حوضچه از بهترین محل به داخل آب بپرد. تروبگ ابدایی هم برای امداد آماده بود. مشکل خاصی تا رسیدن به اولین آبشار پیش نیامد و به اولين آبشار رسيديم. كارگاه آن تسمه اي به دور درخت بود و امكان ايستادن زير مسير و حمايت نفرات به دليل ريزشي بودن مسير وجود نداشت. پايين آبشار اول جلبكي بزرگ و صورتي رنگ توجهم را جلب كرد.پايم را رويش گذاشتم و تعادلم را از دست دادم و روي آن سقوط كردم. تازه متوجه سم هايش شدم. گاو بزرگی بود که احتمالا از سنگ های بالا به داخل دره سقوط کرده بود. بوي تعفن لاشه به هوا بلند شد. به كارگاه بعد رسيديم. پايين آبشار هيدروليك خطرناكي قرار داشت و بلافاصله بعد از آن يك پرش كوتاه... طناب ريزيمان به گونه اي بود كه با همان طناب بتوانيم از اين پرش هم عبور كنيم. اين كار اشتباه بود و بايد طناب را همسطح آب مي گرفتيم. به محض ورود به حوضچه زير آبشار متوجه جريان هيدروليكي پر قدرتي شدم كه داشت به داخل آبشارم مي كشيد. با تقلاي زياد طناب را از ابراز آزاد كردم و از آب خارج شدم و با ايجاد گايد لاين ساير نفرات فرود آمدند. در تمام طول مسير و خصوصا هنگام پرش ها نفرات تيم در كنار هم بودند. آبشار بعدي آبشاري كوتاه بود و بلافاصله پس از آن آبشار ديگري قرار داشت. آب پر فشاري از دو طرف سنگي كه وسط اين آبشار قرار داشت به پايين مي ريخت و كف سفيد رنگ حوضچه پايين مانع تشخيص عمق آبشار مي شد. طناب ريزي كمي بالاتر از سطح آب انجام شد و با عبور نفر اول و استفاده از همان تروبك ابدايي همه نفرات از حوضچه خارج شدند. آبشار پنجم آبشار قدرتمند و پرآبي بود و جريان هيدروليكي خطرناكي داشت. با عبور نفر اول و ايجاد گايد لاين ساير نفرات فرود آمدند و در نهايت به آبشار اژدها رسيديم. اين آبشار بزرگترين آبشار دره بود . با استفاده از كارگاه موجود، تراورس منتهي كه كارگاه فرود ثابت گذاري شد و نفرات با استفاده از اين لايف لاين به كارگاه رسيدند. كارگاه اين آبشار به صورت زنجير بود و در كنار كارگاه قديمي آن ايجاد شده بود.از آنجايي كه ديد كافي روي مسير وجود نداشت نفر اول با قفل ابزار فرود با حمايت از بالا شروع به پايين رفتن كرد . در طول مسير فرود حدود 6 انكر وجود داشت كه با انداختن كارابين و عبور طناب فرود از اين دوييشن ها فاصله كافي از مسير آبشار ايجاد شد. آبشار اژدها نامی برازنده برای این آبشار بزرگ بود. این آبشار از سه پله تشکیل شده بود و یکی از زیباترین آبشارهای این دره بود.با رسيدن همه نفرات، دومین مرحله فرود از آبشار اژدها طناب ریزی شد و با فرودي 45 متري به پايين آبشار اژدها رسيديم. پس از اين آبشار يك حوضچه كوچك قرار داشت و با عبور از آن و فرود از سنگي سه متري به آبشار بعدي رسيديم. ظاهرا مسير از سمت چپ راه مي داد و آثار يك كارگاه قديمي را هم مي شد در آنجا ديد اما مسير فرود از اين كارگاه كاملا زير آبي پر فشار قرار داشت. با كمي جستجو در سمت راست مسير يك بولت ديگر را پيدا كرديم. براي رسيدن به كارگاه بايد مسيري 20 متري را بالا مي رفتيم. اين مسير روي سطح شيب داري قرار داشت و كاملا گلي و ليز بود و در صورت بهم خوردن تعادل ریسک سقوط از مسیری حدودا ۳۵ متری وجود داشت. نفر اول با حمایت از این مسیر بالا رفت با ثابت گذاري مسير ساير نفرات هم رسيدند و طناب ريزي اين آبشار انجام شد. مسير فرود روي سنگي خفته قرار داشت و سپس به فضايي عمودی مي رسيد. لبه ي اين سنگ بسيار تيز و برنده بود. با استفاده از محافظ طناب از اين آبشار گذشتيم.آبشار بعدي هم داراي جريان هيدروليك بود اما خطرناك تر ازآن، فاصله كوتاه تا آبشار بعدي بود و احتمال سقوط نفر اول (خصوصا با داشتن جليقه) به دليل حجم بالاي آب و كم بودن اين فاصله زياد بود. دو متر پايين تر از اين آبشار(سمت راست) سكويي قرار داشت و كه با رسيدن به آن و فاصله گرفتن از جريان هيدروليك زير آبشار بايد از آنجا به پايين مي پريديم و با شناي تهاجمي کوتاه خود را سمت چپ آبشار مي رسانديم. با ايجاد گايد لاين ساير نفرات هم فرود آمدند. آبشار بعدي هم آبشاری پر فشار بود اما کارگاه آن در جای مناسبی قرار داشت و فرود آن از زیر آب نبود و راحت از آن گذشتيم. پس از اين آبشار يك مسير تراورس داراي طناب ثابت قرار داشت كه مسير فرود را از آبشار دور مي كرد. حجم آب اين آبشار باور نکردنی بود. با گذر از اين تراورس و فرود از این آبشار به آخرين آبشار مسير رسيديم. با ایجاد یک لایف لاین مسیر رسیدن به کارگاه ایمن سازی شد.مسير فرود اين آبشار از زير آبي با فشار زياد مي گذشت و در پايين آبشار حوضچه اي با جريان آبی خطرناک قرار داشت. با بستن كوله پشتي به طناب و انداختن آن در مسير رودخانه و ايجاد گايد لاين نفر اول عبور کرد و يك گايد لاين مطمئن را ایجاد کرد و تمام نفرات فرود رفتند. کارگاه این آبشار تک نقطه بود و بهتر است دوستانی که سال آینده به الیت می روند این کارگاه را ایمن سازی کنند. ساعت ۶.۳۰ به انتهای دره رسیدیم و کمی برای صرف تنقلات ...توقف کردیم.با ادامه مسیر و گذر کنار آبشار بزرگی که ازسمت چپ دره به آن وارد می شد از شیب تند و طولانی منتهی به روستا به امامزاده برگشتیم.

- آبشار هاي پر فشار و حجم بالاي آب، جريان هاي آبي، سردي آب و سنگ هاي ليز اليت را به دره اي پر چالش تبديل كرده است. در پيمايش اين دره از وت سوت 5 ميل استفاده كنيد.

- در طناب ريزي دقت كافي را داشته باشيد و طناب ريزي را به گونه اي انجام دهيد كه انتهاي طناب همسطح آب باشد. - تا قبل از فرود اول مي توان از سمت چپ دره راهي را براي خروج از دره پيدا كرد.

- فرود از آبشار اژدها دو مرحله اي است -

تراورس منتهي به كارگاه آبشار اژدها تراورسي نسبتا طولاني است. با توجه به طول طناب اقدام به ايجاد لايف لاين كنيد.

- كيت رول كوبي، ترو بگ، پتوي نجات و جليقه همراه داشته باشيد.

نفرات برنامه: مهدي الف استوار- مهدي سلطاني- مرتضي صفر زاده- سعيد رنجبران- افسانه مينايي- علي ملك محمدي- مهران نيلساز- نيما اسكندري

دره لطركش

با آمدن فصل  گرما فصل دره نوردي هم آغاز شده است. استارت كار را با دره لطركش زديم. لطركش دره اي زيبا در منطقه الموت قزوين است. قبلا چند عكس از آن را ديده بودم. با كمي پرس و جو از دوستان دره نورد اطلاعات خوب و دقيقي از دره بدست آوردم. مشخص شد كه دره 18 آبشار دارد كه بلند ترين آن 22 متر است و اخيرا ايمن سازي كارگاه هاي آن هم انجام شده بود.

96/3/22 :  ساعت 10 شب با دو خودرو سواري به سمت الموت قزوين حركت كرديم. 4 نفر از بچه ها از همدان زودتر راه افتاده بودند و قرار بود همديگر را در روستاي هير ببينيم. جاده نسبتا شلوغ بود. پس از رسيدن به ورودي منتهي به منطقه الموت مسيرمان را به سمت رجايي دشت و شهر رازميان ادامه داديم. جاده اي پيچ در پيچ و خطرناك بود و تنها راهنماي ما در اين جاده هاي كم تردد و بدون تابلو راهنما گوگل مپ موبايل بود. خلاصه كلام اينكه ساعت 2 بامداد به روستاي هير رسيديم. گيج خواب بودم و دنبال جايي براي پارك ماشين مي گشتم كه سگ حار و ديوانه اي به سمت پنجره ماشين حمله كرد و خواب را از سرمان پراند.  به مدرسه ابتداي روستا رفتيم. بچه هاي همدان زودتر رسيده بودند و خواب بودند. آرام و بي صدا كيسه خواب ها را پهن كرديم و خوابيديم.

96/3/23 ساعت 6 صبح بيدار شدم. ديشب سر جمع 1 ساعت نخوابيده بودم. بچه ها را بيدار كردم و صبحانه را خورديم و لوازم را جمع و جور كرديم. براي ساعت 8 صبح با ميني بوس روستا هماهنگ كرده بوديم تا ما را به ورودي دره برساند. با آمدن راننده به سمت روستاي لطر و ورودي دره لطر كش حركت كرديم. حدود يك ساعت و نيم مسير منتهي به ورودي دره را با ميني بوس رفتيم. ميني بوس در بالاي پلي نگه داشت. اينجا ورودي دره لطر كش بود. همزمان با ما تيم پر تعدادي از دوستان قزويني هم در ابتداي دره بودند. لباس ها را پوشيديم و وارد دره شديم. با صحبتي كه با سرپرست تيم قزوين كرديم قرار شد ما با فاصله اي 20 دقيقه اي از دوستان قزويني وارد دره بشويم تا سر كارگاه ها ترافيك ايجاد نشود. همان ابتداي كار با صحنه اي باور نكردني مواجه شديم. كيسه اي پر از ماي بيبي مصرف شده را از بالاي پل روستا به درون رودخانه انداخته بودند. از قديم گفته اند فحش را اگر روي زمين هم بريزي خودش صاحبش را پيدا مي كند. ما هم به فراخور ميزان تهوع مان اموات عامل ماجرا را مورد تفقد قرار داديم. 20 دقيقه پس از رفتن دوستان ما هم وارد دره شديم. حدود 15 دقيقه بعد به اولين ْاولين ابشار كه آبشاري كوتاه بود رسيديم. سه نفر از دوستان قزويني مشغول رولكوبي آن بودند. از كنار آبشار به صورت ذست به سنگ پايين رفتيم و سر آبشار دوم به دوستان قزويني رسيديم و آبشار دوم و سوم را با طناب آنها فرود رفتيم. محبت كردند و اجازه دادند تيم ما كه كم تعداد تر بود عبور كند. كارگاه هاي مسير (بجز يك كارگاه ) اكثرا دو روله و كاملا ايمن بود. فاصله بين كارگاه ها آبشارهاي كوچكي وجود داشت كه به صورت دست به سنگ قابل عبور بودند. پس از گذر از نيمي از دره ساختار دره تغيير كرد و به صورت تنگه اي زيبا در آمد كه از هر سو با ديواره هايي بلند محصور شده بود. يكي از فرود ها به حوضچه اي مي رسيد كه پايين آن حوضچه اي به عمق تقريبي 1/8 متر قرار داشت. ساعت 4:30عصر از دره خارج شديم.(نشانه پايان كار باز شدن ناگهاني دره و رسيدن به باغات است) و از پاكوبي كه در سمت راست دره قرار داشت  به باغات روستاي هير برگشتيم.

نفرات برنامه: حسين امامي- سمیه حسنی -فواد رضا پور-آرش تليم خاني-بهار پسندیده- مصطفي يوسفي زادگان- علي ملك مطيعي- مهدي سلطاني-پریسا شهبازان- نيما اسكندري 

 

 

 فايل pdf لطركش

صعود زمستاني تيغه ملار(گرده شرقي) دماوند

امسال را در حسرت هواي خوب مانديم. دو ماه از زمستان گذشته بود و بحث هر روزه ما پيگيري هوا بود و آه و فغان از اينكه شرايط جوي با ما سر ناسازگاري دارد. بحث صعود دماوند را مطرح كردم تا شايد داغ دل ناكام بچه ها را برف هاي سرد و يخ زده قله كمي خنك كند. دماوند و طرح صعود زمستاني همه جبهه هاي اصلي و فرعي آن هميشه برايم جذاب بوده و دوست داشتم در هر فرصتي براي پيشبرد اين هدف گامي بردارم. 6 يال را در زمستان صعود كرده بودم و نوبت هفتمين يال بود.اما كدام مسير؟گزينه هاي روي ميز زياد بود اما تجربه نشان داده بود روي تصميمات و ثبات فكري ما هيچ حسابي نيست بنابراين بايد فكر همه جاي كار را مي كرديم تا اگر در دقيقه 90 تصميمان عوض شد كمبود لوازم نداشته باشيم. همه لوازم را جمع كرديم و منتظر بهبود شرايط جوي شديم. جاده هراز بسته بود و بايد منتظر مي مانديم. خوشبختانه جاده باز شد و زمان رفتن فرا رسيد. حالا نوبت آسمان و زمين بود كه دست به دست هم بدهند تا روزگارم را سياه كنند. ساعت 11:30 بود و درگير كارهاي بانكي بودم. اولين شوك قبل برنامه به بدترين شكل ممكن وارد شد. چهارده ميليون تومان پول را بايد از يك حساب يه حساب ديگر جا بجا مي كردم كه با گيج بازي كارمند بانك پول به حساب شخص ديگري واريز شده بود. هاج و واج نعره مي زدم و چند كارمند ديگر داشتند آرامم مي كردند كه خرخره كارمند خطا كار را نجوم و قول دادند در اولين فرصت پول را برگردانند... در اين هاگير واگير مهدي هم زنگ مي زد و مي گفت چرا سر قرار نمي آيي؟ محسن هم راه افتاده بود و امكان كنسل كردن برنامه وجود نداشت. با اعصاب درب و داغان و در حالي كه به زمين و زمان فحش مي دادم سر قرار حاضر شدم و به سمت جاده هراز حركت كرديم. محسن زنگ زد و گفت داخل تونل تصادف كرده است و دو ماشين گران قيمت را به صورت كنترات نابود كرده. واقعا داشت از زمين و آسمان مي رسيد. خلاصه محسن هم با ماشين كج و ماوج رسيد. داشتيم مي رفتيم كه دوباره ماشين محسن سُر خورد و به كاميوني كوبيد. هر دو پياده شده بودند و با زبان محلي داد مي زدند. محسن مي گفت بيا با دو هزار تومن درستش كن و چراغ آويزان شده را با سيم ببند. طرف هم تا اسم دو هزار تومان مي آمد فرياد مي زد كه زنگ بزنيد مامور بياد...با درايت سامان و پرداخت سريع شصت هزار تومان از جرحي شدن تصادف جلوگيري كرديم و به مسير ادامه داديم. بار ديگر محسن شاهكار رانندگيش را نشان داد و به برف هاي جاده كوبيد. ازخنده شكم درد گرفته بوديم. براي برنامه بعدي تصميم گرفتيم پرچمي درست كنيم و جلو ماشينش  راه بيفتيم و به مردم علامت بدهيم كه محسن در راه است تا از خطر برخورد با او در امان باشند. باز هم تصميمات يكباره ما مسير كار را عوض كرد و در اقدامي سريع از جاده ناندل مسيرمان را به سمت رينه كج كرديم تا شانسمان را براي صعود گرده شرقي دماوند(تيغه ملار) امتحان كنيم. خلاصه با غروب افتاب به رينه رسيديم و به منزل مصطفي لاريجاني رفتيم. امين معين و دو اسكي باز خارجي هم آنجا بودند و ديداري تازه كرديم. پس ازصرف شام و بستن كوله ها با فكر صعود به اين مسير زيبا و كم تردد خوابيديم. تيغه ملار نامي بود كه سال ها در گوشه ذهنم بود. سال 87 همراه با آقاي سعيد اردبيلي و محمد حسيني صعودي را در فصل تابستان روي اين يال انجام داده بوديم. وجود مسير سنگي و همجواري اين يال با دره زيباي يخار و بكر بودن اين مسير انگيره مان را براي صعود دوچندان مي كرد.  مي دانستم پس از تلاش هايي كه در فصل زمستان روي اين يال انجام شده است دوستاني از گروه همت شميران موفق به صعود زمستاني اين يال در تاريخ 8 دي ماه سال 92 شده اند.

95/11/2ساعت 5 صبح بيدار شديم و صبحانه مختصري خورديم. ميل زيادي به خوردن نداشتم. چون امروز در ارتفاعات پايين تر بوديم فلاسكم را پر نكردم تا وزن كوله ام كمتر شود. كاپشن هاي پر را پوشيديم و سوار وانت محسن شديم و به سمت روستاي ملار حركت كرديم. با رسيدن به آبگرم لاريجان به ابتداي راه ورودي روستاي ملار رسيديم. برف زيادي جاده را پوشانده بود و امكان رسيدن به روستا وجود نداشت. بايد 4 كيلومتر راه باقي مانده تا روستا را پياده طي مي كرديم. ماشين را در روستاي آبگرم گذاشتيم و به سمت روستاي ملار حركت كرديم. حجم برف زياد بود و هر قدر جلوتر مي رفتيم مقدار آن بيشتر مي شد.جي پي اس ارتفاع 2100متر را نشان مي داد. به نوبت برفكوبي مي كرديم. پس از دوساعت به روستا رسيديم. بجز يك چوپان و يك سگ سفيد ولگرد هيچ كس در روستا نبود. با خروج از روستا وارد جاده معدن شديم. برفكوبي سنگين شده بود و سرعتمان را كم مي كرد. جاده منتهي به معدن علاوه بر مشكل برفكوبي مشكل مهم ديگري هم داشت و آن خطر سقوط بهمن بود. اين جاده كمر كوه را بريده بود و برف بالادست تهديدي جدي به حساب مي آمد. نگاهي به يال سمت راست انداختم. كم برف تر بودوتصميم گرفتيم با فرود به كف دره و صعود مجدد به بالاي اين يال مستقيم خود را به معدن برسانيم. با فرود و صعودي در برف عميق به بالاي اين يال رسيديم . شرايط برف اينجا خيلي بهتر بود. پس از حدود 1 ساعت به ساختمان هاي معدن متروكه ملار رسيديم. معدن اصلي (آخرين نقطه اي كه در فصل تابستان ماشين ها به آنجا مي روند) كمي بالاتر قرار داشت. امروز روز بدون باد و گرمي بود و برفكوبي مسير با اين بار سنگين كار راحتي نبود. كمي بالا تر از معدن براي صرف تنقلات توقف كرديم. صداي ترسناكي به گوش رسيد...بهمن بود. محل ريزشش را نديديم اما صدايش نزديك بود. دوباره مشغول صعود شديم. كمي بين بچه ها فاصله افتاده بود. صداي زوزه گرگ از سمت چپمان مي آمد اما خودش را نمي ديديم. با اين شرايط خيلي به صلاح نبود از هم فاصله بگيريم. تا جمع شدن همه بچه ها كمي توقف كرديم و دوباره صعود را آغاز كرديم. هميشه براي صعود زمستاني دماوند صعودي سريع و سبكبار را انتخاب مي كنم. اين كار امتحانش را در صعود هاي زمستاني يال هاي مختلف دماوند پس داده بود. باركشي باعث كندي حركت و خستگي مضاعف مي شود و احتمال سرمازدگي را نيز بيشتر مي كند. اما اينجا با اين شرايط برف بايد چكار مي كرديم؟ بازگشت از مسير يال زمانبر و فرسايشي و دشوار بود و فرود از يخچال جنوب شرقي نيز خطر جدي بهمن را داشت. عقلاني ترين كار صعود با بار و بازگشت از جبهه جنوبي بود. در ارتفاع 3500متري به جاي چادر مناسبي رسيديم. بچه ها موافق شبماني بودند اما با توجه به اينكه دو ساعتي تا غروب آفتاب وقت داشتيم زياد موافق ماندن نبودم وبه نظرم بهتر بود كمي بالاتر بخوابيم. قرار شد يال روبرو را تا پيدا كردن اولين جاي چادر بالا برويم و به محض پيدا كردن جاي مناسب چادر بزنيم. هواي گرم ظهر جايش را به باد بسيار سردي داده بود و نمي شد ايستاد. از جاي چادر هم خبري نبود. كمي سريع تر بالا رفتيم تا از روشنايي باقي مانده براي پيدا كردن محل كمپ استفاده كنيم. هيچ جاي صافي پيدا نمي شد. هوا تاريك شده بود و در ارتفاع 4050متر بوديم. بايد كاري مي كرديم. سرما آزار دهنده بود و 12 ساعت فعاليت و برفكوبي شديد بدن هايمان را خسته و بي آب كرده بود. شروع به كندن زمين كرديم. با بدبختي و فلاكت دو جاي چادر را صاف كرديم و يك چادر 3 نفره نورث فيس و يك چادر دو نفره هارد ور را برپا كرديم. جاي چادر دو نفره خيلي بد بود و در سطحي شيب دار قرار داشت. محسن و سامان و مهدي به چادر سه نفره رفتند و من و محمد رضا هم به چادر دو نفره رفتيم. تا شب فقط برف آب مي كرديم  و شربت و نودليت مي خورديم. پس از صرف مقداري برنج و خورش به داخل كيسه خواب رفتيم. از زيرم مدام سنگ در مي رفت و غر مي زدم كه  محمد رضا كم تكان بخور.فقط كمرم روي سنگ بود و سر و پايم در هوا قرار داشت. شب بدي را گذرانديم. صبح ساعت 5 بيدار شديم.براي صبحانه هم نودليت خورديم. جمع و جور كردن كوله و خشك كردن كفش ها و ... سه ساعتي زمان برد و ساعت 8:10صبح صعود را آغاز كرديم. شيب مسير تند بود. 50 متر بالاتر به جاي چادر بسيار خوبي رسيديم. حيف! كاش كمي بالاتر مي آمديم.ادامه مسير پوشيده از سنگ هاي بزرگي بود و بايد از بين آنها مي گذشتيم. تقريبا برف مسير كم شده بود اما شيب مسير همچنان زياد بود. كم كم ديواره هاي دره يخار نمايان مي شدند. به دست به سنگ هاي مسير رسيده بوديم. وضعيت يال به گونه اي بود كه سمت راست به صورت ديواره اي بود و سمت چپ به صورت يال صخره اي به سمت بالا ادامه مي يافت. درگير قسمت هاي سنگي شديم. اين مسير دو حسن داشت. هم سريعتر ارتفاع مي گرفتيم و هم اينكه چون در اين مسير از دست ها هم كمك مي گرفتيم فشار روي بدن كمتر مي شد. ديواره هاي بين دهليز مركزي و دهليز عباس جعفري زيبايي خيره كننده اي روبرويمان قرار داشت و از هر فرصتي براي عكاسي استفاده مي كرديم. در ارتفاع 4800 به جاي چادر مناسبي رسيديم. اين جاي چادر در مكان بي نظيري درست در لب پرتگاهي مشرف به دره يخار قرار داشت و شبماني در اينجا وسوسه انگيز بود. همه موافق شبماني بودند. اما ساعت 12 ظهر بود و براي برپا كردن چادرهنوز وقت كافي داشتيم. كمي بالاتر در ارتفاع 5000به محل مناسبي رسيديم و با كمي كلنگ زدن و صافكاري دو جاي چادر مناسب را درست كرديم. جاي همچادري ها براي تنوع بيشتر عوض شد و من و محسن و سامان با هم و مهدي و محمد رضا با هم همچادر شدند. با برپا كردن چادر ها به داخل آن رفتيم و مشغول آب كردن برف و تهيه شربت شديم. ساعت 16:30 بود و نمي شد بيرون از كيسه خواب نشست. به داخل كيسه خواب ها رفتيم.  تا صبح زمان زيادي براي قرباني كردن داشتيم. هوا بسيار سرد بود و با اينكه پاهايم را داخل دستكش پر كرده بودم و خودم هم داخل كيسه خواب بودم باز هم پاهايم سرد بود.چادر كاملا برفك زده بود و با كوچكترين حركت يا باد برفك ها روي كيسه خواب ها مي ريخت. شب را با خواب هاي بريده بريده و عطش و تشنگي گذرانديم. 

 

ابتداي جاده روستاي ملار

 روستاي ملار در خواب زمستاني

 جاده معدن

دهليز منتهي به يخار

بزرگترين سايه ايران

95/11/4ساعت 5 صبح بيدار شديم. صبحانه نودليت داشتيم. دوباره كلي برف آب كرديم و كمي شربت خورديم و ساعت 9 حركت را آغاز كرديم. پس از كمي صعود به قسمتي سنگي و كم عرض رسيديم.عبور از اين قسمت دقت زيادي مي خواست. برج هاي معروف يخار روبرويمان قرار داشت. براي گذر از برج ها بايد از قسمتي سنگي فرود  مي رفتيم. خوشبختانه 50متر طناب همراهمان بود. از سنگ بزرگي كارگاه طبيعي گرفتيم. محسن و سامان با فرود خومبو از اين مسير 20 متري گذشتند. نمي دانم چرا به اين كارگاه اعتماد نداشتم و هنگام فرود بچه ها با تمام قدرت طنابشان را بالا مي كشيدم تا وزن كمتري به كارگاه وارد شود. نوبت محمد رضا بود. طناب او را هم گرفته بودم كه ناگهان پايش لغزيد و شوك بدي به كارگاه وارد كرد. سنگ از جايش در آمد و طناب رها شد . با دو دست طنابش را قاپيدم. خوشبختانه هنوز به قسمت عمودي نرسيده بود و توانست خودش را نگه دارد. خون از انگشت دستم جاري شده بود. كارگاه ديگري برپا كرديم و قرار شد با حمايت و به صورت دست به سنگ پايين برويم تا به كارگاه فشار نيايد. حالا نوبت من و مهدي بود. مهدي 50 كيلو وزن داشت و 22 كيلو سبك تر از من بود. منطقي تر بود او به عنوان نفر آخر فرود بيايد تا وزن كمتري را به سنگ وارد كند. حالا نوبت من بود. يك دستكش بيس rab و يك دستكش milletدو پوش به دست داشتم. قسط دستكش ها هنوز تمام نشده بود. دلم نمي آمد دستكش ها را درگير اين سنگ هاي تيز كنم. فكر احمقانه اي كردم. با خودم گفتم اين 20 متر را سريع پايين مي روم و تا بخواهد دستم سرد بشود  به پايين مي رسم و دستكش ها را مي پوشم. با اينكار دستكش ها سالم مي ماند. همين كه كمي پايين رفتم و اولين گيره را گرفتم به اشتباه بودن كارم پي بردم. دستانم به سرعت درد گرفت و سرد و بي حس شد. انگشتانم كاراييش را از دست داده بود و تحمل وزنم را نداشت.  به پايين سنگ ها رسيدم. با كمك بچه ها دست هايم را كه مثل چوب شده بود داخل دستكش كردم. مهدي هم با احتياط فرود آمد. خوشبختانه دستم سريع گرم شد و فقط سر انگشتانم بي حس مانده بود. در اين برنامه دو كاپشن پر همراه داشتم. يك كاپشن پر گايا اكسپديشن كه در چادر از آن استفاده مي كردم و يك كاپشن پر لايت اورست. از صبح با همين كاپشن پر لايت صعود مي كردم و واقعا از پوشيدن اين كاپشن راضي بودم  و بدنم كاملا گرم بود.

براي گذر از دو برج آخر بايد آنها را از سمت چپ و چسبيده به ريشه سنگ ها دور زد. هيچ سنگ ايمني در اين دو برج وجود ندارد و بزرگترين سنگ ها با كمترين فشاري به حركت در مي آيند. اين دو برج در واقع تركيبي از سنگ هاي بزرگ و كوچك معلق با ملاتي از خاك است و اگر بخواهم قياسي را با منطقه اي ريزشي نظير ويرانكوه انجام دهم ويرانكوه به مراتب ايمن تر از اين دو برج است. با گذر از برج اول به مكان مسطح بين دو برج رفتيم. اينجا كاملا مشرف به دهليز زيباي عباس جعفري بود.پس از استراحت كوتاهي به سمت برج دوم رفتيم. چيزي تا قله نمانده بود و سنگ شاخص بالاي بام برفي را مي ديديم. بالاخره به ابتداي بام برفي رسيديم و نفس راحتي كشيديم. حالا فقط عبور از بام برفي مانده بود. به سمت سنگ شاخص ابتداي بام برفي رفتيم و از سمت راست سنگ و مشرف به دره زيباي يخار از كنار اين سنگ زيبا و ريزشي گذشتيم. ساعت 16 همه روي قله بوديم. سرم را روي سنگ گذاشتم و يادي از خليل عبد نكويي و رزا عليپور كردم. 3 روز ديگر سالگردحادثه منجر به فوت رزا بود...با آمدن بچه ها و گرفتن چند عكس يادگاري به كنار يخچال يال لومر رفتيم و به سمت بارگاه سوم برگشتيم. ساعت 19 در بارگاه بوديم. مي شد به پايين برگرديم اما عجله اي براي فرود نداشتيم و با خيال راحت شب را در بارگاه مانديم و صبح روز بعد به سمت پايين برگشتيم.

 

برج ها...

 برج هاي يخار

بام برفي

قله

 بارگاه سوم

 نفرات برنامه: محمد رضا مختاري-محسن سام دليري-مهدي الف استوار-سامان حمايتكار-نيما اسكندري

 فايل pdfصعود زمستاني گرده شرقي(تيغه ملار) دماوند 

گزارش اين برنامه در وبلاگ نمه چال دلير

بي اخلاقي ها ادامه دارد...

 

بارها نوشتيم و فرياد زديم و كمپين تشكيل داديم اما ظاهرا بي اخلاقي ها و بي فرهنگي هاي مجازي ادامه دار است و هر روز شكل تازه اي به خود مي گيرد. جالب و البته شرم آور است است كه نويسنده يك مطلب بر سر اعتراض به دزديده شدن مطالبش تهديد به شكايت  مي شود ... شرح ماجراي مسعود فرح بخش و كيوان ساريخاني در كلاغ ها

شگفت انگيز تر اين است كه مطلب شخصي را به نام خود مصادره كنيم و بگوييم مطلب من بوده و او مطلب من را برداشته...شرح ماجرا در دو پُست كلوخ اناز را پاداش سنگ است و بايد به جاي نام شما نقطه چين گذاشت  در برج سينا

فقط به نقل قولي از حسن رضايي بسنده مي كنم كه دزد را از هر طرف بخوانيم دزد است.

پيرزن كلوم

 

پیرزن کلوم، نمی دانم وجه تسمیه این قله چیست اما می دانم اگر پيري را نماد ضعف بدانيم نام پیرزن هیچ ربطی به این قله ندارد و مثل این است که به آدم کچل زلفعلی بگوییم. طبق معمول بی برنامه بودیم و تا شب قبل برنامه هنوز معلوم نبود که کجا قرار است برویم. برای بستن کوله این پا و آن پا می کردم. مانند جمع کثیری ازمردم همیشه در صحنه  تا بعد ظهر پیگیر اخبار ساختمان پلاسکو و سیرک انداختن تقصیر ریزش به گردن ابر و باد و مه خورشید و فلک  و حرص خوردن بودم وبعد از ظهر تا شب هشتک آتشنشان های اینستاگرام  راچک می کردم و به آن آدم بد نام کن هایی که می آمدند و با آن گور دسته جمعی عکس می گرفتند تا "من و پلاسکو همین الان یهویی" شان قضا نشود فحش و بد و بیراه می گفتم.  

بالاخره قرار را برای فردا صبح گذاشتیم تا برنامه ای را در جایی که برایش فعلا برنامه ای نداشتیم اجرا کنیم.....

دیلینگ دیلینگ دیلینگ...صدای موبایل وامانده بلند شده بود. نمی دانم چرا صدایش قطع نمی شد. بیدار شدیم و کورمال کورمال کوله را بستیم. محمد رضا و مهدی ساعت 5 صبح آمدند و راه افتادیم. حالا کجا برویم؟ گزینه های روی میز پیرزن کلوم، خرسنگ وآتشکوه  بودند. خیلی وقت بود به سمت پیرزن کلوم نرفته بودم. بچه ها هم موافق بودند و این شد که به سمت گرمابدر رفتیم. سرد بود و برای پیاده شدن از ماشین تنبلی می کردیم. بالاخره حرکت کردیم. داستان کم برفی امسال برای هرجا صادق باشد برای اینجا صادق نیست. از همان ابتدا پایمان در برف نرم و عمیق فرو می رفت. جبهه شمالی بود و پربرف. با گذر از روستا از کنار دیوار باغی گذشتیم و پس از کمی صعود راهمان را به سمت نوار سنگی مقابلمان ادامه دادیم. سمت چپ آن بهتر راه می داد. دو سه متری دست به سنگ ساده بود که از آن گذشتیم. یالی پر برف با شیبی تند به سمت بالا می رفت. کمی بالا تربرای صرف صبحانه ایستادیم. صبحانه  را جا گذاشته بودیم و آویزان نان و پنیر مهدی شدیم. هوا سرد بود و نمی شد زیاد بنشینیم. دوباره برفکوبی و برفکوبی و شیبی که تمام نمی شد. قسمت انتهایی یالی که از پایین می دیدیم کم کم یال می سوخت و مسیر به سینه ای برفی میرسید. در شرایط بعد از بارش این سینه برفی ریسک بسیار زیادی از نظر احتمال سقوط بهمن داشت اما در شرایط فعلی می شد از آن عبور کرد. به بالای یال رسیدیم. نقاب های زیبایی در این مکان تشکیل شده بود. از حاشیه امن نقاب ها عبور کردیم . برای رسیدن به یال منتهی به قله باید حدود 30 متر ارتفاع کم می کردیم. مسیر ترکیبی از سنگ و برف بود اما مشکل خاصی نداشت و با رسیدن به پایین سنگ ها کمی استراحت کردیم. هوا سرد بود و باد شدیدی می وزید. قله در میان ابرها پنهان شده بود. به سمت یال منتهی به قله رفتیم. این یال کم برف بود و باد برف هایش را جارو کرده بود. کمی بالاتر بارش برف هم آغاز شد. هر چه بالاتر می رفتیم دیدمان کمتر می شد و در تراورس منتهی به قله مجبور شدیم هر50 متر باتومی را در برف بگذاریم تا در مسیر برگشت دچار مشکل نشویم. بالاخره در میان بازی ابرها سنگچین قله را دیدیم و به کنار آن رفتیم. هوا سرد بود و نمی شد زیاد ایستاد وفقط به اندازه یک عکس دسته جمعی روی قله ماندیم. صعودمان 6 ساعت طول کشیده بود و باید سریع برمی گشتیم. هر قدر ارتفاع کم می کردیم دیدمان بهتر می شد اما باد همچنان بی امان می وزید و ول کن دماغ و گونه هایمان نبود. در مسیر بازگشت رد پایی را دیدیم که برق از سرمان پراند. رد پایی تازه بود که از مسیر ما بالا آمده بود و در قسمتی از مسیر از محل برفکوبی ما خارج شده بود و درست برروی تاج نقابی بزرگ رفته بود تا احتمالا اطراف را تماشا کند. هنوز هم نمی دانم این نقاب چرا نشکسته بود. البته می دانم که اگر به جای آن دیوانه خوش شانس من روی آن نقاب می رفتم احتمالا الان عده ای مشغول سونداژ برف بودند تا پیدایم کنند...

قبل از تاریکی کامل هوا به کنار ماشین رسیدیم . حالا باید یک هفته در این شهر پر از دود منتظر باشیم تا دوباره چند ساعتی نفس بکشیم.

نفرات برنامه: مهدي الف استوار- محمدرضامختاري- پريسا شهبازان- نيما اسكندري

كاسونك به شيوركش

 

شب اربعین بود. روز قبلش آتشكوه بوديم. در خانه جديد لوله آبگرم شوفاژ را كه از زير سراميك ها مي گذشت شناسايي كرده بودم و زاويه ام را طوري تنظيم كرده بودم كه تمام طول بدنم را بپوشاند و ذره اي از گرمايش هدر نرود. چرتم گرفته بود كه سامان پيام داد "فردا چه كاره ايم؟"

با اينكه خواب ندارم دلم مي خواست تا لنگ ظهر بخوابم  و يك تعطيلي هم كه شده به توصيه مادرم عمل كنم و مثل بقيه موهايم را آب و جارو كنم وبا خانواده به پارك بروم و خوش بگذرانم. دوباره وسوسه به سراغم آمد؟ فردا چه كاره ام واقعاَ؟ بعد پارك و رستوران رفتن شبش راحت مي خوابم و مي گويم امروز خوش گذشت؟ فكر زمستان رهايم خواهد كرد؟ نه...پارك و رستوران براي دوران بازنشستگي و كهولت سن بماند بهتر است. گوشي را برداشتم و با سامان براي رفتن به گرمابدرهماهنگ كردم. بنا شد وسايلمان را دو منظوره برداريم. اگر برف اجازه داد بدويم و اگر برف زياد بود يكي از قله هاي اطراف را صعود كنيم. يك بادگير سبك و يك ويفر و كلاه و دستكش و عينكم را برداشتم و همه را به زور داخل كيف كمري گذاشتم.

95/8/30: ساعت 6 صبح به سمت گرمابدر رفتيم. هوا خيلي سرد بود اما از برف در جاده خبري نبود و مي شد دويد. صبحانه ي مختصري  را داخل ماشين خورديم و براي عوض كردن لباس از ماشين پياده شديم. سرما برق از سرمان پرانده بود. به داخل ماشين فرار كرديم. روي لباس بيس پلار نازكي را هم اضافه كرديم. امروز قصد داشتيم از محيط باني روستاي گرمابدر (2541متر) مسير جاده خاكي منتهي به گردنه خاتون خاتون بارگاه(يونزا) به ارتفاع 3126 متر را بدويم. ساعت 7:30شروع كرديم. خودم را لعنت مي كردم كه چرا لباس مناسب تري نياورده ام. گرم نمي شدم. بدن سرد و دويدن در مسير شيب دار تاثيرش را مستقيم بر روي ضربان قلبمان گذاشته بود. كاسونك و شيوركش و پيرزن كلوم سفيد پوش شده بود. سعي مي كردم ريتم دويدنم را با ضربان قلبم تنظيم كنم. در بعضي از قسمت ها آب كف جاده يخ زده بود. باد سردي كه از روبرو مي وزيد باعث برفك زدن پلار خيسم شده بود. به گردنه رسيديم. دويدن اين مسير 8/2 كيلومتري 1:03 (63دقيقه) زمان برده بود. دويدن همين مسافت در شهر و در سطح صاف بين 35 تا 40 دقيقه امكان پذيراست. اسب تنهايي در اين سرما روي گردنه ايستاده بود و با ديدن ما پا به فرار گذاشت. بادگيرم را پوشيدم. يال منتهي به كاسونك پوشيده از برف بود وصعود آن با اسپورتكس راحت نبود. كمي مشورت كرديم و تصميم گرفتيم تا هر جا شد ادامه بدهيم. هر قدر بالاتر مي رفتيم مقدار برف هم بيشتر مي شد و برف كاملا به داخل كفش هايمان رفته بود. بعضي از قسمت ها هم يخ زده بود و كفه كفش درگير نمي شد و بايد از سنگي به سنگ ديگر مي رفتيم و همين عامل باعث از دست دادن زمان مي شد. بالاخره تمام شد و به قله 3640متري كاسونك رسيديم. از دور نوك قله چپكرو از ابرها خارج شده بود و ابر غليظي تمام منطقه را پوشانده بود.خط الراس سنگي زيباي منتهي به شيوركش در ميان ابر فرو رفته بود و گه گاهي خودي نشان مي داد. سرد بود و تنمان خيس عرق و مجالي براي ايستادن نبود. كفش هايمان مثل قالب يخ شده بود و گيرايي نداشت و بايد با دقت گيره ها را انتخاب مي كرديم. عبور ازخط الراس كاسونك به شيوركش  1:02  ساعت زمان برد و ساعت 11:02 به قله شيوركش رسيديم. از گرمابدر تا اينجا 3:32 دقيقه طول كشيده بود و 3300 كيلوكالري سوزانده بودم. تا اينجاي كار چيزي نخورده بوديم.5 دقيقه اي نشستيم و كمي تنقلات خورديم. پاهايم سرد داشت مي شد و بايد برمي گشتيم. از دهليز جنوبي شيوركش به سمت پايين برگشتيم. شيب مسير تند و ريزشي بود . با صداي سامان  به خودم آمدم"سنگ" . سنگ را ديدم و فرار كردم. ظاهرا ردياب داشت و با تغيير جهتي ناگهاني به سمتم آمد و به زانوي پاي راستم خورد. بد جور درد گرفته بود ولي خنده ام هم گرفته بود. ياد مثلي افتاده بودم كه اينجا جاي بازگو كردنش نيست و مضمونش به بدشانسي آدم ها برمي گشت. با فرود از دهليز جنوبي به سمت يال منتهي به گرمابدر تراورس كرديم و با فرود از اين يال به گرمابدر برگشتيم.

كاسونك و شيوركش از گرمابدر

 

 

گردنه خاتون بارگاه

يال منتهي به كاسونك

 به سمت سنگچين كاسونك

كافرا

خط الراس كاسونك به شيوركش

گل يخ

مسير بازگشت

نفرات برنامه:سامان حمايتكار-نيما اسكندري

فايل pdf

گذري در منطقه علم كوه

 

 

تعطيلات عاشورا و تاسوعا فرصت خوبي براي برنامه رفتن بود. از چند هفته قبل روي آن برنامه ريزي كرده بوديم و همه چيز براي رفتن آماده بود.اين برنامه به طور مشترك بين دوستانم از خانه كوهنوردان تهران و همنوردان ديگرم انجام مي شد.  دوشنبه غروب راه افتاديم. جاده ديزين را براي رفتن و فرار از ترافيك انتخاب كرديم. از كنار برج ميلاد چراغ بنزين ماشين روشن بود و خدا خدا مي كردم كه خاموش نشود. تا لواسان با همان چراغ بنزين روشن رفتيم و فكر كنم چند قطره بنزين درانژ‍كتورش مانده بود كه به پمپ بنزين رسيديم. جاده قيامت بود و همه به سمت شمال مي رفتند. خلاصه كلام اينكه در مرزن آباد محسن را هم سوار كرديم و همه با هم به ونداربن رفتيم. دير وقت بود و مسئول پناهگاه ونداربن خواب بود و زنگ زديم و محبت كردند و درب را باز كردند. سريع شام خورديم و ساعت 2 بامداد خوابيديم. ساعت 4:50 دقيقه صبح بيدار شدم. اما گيج بودم و چرت مي زدم. با هر بيچارگي بود بيدار شديم و كمي صبحانه خورديم. ساعت 6 صبح حركت كرديم. طبق معمول سگ هاي پناهگاه هم پشت سرمان راه افتادند. هوا مه آلود بود. از پل دست ساز روي رودخانه گذشتيم و به ابتداي جاده تنگه گلو رسيديم. سرماي پاييز را مي شد حس كرد.پس از طي 4 كيلومتر ساعت 7صبح به ابتداي يال قله لز ابيدر رسيديم. محسن و آرش قرار بود امروز به سمت قله يخ نو بروند و ما هم تا لز ابيدر و ابيدر و دوكل كمر صعود كنيم. يال امروز برايم جديد بود و در صعود هاي قبلي از مسير هاي ديگري بالا رفته بودم. پس از صرف صبحانه در گوسفند سراي ابتداي يال از آرش و محسن جدا شديم و به آرامي شروع كرديم. شيب ابتداي يال زياد بود و توي ذوق مي زد. مه به تدريج كنار مي رفت و ما هم آهسته و پيوسته ارتفاع مي گرفتيم. هر قدر بالاتر مي رفتيم زيبايي هاي مسير و ديدمان نسبت به مناظر اطراف بيشتر مي شد. در بين راه چند توقف كوچك داشتيم و سرانجام به قله 4050متري لز ابيدر(لز به معناي ليز) رسيديم. نيم ساعتي روي قله مانديم تا دوستان ديگرمان هم رسيدند. مولود براي ناهار تركيبي از سيب زميني درست كرده بود كه ما در همدان به آن سيب و روغن مي گوييم. اينجا فكر كنم نامش پوره سيب زميني باشد. پس از صرف ناهار مسير را به سمت قله ابيدر(چهار تپي ابيدر) ادامه داديم. برفي نازك قله را سپيد پوش كرده بود. يك ساعت بعد به قله 4285 متري ابيدر رسيديم. سگ هاي بيچاره برف مي خوردند و مثل معتاد ها چرت مي زدند. هوا سرد بود اما همين آفتاب كم جان پاييزي هم غنيمتي بود.كمي نان و پاستيل به سگ ها دادم. نيم ساعتي روي قله مانديم و مسير را به سمت قله دوكل كمر ادامه داديم. مي خواستيم از شن اسكي بين دوكل كمر و ابيدر خود را به منطقه سرچال ابيدر برسانيم. به جرات خط الراس ديوچال از بكر ترين و فني ترين مناطق كوهستاني ايران است. ظاهرا شيب مسير زياد بود اما همين كه فرود را آغاز كرديم به راحتي از طريق شن اسكي مسيربه محوطه سرچال ابيدر رسيديم. اينجا بهشت پنهاني بود كه كمتر كوهنوردان به آن مي آيند. يخچال پاي قله دوكل كمر پوشيده از يخ بلور بود و مسير آن از كمي بالاتر به دو قسمت تقسيم مي شد. يك قسمت وارد دهليزي پرشيب و باريك مي شد كه پوشيده از يخ بلور بود و قسمتي ديگر به مسير تركيبي مي رسيد كه به نظر صعودش كار راحتي نبود. حسرت صعود اين دهليز به دلم ماند.كاش تبر داشتيم. اينجا ديواره ها و گرده هايي وجود داشت كه هيچ تلاشي را بر خود نديده اند. به فرودمان ادامه داديم. شيب زياد بود و راه پاكوب مناسبي وجود نداشت. يكي از سگ ها كارش از گرسنگي به خوردن فضولات رسيده بود و بيسكويت هاي ما سيرش نكرده بود. همه تشنه بوديم و آب همراهمان رو به اتمام بود كه صدا آب را شنيديم و كمي بعد به آب رسيديم. سامان كمي كتلت آورده بود و نشستيم و دلي از عزا در آورديم. هوا رو به تاريكي مي رفت . به راهمان ادامه داديم و در تاريكي شب به جاده رسيديم. 6 كيلومتر تا ونداربن راه باقي مانده بود و در تاريكي شب به سمت ونداربن حركت كرديم. نزديك پناهگاه مي خواستيم به سمت ويلاها برويم و از پل دست ساز به پناهگاه برسيم. يكي از سگ ها از عبور از آب رودخانه مي ترسيد و زوزه مي كشيد. بچه ها به راهشان ادامه دادند و من با يكي از سگ ها به مسير برگشتم و ساعت 9 شب به ونداربن رسيدم. بچه ها شام خورده بودند. آرش و محسن هم امروز به قلل يخ نو و سيوكمر صعود كرده بودند و از يخ مسير شكايت داشتند.

95/7/21: صبح ساعت 8 بيدار شديم و صبحانه خورديم. ساعت 10:30 وانت آمد و به سمت تنگه گلو حركت كرديم. با رسيدن به تنگه گلو و تقسيم مقداري از بارها به سمت حصارچال رفتيم. هيچ تيمي در منطقه نبود. آب حصارچال خشك شده بود و آب باريكي از يكي از رودخانه ها جاري بود. چادرها را برپا كرديم و كمي استراحت كرديم. امروز قرار بود به استراحت بگذرد و نهايا تا قله لشكرك برويم. قرار بود گروهي از مسير گردنه دوچاك و قله نقره نپار و گروهي از مسير درياچه به سمت قله برويم  همديگر را روي قله ببينيم. محسن و آرش و محمد رضا به سمت دوچاك  و من و سامان و پريسا و مولود و ياسمن به سمت درياچه رفتيم. هوا سرد بود و بادي كه مي وزيد سرما را بيشتر مي كرد. به كنار درياچه رسيديم. بازار عكس هاي سلفي داغ بود. امروز پنجمين سالروزی بود كه به قول معروف قاطي مرغها شده بودم و خوشحال بودم كه امروز اينجاييم.

مسير را به سمت قله ادامه داديم . يخ هاي قبل قله به صورت دندانه دندانه شده بود و يخچال عروسك ها را برايم تداعي مي كرد. به قله 4300 متري لشكرك رسيديم و مشغول عكاسي شديم. بچه هاي  تيم دوم هم زير قله بودند و با فاصله اي 15 دقيقه اي به قله رسيدند. از بالا مي ديديم كه چند چادر به چادرها اضافه شده است. ساعت 18 به چادرها رسيديم و هر كس به چادرش رفت. هوا سرد بود. كاش كيسه خواب بهتري مي آوردم. دما ي داخل چادر به 6- درجه رسيده بود. نيمه هاي شب بيدار شدم. چادرهاي كناري ما قصد خوابيدن نداشتند. با صداي بلند حرف مي زدند. ساعت 3 بامداد بود و يكي داشت سنگ جابجا مي كرد و يكي دنبال آب گرم براي مسواك زدن بود. چند خانم هم با صداي بلند قهقهه مي زدند. در اين بين زيپ كيسه وابم هم در رفته بود و كيسه مثل سفره باز شده بود. قطعا اگر خانم ها همراه تيممان نبودند جواب اين همه بي ملاحظه گي را به شكل مطلوبي مي دادم اما افسوس كه اسلام دست و پايم را بسته بود. صداي غرغر بچه ها هم در آمده بود كه نمي گذارند بخوابيم. شب سگي گذشت بيدار شديم و كيسه ها را جمع كرديم. كلافه و بد اخلاق بودم و مدتي طول كشيد تا حالم سر جايش بيايد. قرار بود امروز به سمت علم كوه و خرسان شمالي برويم كا همه دوستان تمايل به عبور از خط الراس مناره به علم كوه را داشتند. با كمي اكراه (به دليل تعداد زيادمان) به سمت درياچه لشكرك رفتيم و از آنجا  به سمت يال منتهي به خط الراس رفتيم. پس از ساعتي به ابتداي خط الراس رسيديم. چوب پرچم بارگذاري خط الراس زمستاني هفت خوان لاي سنگ چين  مسير بود. پس از كمي استراحت و صرف تنقلات به سمت قله مناره رفتيم. مسير صعود قله از پاكوب پشت قله(غرب) مي گذشت و با دور زدن قله به ابتداي يال صعود مي رسيد. اينجا سيم بكسلي وجود داشت كه يادگار مرحوم زرافشان بود و قرار بود در گذر زمستانه خط الراس مناره به علم كوه از آن استفاده شود. از كنار سيم بكسل بالا رفتيم و به قله رسيديم. پس از چند دقيقه توقف مسير را به سمت پايين برگشتيم. در اين قسمت از خط الراس(به سمت ستاره) ديواره اي قرار داشت كه عبور از آن نياز به فرودي بلند داشت و مسير با دور زدن اين ديواره از سمت غرب به خط الراس و قله ستاره مي رسيد. قسمتي از مسير داراي شن اسكي تندي بود و نياز به كمي دقت داشت. بعد با صعود شكافي سنگي دوباره به بالاي خط الراس رسيديم و مسير را به سمت قله ستاره ادامه داديم. درياچه هاي پاي قلل خرسان يخ زده بود و منظره زيبايي را به وجود آورده بود. به ابتداي يال خرسان جنوبي رسيديم و پشت جاي چادري ابتداي يال كمي استراحت كرديم. حالا نوبت شيب طولاني منتهي به خرسان جنوبي بود. عقاب بزرگي بالاي سرمان پرواز مي كرد. خط الراس هفت خوان را مي ديدم و خاطرات سردش از ذهنم مي گذشت. جاي علي خالي بود. به قله خرسان جنوبي رسيديم.حالا بايد از ويران كوه عبور مي كرديم.ويرانه كوه يكي از بهترين نامگذاري ها بر روي قله هاي ايران است. در اين قسمت هيچ چيزي سر جاي خودش نيست. سرما به عمق سنگ هاي اين قسمت نفوذ كرده و باعث خرد شدن سنگ ها شده. با دقت فراوان شيب ريزشي خرسان جنوبي را پايين آمديم. با كوچكترين حركتي سنگ ها راه مي افتاد ند و به پايين سقوط مي كردند. به ابتداي ويران كوه رسيديم. ويران كوه شامل چند برج سنگي بود كه سنگ هايش با ملات هوا به هم چسبيده بود. با دقت در انتخاب مسير كمي به سمت بالا رفتيم. ادامه مسير به صورت دهليزي ريزشي بود. به نوبت شروع به پايين رفتن كرديم. سنگ هايي كه از زير پايمان جدا مي شد به بقيه سنگ ها را هم با خود به قعر يخچال خرسان مي برد. با گذر از اين شيب به ابتداي يال خرسان مياني رسيديم و شروع به صعود كرديم. از قسمتي به صورت خرسواري عبور كرديم. حالا زير ديواره خرسان  شمالي بوديم. دفعه قبل كه اينجا بودم نتوانستيم راه درست را پيدا كنيم و خود ديواره را با ابزارگذاري صعود كرديم. حالا شكافي در سمت راست نظرمان را جلب كرده بود. هارنس نداشتم. بچه ها هارنس داشتند. نمي دانستيم داخل شكاف چه خبر است. كارگاهي زدم و محسن شروع به صعود كرد. جايي براي زدن مياني پيدا نكرده بود و سنگ هاي ريزشي مسير جايي براي نصب ابزار نداشت. زير پايش چهارصد متري خالي  بود و از ديدم خارج شده  بود و كمي نگران بودم. بالاخره كارگاه مناسبي پيدا كرد همه با حمايت بالا رفتند. به قله خرسان شمالي رسيديم.  اينجا ظاهرا اتفاقي افتاده بود كه نمي دانم چه بود. قبلا از درب پناهگاه خرسان شمالي تا قله را در 10 دقيقه رفته بودم. فرودش هم اصلن جاي مبهمي نداشت.  اما الان همه چيز زيرورو شده بود. مسير پوشيده از سنگ هاي خردي بود كه با كمترين حركتي به سمت پايين رها مي شد. اين فرود 5 دقيقه اي حالا 2.5 ساعت طول كشيده بود. بالاخره هه بچه ها با سلامت به پايين رسيدند و نفس راحتي كشيدم. مسير را به سمت قله ادامه داديم. هوا گرگ و ميش بود كه به قله رسيديم. مهتاب هم بالا آمده بود و مسير فرودمان را روشن مي كرد. چراغ خاموش فرود را آغاز كرديم. ساعت 20:30 به چادر ها رسيديم. طبق معمول هر كس به چادر خودش رفت و تا صبح راحت خوابيديم.

95/7/23 پس از صرف صبحانه چادرها را جمع كرديم و به سمت ونداربن برگشتيم.


بر فراز لز ابيدر(ابيدر بزرگ در انتها)

علم كوه و شاخك 

به سمت يخ نو

بازگشت از سيوكمر

دوكل كمر

سرچال ابيدر 

به سمت لشكرك

مسير منتهي به لشكرك از گردنه دوچاك

 

مناره در پشت سر

كاسه خرسان

ويرانه كوه

ديواره خرسان

بازگشت از خرسان

يخچال خرسان

نفرات برنامه: محسن سام دليري، محمد رضا مختاري، آرش طليم خاني، پریسا شهبازان، سامان حمايتكار، ياسمن خسرويان، مولود رحمانی، نیما اسکندري

pdf گزارش 

قله تخت سليمان

 

چهار شنبه شب مهدي زنگ و آمار برنامه آخر هفته را گرفت. از اول هفته به فكر قله تخت سليمان بودم اما حالا كه به آخرهفته نزديك مي شديم كمي شُل شده بودم و واقعيت امر اين بود كه حال رانندگي كردن را نداشتم. اين چند وقت مدام در جاده بودم و بدم نمي آمد  به جاي نزديك تري بروم. به مهدي گفتم تا صبح صبر كن تا خبر بدهم. كلي با خودم كلنجار رفتم كه هواشناسي در مورد بدي هوا هشدار داده و راه دور است و ...و در نهايت منصرف شدم. شب هم تصميم گرفتم كه به توچال بروم. از سال 93 توچال نرفته بودم و بدم نمي آمد اين هفته را در توچال سر كنم. صبح پنج شنبه از خواب بيدار شدم ديشب و تصميماتم را فراموش كردم و سريع و كورمال كورمال با يك چشم بسته ويك چشم باز مشغول جمع و جور كردن كوله شدم.  به مهدي هم خبر دادم. بدون نظم و ترتيب همه چيز را در كوله ريختم. فرصت خريد نداشتم وازبرنامه هاي قبلي كمي شكلات خرد و خمير و يك كنسرو عدس و يك نودليت باقي مانده بود، آنها را هم برداشتم و به اداره رفتم و ظهر روز پنج شنبه 95/7/7 به سمت جاده چالوس رفتيم. هوا مه آلود بود. وسط راه ماشين به ريب زدن افتاد و از شانس ما امداد خودرو آنجا بود و مشكل را حل كرد. ساعت 19 به ونداربن رسيديم. قرار بود صبح زود برنامه را يك روزه اجرا كنيم و برگرديم.  متصدي پناهگاه گفتند كه درب ها را شب مي بندند و ساعت 5 صبح باز مي كنند. 5 صبح كمي دير بود. بيرون پناهگاه هم نمي شد خوابيد چون باران مي باريد و همه جا خيس بود. تصميم گرفتيم برنامه را دو روزه كنيم وشبانه به سرچال برويم . كوله را مجدد چيديم و شام مختصري در پناهگاه خورديم و ساعت 20 حركت كرديم. باران قطع شده بود اما مه غليظي همه جا را گرفته بود. از مهتاب هم خبري نبود و در اين تاريكي چشم چشم را نمي ديد. شروع به حركت كرديم. نزديك گوسفند سراي برير توقف كرديم تا لباس كم كنيم. كوله را زمين گذاشتم. همين كه برگشتم در فاصله نيم متريم 3 جفت چشم را ديدم كه برق مي زند. برق نگاهشان برق از سرم پراند و سريع حالت تهاجمي گرفتم. سگ هاي  قرارگاه ونداربن بودند كه بي سر و صدا دنبالمان مي آمدند. دستي به سروگوششان كشيدم و حركت كرديم. دنبالمان راه افتادند. هد لايت فقط جلو پا را روشن مي كرد و سعي مي كرديم از پاكوب خارج نشويم.  به مهدي گفتم از نظر زماني الان بايد كشتي سنگ باشيم اما نمي دانم چرا نمي رسيم. دو دقيقه بعد مه كمي كمتر شد و ديديم كنار آن هستيم. از بالاي كشتي سنگ مه كمتر شد و با ديد بهتري مسير را ادامه داديم. يكي از سگ ها جلوتر مي رفت و دو تاي ديگر پشت سر ما. در سكوت راهمان را ادامه داديم و از كنگلك ها و ليزونك(لزونك) گذشتيم و ساعت 11:30 به سرچال رسيديم. هواي سرد باعث يخ زدن عرق روي لباسم شده بود. درب اتاقي كه برق داشت قفل  بود و باز نشد. به اتاق ديگري رفتيم و لباس پوشيديم و دوباره سراغ اتاق اصلي رفتيم. چند ضربه به درب زدم. درب باز شد. سه نفر داخل اتاق بودند و از ديدنمان تعجب كردند. 3 تا سيب زميني براي سگ ها انداختم كه سگ كردن كلفت تر سگ ضعيف تر را گاز گرفت و سهم او را هم خورد و هر سه از پناهگاه دور شدند. آب يخ زده بود و پيش بيني سايت براي ارتفاع 4000 متر دماي10- بود. به داخل كيسه خواب ها رفتيم.

جمعه 95/7/8: ساعت 5 بيدار شديم. باد بسيار شديد بود. صبحانه حلوا سياه داشتيم . پس از خوردن صبحانه از پناهگاه خارج شديم. سگ ها آنجا بودند. دوستان داخل پناهگاه از صعود صرف نظر كردند و به پايين برگشتند و ما هم مسير را به سمت علمچال ادامه داديم. مسيرمان از هم جدا شده بود و هر كدام از راه خود به سمت علم چال مي رفتيم. قله علم كوه در ميان ابرها فرو رفته بود. به سياه سنگ ها نگاه مي كردم و ياد حسين و مهران و نويد بودم. سال قبل همين موقع ها اين دوستان صعود خوبي را در اين منطقه انجام داده بودند. شكاف هايي را مي ديدم كه قبلا آنها را نديده بودم. علم چال دنياي ديگري است.

 مهدي كمي عقب افتاده بود. تصميم گرفتم روي سكو منتظرش بمانم. از دور مي ديدم صدايم مي كند ولي صدايش مفهوم نبود. نزديك سكو بشكه اي آبي رنگ و متلاشي شده را ديدم و به سمتش رفتم. بارگذاري قديمي بود كه داخلش چند كنسرو قرار داشت.  تاريخ انقضا كنسروها مربوط به سال 93 بود. سه كنسرو ماهي و ذرت و بادمجان را باز كردم  و جلوي سگ همراهم ريختم. شاد شده بود و نمي دانست از كدامشان بخورد. به سمت سكو رفتم. كمي بعد مهدي هم رسيد ومعلوم شد چرا عقب بوده. پايش را روي سنگي گذاشته بود و سنگ لغزيده بود و با ساق به سنگ ديگري خورده وپايش زخم شد بود درد داشت. پس از كمي استراحت به سمت شانه كوه رفتيم. به گردنه شانه كوه رسيديم. قسمت هاي بالاي شكاف يخچال اسپيلت آب شده بود. و شكاف هاي جديدي در قسمت پايين ايجاد شده بود.

به سمت  يخچال اسپيلت و يخچال غربي حركت كرديم. مسير ريزشي و خسته كننده بود. كف يخچال پوشيده از يخ بلور بود. سگ ها خودشان را روي برف ها مي انداختند و بالا و پايين مي پريدند. خوراكي نداشتيم كه به آنها بدهيم . يك بيسكويت و چند شكلات همراهمان بود كه در هر بار توقف كمي هم به آنها مي داديم.  در ميان يخ ها بلوك سفيدي  را پيدا كردم. احتمالا مربوط به بچه هاي مسير بيداد بود. به عنوان يادگاري آن را برداشتم و داخل كوله گذاشتم. سري به يخچال غربي زديم و مجدد به سمت شانه كوه برگشتيم. پاي مهدي درد داشت و  هر قدر زمان مي گذشت دردش تشديد مي شد وتصميم داشت به سمت سرچال برگردد. قرار شد من هم تا تخت سليمان بروم و سريع به او برسم. ساعت11 بود كه از گردنه شانه كوه از هم جدا شديم و او به سمت سرچال و من به سمت تخت سليمان رفتم. سگ ها هم بين ما مانده بودند.. ابرها داشتند مي آمدند ومي دانستم كه در بعد از ظهر هوا حسابي بهم مي ريزد.ساعت 12:16  به قله رسيدم(4612متر طبق ساعت) و بلافاصله برگشتم .سگ ها پشت سرم بودند. اگر خود حضرت سليمان را بالاي قله تخت سليمان مي ديدم اينقدر تعجب نمي كردم. نمي دانم از قسمت هاي سنگي مسير چطور گذشته بودند. 10 متري پايين آمده بودم كه يادم افتاد عكس نگرفته ام. يك عكس از خودم و يك عكس از علم كوه و عكس ديگري از ميله روي قله انداختم. بايد يك اعتراف بكنم. دو ماه قبل يك شب را روي سكو ونداربن خوابيده بوديم. يكي از همين سگ ها يك لنگه صندلم را شبانه دزديد و تا صبح مثل آدامس جويد سوراخ سوراخ كرد و صبحش با يك ضربه باتوم از اين حيوان زبان بسته انتقام گرفتم و الان عذاب وجدان داشتم. بار ديگر كه به اينجا بيايم حتما براي دلجويي هم كه شده برايش اسكلت مرغ مي آورم. به سرعت به گردنه شانه كوه و كف علمچال رفتم. مه سرچال را گرفته بود. البته از اين بابت نگران نبودم و جي پي اس همراهم بود. از ابتداي دروازه بهشت مسير را به سمت چپ ادامه دادم تا در مسير پناهگاه قرار بگيرم. راه خوبي نبود اما مطمئن تر بود. ساعت 15:30 به سرچال رسيدم. مهدي خواب بود. بيدارش كردم و سريع جمع و جور كرديم و به سمت پايين برگشتيم. مه غليظ تر شده بود و باران مي باريد.  هوا تاريك شده بود كه به برير رسيديم.نيم ساعتي جستجو كرديم اما پل گوسفند سراي برير را پيدا نمي كرديم. هيچ چيزي معلوم نبود و دور خودمان مي چرخيديم. چيزي براي از دست دادن نداشتيم و باران خيسمان كرده بود و در نهايت به آب زديم واز رودخانه گذشتيم به داخل جاده رفتيم. ساعت 19 به پناهگاه ونداربن رسيديم و به سمت تهران حركت كرديم.  

قله سياه كمان

گردنه شانه كوه

يخچال اسپيلت

كاهش سطح يخ

يخچال هفت خوان

قلل شانه كوه و علم كوه

به سمت تخت سليمان

قله تخت سليمان

قله علم كوه از فراز تخت سليمان

دندان اژدها....

 نفرات برنامه: مهدي الف استوار. نيما اسكندري

لشكرك و گردون كوه

 

نوشتن اين گزارش با تاخيري يك هفته اي همراه بود. اين روز ها كمي درگيرم و وقت كم مي آورم. كاش روزها كمي طولاني تر بود. اواسط هفته گذشته با مهدي مشغول تمرين بوديم كه صحبت برنامه جمعه مطرح شد. مهتاب بود و از صعود شبانه نمي شد گذشت. پيشنهاد من طبق معمول منطقه علم كوه بود. مهدي هم موافق بود و قرارمان را گذاشتيم و پنج شنبه 95/6/20  ساعت 3:5 بعد از ظهر به سمت ونداربن حركت كرديم. جاده شلوغ بود و نم نم باران مي باريد. خلاصه كلام اينكه ساعت 10 شب به ونداربن رسيديم. امشب اينجا بسيار شلوغ بود. هم مسابقات اسكاي رانينگ بود و هم مراسم بزرگداشت استاد گيلانپور و پيشكسوتان كوهنوردي سراسر كشور در ونداربن جمع شده بودند. آقاي آباديخواه محبت كرده بودند و برايمان غذا نگه داشته بودند. شام را خورديم و به اتاق ايشان رفتيم. 1 ساعتي وقت داشتيم. مهدي سرش به بالش نرسيده بود كه خوابش برد. خوابيدن من داستان خاص خودش را دارد و معمولا به اين راحتي اين اتفاق نمي افتد. مشغول چسب كاري پاهايم شدم.  ساعت 12 شب بود كه از پناهگاه ونداربن خارج شديم و به سمت تنگه گلو رفتيم. قرص ماه كامل بود و نيازي به استفاده از چراغ پيشاني نبود. باد خنكي مي وزيد و همه چيز براي صعود شبانه عالي بود. غرق در افكارم بودم كه ديدم بين چند سگ گله محاصره شده ايم. روشن كردن هد لايت بي فايده بود و از روش سنتي پرتاب سنگ استفاده كرديم. سگ هاي آخرين گله ول كن ماجرا نبودند.  با آمدن چوپان ماجرا ختم بخير شدو از خوردنمان صرف نظر كردند. ساعت 2:50 بامداد به تنگه گلو رسيديم. باد سردي مي وزيد و خواب چشمانم را گرفته بود. از صبح سر كار بودم و بعد هم رانندگي و بعد هم راهپيمايي شبانه. بايد كمي زهر اين خواب را مي گرفتم. به پشت سنگي رفتيم و كاپشن پرمان را پوشيديم و به زير پتو نجات رفتيم. چرت مي زدم و خوابم نمي برد. در حال حاضر در دوره اي هستم كه بيشتر وسايلم عمرشان را كرده اند. امشب هم به جاي شلوار بيس، ساپورت زنانه پوشيده بودم و پاهايم كاملا سرد شده بود. زمين هم با تمام قوا سرمايش را به پاهايم منتقل مي كرد. 45 دقيقه اي چرت زديم و به سمت حصار چال رفتيم. نمي دانم چرا اينقدر احساس سرما مي كردم. اولين بار بود كه با كاپشن پر صعود مي كردم و باز هم سردم بود. دستكشم هم سوراخ بود و سرما را منتقل مي كرد. حالا نمي دانم واقعا سرد بود يا سرِ توقف تنگه گلو سرما به جانمان نشسته بود يا اينكه هنوز در شهر در گرما بوديم و به يكباره سرد شدن هوا عادت نداشتيم. كمي از مهدي فاصله گرفتم. نور چراغش خيلي زياد بود و گيجم مي كرد. به درياچه لشكرك رسيديم. دوباره به زير پتو نجات رفتيم و كمي فيلم گرفتيم و تنقلات خورديم. باد پتو نجات را پاره كرد.  به سمت لشكرك رفتيم. چند بار باد تعادلم را بهم زد. برف هاي روي قله به يخ بلور تبديل شده بود. زمستان اين منطقه از نيمه آبان شروع مي شود وتا نيمه ارديبهشت ادامه مي يابد. هنگام طلوع خورشيد روي قله لشكرك بوديم. دلير در ميان ابر پنهان شده بود و تماشاي دماوند و علم كوه و زرين كوه از اينجا عالي بود. كاش مي شد اينجا بيشتر مي مانديم. سرما و باد كلافه كننده بود. به سمت گردنه هزار چم رفتيم. سرما سنگ هاي اين منطقه را خرد و ريزشي كرده است. با گذر از هزارچم مسير را به سمت گردون كوه ادامه داديم. به جانپناه گردون كوه رسيديم. جانپناهي كوچك و متروك كه به همت مرحوم زرافشان در اين مكان ساخته شده بود و الان سالها بود كه به حال خود رها شده است. به داخل جانپناه رفتيم.

 تصميم داشتيم امروز مسير را به سمت خرسان ها و علم كوه ادامه بدهيم و از علمچال برگرديم اما با اين باد شديد رفتن به سمت خرسان ها ريسك زيادي داشت و از تصميممان منصرف شديم. حالا كلي وقت براي گپ زدن و استراحت داشتيم. به گپ زدن نرسيديم و مهدي دوباره خوابش برد و من كمي تنقلات خوردم .

 مهدي تا ساعت 11 خوابيد و من هم در تمام اين مدت مشغول تلاش براي گرم كردن ران پايم و تميز كردن خاكي بودم كه از سقف روي سرم مي ريخت. حوالي ظهر به سمت حصار چال حركت كرديم. در حصارچال توقف نكرديم و مستقيم به سمت تنگه گلو رفتيم. راه تنگه گلو ديشب خيلي كوتاه تر بود. براي ناهار سيب زميني پخته و تخم مرغ آب پز داشتيم. در فكر خوردنش بوديم كه سگي دنبالمان راه افتاد و آنقدر خودش را لوس كرد كه تمام غذايمان را به او بخشيديم و با شكم گرسنه به سمت ونداربن حركت كرديم. قرارگاه خلوت بود و رانندگي تا تهران با اين بي خوابي شبانه بدترين قسمت  ماجرا...

درياچه لشكرك  گردون كوه و مناره و خرسان ها

به سمت قله لشكرك

آزادكوه و دماوند........شايد روزي.....

لشكرك بزرگ و كوچك

جانپناه گردون كوه

نفرات برنامه: مهدي الف استوار. نيما اسكندري

نرگس ها

 

اولين بار نرگس ها را در صعود زمستاني خط الراس هفت خوان ديدم. هرمي زيبا  و ديواره اي بود كه نمي شد چشم از آن برداشت. هوا خوب بود و يك ساعتي به تماشاي آن نشستيم. تصميم گرفتم در اولين فرصت سري به اين قله زيبا بزنم. پس از كمي تحقيق فهميدم كه بهترين مسير صعود اين قله از روستاي پيچ بن و گردنه سلمبار است. اين گردنه از يك سو به قلل سيالان و خشچال و از يك سو به قلل نرگس و كلوان ها و ... و گردنه هزارچم در منطقه علم كوه مي رسيد.  طبق معمول همه چيز يكباره پيش آمد و با بچه ها قرار نرگس ها را گذاشتيم. پنج شنبه ساعت 14 از تهران به سمت قزوين حركت كرديم. جاده شلوغ بود. به فرعي الموت رسيديم و مسير را به سمت رجايي دشت و معلم كلايه ادامه داديم. با اينكه در خشك ترين ماه سال بوديم اينجا همچنان سبز و زيبا بود. اين منطقه  كوهستاني ترين منطقه مسكوني بود كه تا بحال ديده بودم. زيبايي هاي مسير باعث شده بود طولاني بودن آن برايمان خسته كننده نشود. جبهه شمالي شاه البرز با زيبايي خيره كننده و برف چال دائمي و دامنه هاي سبزش  رو به رويمان بود. هوا گرگ و ميش بود كه به پيچ بن رسيديم و راهمان را به سمت گردنه سلمبار ادامه داديم. با رسيدن به روي گردنه به كاروانسرايي قديمي ( ظاهرا تاريخي مربوط به دوره عباسي) رفتيم. به بدترين شكل ممكن مرمت اين بنا انجام شده بود و در نگاه اول آغلي روستايي را تداعي مي كرد تا اثري تاريخي...بر در و ديوار آن آثار يادگاري و نوشته هاي مردمي فرهنگ دوست به چشم مي خورد تا همگان بدانند كه آن شخص آنجا بوده. زباله و انواع بطري پلاستيكي و زينت بخش اين كاروانسراي متروكه بود. به گوشه اي رفتيم و چادر ها را برپا كرديم. هوا تاريك شده بود و محسن سام دليري  و دو تن از دوستانمان هنوز نرسيده بودند. آنها از سمت تنكابن و مسير دره سه هزار و روستاي مران به گردنه سلمبار مي آمدند. پس از ساعتي بچه ها هم رسيدند و بساط شام را آماده كرديم. رعد وبرق و بارش باران شروع شده بود و بهترين جا براي استراحت رفتن به كيسه خواب بود.  

جمعه 95/6/12 ساعت 6 بيدار شديم. مه غليظي دره سه هزار را پوشانده بود.  با طلوع آفتاب مه هم بالاتر آمد. لحظاتي قله نرگس در ميان مه پيدا شد و با قطب نما گراي آن را گرفتيم.حداقل با اينكار در جهت درستي پيش مي رفتيم. ساعت 8 صبح حركت را آغاز كرديم. مه غليظ ديدمان را به كمتر از 100 متر رسانده بود. سنگ هاي زيبايي بر روي خط الراس قرار داشت كه هم مي شد از آنها بالا رفت و هم از ريشه آنها گذشت. از بعضي از سنگ ها بالا مي رفتيم . سنگ هاي اين منطقه در مرز تبديل شدن به خاك قرار داشتند و با كمترين فشاري خرد مي شدند. هر قدر بالاتر مي رفتيم از غلظت مه كاسته مي شد . به شيب تندي رسيديم و با رسيدن به بالاي شيب تابلويي را ديديم. به كنار تابلو رفتيم. روي تابلو نوشته شده بود " نرگس 3 ارتفاع 3650 .

پشت قله ديواره اي و خرد و ريزشي بود.  كمي منتظر دوستان مانديم و با آمدن آنها و استراحتي مختصر از شيبي تند و ريزشي به سمت گردنه بين نرگس دو و سه رفتيم. بازي ابرها خيره كننده بود. ابرهاي داخل دره سه هزار با وزش باد به ابتداي خط الراس مي رسيد و با برخورد به  يال در هم مي پيچيد. بالاخره خط الراس هفت خوان و خرسان ها و علم كوه و تخت سليمان از ابرها بيرون آمدند. تمام هوش و حواسمان به انها بود و اصلن نفهميديم كه چطور به نرگس 2 رسيديم. نرگس 1 (قله اصلي) كمي دورتر بود مسيرصعود آن  با چرخشي 90درجه اي روي خط الراس(به سمت شمال) و فرود به گردنه بين نرگس 2و1،   به يال منتهي به قله مي رسيد. با عبود از اين گردنه به شيب تند و ريزشي زير قله رسيديم. عبور از اين شيب نياز به دقت داشت و با كمي بي احتياطي سنگ هاي ريزشي مسير به سمت پايين رها مي شد. به قله نرگس يك(3710متر) رسيديم. از نرگس خط الراسي طولاني به گردنه هزارچم مي رسيد. دلمان با ادامه مسير بود اما دير بود و بايد برمي گشتيم.شايد وقتي ديگر...

 مسير آمده را بازگشتيم. در مسير بازگشت هر كس راه خودش را مي رفت. نزديك گردنه بوديم كه در فاصله دو متري گرگي را ديديم كه زير سنگي خوابيده بود و با ديدن ما با سرعتي باور نكردني دور شد  و در چند ثانيه آخر توانستيم فيلم كوتاهي از ان بگيريم. با رسيدن به گردنه و جمع آوري وسايل و كمي استراحت از دوستان جدا شديم و به سمت  تهران بازگشتيم.    

نرگس 3

نرگس 3

به سمت نرگس 2

فرود از نرگس 3

به سمت نرگس 2

نرگس 1 و خط الراس هفت خوان و قله علم كوه

نرگس 1

ادامه خط الراس از نرگس 1 به سمت قلل كلوان و ....

نفرات برنامه: محمد رضا مختاري-سعيد روئين فر- محسن سام دليري- خانم دلفان- پريسا شهبازان-نيما اسكندري

گرده شرقي آزادكوه

هفته گذشته قرار بود به سمت علم كوه برويم.  دو روز قبل از رفتن دردي آشنا پيدايش شد. معده درد! ميهمان جديد و بدقلق كه وقتي مي آمد حسابي زمين گيرم مي كرد. علم كوه را كنسل كردم. تا پنج شنبه ظهر براي برنامه رفتن  يا نرفتن شك داشتم. حوالي ظهر بود كه مهدي سلطاني زنگ زد و گفت  نزديك تهران است و از ساعت حركت به سمت علم كوه پرسيد. فراموش كرده بودم به او بگويم برنامه كنسل شده...

سريع برنامه آزادكوه را چيديم و بعد از ظهر پنج شنبه از تهران به سمت جاده چالوس حركت كرديم. نزديك غروب ،حوالي روستاي نسن در جاي مناسبي توقف كرديم. هوا حسابي خنك بود . از فرصت استفاده كرديم و آتش روشن كرديم و  شام خورديم و شب فوق العاده را در كنار دوستان و زير نور مهتاب گذرانديم.

صبح جمعه ساعت 6 بيدار شديم و به سمت كلاك رفتيم. قرار بود از مسير گرده شرقي صعود كنيم. دو بار در فصل پاييز و زمستان از اين مسير به قله رسيده بودم . مسير زيبايي بود. ساعت 8  صبح شروع كرديم. براي رسيدن به گرده شرقي دو راه داشتيم. 1: صعود از يال بالاي روستا و رسيدن به گرده شرقي كه براي صعود زمستاني مناسب تر است. 2: صعود از مسير نرمال تا تنگ كلاك و رفتن به ابتداي گرده. مسير دوم را انتخاب كرديم چون اين مسير از كنار آب مي گذشت. نفسم در نمي آمد نصفه نيمه نفس مي كشيدم تا معده دردم تشديد نشود. عجله اي براي صعود نداشتيم و از هر دري حرف مي زديم. در انتهاي تنگه و نزديك محلي كه از آن به عنوان  كمپ جهت شبماني استفاده مي كنند براي صرف صبحانه توقف كرديم و صبحانه خورديم. پس از صرف صبحانه از مسير نرمال جدا شديم و به سمت تيغه ها رفتيم. شيب مسير توي ذوق مي زد. دهليز منتهي به گرده  شيب بسيار تندي داشت و ريزشي بود. ياد زمستان افتادم كه برف كوبي اين قسمت چه دماري از روزگارم درآورده بود. بالاخره به سنگچين ابتداي گرده رسيديم و شروع كرديم.اين مسير پر از عوارض سنگي بود.  چقدر در اين فصل اين صعود لذت بخش بود. برخي از قسمت ها را مي شد دور زد اما حيف بود و سعي كرديم تمام تيغه ها را از راس صعود كنيم. پس از صعود از چند قسمت سنگي به قسمت باريكي رسيديم كه در فصل زمستان از آن به صورت خرسواري عبور كرده بودم. اما الان به راحتي راه مي داد و نيازي به اين كار نبود. بالاي اين قسمت شيب صخره اي تندي قرار داشت كه از آن هم گذشتيم. به محل بيواك زمستانمان رسيديم. خاطرات آن شب سرد از جلو چشمانم گذشت. چقدر اينجا لرزيده بوديم. زمستان هاي اينجا سرماي استخوان سوزي دارد. ديواره شمالي آزادكوه با زيبايي خيره كننده اي روبه رويمان بود و ديدنش خستگي را از تن به در مي كرد. به سمت يال منتهي به قله رفتيم و ساعت 14 به قله رسيديم.  قله شلوغ تر از هميشه بود. نيم ساعتي را روي قله مانديم و با فرود به گردنه خاك سرخ ها  از مسير نرمال به سمت كلاك برگشتيم. 

 

قله نارچو

دماوند

خلنو به پالون گردن و نرگس ها...

 


 

نفرات برنامه: علي محمودي-مهدي سلطاني-عليرضا ملك محمدي-محمد رضا مختاري-پريسا شهبازان-نيما اسكندري

پي نوشت: عكس قله زيادي سلفي بود...به همين خاطر نگذاشتم.

گزارش صعود زمستاني گرده شرقي آزاد كوه را در اينجا  بخوانيد.

عكس ها: محمد رضا مختاري-نيما اسكندري

قله اَبيدر

 

باز هم منطقه علم كوه. دوباره و دوباره و دوباره... اينجا تكراري نمي شود. اينجا خسته كننده نيست. اينجا دنياي ديگري است. با مهدي و محسن هماهنگ كرديم. كمي ترافيك جاده چالوس نگران كننده بود اما بالاخره تصميم به رفتن گرفتيم. سه شنبه ظهر همراه با مهدي به سمت كرج حركت كرديم. طبق معمول تمام طول مسير به برنامه ريزي براي برنامه هاي آينده گذشت.بين راه كلي تنقلات خريديم و مدام مشغول خوردن بودم و مهدي برايم مدام خوراكي باز مي كرد. بعد فهميدم كه روزه دار است و كلي شرمنده شدم كه در اين گرما جلويش اين همه خوراكي و مايعات مصرف كرده ام.  اتوبان تهران –كرج قفل شده بود و در حركتي انتحاري مسير را عوض كرديم و به سمت فشم رفتيم. جاده بي درد سر و بي ترافيك بود . از سياه بيشه به بعد بارش باران و مه غليظ همه جا را گرفت. در مرزن آباد توقف كوتاهي كرديم تا محسن هم برسد. با آمدن محسن به سمت ونداربن رفتيم. پناهگاه ونداربن شلوغ بود و اتاق اختصاصي نداشتند. اتاقي مشترك به ما رسيد. تنها مشكل اتاق بوي عجيب و تند جورابي بود كه نه دماغ به آن عادت مي كرد و نه اين بو عادي و كم مي شد. شام را خورديم و به محض رفتن به كيسه خواب خوابم برد.

95/4/16 ساعت 5:30 بيدار شديم و بي سر و صدا وسايل را به بيرون اتاق برديم . كوله ها را بستيم و ساعت 7:30 صبح از ونداربن خارج شديم. هدفمان اَبِيدر بود. قله اي بكر و كم تردد. راه هاي مختلفي براي رسيدن به قله ابيدر وجود داشت و ما يالي را كه از تونل شروع مي شد انتخاب كرديم. مه غليظي همه جا را پوشانده بود. نمي دانم عرق بود يا رطوبت هوا. تمام لباس هايمان خيس آب بود. شيب مسير زياد بود و مسير پوشيده از گل و گياه و با اين مه زيبايي منطقه دوچندان شده بود. گاهي ابرها كنار مي رفت و كرماكوه و پسنده كوه را مي ديديم. باران داشت شروع مي شد. از قبل تمام وسايلم را آب بندي كرده بودم اما باز هم تحمل باران راحت نبود. سريع پوش چادر را باز كرديم و زير آن پناه گرفتيم. پس از چند دقيقه باران قطع شد. هر قدر بالاتر مي رفتيم پوشش گياهي منطقه كمتر مي شد و سنگ ها و صخره هايي به مسير اضافه مي شد. به بالاي يال رسيديم. كمي توقف كرديم و آب خورديم . هوا بهتر شده بود و مه پايين مانده بود. بايد به سمت گردنه روبه رويمان پايين مي رفتيم. 100 متري ارتفاع  كم كرديم و دوباره صعود كرديم. مسير جالبي بود. تيغه هاي زيبايي به مسير اضافه شده بود و عبور از آن ها مثل بازي هزار راهي بو كه بايد راه درست را انتخاب مي كرديم. مسافتي كه طي مي كرديم از پايين كوتاه به نظر مي سيد ولي در عمل راه طولاني بود. از ميان سنگ ها دوباره به بالاي يال رسيديم. بايد دوباره تا گردنه بعدي ارتفاع كم مي كرديم. اين فرود سنگي و ريزشي بود و كمي دقت مي خواست. ايستادم تا بچه ها رفتند تا اگر در هنگام پايين رفتن سنگي از زير پايم رها شد مشكل ساز نشود. حالا زير مانه بسوت(مانع بسوت) بوديم. مجموعه اي  تيغه هاي سنگي كه عموما از سمت راست بهتر راه مي داد. صعودشان لذت بخش و كمي زمانبر بود. به بالاي آن رسيديم. پشت مانع بسوت هم كاملا سنگي بود و بايد با دقت از آن پايين مي آمديم چون خيلي از قسمت ها ريزشي بود. دوباره فرود رفتيم و با گذر از راهرويي كه از بين سنگ ها بالا مي رفت  بالاخره به زير قله لزابيدر(ابيدر كوچك ) رسيديم. مهدي را مي ديدم. محسن نبود. با خودم گفتم شايد از پشت سنگ ها رفته. اما اينقدر ها با هم فاصله نداشتيم. چند باري داد زديم. از لاي سنگ ها بلند شد و گفت من هم منتظر شما بودم. خلاصه دوباره بالا رفتيم . ديواره علم كوه از لابلاي ابرها پيدا بود و نمي شد چشم از آن برداشت. به آخرين نقطه اي كه مي ديدم  و گمان مي كردم قله است رسيدم. يال ديگري پشت آن بود. به بالاي آن رفتم. يال ديگري هم بود. اين مسير يك اره شيب دار بود كه فراز و فرودهايش تمامي نداشت. به لز ابيدر رسيديم و كمي استراحت كرديم و به سمت ابيدر بزرگ(4 تپي ابيدر) رفتيم. چند برج سنگي در ميانه راه بود و مسير پاكوبي از بين آنها بالا مي رفت. به قله رسيديم. جاي چادر مناسبي كنار قله بود. برف هم وجود داشت و نگران تامين آب نبوديم. چادر را زديم و براي آوردن برف به كنار نقاب باقي مانده از زمستان رفتم. باران شديدي شروع به باريدن كرد و تا به چادر برسم حسابي خيس شدم. چادر جا داري بود ولي در كل فلاكت بود وكمي آب را داخل مي داد. شبماني روي قله ها هم عالمي دارد. روي قله 4300 متري ابيدر چادر زده بوديم و كرانچي و پفك مي خورديم. از هر كوله آسي رو مي شد و تنقلات  رنگارنگ بيرون مي آمد. باران به تگرگ تبديل شد و مه همه جا را گرفت. سرد شده بود. به كيسه خواب رفتيم و تا ساعت 22 خوابيديم و بعد شام خورديم و دوباره خوابيديم.

 95/4/17 صبح زود بيدار شديم. باران همچنان مي باريد . قرارمان اين بود كه گشتي در منطقه بزنيم ولي با اين باران همه چيز منتفي بود. تا ساعت 10 منتظر مانديم. بي فايده بود. در ميان مه غلط و باران دهليز پرشيب زير قله را پايين آمديم. سريع ارتفاع كم مي كرديم. با گذر از محلي به نام سرچال ابيدر و كمي سرسره بازي روي برف ها به جاده تنگه گلو رسيديم و به ونداربن رفتيم. بقيه ماجرا داستان پر اشك و آه رانندگي 12 ساعته تا تهران بود. 

 

كرماكوه و كالاهو

خط الراس پسنده كوه به چالون

علم كوه و تخت سليمان

 

به سمت ابيدر بزرگ

به سمت ابيدر

بر بلنداي ابيدر

مسير برگشت

نفرات برنامه: محسن سام دليري-مهدي الف استوار-نيما اسكندري

فايل pdf برنامه در لينك زير

http://uplod.ir/tp8sda0eme2r/باز_هم_منطقه_علم_كوه.pdf.htm

 

صعود زمستاني خط الراس اَشتر- سكه نو(قسمت آخر)

 

روز قبل محمد رضا پیام داده بود که قرار است برف ببارد. این پسر چندگام جلوتر از اسنو فورکست بود. طبق پیش  بینی او فردا باید برف می بارید و حالا این ابر هایی که در آسمان جولان می دادند نگران کننده بودند.هیچ دغدغه ای بابت سوخت و مواد غذایی نداشتیم و همه چیز پیش بینی شده بود. شب درب چادر را باز کردیم و دیدیم آسمان صاف است.خیالمان راحت شد که فردا راحت صعود می کنیم. امشب کشف منحصر به فردی کردیم. پودر شربت پرتقال را با آب و نمک مخلوط کردیم.عالی شده بود. شب باد شدیدتر شد و خوشبختانه بلوک چینی چادر حاشیه امنی را برایمان ایجاد می کرد.

94/11/26صبح با زنگ ساعت بیدار شدیم. هواصاف وسرد بود. چادر ما در ارتفاع 4035 قرار داشت و این سرما عادی بود. برای صبحانه نان و پنیر و مربای هویج داشتیم. امروز برای اولین بار چای درست کردیم. وجود شربت باعث شده بود چای را فراموش کنیم. امروز دیرتر از هر روز حرکت کردیم و دلیل آن سرماي زیاد بود و باید تا طلوع خورشید و گرم شدن هوا منتظر می ماندیم. ساعت 8:25 حرکتمان را آغاز کردیم. شیب تند منتهی به قله برج از همان ابتدا توی ذوق می زد. نرم و آهسته آغاز کردیم. ساعت 10 صبح به قله برج(4331متر) رسیدیم. خلنو و پالون گردن واقعاً وسوسه کننده بود. چند بار يه سرم زد به بچه ها بگویم کوله ها را بگذاریم و سبک بار و سریع تا پالون گردن برویم و برگردیم. اما شخصاً مشکل مرخصی داشتم و امروز آخرین روز مرخصيم بود. روی برج کمی توقف کردیم و مشغول عکاسی شدیم. تمام فكرم درگير صعود به قله ي پالون گردن بود.خيلي به آن نزديك بوديم. قطعا ً در اولین فرصت در زمستان های بعد به زیارتش خواهم رفت. قله بعدی قله فرعی برج بود. با آن سنگهای سیاهش  ظاهری نخراشیده و عصبانی داشت. فرود به سمت گردنه بین این دو قله هم با اینکه طولانی نبود اما راحت هم نبود. مسیری پر شیب با برفی یخ زده. با سلام و صلوات از آنها هم گذشتیم. حالا اول خط الراس هرزه کوه بودیم. هرزه کوه کلاً دنیای متفاوتی داشت. استراحت مختصری کردیم و صعود را آغاز نمودیم. قله های اول خط الراس هرزه کوه فراز و فرود کمی داشتند و ما هم به همین خیال خوش با سرعت زیادی روی آن ها پیش می رفتیم.از هرزه کوه(4270متر) خرس چال(4271متر)و فراخه نو(4254متر ) گذشتیم. در شیب های شمالی(منتهی به دریاچه خلنو ) برف بسیار زیادی خوابیده بود و بالای تمام شیب ها نقاب های بسیار بزرگی تشکیل شده بود. تا اینجای کار هوا عالی بود. از ظهر به بعد ابری روی قله ی سرکچال به وجود آمد و با سرعت زیادی تمام منطقه را پوشاند. آزاد کوه و کمانکوه در ابر فرو رفتند. خیلی سریع دیدمان به 500 متر کاهش یافت. حالا از فراخه نو داشتیم به سمت گردنه روبه رویمان ارتفاع کم می كردیم. روی گردنه برای صرف ناهار نشستیم. روی بیل برفمان کمی کالباس را ورقه ورقه کردیم و با نان خوردیم و جانی دوباره گرفتیم. بارش برف آغاز شده بود و دیدمان به کمتر از صد متر رسیده بود. ساعت 15 بود و روی گردنه قبل از قله بند دال کولی بودیم. زمان و انرژی ادامه مسیر را داشتیم . قبل از بسته شدن هوا سه چال و سکه نو را از بالا دیده بودیم و آنچه از ظاهر مسیر به نظر می رسید این بود که بعد از شیب رو به روی ما گردنه قبل از سه چال قرار دارد. به نظرم یک جای کار می لنگید. چند نفر از دوستان در مورد تیغه های موجود در هرزه کوه و دقت برای عبور از این تیغه ها هشدار داده بودند و ما تا اینجای کار تیغه ای ندیده بودیم. هر چه بود پشت این شیب بود. از طرفی بارش شدید برف آغاز شده بود و عاقلانه نبود جای چادر موجود را رها کنیم و در شرایطی که به خاطر هوای متغییر ممکن بود  هوا زودتر تاریک شود  خودمان را درگیر مسیری که برایمان نا آشنا بود کنیم. پیشنهاد شبمانی را دادم و دوستان پذیرفتند. کاپشن های پر را پوشیدیم و گورتکس را هم روی آن پوشیدیم که سرمای هوا باعث نشود بلوک چین کردن چادر را از سر باز کنیم. جهت نقاب ها نشان می داد باد از سمت شمال می وزد. دیواری را در مقابل وزش باد ایجاد کردیم و چادر را برپا کردیم و آن را کاملاً مهار کردیم(4054متر). حالا بارش شدید برف همراه با باد کولاک درست و حسابی را آن بیرون راه انداخته بود ولی جای ما اینجا عالی بود. هوا سرد بود و نمی شد گاز را خاموش کرد. مایعات را روانه ی بدن تشنه و کم آبمان کردیم. مثل اسفنج آب را جذب می کردیم و باز تشنه بودیم. کمی چرت زدم. مهدی مشغول آب کردن برف شد. محسن هم خلبانی می کرد.لابد می پرسید خلبانی چه صیغه ای است. محسن مدام حالت پرواز گوشی را فعال و غیر فعال می کرد تا بتواند اینترنت گوشیش را فعال کند و به گروه ها و اینستاگرام و ... برسد. خلبانی آن شب من هم نتیجه ای نداد. کمی دراز کشیدم و چرت کوتاهی زدم. بچه ها گوشت و چیپس خلال را مخلوط کرده بودند و می خواستند شام بخورند. میلی به خوردن شام نداشتم و به کیسه خوابم رفتم.

94/11/27:ساعت 5 صبح بیدار شدیم. زیپ چادر را باز کردیم. برف و کولاک به داخل چادر هجوم آورد.امروز ظاهراً میهمان چادر بودیم. تا ساعت 8 خوابیدیم. دلیلی برای بیداری نداشتیم. هر نیم ساعت یک بار با صدایی که از ته چاه در می آمد می گفتم" مهدی به پا بی وین هِوا چجوره" . بچه ها هم دارند یواش یواش همدانی یاد می گیرند. تا ساعت 9 هوا همچنان بارش داشت و بعد ناگهان همه چیز روشن تر شد.آفتاب بود که چادر را گرم و روشن کرده بود. به سرعت برق و باد وسایل را در کوله ها ریختیم و صبحانه نخورده حرکت کردیم. ساعت 9:25 دقیقه بود و دو ساعت وقت را از دست داده بودیم. به سمت بند دال کولی رفتیم. با رسیدن به بالای دال کولی تازه فهمیدیم که کجای کار قرار داریم. مسیری سنگی و طولانی رو به رویمان قرار داشت . رخ شمالی این تیغه ها پوشیده از نقاب هایی سراسري بود و رخ جنوبی آن ها کاملا سنگی و مشکل این مسیر سنگ نوردی آن نبود. ما باید کاملاً از تاج این نقاب ها عبور مي کردیم و عرض این تیغه سنگی در بعضی از نقاط بسیارکم بود و نمی شد با ایمنی از پایین تر تاج نقاب ها عبور کرد. به نوبت برفکوبی می کردیم و جلو می رفتیم. در یکی از قسمت ها مهدی جلو بود و من نفر دوم بودم و محسن پشت سر من می آمد. یک توده برف معلق رو برویمان بودکه هیچ تکلیفی نداشت. به مهدی داشتم می گفتم صبر کن تا ببینیم کجای کار راه می دهد که دیدم برف سمت راستم برش خورد و نقابی که کنار آن بودیم جدا شد و به پایین رفت. لحظه ای سرم گیج رفت و حس کردم با نقاب به پایین رفتم. سریع برگشتم. محسن هم سر جایش بود. نقاب بسیار بزرگی که تاج آن حداقل 2 متر ارتفاع داشت جدا شد و تا  پایین دره دهلیز را جارو کرد و بهمن بزرگی  راه انداخت که تا کف دره را زیر و رو کرد. محسن باتومش را روی آن گذاشته بود و همین فشار کوچک باعث جدا شدن آن شده بود. هاج و واج مانده بودم. تمام این اتفاقات در کمتر از 10 ثانیه اتفاق افتاده بود.  خط شکست نقاب کاملاً از ریشه ی سنگ ها بود و شاید 5 سانتی متری با پای ما فاصله داشت. توده معلق پیش روی ما به قوت خود باقی مانده بود و بی شک اگر پایمان را روی آن می گذاشتیم همراه با آن به قعر دره سقوط می کردیم. دو متر از سمت جنوب آن پایین آمدیم. مطمئن بودم این قسمت هم با کوچکترین حرکتی خواهد ریخت. جای مطمئنی ایستادم و با باتوم فشاری به آن آوردم. بلافاصله شکست وخالی شد و رفت...

با احتیاط این قسمت هم عبور کردیم. کمی طول کشید تا دوباره خودم را پیدا کنم .در نهایت با صعود بند دال کولی (4125 متر) و دال کولی( 4114متر) به قله شیورکش رسیدیم. هوا دوباره متغییر شده بود. به سمت گردنه شیورکش حرکت کردیم. این مسیر هم تیغه ای بود اما عبور از آن چندان دشوار نبود. دوباره به قسمت باریکی رسیدیم. یک طرف تقریبا عمودی بود و در سمت دیگر برفی پودری روی سنگ را پوشانده بود. یک پایمان را یک سمت و پای دیگر را در سمت دیگر انداختیم و اصطلاحاً به صورت خر سواری از آن عبورکردیم. حالا گردنه شیور کش بودیم(3575متر). هوا تکلیف مشخصی نداشت و لحظه ای ابری بود و لحظه ای آفتابی. قله ای کاذب قبل از قله سه چال قرار داشت که با عبور از آن به یال منتهی به قله سه چال رسیدیم. برف های این یال سفت و یخ زده بود. بالاخره به انتهای یال و قله ی سه چال رسیدیم(3942متر). حالا فقط سکه نو مانده بود. چند عکس یادگاری گرفتیم و به سمت سکه نو رفتیم. سکه نو بد قلقی می کرد. بارش برف آغاز شده بود و دیدمان بسیار کم بود. ساعت 17:43 به قله سکه نو(3887متر) رسیدیم. دیر شده بود و باید مسیر مناسبی را برای برگشت انتخاب می کردیم. همیشه حوادث در مسیر برگشت اتفاق می افتد. لحظه ای مه کمتر شد و هاله ای از یال را در هوای گرگ و میش دیدیم . با ادامه مسیر ساعت 20:25 یه ولایت رود رسیدیم. خانم ابریشمی ودوست خوبم کامران ما را شرمنده محبت شان کرده بودند و به استقبالمان آمده بودند و با آمدن این دوستان ولایت رود را به مقصد تهران ترک کردیم.

 

قله برج

خلنو كوچك و بزرگ و پالون گردن

قله فرعي برج

خط الراس هرزه كوه از فراز برج

قله اصلي فرعي برج 

 

 

 

 

 

 

 

 

محل شكستن نقاب

به سمت سه چال و سكه نو

گردنه شيوركش

مسير پيمايش شده ...

قله سه چال

به سمت سكه نو

قله سكه نو

پايان كار....

 

 

مسیر پیمایش شده در این خط الراس 46/8کیلومتر و فاصله بین دو قله اشتر و سکه نو (قله به قله)33/1 کیلومتر بود.

ارتفاع ذکر شده در گزارش توسط جی پی اس محاسبه شده است.

اسامی قلل بر اساس نقشه البرز مرکزی آقای علی مقیم می باشد.

با تشکر فراوان از دوستان خوبم:  فرامرز نصیری ،پرستو ابریشمی ،محمد رضا مختاری ،فواد رضا پور و تمام دوستان و عزیزانی که ما را در اجرای این برنامه یاری کردند.

http://www.wikiloc.com/wikiloc/view.do?id=12311513

فايل PDF گزارش

نفرات برنامه: محسن سام دلیری-مهدی الف استوار-نیما اسکندری

 

قله كاسونك

 

 این هفته  تصمیم داشتیم  شبی را در کوه بمانیم و دور از شهر باشیم. قرار بود شب را در گردنه خاتون بارگاه بمانیم و صبح روز بعد به سمت  قله کاسونک برویم. پنج شنبه صبح زود کوله را بستم و به اداره رفتم. دیگر ظاهراً بهانه هایی مثل بانک و ... جواب نمی دهد. چند باری به شوخی و جدی متلک هایی شنیدم  که" تو چرا پنج شنبه ها فقط کار بانکی داری؟؟" دیگر عمل کمر پدر، فوت مادر بزرگ، ترکیدن پکیج و تصادف ماشین و ...تابلو شده. 100 باری مادر بزرگ مرحومم را کشته ام و برای هر برنامه ای دیسک کمر پدرم عمل می خواهد. این بار از روش سیاست من عین صداقت من است و صداقت من عین سیاست من استفاده کردم. اول ما به التفاوت افزایش حقوقشان را که دو هفته ای  پرداختش رابه تاخیر انداخته بودم و برای گرفتنش شیون و واویلا سر داده بودند پرداخت کردم و بعد خودم را به موش مردگی زدم و گفتم "آقا رک و رو راست می خوام برم کوه... اگه دوست دارین تا برگه ماموریت پر کنم و برم بانک." مسئول محترم کارگزینی هم که حالا با گرفتن پول حسابی کیفور شده بود گفت " برگه هم نمی خواد...برو باقیش با من"

شاد و خوشحال به سمت تهرانپارس رفتم و با محمد رضا به سمت فشم و گرمابدر حرکت کردیم. هر قدر به سمت فشم نزدیک می شدیم مقدار برف بیشتر می شد. به گرمابدر رسیدیم. برف روی شیروانی ها گویای خیلی چیزها بود. ساعت 13 حرکتمان را آغاز کردیم. 100 متر اول مسیر برفکوبی شده بود و با همین  دل خوشي که بالاتر احتمالا کوبیده شده است به حرکت ادامه دادیم. جای پاها تمام شد و حالا ما بودیم و دنیایی از برف سنگین که در جاده خوابیده بود. در بهترین شرایط تا بالای زانو در برف فرو می رفتیم. به محمد رضا گفتم با این وضعیت محال است به گردنه برسیم. بیا به سمت یال بریم و مسیر را از بالای یال به سمت گردنه و ابتدای یال منتهی به قله کاسونک ادامه بدهیم. یال مناسبی را انتخاب کردیم و به سمت آن رفتیم. گاهی به هم کمک می کردیم و همدیگر را از برف بیرون می کشیدیم. با امید اینکه آن بالاها وضعیت بهتر است مسیر را ادامه دادیم و به بالای یال رسیدیم. اینجا هم تفاوتی با قسمت های پایینی نداشت. هوا رو به تاریکی می رفت و باید زودتر چادر می زدیم. در مکان  مناسبی چادر را برپا کردیم. مناظر اطراف واقعا زیبا بود. کاسونک و شیور کش و پیرزن کلوم و مهرچال و آتشکوه و خرسنگ و سرکچال ها و برج و ... اینجا واقعا عالی بود. به داخل چادر رفتیم. از همه بهتر اینکه اینترنت هم رو به راه بود و چند عکس (همین الان یهویی....) هم گذاشتیم و زیبایی ها را قسمت کردیم. امشب هیچ بادی نمی وزید و شب آرامی بود. تا شب با تخمه و پفک و ... مشغول بودیم. امروز یک خرابکاری اساسی کرده بودم. تصور نمی کردم برف اینقدر زیاد باشد، به همین دلیل شلوار گورتکس نیاورده بودم و پلارم کاملا برفی شده بود و با تعویض شلوار حالا باید فکری به حال خشک شدنش می کردم. یک ساعتی شلوار را روی گاز گرفتم و بعد از شام آن را داخل کیسه خوابم گذاشتم تا با دمای بدنم خشک شود. حالا نصف شب بود و کیسه خیس شده بود و لباس تنم را هم مرطوب کرده بود و خواب راحت را از چشمانم گرفته بود. خلاصه کلام اینکه صبح شد. عجله ای برای حرکت نداشتیم. هوا گرم و عالی بود. شلوار را روی چادر انداختم تا خشک بشود. صبحانه را خوردیم و بعد از جمع کردن وسایل  ساعت 9صبح حرکت را آغاز کردیم. باز هم برفکوبی...

دو ساعت بعد به بالای گردنه و ابتدای یال منتهی به قله رسیدیم. ابتدا تصمیم داشتیم از کاسونک به سمت شیورکش برویم اما با توجه به حجم برف و گرمای هوا احتمال خطر بهمن در مسیر برگشت ازشیورکش وجود داشت به همین دلیل از صعود شیورکش صرف نظر کردیم. کوله ها را در مکان مناسبی گذاشتیم و سبکبار به سمت قله رفتیم. نقاب های زیبایی در بعضی از قسمت ها تشکیل شده بود. یال منتهی به قله برفکوبی کمتری داشت. کم کم دماوند را دیدیم. کمی آن طرف تر خط الرس دو خواهرون به زیبایی پیدا بود. خط الراسی که همچنان منتظر اراده و همت است. خط الراسی که تا کنون صعودی زمستانی به خود ندیده. چرا راه دور برویم. دو خواهرون که دور است. سکوت و سکون زمستان های سخت آسمانکوه. پالون گردن، هرزه کوه، نرگس ها و ... سال هاست شکسته نشده.

ساعت 13 به قله رسیدیم. اولین چیزی که توجه را جلب می کند کافرا ست. قله ای که بیخ گوشمان است ظاهرا صعود زمستانی موفقی نداشته. امروز هوا عالی بود و نمی توانستیم از اینجا دل بکنیم. پس از کمی توقف و عکاسی به سمت پایین برگشتیم. گلویمان خشک شده بود و زبانمان مثل تخته شده بود. به کوله ها رسیدیم و همانجا نشستیم و مقداری برف آب کردیم. نمی دانم چرا این آب مزه ی مورچه می داد. مقداری نبات به آن اضافه کردیم و چای رقیقی خوردیم....چای مورچه ای.

با این خیال باطل که راه برگشتمان در مسیر سراشیبی است مسیر صعود شده را رها کردیم و به سمت گردنه و جاده رفتیم. در بهترین حالت تا بالای ران در برف فرو می رفتیم.4 ساعتی در برف دست و پا زدیم تا بالاخره به گرمابدر رسیدیم و به سمت تهران برگشتیم.

پيرزن كلوم و مهرچال

خرسنگ جنوبي

قله كافرا

آتشكوه و ريزان

بازگشت

 نفرات برنامه:محمد رضا مختاری-نیما اسکندری

کهار

 

خیلی وقت است کهار نرفته ام. عجیب  دلم هوای کهار را کرده. از طرفی جمعه با تعدادی از دوستان برنامه سنگنوردی داریم. این آخرین تیر های ترکش است و آخرین تمرین های قبل برنامه. از طرفی باید در گرفتن مرخصی دست به عصا پیش بروم و بلیط هایم را نسوزانم. تصمیم گرفتم پنج شنبه از سر کاربه بهانه ای خارج شوم تا هم نیازی به مرخصی گرفتن نباشد و هم به برنامه برسم . دو نفر از دوستان هم اعلام آمادگی کردند و برای ساعت 9 صبح در کرج قرار گذاشتیم.

پنج شنبه 94/11/8: اداره هستم و رئیس آماری را می خواهد که آماده کردنش دو روز کار دارد. تلفن ها و خورده فرمایش ها هم که تمامی ندارد. تمام تلاشم را کردم اما باز هم به قرار نرسیدم. با دوستان تماس گرفتم و گفتم شما بروید. من در مسیر به شما می رسم. بالاخره ساعت 10صبح به بهانه ی بانک از اداره خارج شدم و به سمت بانک کهار، شعبه کلوان رفتم. خیلی دیر شده بود. جاده کلوان پوشیده از برف بود و ماشین بالا نمی رفت. ما حصل تلاشم سُر خوردن ماشین و گیر کردن در برف ها بود. کمی پایین تر از کمربندی روستا ماشین را پارک کردم  و ساعت 11:30 حرکتم را آغاز کردم. زمان شروع حرکتم  برای صعود زمستانی یک قله 4000 متری دیر بود. هنوز به انتهای کمربندی روستا نرسیده بودم که صدای زنگ موبایل بلند شد....رئیس بود. با کمی تردید جواب دادم.همیشه وقتی  کلافه یا خوشحال است حضرت نیما صدایم می کند...

"حضرت نیما کجایی؟" ...کلافه بود.بدجور هم کلافه بود. با مِن و مِن گفتم "بانکم آقا..."گفت تا 10 دقیقه دیگه اداره باش و قطع کرد.

باید طی الارض می کردم تا می رسیدم. با خودم گفتم بی خیال. فردا جمعه است و ممکن است یادش برود. سعی داشتم سریع بالا بروم. برف زیادی در مسیر بود اما تیم پر تعدادی که جلوتر رفته بودند زحمت برفکوبی مسیر را کشیده بودند. هوا در ارتفاعات رو به خرابی می رفت. سریع بالا می رفتم تا به بچه ها برسم. زیر یال پناهگاه به بچه ها رسیدم و با هم به جان پناه رفتیم. کتابخانه ای در جان پناه ساخته بودند. اولین کتابی که نظرم را جلب کرد تاریخ معاصر چین بود. به راستی این تفکر از کجا آمده؟  ضرورت ساخت کتابخانه در پناهگاه ها چیست؟ اگر قرار به مطالعه است که قطعا جاهایی بهتر از پناهگاه ها برای مطالعه وجود دارد. اطراف پناهگاه کهار مملو از زباله های من و شماست.  در کشوری که هنوز فرهنگ نریختن زباله در طبیعت جا نیفتاده نمی دانم این ژست های قلبمه و آبکی احداث کتابخانه در کوه از کجا می آید.به هر حال اگر کسی هوس مطالعه تاریخ معاصر چین را کرد ،برای مطالعه ی این کتاب نایاب و از نان شب واجب تر سری به پناهگاه کهار بزند.بگذریم...

صبح امروز قرار بود با ماشین من به کلوان بیاییم و با دیر کردن من محمد رضا ماشین آورده بود و وضعیت ضد یخ ماشینش رو به راه نبود و با توجه به سردی هوا ممکن بود ماشین در روستا بماند و گرفتارشان کند. به همین دلیل  محمد رضا  و دوستش مجبور شدند از پناهگاه به سمت پایین برگردند. هوا حسابی سرد شده بود و نمی شد در پناهگاه زیاد توقف کرد.

ساعت 14:20 پس از خداحافظی از دوستان به سمت قله حرکت کردم. مه غلیظی همه جا را پوشانده بود و مسیر از جان پناه تا قله نیاز به برفکوبی داشت و کسی از جان پناه بالاتر نرفته بود.به بالای یال رسیدم و نقطه ای کمکی را در جی پی اس ثبت کردم تا در صورت بارش و دید کم و تاریکی هوا در انتخاب مسیر دچار اشتباه نشوم. تا به حال سرمایی به این شدت  را در کهار و سایرقلل 4000 متری البرز ندیده بودم. با اینکه ماسک زده بودم صورتم کاملا سرد و بی حس بود و حس می کردم بدنم مثل تکه ای گوشت یخ زده شده. گورتکسم از داخل یخ زده بود. به شیب منتهی به قله رسیدم. هوا باز شده بود اما باد شدیدی می وزید. صعود از قسمت های انتهایی مسیر و کفی زیر قله با برفکوبی زیادی همراه بود. سرما باعث شده بود یادم برود که نه صبحانه خورده ام و نه ناهار. ساعت 16:40 به قله رسیدم. نمی شد زیاد توقف کرد. دستکشم را در آوردم تا عکس بگیرم. دستم سریع سرمازده شد. درد شدیدی را در نوک انگشتانم حس می کردم. سریع به سمت پایین برگشتم. هوا روشن بود که به جان پناه رسیدم. جلو درب ایستاده بودم و می خواستم هد لامپم را جلو دست بگذارم که دیدم گرگ خاکستری بزرگی به فاصله 50 متریم ایستاده و خیره نگاهم می کند. برق از سرم پرید. می دانستم که حیوانات ترس ما را حس می کنند. این یکی هم منتظر عکس العمل من بود. یا باید شب را در پناهگاه می ماندم و تا صبح می لرزیدم  از شنیدن سمفونی دندان هایم لذت می بردم و یا اینکه همین الان تکلیفم را با این داستان روشن می کردم. خیالم تا حدی راحت بود. هم اسپری فلفل داشتم و هم تبر یخ.  به راهم ادامه دادم. انگار نه انگار که او را دیده ام.  البته حواسم شش دانگ جمع بود. بلند شد و به سمت پایین حرکت کرد. اما خیلی فاصله نمی گرفت و گاهی بر می گشت وچپ چپ نگاهم می کرد من هم همین کار را می کردم. بعد از نیم ساعتی به سرعت رفت و دور شد.  با خودم گفتم " رفت بچه محل هاشو بیاره" و نقشه ای حساب شده برای شرایط احتمالی کشیدم. نزدیک باغ بالای یال رسیدم. تبرم را دست گرفتم و با احتیاط و البته سریع از کنار باغ گذشتم. به جاده رسیدم. سگ ولگردی شروع به واق واق کرد. با سنگی از خجالت این یکی هم در آمدم و ساعت 19:25 با رسیدن به ماشین  به سمت تهران حرکت کردم.

به سمت روستا

 

قله

گزارش صعود به قله کمونیزم(به قلم استاد محمد نوری)- قسمت آخر


 
با احتیاط تیغه باریک را در پیش می گیریم. مسیر برگشت از بالا منظره ای جدید پیش رو و زیر پایمان گسترده است. یکبار دیگر برمی گردم و پرچم سه رنگ ایران را که اینک با آهنگی دل انگیز رقص عارفانه ای را بر فراز قله آغاز کرده است می نگرم. انگار با شادی برایمان دست تکان می دهد و ما را بدرقه می کند . عباس با کمپ اصلی تماس می گیرد و خبر پیروزی تیم ایران و زمان شروع بازگشت را به آن ها اطلاع می دهد. با رسیدن و سپس پشت سر نهادن گردنه ی تیغه مانند پای بر شیب یخی مسیر بازگشت می گذاریم و به سوی کمپ 6900متر سرازیر می شویم. هنوز چند صدمتری فرود نرفته ایم که احساس می کنم  دیگر رمقی در تن ندارم پاهایم بی اراده و به ناتوانی حرکت می کنند.  تسمه گترم باز شده است. حال و حوصله اینکه آن را ثابت کنم را ندارم. ناگهان این تسمه به نیش کرامپون پای دیگر گیر می کند و یکباره تعادلم را از دست می دهم و کله پا می شوم و با سینه روی یخ ها شیرجه می روم.  ولی خوشبختانه و به صورت خودکار و ناخود آگاه تمام وزن بدن را روی تیغه ی تیز چکش یخ می اندازم و نیش آن را در یخ می نشانم و با دو دست محکم ان را می چسبم . همه بچه ها به وحشت افتاده اند: چه شد؟ چرا زمین خوردی؟ شیب تند یخی زیر پایمان دهان گشادش را باز کرده تا هر بی احتیاطی و لغزشی را به کام مرگ آفرین خود فرو لغزاند. یکـّه و هراس و شرمندگی ام از این پیشامد نا گهانی و تحکم بچه ها مرا یکباره به خود می آورد و بر هشیاری و دقت و احتیاط بیشتر تاکید می کند. به راستی اگر به صورت غیر قابل کنترلی می لغزیدم و در این سراشیب تند دور می گرفتم در عرض چند لحظه برای ابد در اعماق ناشناخته ی یکی از شکاف های یخی پایین دست ها جای می گرفتم. با آهستگی و احتیاط  گام بر جای گام دیگر می نهیم و با تکیه بر دندانه های کرامپون ها شیب را متر به متر فرو می رویم و سرانجام در پایان روز به کمپ 6900می رسیم. عباس که نگران دکتر است با عجله بیشتر حرکت می کند و از مسعود که زودتر به چادر رسیده با صدای بلند احوال دکتر را می پرسد و تا مسعود جواب دهد خود نیز به چادر می رسد. من و رسول آخرین نفراتی هستیم که به کمپ می رسیم. دکتر حالش در طول روز متغیر بوده است. وقتی احساس می کند حالش بدتر شده خود آمپولی به خویش تزریق می کند و یک نفر راهنمای روس نیز مراقب اوست. چند نفر از کوهنوردان چادر خویش را برچیده و به سوی پایین تر ها سرازیر می شوند. عباس می گوید که به همراه مسعود و دکتر باید هرچه زودتر حرکت کرده و سرازیر شوند. دکتر نیز حالش طوری است که می تواند سرازیر شود. بلافاصله با کمپ اصلی تماس می گیرد و خبر پیروزی و برگشت تیم را به کمپ 6900 گزارش می دهد و اطلاع می دهد دو نفر دیگر از تیم ایران در کمپ باقی می مانند تا شب را در کمپ بگذرانند و صبح روز بعد با جمع کردن چادر ها و کمپ سرازیر شوند. کوله ها را به سرعت جمع کرده و چادر کوچک را نیز همراه برمی دارند. عباس و مسعود به اتفاق دکتر جلال برای رسیدن به کمپ 6100 متری سرازیر می شوند و زرخواه نیز با شنیدن خبر فرود بچه ها خود را آماده می کند تا در کمپ سوم به استقبال بچه ها بیاید. خستگی بچه ها و سردرد شدید دکتر و فرا رسیدن تاریکی . پایان روز باعث نگرانی و دلشوره ما دو نفر از جانب بچه ها و دکتر بود. البته چند نفری هم از گروه های دیگر همزمان با بچه ها سرازیر شده بودند و این خود مایه ی کمی دلگرمی و تسلی خاطر برای ما بود. ولی شیب های تند و یخ زده سر راه ما را نگران و دلواپس می کرد. مضاف بر اینکه ما از این نقطه هیچ دید مستقیمی بر مسیر فرود آنها نداشتیم. من کاملاً از انرژی تخلیه شدم و رسول هم دست کمی از من ندارد ولی سرحال تر می نماید. زرخواه هم در جریان فرود بچه ها به وسیله بی سیم قرار گرفته است و از پایین منتظر رسیدن بچه هاست. من کاملاً بی حالم چون که در اثر کوله کشی سنگین و بدون رسانیدن آب و مواد غذایی کافی در روزهای گذشته دیگر چیزی از انرژی و نیرو در توانمان باقی نمانده است. احتمالاً آب بدنم کم شده و به اصطلاح دی هیدراته شده ام ، چون تمام سلول های بدنم تشنه اند و آب می طلبند. چراغی هم برای درست کردن نوشیدنی و آب کردن برف نداریم . بناچار با رفتن بچه ها بی حال و درمانده در گوشه ای دراز می کشم. حال و حوصله ی باز کردن  و تعویض لباس را هم ندارم. خوابم می برد. با شنیدن صدایی چرتم پاره شده و چشم که باز می کنم می بینم که در این حین رسول از چادر راهنماهای روسی ، نمی دانم به چه زبانی (شاید زبان بین المللی ایما و اشاره) چراغ بنزینی روسی آنها را که روشن هم هست و به خوبی و با شعله آبی می سوزد به امانت گرفته است. بلافاصله با خوشحالی چای درست می کنیم و می نوشیم و پشت بند آن برای شام کشک زرد درست می کنیم و با نان خشک قم و به همراه چاشنی سیر همدان و زیتون رودبار یک شام حساب شده و آبدار و پرملات را صرف می کنیم و اثر سریع آن همین است که به سرعت  جان دوباره می گیریم. پس از جمع و جور کردن خود و بساطمان به زودی به کیسه خواب های خود پناه می بریم. اندکی نگرانی و ناراحتی از بابت دکتر جلال و بچه ها را داریم.چون هنوز نمی دانیم به پایین و کمپ رسیده اند یا نه. اما از بابت زرخواه خیالمان راحت است  که او از کمپ حتماً به استقبال بچه ها خواهد آمد و راهنمایشان خواهد کرد. عاقبت به خواب می رویم.
در طول شب دو قمقمه ی چای را که قبلاً آماده کرده ایم به تدریج می نوشیم. این دومین شب اقامت ما دو نفر در ارتفاع 6900 متری است. نوشیدن این مقدار آب و چای تشنگی ما را التیام می بخشد و اثرش خواب خوشی است که ما را در می رباید. صبح زود بلافاصله با روشن شدن هوا سرحال و شاداب بیدار می شویم و پس از جمع کردن وسایلمان  و برچیدن بساط چادر و کمپ و باقی مانده لوازم تیم و جادادن و بستن آن ها در دو کوله ی خود به سرعت راه برگشت را پیش می گیریم. هنوز چند چادر در کمپ 6900 باقی مانده است. مسیر را قبلا در موقع صعود، تیم ما با پرچم های راهنما مشخص کرده است. از همان مسیر سرازیر می شویم. به علت شیب تند زیر پا در ابتدای کار سرعت فرودمان زیاد است و  به همان میزان نیز احتیاط می کنیم تا در برگشت صدمه ای نبینیم.  حدود ساعت 8 بامداد خسته و کوفته به کمپ 6100متر می رسیم. در قدم های آخر با عجله ای که دارم بار دیگر کرامپون به پایم گیر می کند و با سینه روی برف ها شیرجه می زنم و موجب خنده ی بچه ها  که به پیشواز آمده اند می شوم. بچه ها همگی سرحال می نمایند و دکتر جلال هم با کم کردن ارتفاع و استراحت در کمپ 3 حالش خوب شده است. شکر خدا تا اینجای کار به سلامت و خیر و خوشی گذشته است. زرخواه به استقبال ما می آید و ما را به آغوش می کشد و تبریک می گوید. این دو روز جدا ماندن ما از او سخت ترین روزهایی است که بر او گذشته است. سفره ی دلش را باز می کند.
 صبحانه آماده است و بساط کمپ را هم برچیده اند. زیر آفتاب نیم بند صبحگاهی چند عکس می گیریم. همه ی افراد کمپ قبراق اند و آماده اند تا هر چه زودتر به طرف پایین حرکت کنند. چند نفر هم از بالادست ها در حال سرازیر شدن هستند. پس از صبحانه به سوی قرارگاه های پایین دست حرکت می کنیم. زرخواه و دکتر و مسعود زودتر روانه شده اند تا به ملاحظه س حال ما قرارگاه های پایین  دست را جمع کنند و بار کوله های خود سازند. ما در پشت سر آن ها به محل کمپ ها می رسیم و می بینیم چادر ها را برچیده اند و با خود برده اند تا به نوعی تلافی مافات کنند. با کوله های سنگین دسته جمعی به قرارگاه 5100 متر می رسیم. راهنماهای روس نیز چادر خود را جمع کرده اند و به پایین برده اند. افراد دیگر گروه ها نیز به فواصل مختلف از هم به سوی پایین دست ها سرازیرند.
در بالای تیغه ی سنگی و در جای چادرگاه 5100 متر به استراحت و صرف ناهاری دیر هنگام می نشینیم و همزمان سقوط برج های یخ و برفی را که هر دم به پایین دست ها ریزش می کنند به تماشا می نشینیم. مسیر پایین دست این تیغه ی سنگی تا رسیدن به کف یخچال والترو را تراورس برفی ساده ولی خطرناکی تشکیل می دهد. خطر آن این است که در این موقع از روز به علت هوای گرم شده ، مدام در معرض خطر ریزش بهمن های بزرگ از بالاسر آن قرار دارد. در بالا دست دیواره مشرف بر این قسمت نقاب های بزرگ و برج های یخی تشکیل شده و در لبه ی  کفی برفی فیرن مدام در حال شکستن و ریزش نمودن اند. یکی از محل های سقوط بهمن و برف و یخ ها ی در حال حرکت طبیعی کفی برفی فیرن همین نقطه می باشد. بلندای این نقاب های سراسری آویخته و قطر برج های معلق بر روی این دیواره ی بلند به بیش از 20 متر می رسد. خدا به خیر بگذراند. پس از صرف غذا و اندکی استراحت کوله های سنگین را بر پشت می گیریم و اینک بدون نیاز به کرامپون هایمان   که مدت 6روز یاور ما در صعود و فرود از شیب های یخی بود، اندکی راحت تر فرود از شیب های تیغه ی سنگی را پیش می گیریم و تلاش می کنیم تا دسته جمعی هر چه سریع تر این شیب و یخچال پایین دست را تا قبل از آغاز تاریکی شب طی کرده و به کمپ اصلی برسیم. در ابتدای تاریک شدن هوا به مسیر پاکوب خاک و سنگی کناره یخچال ( یخ بند) مسکوینه می رسیم و پاسی از پایان روز هنوز نگذشته که خود را به رستوران بزرگ کمپ اصلی با تمامی چراغ های روشن اش می رسانیم. از وقت شام گذشته است ولی هنوز تنی چند از کوهنوردان پس از اتمام شام در رستوران نشسته اند. با سیدن دسته جمعی ما که خوشحال و خندان هستیم آنها نیز به شادی و ابراز خوشحالی و تشویق تیم ما می پردازند.مخصوصاً دو نفر تاجیک آقایان عمو کریم و شمس الدین و آقای مشکوف مسئول کمپ اصلی که ایشان واقعا خوشحالند. پی می بریم که بازگشت پیروزمندانه ما ، او را که مدافع برنامه ی غیر معمول پیشنهادی ما بود در برابر راهنما ها و باربران روسی که مخالف آن بودند و انتظار شکست برنامه را می کشیدند سرافراز کرده بود. پس از صرف شامی گرم همراه با شادی و مطایبه آقای مشکوف اعلام کرد که بلافاصله پس از تماس رادیویی شما از کمپ 6900مبنی بر پیروزی و بازگشت تیم ایران به دلیل اینکه کارکنان سفارت ایران در دوشنبه هر روزه با تلفن ماهواره ای از وضع و حال بچه های ایران کسب اطلاع می کردند ، ما خبر پیروزی را به اطلاع ایشان رساندیم. و سفارت نیز بلافاصله پس از دریافت خبر و بدون معطلی تلفن  تبریک برای گروه ایرانی ارسال داشته و پس از آن خبر پیروزی تیم ایران را از طریق فکس وزارت امور خارجه به فدراسیون و اداره تربیت بدنی و کمیته المپیک مخابره می کند. و فدراسیون نیز متقابلا به سفارت از طریق فکس مراتب تبریک خود را اعلام میکند و پیام تبریکی هم برای تیم در منطقه می فرستد. از سوی دیگر با رسیدن خبر صعود تیم به دوشنبه دوست تاجیک ما آقای فریدون صالح زاده که مهمان دار ما در ورزاب  و دوشنبه بود و از جریان صعود و هم هوایی یکروزه و تمرینی ما در منطقه ورزاب تیزهوشانه فیلم کوتاهی همراه با مصاحبه و پیام دوست گرفته بود ، با کمی تغییر و اضافات فیلم و اسلاید و متن به آن فیلم کوتاهی به مدت 15 دقیقه ساخته بود که به زبان تاجیکی(فارسی) از رادیو تلویزیون تاجیکستان و به زبان روسی از تلویزیون مسکو (ماهواره ای) پخش می گردد که این کار بلافاصله عکس العمل و بازتاب مثبت  از سوی مردم فارسی زبان تاجیکستان را سبب می شود و نقل قول می کردند که تلفن ها و تماس های زیادی از سوی مردم با مرکز تلویزیون تاجیک ها گرفته و همه بینندگان اظهار لطف و همدلی و  کنجکاوی راجع به گروه ایرانی می نمودند و بازتاب آن در سفارت و وزارت امور خارجه نیز خوب و مثبت ارزیابی گردیده بود. حتی شنیدیم همه ی افرادی که از شهر دوشنبه ما را می شناختند اظهار تبریک و شادی و لطف می نمودند و راجع به پیروزی ما خوشحالی می کردند. ( بعداً نیز فریدون لطف خود را کاملتر نمود و کپی فیلم مذکور را با اولین پرواز به کمپ فرستاد که شب دوم برگشت ما به کمپ آنرا در رستوران نمایش دادند و این اثری مثبت و مضاعف بر بچه ها و دیگر گروه ها داشت). این سیل تبریکات و وقایع حول و حوش تیم ما بخوبی توجه و کنجکاوی همه را برانگیخته بود. آقای مشکوف با دادن فشفشه های رنگی به دست بچه ها و شلیک این موشگ های رنگی توسط افراد تیم جشن پیروزی ما را به تمام ساکنین کمپ اعلام می دارد. این پذیرایی در کمپ اصلی تا کنون بی سابقه بوده است. نکند خدای ناکرده ما با کارمان شگفتی آفریده ایم و خود خبر نداریم؟!پس از آتش بازی در آسمان توسط موشک های شلیک شده جشن می گیریم و در سالن رستوران به رقص و پایکوبی و دست افشانی می پردازیم. روس ها، تاجیک ها، ایتالیائی ها و آقای مشکوف با ما همراهند .ایشان در جمع و به مناسبت صعود ما قول یک راس شکار از کل های معروف پامیر را برای فردا شب می دهند و از ما نیز برای برگزاری یک شام و سفره ی ایرانی دعوت می کنند تا به مناسبت این پیروزی جالب جشن بگیریم. پس از مشورت با هم در مورد این پیشنهاد غیر منتظره دسته جمعی این دعوت را  می پذیریم. مشکوف می گوید شکار راس ساعت یک بعد از ظهر در آشپرخانه تحویل می گردد.عجب قاطعانه و با اعتماد به افرادش با ما صحبت می کند و قول هم می دهد. ما اندکی با شک به قضیه و قول او برخورد می کنیم. امکان دارد شکاری نزنند و یا اصلاً شکاری را نبینند. ولی هرچه هست شام فردا را باید برگزار کنیم. تعداد میهمان ها را 40 نفر اعلام می کنند. ما فردا باید از صبح دست ها را بالا بزنیم و برای این سفره ی ایرانی سنگ تمام بگذاریم. ما گذشته از گوشت شکار قول داده شده می توانیم  اقلام زیر را برای شام ایرانی فردا شب آماده کنیم. ببنیم قول چه کسی قول است.
1-برنج ایرانی آب کش(پلو) با روغن حیوانی و زعفران
2-سوپ آش ایرانی پر ملات با چاشنی های ایرانی(سوپ جو)
3-خوراک لوبیای چیتی همراه با قارچ
4-خرمای رطب همراه با کنجد بو داده و پودر نارگیل
5-چاشنی های متنوعی همراه با غذا سرو می شود مانند: زیتون شور سبز، قارچ سرخ شده، نخود فرنگی سبز، ذرت پخته، گوجه خام و پیاز است.
6-آجیل مکمل غذا مانند مغز گردو ، بادام برشته، مغز پسته، مغز فندوق، بادام زمینی و کشمش سبز را در کنار غذا ها و برای تزئین آن به کار می بریم و برای مبادا تعدادی کنسرو ماهی تن و خوراک مرغ و قیمه را کنار گذاشته ایم تا در صورت کم و کسری از آن ها سریعاً استفاده کنیم که بعداً خوشبختانه این مورد پیش نیامد. پس از خروج از رستوران به حمام و سونای گرم و  دلچسبی در تاریکی و زیر نور شمع به صورت دسته جمعی تن می سپریم و گرم و سبکبار به کیسه خواب ها پناه بردیم و شب راحتی را سیر و تر و تمیز در هوای خشک و گرم چادر های کمپ اصلی به خوشی سر کردیم ولی تا صبح چندین بار برای نوشیدن مجدد برخاستیم. با دمیدم صبح همگی با هم به رستوران رفتیم و صبحانه کاملی را صرف کردیم. سپس به جمع آوری وسایل و خشک کردن لوازم و البسه خیس پرداختیم و لوازم گروهی را تحویل گرفته  و بسته بندی کردیم. اینک مقدار بارهایمان نسبت به موقع آمدن کمتر شده (درست به مقدار غذاهای مصرف شده) . بعد با انگیزه ای مضاعف  و دلخوش به تهیه تدارکات و آماده  نمودن ملزومات شام قول داده شده می پردازیم. از ابتدای روز هوای کمپ اندکی گرفته است و بادی هم می وزد و در چند نوبت برف سبکی شروع به باریدن می کند. اگر برنامه ی صعود داشتیم حتماً متوقف می شد ولی شام امشب را این هوا برهم نخواهد زد. پس از نهار باید آشپزی اصلی را شروع کنیم . بلافاصله بعد از ناهار دیگ سوپ را بار می گذاریم و برنج را پاک کرده و می خیسانیم. مسئولیت دم کردن دیگ پلو بر عهده ی رسول است و آشپزی اصلی بر عهده ی من می باشد. (آشی بپزم که ...!) زرخواه و عباس مسئول گوشت و کباب احتمالی هستند و دکتر و مسعود هم به همه ی بچه ها کمک می کنند. برنج را بار می کنیم و لوبیا و قارچ کنسروی را نیز با اجاق دیگر بار می گذاریم. برنج را آب کش و نگران خمیر شدن آن هستیم. ولی مثل اینکه زیاد هم در این هوای بی بخار بد از آب در نیامده است.برنج عالی دودی آستانه با جلای روغن کرمانشاهی که عطرش فضا را پرکرده و زعفران ناب قائن و ته دیگ سیب زمینی تاجیکی. بچه ها سنگ تمام گذاشته اند. راس ساعت یک بعد از ظهر لاشه ی شکار بزرگ و قهوه ای رنگی از راه می رسد. چه وقت شناس و به موقع. یکی از کارکنان کمپ که افسر ارتش شوروی سابق بوده آنرا تیر کرده است. درست و دقیق با گلوله در وسط دوشاخ و پیشانی این قوچ عظیم الجثه. با دیدن آن به شوخی می گوییم آن را نگه داشته اند و لوله تفنگ را وسط پیشانی گذاشته اند و شلیک کرده اند. بلافاصله لاشه ی این کل سه و نیم ساله و نر با جثه ای به اندازه ی یک گوساله پروار که با ذبح اسلامی سر بریده شده است پوست کنده و آماده می شود. کله ی قوچ شکار شده را به عنوان سند افتخار در جای قابل دیدن به نمایش گذاشته اند. (دیدن هم دارد واقعاً) . تاجیک ها مسلمانند و  اینجا ذبح اسلامی رایج است. شروع به بریدن گوشت لاشه می کنیم و تلمباری از گوشت راسته و فیله و پشت مازه و مغز ران را بر روی هم جمع می کنیم . برای شام اندکی زیاد است ولی خود لاشه کماکان انگارهنوز دست نخورده است و بیشتر حجم لاشه ی گوشت شکار همچنان به جای خود باقی مانده است. عجب قوچ تنومند ی و نژاد جالب و بزرگ جثه ای است. تصمیم می گیریم دو نوع کباب درست کنیم. یکی به صورت چنجه بر روی زغال ویکی هم در دیگ و به صورت آب پز با چاشنی های مخصوص ایرانی.چون این جثه ی یک کل یعنی بز نر است نه قوچ و ممکن است گوشت آن سفت یا نپز باشد تحتیاط شرط عقل است و توده ای از گوشت فراوان و دل بی رحم ما که صاحب اختیاریم. برای کباب کردن گوشت های آماده سیخ ندارند ، آب لیمو هم ندارند. با یک تخت خواب توری فلزی برای کباب کردن گوشت ها ترتیب کار داده می شود و آمادگی کار برای کباب انجام می گردد. جوان کارگری هیزم شکن با چهره و تیپی دیدنی مقدار زیادی هیزم شکسته و آماده می کند. توده ی هیزم را به زیر تخت بزرگ توری می چینیم و به آتش می کشیم و گداخته ی آن را زیر تخت پهن و یکدست می کنیم و تکه های ک میزان گوشت تازه را روی آن می چینیم.دود و بوی کباب راه می افتد و در هوا می پیچد و برای چرب نگه داشتن کباب از روغن حیوانی سود می جوییم.بوی کباب ما را نیز گیج کرده است.در همین حین جگر و دل آنرا که به سرعت آماده شده هول هولکی می خوریم. مشکوف از جریان آشپزی ما فیلم ویدئویی می گیرد و بچه ها هم به یادگار عکس هایی گرفتند. آسمان کاملا گرفته و ابری است و برف ریزی می بارد و آشپزی ما در هوای برفی و در فضای باز بر روی اجاق های هیزمی روسی و کباب کردن گوشت چنجه شکار تازه و نر بر روی تخت فلزی توری و بوی دود به هوا برخواسته ی آن حال و هوایی دارد.
از دیگ گوشت که بر اجاق هیزمی گذاشته ایم غافل می شویم. درب دیگ را که باز می کنیم(مانند دیگ زودپزی بزرگ درب آن پیچ می شود.)دود بیرون می زند. گوشت ما ته گرفته است نیم سوخته شده است. آب آن کاملا ورچیده شده است ولی به صورت مثال زدنی پخته و پر ازمزه و چاشنی اند.خدا را شکر به خیر گذشت. توده ی گوشت های خوش مزه که کمی از آن نیم سوخته شده اند را به همان صورت در دیس می چینیم نوعی کباب نیمه بریان و پر چاشنی آبدار. مشکوف آن را می چشد و می پسندد. ما هم می پسندیم. شاید او خیال می کند این هم نوعی به خصوص از روش پختن گوشت بیمه بریان است. البته بی سر و صدا با چاقو اندکی از سوختگی ها را می تراشیم. زیاد هم بد نشده، خیلی هم دلشان بخواهد. کباب های چنجه ی به آرامی بریان شده نیز اکنون آماده است. دیس های دیگر را پر از کباب خوش عطر گوشت شکار می کنیم و بر سر میز می آوریم. راس ساعت 7 میز بزرگ سفره ی رنگین از نعمت و غذای ایرانی چیده شده است. دکتر و مسعود هم کمال سلیقه را به خرج داده اند و سفره ای کامل را با سلیقه و به زیبایی تمام آراسته اند که چشم و دل گرسنه ی میهمانان را با شدت هرچه تمام تر تحریک کرده است به صورتی که ایشان در صف منظمی ایستاده اند.برای پذیرایی سلف سرویس.صف را هم ما از ایران به سوغات برده ایم. روس ها به کباب های ما شاشلیک می گویند.به تلفظ آنها می خندیم.با به صدا درآمدن نمادین زنگ شام سفره ی رنگین و بی سابقه ی ایرانی ما مورد هجوم این قوم گرسنه، یعنی میهمانان قرار می گیرد. سالاد و میوه و چاشنی های هر روزه ی روس ها نیز به آن افزوده شده است.حتی زن های آشپز روس نیز به هیجان آمده اند و سر آشپز ایشان سوپ بی نظیر و پر مخلفات جو ما را برای مشتاقان می کشد. لوبیا قارچ هم هست. از طرف دیگر هر کس از گوشه ای عکس می گیرد و مشکوف از شروع شام فیلم برداری می کند. عباس با زیرکی و برای جلوگیری از غارت کباب ها در آغاز کار خود به کشیدن  و تقسیم کباب و گوشت برای میهمانان می پردازد و برای هر نفر قطعاتی را در بشقاب می نهد. سپس هر کس به نوبت هر چه خواست از غذاهای دیگر انتخاب می کند.مشکوف در ابتدای کار نگران بود شام آماده نشود یا ناقص بماند چون یکبار در گذشته ای نزدیک تیم اسپانیا که قرار می شود شامی افتخاری  برگزار کنند نمی توانند غذا را آماده کنند و غذایشان خراب شده و مسئول رستوران در آن شب مجبور شده بود هر طور شده سر و ته شامی اضطراری را هم آورد که میهمانان اندکی ناراضی شده بودند. روی این حساب مشکوف نگران بود. ما هم نگران بودیم که غذا و سفره ی ایرانی به مذاق اروپائیان مشکل پسند خوش نیاید ولی با پیش قدم شدن روس ها که با کسب اجازه ی مجدد برای کشیدن غذا بازگشتند دیگران نیز ابتدا با کم رویی و سپس ذوق کنان به سفره یورش دوباره بردند و بشقاب ها را هر بار انباشتند و خالی کردنداین با شکوه ترین شام این چند ساله ی کمپ پامیر بوده است که با صمیمیتی ایرانی وار صرف شده و پس از شام هم با چای سیاه ایرانی از ایشان پذیرایی کردیم. موسیقی ایرانی هم به لطف و صفای مجلس افزود. آقای مشکوف دیپلم و مدال های افتخار صعود به قله ی کمونیزم را در میان کف زدن و تشویق ممتد حاضران به بچه های ایران تقدیم کردند و بچه های تاجیک پرچم ورزش کشورشان را به ما هدیه نمودند. خوشحالی تاجیک ها از اینکه تیمی هم دین و همزبان قله را صعود نموده دو چندان بود. انگار این تیم خودشان بوده که این کار را انجام داده و بسیار از این موضوع مفتخر و شاد بودند.تمام تیم های حاضر در رستوران راجع به تیم ایران و در باره کشور ما و کوهستان های ما سئوال می کردند و کنجکاوی نشان می دادند و هر یک از بچه ها جوابگوی عده ای بود. مشکوف فیلم آشپزی کردن و همچنین استقبال از سفره رنگین ما را بلافاصله همان وقت برای میهمانان به نمایش گذاشت و اکثر میهمانان به حرص و ولع خود سر میز غذا می خندیدند.
 پس از پایان فیلم همراه با ضرب آهنگ موسقی ضربی ایرانی  پایکوبی و دست افشانی دسته جمعی برپا شد. آغازگر و دعوت از آقای مشکوف پیر مرد بود که به راستی امشب ذوق زده شده بود . ایشان به همراهی پیر زن مسنی که گرداننده ی رستوران و آشپزخانه در روز های آخر بود رقصی را به افتخار شب ایرانی شروع کردند و از دیگران هم یکی یکی دعوت نمودند. عمو کریم مترجم و همراهتیم ما رقصی تاجیکی کرد و شمس الدین که با ما اخت شده بود و با افتخار پرچم شورای ورزش تاجیکستان را به تیم ما هدا کرده بود یک جلد کتاب کوهنوردی به زبان روسی را نیز اهدا کرد و به کریم پیوست و دونفره رقص تاجیکی زیبایی را اجرا کردند. از بچه های بی دست و پای ایرانی در اینگونه موارد زرخواه و رسول به میدان دعوت شدند که برای خراب نشدن کار دکتر و من و عباس و مسعود هم به میدان ریختیم و مجلس را شلوغ کردیم و با شوخی و خنده سروته قضیه را هم آوردیم.ایتالیایی ها به میدان آمدند و میدان داری کردند. سپس روس های غول پیکر وارد گود شدند و برای هنر نمایی به رقابت برخاستند. ژاپنی ها هم برای اینکه از معرکه عقب نمانند با سر و صورت سوخته و دست بانداژ شده وارد معرکه شدند. برای حسن ختام کار ما باید به میدان می آمدیم که تنها راه چاره این بود که دست در دست میهمانان خارجی به رقص مثلاً چوپی دسته جمعی بپردازیم و پرداختیم که بسیار جالب توجه قرار گرفت. هر طور شده بود باید با ترفندی کم رویی و بی دست و پایی خویش را در رقص کتمان می کردیم. باز به خیر گذشت. همگی شاد و راضی و خوشحال به هم دیگر شب خوش گفتند و رفتند. فردا آخرین روز اقامت عده ی زیادی از ما در کمپ اصلی محسوب می شود و باید با هلی کوپتر عازم دوشنبه شویم. عده ای از طریق دپ شار به ازبکستان می رفتند. البته با دو پرواز جدا از هم. پرواز اول عده ای را به نزدیکی مرز ازبکستان می برد تا از آنجا به مقصد خویش راهی شوند و پرواز دوم تیم ما و ایتالیایی ها و روس ها و تاجبک ها را به دپ شار و سپس دوشنبه می برد. 


فردا صبح پس از بیداری و صرف صبحانه به جمع آوری نهایی بساط و لوازم خویش پرداختیم و آخرین آدرس ها جهت مکاتبات و هدایایی به یکدیگر و با تمام کسانی که به نوعی با هم آشنا شده بودیم و رابطه دوستی برقرار کرده بودیم انجام شد. حتی زنی نروژی که به همراه فرانسوی ها از کمپ 6100 تا قله و برگشت با ما همراه بوده صبح این روز با شنیدن خبر و تعریف شام افتخاری ایرانی ها نزد ما آمد و راجع به ایران و کوه های ما سوالاتی کرد و ضمن صحبت گله می کرد که همراهان من اکثراً نشسته اند و سیگار می کشند  و مشروب می خورند و ورق بازی می کنند و من حوصله ی تحمل آن ها را ندارم و خیلی افسوس می خورد که چرا شب گذشته را از دست داده است. طی مراسمی در آخرین ساعات حضور در کمپ پرچم سه رنگ و بزرگ تیم ایران را که به مدت 15 روز بر فراز بلندترین نقطه کمپ اصلی و نزدیک رستوران به اهتزاز در آمده بود پایین آوردیم و سرانجام کلیه بارهای خود را اعم از بشکه ها و بسته های آماده را بار تراکتور مخصوص کردیم و به نزدیکی باند هلی کوپتر بردیم و با آمدن هلی کوپتر دسته جمعی بارها را بالا برده و روی هم چیدیم و همه مسافران سوار شدند. جا برای نشستن کم بود و عده ای با جا به جا کردن بارها جا برای نشستن باز کردند و عده ای دیگر بر روی بارها نشستند. ساعت ورود به هلی کوپتر و پرواز ساعت 2 بعد از ظهر بود و ما ناهار نخورده  بودیم. مقداری نان . انگور و میوه به دیگران تعارف کردیم و خوردیم. هلی کوپتر به سختی به پرواز درآمد و بلند شد. به سوی دپ شار می رفتیم. باید پس از دو پرواز بلند سوخت گیری می کرد. نیم ساعت بعد در محوطه ی زمینی درو شده در دهکده ی کوهستانی دپ شار به زمین نشست و مسافران و بارها را پیاده کردند تا سوخت گیری کنند. دپ شار دهکده ی کوچکی است در ارتفاع 2200 متر که بر لبه ی دره ای عمیق بنا شده و در زمین های محدود آن سیب زمینی و غلات  و در باغ های میوه آن میوه های سرد سیری به عمل می آید. اهالی آن اکثرا تاجیک و قرقیزند. مسن تر ها لباس محلی به تن دارند و جوان تر ها لباس شهری. این روستا راه خاکی ماشین رو ندارد چون پلی بر روی این دره عمیق که روستا را از جاده جدا می کند ندارد. در عمق دره رودخانه ای خروشان روان است. اهالی بومی وقتی شنیدند ما ایرانی هستیم با صمیمیتی فراوان  و با شادی با ما به صحبت و احوال پرسی پرداختند و حتی چند نفر از آن ها با ما روبوسی کردند و به درد و دل نشستند. ما هم گوش می دادیم. از سختی های سه سال جنگ گفتند و از مزدوران افغان که با پول عربستان چه جنایات و فجایعی که مرتکب نشدند. قرقیز ها به زبان ترکی و تاجیک ها به زبان فارسی دری صحبت می کنند . جوانان از وضعیت کار در ایران و اینکه چگونه می شود به ایران آمد و کار کرد می پرسیدند. یک نفر تاجیک شیعه با عباس درد و دل می کرد که مدت هشت سال است ما قند و شکر ندیده ایم و عباس نیز بلافاصله با بچه ها در میان گذاشت و هرچه قند و شکر داشتیم به او دادیم تا عادلانه میان خود تقسیم کنند . وقتی در بین صحبت ها از دو ملت هم کیش و همزبان ایرانی و تاجیک حرف به میان آمد یک تن از میانسالان روستایی حرف ما را تکذیب و تصحیح کرد که ما دو ملت نیستیم. یک ملتیم. تا چه اندازه به ایران و ایرانی فارسی زبان مهر و علاقه داشتند. ما را چون عضوی از افراد فامیل نزدیک خود که پس از سال ها جدایی نا خواسته حال ناگهان دیده باشند می انگاشتند و مهربانی و لطف می کردند. پس از مدتی تاخیر و سوختگیری مجددا بارها را بار هلی کوپتر کردیم. دیگر جا نبود. چند تا گوسفند و مقداری علوفه ی آن ها و چند گونی سیب زمینی و صیفی دیگری شبیه آن را به بار افزودند. چند مسافر عادی از اهالی دپ شار هم از درب هلی کوپتر رانده شدند و فقط یکی از آن ها که سمتی در دهکده داشت، چون کت شلواری به تن و کیفی در دست داشت سوار شد و همانجا روی پله های ورودی هلی کوپتر ایستاد چون جای دیگری نبود. با بلند شدن هلی کوپتر به سوی دوشنبه راهی می شویم. سرانجام پس از چهار ساعت معطلی در هوا و زمین بعد از ظهر به دوشنبه رسیدیم و در فرودگاه این شهر پیاده شدیم.
همه ی میهمانداران که با پرواز قبلی از کمپ اصلی به دوشنبه آمده بودند به استقبال ما آمدند و تا بیرون از فرودگاه ما را بدرقه کردند. فریدون هم در جمع مستقبلین بود. البته با کامیون بارکشی آمده بود تا در حمل بارها کمک کند و راهنمای شهر ما و میهماندار ما در دوشنبه باشد. با عمو کریم و دیگر راهنماها خداحافظی کردیم و به اتفاق شمس الدین که از ما دل نمی کند به طرف شهر رفتیم. شمس الدین را که مهندس پرواز بود در فرودگاه همه می شناختند و از حسن تصادف تیم پروازش هم هم که آنجا بودند به ما معرفی شدند و راه سفید را برای ما آرزو کردند( نوعی دعای خیر تاجیکی) پس از انجام تشریفات ساده ی گمرکی و اندکی معطلی برای صرف غذا دیر هنگام به رستورانی در میدان جلوی فرودگاه راهنمایی شدیم. ناهار مثل همه ی کافه های اطراف نان و کباب چنجه و نوشابه بود. البته مثل همه جا به همراه پخش موسیقی ایرانی  با صدای بلند  خوانندگان سابق ایران( به اصطلاح ما لس آنجلسی) نوار پخش می کردند. پس از صرف ناهار همراه با تیم ایتالیا که در این دو روز آینده همراه ما میهمان آلپ نوروز خواهند بود سوار اتوبوس شدیم و پس از اندکی گردش سواره در شهر به درب سفارت ایران رفتیم و عباس به عنوان سرپرست تیم به سفارت رفته و خبر ورود ما به شهر و مراتب تشکر از مساعی کارکنان سفارت را به اطلاع ایشان رساند و قرار ملاقاتی را با سفارت برای دو روز بعد گذاشتند. چون تا دو روز بعد ما همچنان میهمان آلپ نوروز بودیم. سرانجام راهی ورزاب شدیم . همان ویلای خارج از شهری که 55 کیلومتر دورتر از دوشنبه است  و ما در بدو ورود دو شب را در آن سر کرده ایم. قبل از خارج شدن از شهر شمس الدین به منزل خود رفت و با خانواده اش دیدار کرد و همراه ما شد تا یک شب دیگر را نیز با ما در ورزاب باشد. در طول راه هم فریدون و هم شمس الدین با ما حسابی گرم گرفته بودند. ما از فریدون به خاطر فیلم صعود ما که پخش شده بود و نیز کپی آن را به محل کمپ اصلی ارسال کرده بود و تمامی محبت هایش تشکر کردیم.
با رسیدن به کمپ ورزاب که محل استراحت محسوب می گردید بارها را دوباره از ماشین تخلیه و به انباری که برای این منظور در نظر گرفته شده بود انتقال دادیم و فقط لوازم مورد نیاز را که برای بار دیگر نصیب ما شده بود بردیم. عده ای دیگر از اعضا تیم ایتالیا که با پرواز قبلی به دوشنبه آمده بودند به استقبال ما و ایتالیایی ها آمدند و مثل ایرانی ها خیلی پر سر و صدا و با حرکات آشکار دست و صورت از هموطنان خود استقبال کردند. من و شمس الدین پس از چندین ساعت گرمای ماشین و هلی کوپتر و شهر و جاده را تحمل کردن بلافاصله به استخر ویلا رفتیم و تنی به خنکای آب زدیم و خود را خنک کردیم. بچه های دیگر به حمام با آبگرم کن آفتابی این مجموعه رفتند و دوش آبگرم گرفتند.
بر سر میز شام دعوت شدیم. ساعت 7 عصر میز شام را چیده بودند و سفره ای رنگین را تدارک دیده بودند که میوه های متنوع آن کام گرسنه و تشنه ی چندین روزه ی ما را حسابی ارضا کرد( به ویژه خرزه و هندوانه های تازه ی آن) همین که به دور میز شام نشستیم و برای صرف شام آماده شدیم  شمس الدین به جمع ما پیوست. ولی صندلی ها ی میز اصلی را به تعداد میهمانان که ایرانی و ایتالیایی  باشند چیده شده بود. ما او را دعوت به نشستن کردیم ولی سر میهماندار ما گفت نه شمس الدین سر میز شما نمی نشیند. ما هم طبق روال شب های قبل که میزبانان میز جدا داشتند حرفی نزدیم و فکر کردیم شمس الدین هم با آن ها خواهد بود. ولی پس از چند لحظه که شام شروع شد ما متوجه غیبت شمس الدین شدیم ولی او در جمع داخل سالن نبود. سراغ او را گرفتیم اما دیگران هم نمی دانستند او کجاست. با اشاره ای بچه ها به دنبال او رفتند اما او جواب نمی داد. اولگ که متوجه شده بود ما به خاطر شمس الدین ناراحتیم و دست از شام کشیده ایم به دنبال او رفت و او را از خارج از ساختمان به اصرار بر سر میز شام آورد. ما هم با خیال آسوده تری سرگرم شام شدیم. آیا این نشانه ای از عطوفت و خونگرمی ما ایرانی ها بود یا باید از قبل همه ی مناسبت ها را در نظر می گرفتیم. این تعارفات برای ما عادی و متعارف بود ولی برای میزبانانمان چطور؟ شاید برای هر نفر میهمان نیز با خدمات دهنده ی میزبان هماهنگ می شد. آیا شمس الدین خیالش راحت بود که ما او را میهمان کرده ایم و برای این منظور آمده بود؟ یا هنوز هم بعد از فروپاشی شوروی سابق و به هم ریختن سلسله مراتب سیستم گذشته اهالی منطقه بر برابری حقوقی و استقلال خود پافشاری می کردند و نفراتی از نژاد اسلاو که در گذشته صاحب منصب بوده و استیلای سیاسی و  اجتماعی داشتند کماکان بر روابط خدایگان بنده ی ناشی از سیستم حزب سالار شوروی سابق پایبند مانده بودند؟ و تضاد شخصیتی افرادی مثل کلنا اولگ و نفراتی مثل شمس الدین و فریدون و عمو کریم با همه ی ویژگی های انسانی و فردی خود ناشی از این تغییر نگرش ها بود. اختلافات فرهنگی و نگرشی در این گونه دوگانگی های رفتاری و کرداری نمود پیدا می کند. دلواپسی من از این است که شخصی مثل شمس الدین در این مواجهه ناراحت نشده باشد. پس از صرف شام و چای یکی از اهالی تاجیک که میانسال و درشت جثه هم بود و در جوانی اش قهرمان وزنه برداری بوده به خواندن و نواختن تار پرداخت و با دوبیتی های فارسی و تاجیکی حسابی ما را سرحال آورد. (بروز لطافت و ظرافت هنر سه­ تار نوازی و خوانندگی در هیکلی درشت و زمخت شگفتی­ آور بود.) و بیشتر برای مهمانان خویش که ما ایرانی­ها بودیم می­خواند. (میهمانم از ایرانه، خوشدل و خوش زبانه...). این علاقه وافر عمومی کوچک و بزرگ به زبان فارسی و ایران واقعاً برای ما جالب، شورانگیز و قابل تأمل بوده و وقتی ما هم در حضور میهمانان خارجی با تاجیک ها هم­ نوا شدیم و چند آهنگ متداول در کوهستان­هایمان را دسته جمعی خواندیم، ایتالیایی­ها هم برای اینکه هم نوایی کند یا از قافله عقب نمانند و در شادی جمع شرکت کنند، دسته کری تشکیل دادند و دسته جمعی سرودهای ایتالیایی خواندند.
دکتر تیمشان سر دسته­ ی ارکستر بود و در آخر سر که همگی بر سر شور و شوق آمدند به رقص پرداختند. شبی شاد و به یاد ماندنی بود. تیم ایتالیا با ما خیلی صمیمی شده بودند و دوست داشتند با ما باشند. هر چند رفتارشان ناشی از فرهنگ خاص منطقه ­ی خودشان بود مثل ما ایرانی­ها خونگرم و سرخوش نبودند. تاجیک­ها زن و مرد مثل خود ما رفتار می­کردند چون یگانگی زبان، فرهنگ، تاریخ و دین مشترک ما را با هم بیشتر نزدیک و پیوسته کرده است و به سان ملتی واحد هستیم که مرز سیاسی ما را از هم جدا نموده است. من به شوخی می­گفتم که ما مادرمان یکی است ولی پدرانمان از هم جدایند.
روز بعد پس از صرف صبحانه دسته جمعی برای گردش و دیدن شهر دوشنبه راهی شدیم و با اتوبوس به شهر آمدیم.

راهنمایان ما فریدون و شمس الدین و اولگ  روس بودند و ابتدا ما را به پارکی هدایت کردند که خیابان­ بندی وسیع و درختان کهنسال جا افتاده­ای داشت و آب­ نماهایی زیبا آن را با صفاتر کرده بود و در حاشیه­ی خیابان­ها و در محل­های مشخص شده با بناهای نمادین، تندیس و لوحه­ای به یادبود بزرگان علم و فرهنگ و ادب و تاریخ کشور تاجیکستان نصب شده بود که بسیار جالب و دیدنی بود.

 در وسط میدان تلاقی خیابان­های اصلی پارک، بنای یادبود صدرالدین عینی نویسنده و شاعر بزرگ مردمی تاجیکستان را قرار داده بودند و با خط روسی و فارسی نامش را بر لوح ه­ای در زیر تندیس نیم تنه­ ی او نصب نموده بودند. پیکره­ی بزرگ­تری از او نیز در میدان شهر و در جلوی کاخ ریاست جمهوری و شورای عالی تاجیکستان نصب کرده بودند که چند پیکره­ ی فرعی دیگر هم از شخصیت­های ابداعی داستان­هایش در اطراف تندیس خودش در حالات مختلف قرار داشت و جالب­تر این که عده ای پسر بچه­ ی کاملاً برهنه در حوض­های پر آب این میدان سرگرم شنا و آب تنی بودند و چند نفری از این بچه­ ها بر بالای سکوی پیکره­ ی صدرالدین عینی و در اطراف خود پیکره سرگرم آفتاب گرفتن بودند. حضور این بچه ­های برهنه­ ی جاندار در پیش پای تندیس درشت و بی جان صدرالدین عینی، منظره­ای دیدنی و جالب را فراهم آورده بود تا سوژه­ی خوبی برای عباس، عکاس همراه مان شود که چند دقیقه ­ای نیز ما را به به خود مشغول داشتند.
خیابان اصلی شهر دوشنبه به نام رودکی شاعر بزرگ پارسی گوی نام­گذاری شده است و در میدان اصلی شهر، مجسمه ­ی لنین را برداشته ­اند و پیکره­ ی نمادین و باشکوه فردوسی حماسه سرای بزرگ ایرانی را نصب کرده­ اند و در پای پیکره نیز به خط خوش نستعلیق فارسی کلمه ­ی حکیم ابوالقاسم فردوسی بر سنگ نقش گردیده است. جالب­تر اینکه در این ایام که مصادف با زادروز حضرت رسول است جشن­های عروسی زیادی در شهر دوشنبه در جریان بود که براش شگون و خوش یمنی، عروس و داماد به اتفاق ساق­دوش و ینگه هایشان به پای پیکره­ ی فردوسی می ­آمدند و برای عروس و داماد عکس به یادگاری می­گرفتند. گویی در اینجا عهد می­ بستند که با تشکیل خانواده سنگری دیگر برای پاسداری از فرهنگ و زبان و تاریخ خویش بنا می­کنند. موقع رسیدن ما به میدان فردوسی، عروس و دامادی نیز مشغول گرفتن عکس در پای تندیس بودند که من شروع به کف زدن و مشغول خواندن مبارک باد شدم! که متوجه و بسیار خوشحال شدند، چون فهمیدند ایرانی هستیم این را به فال نیک گرفتند. چون این­ها عروس و دامادی بودند که در موقع گرفتن عکس شگون دار در پای پیکره­ی فردوسی، پدر و احیا کننده­ ی زبان فارسی که در نزد تاجیک­ها نشانه­ ی هویت ملی آنان است، ناگهان چند نفر فارسی زبان ایرانی نیز برای آنان مبارک باد می­خواندند. خوشبخت و کامروا باشند... آمین!
در انتهای این خیابان بلند اصلی در میدانی نیز پیکره­ ی شایسته و متینی برپاست که در پیشانی سنگی آن به خط خوش نوشته شده: "رودکی".

چه غرورانگیز و شوق­آمیز است وقتی می­بینیم که در اقلیمی دیگر نیز مردمانی زندگی می­کنند که خود را در افتخارات ملی و فرهنگی با تو شریک می­دانند و سرفرازانه بدان می­ بالند. ما که با یافتن این وجوه مشترک بر سر وجد می­ آییم. به پارک مرتفعی هدایت می­شویم که در بالاترین نقطه آن نیز بنای یادبود شاعر و نویسنده­ ی معاصر تاجیکستان به نام .... را از سنگ­های خارای رنگارنگ به پا داشته­ اند؛ پرشکوه و ماندگار! کف پوش بنا از خارایِ درشت دانه­ یِ سرخ رنگ، لوحه­  یادبود از خارای سیاه رنگ، تندیس نیم تنه بزرگ از خارای سبز رنگ و ستون­ های هشت تایی آن و طاق گنبد مانند از خارای خاکستری رنگ بود. چه تبلیغی برای معادن سنگ خارای منطقه از این بهتر و به یاد ماندنی­ تر؟!
شهر دوشنبه را از این بلندی می­بینیم که چشم اندازش در زیر پایمان تا افق گسترده است. شهری­ست که هوای آن تمیزتر از تهران است. ساختمان­ های آن اکثراً قدیمی ولی باشکوه و بیشتر آن­ها در جلوی نمای خود، دارای ستون­های کلان­تر و با ابهتی هستند و پلکان دارند. بر سر در اکثر بناها علامت و نمادهای نیمه برجسته­­ ی حکومت سابق شوراها، هنوز به جا مانده است. شهر دوشنبه دارای فضای سبز گسترده با درختان قدیمی و در اکثر نقاط شهر به صورت پارک­های زیبا و بزرگی دیده می­شود. در یکی از پارک­های مشرف به خیابان رودکی، تندیس کوتاه قد و تنومند لنین هنوز پابرجاست. آیا بازتاب افکار این مرد هنوز در ذهن این مردم جای دارد؟ یا این جماعت آن قدر سعه­ ی صدر و بزرگ­ منشی دارند که پس از شکست و برچیده شدن سیستم کمونیستی، هنوز هم یادمان­های آن دوران را برنچیده ­اند و آن را جزیی از تاریخ کشور خویش می­دانند؟ که این خود اگر باشد، نشان از مناعت طبع سترگ این ملت دارد. جالب این که از اکثرکسانی که با ما تماس داشتند و جویا می­ شدیم دارای تحصیلات عالیه بودند و مسلط به یکی از زبان­های زنده­ ی دنیا.
شهر دوشنبه را می­توان به سفره­ ی گسترده و آراسته ­ای با سرویس یکصد پارچه ­ی فاخر ولی تهی از غذا تشبیه نمود. چون پس از فروپاشی شوروی و استقلال یافتن جمهوری­ های وابسته، مدت سه سال جنگ داخلی، تاجیکستان را به ورطه­ ی فقر و تنگ دستی فرو نهاده است و اینک که آرامش و استقلال نسبی خود را باز یافته و وابستگی اقتصادی خود را از روسیه­ ی بزرگ جدا کرده، هنوز هم مدت سه ماه است که کارمندان از دولت، حقوق دریافت نکرده ­اند و کمبود مواد غذایی و مایحتاج عمومی مشهود بود و بالطبع اندک خواهانِ تن آسان و آسان گذارانِ ساده زی از وضع موجود ناراضی بودند و بازگشت مجدد به همان سیستم کوپنی سابق را آرزو می­ نمودند و می­ گفتند که حداقل در آن سیستم هر چند اندک ولی همه چیز به همه می­رسید؛ ولی سخت­ کوشان و روشن اندیشانِ پویا، امیدوار بودند که تحت لوای استقلال و آزادی بتوانند با کار و کوشش در راه پیشرفت خود و کشورشان گام بردارند. اگر چه این تحول با خود تنگناهای مادی و اقتصادی و جنگ داخلی را با تمام عواقب شومش از قبیل ویرانی و کشتار و نیز به دنبال آزادی نسبی­اش فساد و فحشا و بازار سیاه را به کشور آورده است ولی این مصائب گذراست و پا بر جا نخواهد ماند. امیدوارم!
عده­ای از سر درد ِ دل به ما می ­گفتند:"چه مصیبت­ها که نکشیدیم. افغان­های مزدور که با دلارهای نفتی و توسط عربستان به مدت سه سال آشوب و خونریزی و تجاوز کارشان بوده را با کمک ارتش سرخ روسیه از تاجیکستان بیرون کرده و از مرز جنوبی بیرون ریخته ­اند..." و اکنون نیز حضور ارتش روسیه در آن جا به چشم می­خورد و تردد خودروهای نظامی آنان را حتی در شهر دوشنبه می­بینیم ولی هیچ کاری با مردم ندارند و مردم نیز با آنان مراوده­ ای ندارند. صلوه ظهر در یکی از پارک­های بزرگ شهر و در یک دکه­ ی مشروب فروشی به ما ناهار دادند که عبارت بوده از کباب چنجه­ ی پر چربی در سیخ­ های کوچک به اضافه­ ی نوشابه­ ی قوطی و نان که ایتالیایی­ها به جای نوشابه به آبجو بسنده کردند. ما طالب نان بیشتری بودیم. آن طور که از ظواهر امر پیداست در این جاها گوشت به عنوان مزه­ ی مشروب صرف می­شود و این دکه­ ها غذاخوری نم ی­باشند. سالن­ های غذاخوری یا به قول تاجیک­ها:"آش خانه" که امروزه بازارشان به سختی کساد است، همانند آش فروشی­ ها یا کله ­پزی­ های خودمان هستند. با میز و صندلی و لوازم دیگر جهت پذیرایی مشتریان. پس از ناهار عازم شدند که دوباره جهت استراحت شبانه به ورزاب بازگردیم که تیم ایران مخالفت نمود و گفت که دوست دارند در دوشنبه بمانند. میزبان هم چاره­ای جز اطاعت نداشت. ابتدا ما را به هتل بزرگی بردند که جا نداشت. سپس به خانه­ای که مورد پسند نیفتاد و دست آخر ما را به هتل توریست که در مدخل ورودی شهر واقع است و هتل کوچکی محسوب می­گردد، بردند که تیمی از این هتل متعلق به آژانس آلپ نوروز است که میهماندار ما هستند. در طبقه­ ی دوم آن سه اطاق در اختیار ما قرار می­دهند که توالت، حمام و دستشویی دارند و آب، برق و آب گرم آن به راه است. ایتالیایی­ها با دلخوری از ما جدا شدند؛ دلخور از اینکه چرا آنان را از ایرانی­ها در این شب آخر جدا نموده­اند! از ما با سرود آهنگین خداحافظی کردند و با اتوبوس آلپ نوروز به وزراب رفتند و ما ماندیم و هتل کوچک و میزبان مهربانمان "فریدون صالح زاده" که اکنون با هم صمیمی شده ­ایم. بارها با با کمک هم پیاده و به انبار منتقل می­ کنیم و خود به اتاق­ها راهنمایی شدیم. جمعی از مسافران هتل که چندتایی مرد و یک یا دو زن بودند، در آب استخر شنا می­کردند که با آمدن ما، ناگهان همگی با هم زن ظاهراً مستِ همراهشان را به زور از استخر بیرون کشیدند و به اطاقش بردند.
از ظاهر امر برمی­ آید که به این جا می­ آیند و با پرداخت بودجه و کرایه، ساعتی را سر می­کنند و بازمی­گردند و حضور تیم شش نفره­ی ما در این میان وصله­ ی نچسب و ناجوری می­ نماید! چرا که این جا هتل کوچک و خلوتی در کنار شهر است و هر کس که به اینجا می­ آید حال و کار دیگری دارد! با خلوت شدن ناگهانی و به یکباره ­ی استخر (احتمالاً به اشاره­ی فریدون) ما هم دسته جمعی تنی به آب می­زنیم، استخر حوض کم عمق و بزرگی است که در وسط حیاط هتل ساخته شده و به وسیله­ ی باغچه­ ی مشجری به صورت حاشیه، محاصره شده است.
ما را به بار هتل که خصوصی است و متعلق به آژانس آلپ نوروز است راهنمایی می­ کنند. سراسر دیوارها پوشیده از عکس­های برهنگان است و برای ما مایه ­ی شوخی و مزاح همراه با حجب و حیای ویژه­ ی مردان ایرانی است. به ویژه آن تابلوی راهنما از پشت بار مخصوص که به آشپزخانه وصل است و یا شاید اطاق پشت بار است.
خانم گل­چهره منشی مخصوص مشکوف برای ما شام دلپذیری را که آماده کرده است، با کمک فریدون می­ آورد و می­ چیند. شام شامل نوعی دلمه با خمیر ماکارونی محتوی گوشت همراه با سوپ و سالاد و نان سفید که در شهر دوشنبه گران و کمیاب است و چند نوع میوه­ ی تابستانه که مأکول و دلچسب است. به ویژه که ویچسلا و فریدون هم با ما همراهند و خانم گل­چهره نیز مؤدبانه در گوشه­ای نشسته و آماده­ی پذیرایی است. هنوز رفتار ایشان با ما ایرانی­ها با نوعی احتیاط همراه است. با وجودی که رابطه­ ی دوستان و بی تکلفی و خون گرمی ما را دیده­ اند. باز هم در ایجاد رابطه ­ی دوستی، شروع کننده ماییم. پس از شام و ساعتی گفت و گو، برای خواب به اطاق­های خود می­رویم. صبح روز بعد با صرف صبحانه در بار مذکور و آمدن اتوبوس که تیم ایتالیا را روانه­ ی فرودگاه کرده بود ما را سوار کرده و مستقیماً به سفارت ایران بردند و در سفارت رأس ساعت 9 صبح با سفیر ایران در کشور تاجیکستان قرار ملاقات داشتیم که ما را پذیرفتند. آقای شبستری خود تبریک رسمی صعود را به ما گفتند و همچنین برای شب به شام رسمی دعوت شدیم. به ما گفتند میهمانان خود را از آلپ نوروز اگر می­توانید نیز دعوت کنید. ما هم اسامی فریدون و شمس ­الدین و ویچسلا و بابیکف و آلک را دادیم ولی فقط سه نفر یعنی شمس­ الدین و بابیکف  و برادر آلک به نام آندره که شبیه خود آلک بود حاضر شدند و بقیه نبودند. مخصوصاً اصرار ما بر روی فریدون صالح­ زاده بود که بنا به اظهار آقای بابیکوف برای فیلم­برداری به عروسی دوستی دعوت داشت و نتوانست به شام ما برسد. البته دعوت ما نیز ناگهانی و غیرمترقبه بود. پذیرایی و شام سفارت بسیار محترمانه و صمیمی بود به طوری که ما فراموش کرده بودیم که در ایران نیستیم. آن شب را انگار که در خود ایران و در جمع هم میهنان ایرانی خود بودیم. برای ما که سه میهمان از آژانس آلپ نوروز داشتیم مایه افتخار و مباهات بود. البته هر سه نفر ایشان پیش­ بینی نمی کردند که به شام رسمی دعوت شده ­اند. این بود که برای این مراسم آمادگی نداشتند. البته تیزهوشی و فراست عباس، آن­ها را از بی ­تکلیفی به درآورد چرا که دیپلم­ها ی صعود به قله را که در کمپ مسکونیه  از مشکوف دریافت کرده بودیم را به بابیکوف داند تا به سفیر ایران داده و از طریق سفیر محترم ایران در تاجیکستان به ما اهدا گردید که باعث سرفرازی مضاعف ما گردید.

از طرف ایران هم یک پرچم راهنما که نماد تیم بر آن چاپ شده بود و یک پوستر شیک دماوند اهدا گردید که متقابلاً ایشان نیز تشکر کردند و خود آقای سفیر جناب شبستری نیز 6 قطعه ساعت جیبی روسی به بچه­ ها اهدا نمودند که روز بعد توسط نماینده­ی ایشان به ما تحویل گردید.

پس از شام به آپارتمان متعلق به سفارت ایران که قبلاً نیز در اختیار ما بود رفته و استراحت کردیم. مقداری مواد غذایی و لباس­های لازمه و لوازم شخصی را به این آپارتمان منتقل نمودیم و برای چند روز آماده شدیم که در دوشنبه خرید و گردش کنیم و مقدمات برگشت را نیز فراهم نماییم. صبح روز بعد عباس به دنبال کارهای تدارک بلیط و مکاتبات لازم با ایران و سفارت به آن جا رفت و بقیه نیز برای گردش و خرید به بازار رفتند. روز اول را من به اتفاق دکتر در خانه ماندیم و به کارهای شخصی و شستشوی لباس و خود رسیدیم و ضمناً نهاری نیزتهیه کردیم و عصر آن روز دسته­ جمعی گردش کوتاهی در خیابان­های رودکی و میدان فردوسی شهر کردیم و بلافاصله برگشته و در آپارتمان شب را سر کردیم. عباس در مراجعت از سفارت این خبر را به همراه داشت:
پرواز شرکت هواپیمایی آسمان به شهر دوشنبه که بنا بود اولین پرواز آن باشد، انجام نمی­گیرد و در نتیجه شش فقره بلیط افتخاری که آقای سفیر قول آن را داده بودند، صادر نمی­شود. پس هر نفر باید مبلغ یکصد و چهل دلار بابت خرید بلیط پرواز دوشنبه به مشهد توسط هواپیمایی تاجیک ایر بپردازیم. پس از خرید بلیط­ها به دلار و مشخص شدن پرواز که روز دوشنبه بود به فکر خرید هدایا و تحفه برای دوست و آشنا افتادیم و برای این کار به بازارهای شهر دوشنبه راهی شدیم ولی با وجود داشتن قدرت خرید بالا هیچ­گونه کالای قابل ارزشی در بازارهای شهر و یا اینکه صنایع دستی و یا جنس مخصوص این منطقه پیدا نمی­شد برای خریدن، جز نوشابه قوطی که نیاز و تشنگی ما را رفع می­کرد. به طوری که مسعود مجبور به خرید لوازم چوبی بسیار ساده­ای که مخصوص آشپزخانه بود، شد و یک جفت شاخ شکار که به قیمت گرانی برای او تمام شد و دیگران هم فقط مقداری تزئینات سنگی زنانه مثل گردنبند و گوشواره ­ی سنگی خریدند و چند تکه لباس که به نظر من بسیار گران تر از قیمت آن در مشهد یا تهران تمام شدند. من که خریدهایم را برای بازار مشهد گذاشتم و بیهوده پولم را هدر ندادم. البته!
شمس ­الدین کوهنورد تاجیک که مهندس پرواز است و در هواپیمایی تاجیک ایر کار می­کند، مدت یک ماه مرخصی گرفته بود تا برای به دست آوردن چند دلاری در کمپ اصلی کار کند و راهنمای کوهنوردان و میهماندار کمپ بود. به دلیل وجوه اشتراکی که بین ما و ایشان وجود داشت و ما هم با او هم دین و هم زبان و هم فرهنگ با سابقه­­ ی تاریخی مشترک محسوب می­شدیم و از همه مهم­تر همه کوهنورد بودیم. با ما بسیار صمیمی و یک دل شده بود به طوری که در کمپ اصلی و اکثراً با ما بود و مهربانی می­کرد و در پرواز به دوشنبه و شهر دوشنبه با ما بود و یک شب نیز با ما به ورزآب آمدند و سپس ایشان ما را به مهمانی نهاری در منزل خود دعوت کردند و توسط خانواده ­اش پذیرایی شدیم. در جمعی گرم و کوچک و صمیمی، نهار دلچسب و خانگی را برایمان فراهم کرده بود که در این وضعیت نامناسب بازار شهر دوشنبه و کمبود مواد غذایی و ارزاق عمومی در آن، این مطلب را می­رسند که شمس ­الدین واقعاً سنگ تمام گذاشته بود. بسیار از او سپاسگزاریم. امیدوارم که این دوستی ادامه داشته باشد و فرصتی پیش آید تا محبت او را به نوعی متقابلاً جبران کنیم.

فریدون نیز ما را به کارگاه مونتاژ و عکاسی خود دعوت نمود و چند فیلم ویدئویی از جمله فیلم ما را که از تلویزیون پخش شده بود به نمایش گذاشت و چند ساعتی در خدمت او بودیم و بسیار ساده و بی شائبه از ما پذیرایی کرد و صحبت کردیم. او نیز به گردن ما حق محبت دارد. سرانجام صبح روز حرکت رسید. اتومبیلی از سفارت جهت حمل بارها و خودمان از آپارتمان محل استراحت تا سفارت آمد و ما را به سفارت رسانید. عباس از تتمه­ ی مواد غذایی مورد مصرف ما، مقداری به عنوان تحفه­ ی ایرانی به دوستان ایرانی خود که در این مدت ما را شرمنده­ی محبت و میهمان­ نوازی خود کرده بودند، پیش­کش کرد. چه باید می­کردیم؟ که وسع ما بیشتر از این نمی­رسید.! شرمنده!
با هماهنگی قبلی، اتوبوس مخصوص آلپ نوروز به سفارت آمد و ما و بارهایمان را به میدان جلوی درب ورودی فرودگاه حمل کرد و در آن جا منتظر ساعت خروج و رفتن به داخل سالن فرودگاه شدیم. برای مشایعت و بدرقه­ ی ما چند نفری آمده بودند. بابیکوف، شمس­الدین، فریدون، خانم گل­چهره، خانم نگین، الک و آندره دو برادر شبیه به هم.

پرواز صبح انجام می­ شد. چند تن از کارکنان سفارت هم آمده بودند. منتها ما آن ها را در داخل سالن فرودگاه دیدیم. آقای بابیکوف که در ابتدای آشنایی آن چنان خود را می­گرفت و بسیار رسمی وجدی برخورد می­کرد، امروز بدرقه­ گر ما بود و با جیپ روسی خود بارهای ما را تا درب تحویل بارها حمل کرد و خود به کمک ما بشکه­ های حمل توشه ما را به دوش می­گرفت و تحویل مسئول بارها می­داد! در آخرین دقایق با ما بسیار افتاده و خودمانی رفتار می­کرد. پس از تحویل گرفتن بارها و خداحافظی با دوستان تاجیک و روس خود به داخل فرودگاه رفتیم- قسمت پروازهای خارجی- همراهان ما از سفارت و چند نفر از کارکنان و معاون سفیر تاجیکستان در تهران نیز بودند و یکی دو نفر هم مسافر عادی و تاجران ایرانی در دوشنبه. جمعاً یازده نفر مسافر و همسفر بودیم، به مقصد مشهد ایران.

تشریفات گمرکی به سرعت طی شد. فقط بارهایمان که از تعداد آن چیزی کم نشده بود و وزن آن تقلیل یافته بود را یکی یکی پس از بازرسی تحویل دادیم. عباس و زرخواه در اینجا نیز تلاش می­کردند. ولی ما را یکی یکی راه می­ دادند. همراهان ما به سرعت کار خود را انجام دادند و رفتند ولی ما باید با بشکه­ هایمان که یکی یکی به داخل راه می­دادند پس از پر کردن فرم­های مربوطه خارج می­ شدیم. از وسایل زیاد و بی­شمار و مقدار آن ایرادی نگرفتند ولی از خروج دو عدد شاخ که یکی مربوط به قوچ شکار شده در کمپ اصلی توسط آلپ نوروز به افتخار ما و دیگری شاخ بزرگ تزئین شده­ای بود که مسعود بعنوان کادو از فروشگاه کمپ اصلی خریداری نموده بود، جلوگیری می­کردند. من و مسعود دو نفر باقیمانده تیم بودیم. مأموران وقت را غنیمت دانسته و ما به بهانه­ ی داشتن شاخ شکار شده­ ی غیرمجاز نگه داشته بودند و بسیار دقت می­کردند که شاخ تزئین شده را به عنوان شکار قلمداد کنند که نمی ­شد چون بسیار رنگ­آمیزی و آماده شده بود ولی مأموران به استناد قانون منع شکار از ما مطالبه­ی جریمه می­نمودند. 25 دلار برای شاخ­ها و یا اینکه 20 متر از طناب خوش رنگِ! کوهنوردی که همراهمان بود! گفتیم این طناب­ها اموال دولتی است و به هیچ عنوان نمی­توانیم از طناب­ها ببخشیم، ولی این طور که معلوم می­شود این ها فقط می­ خواستند به این بهانه رشوه متداول را بگیرند. دست آخر با تمام سماجت ما با ده دلار کنار آمدیم. بیچاره مسعود که یک شاخ برایش کلی گران تمام شد. شاخ در آستین داشتن این مسائل را هم به دنبال دارد! چون بالطبع جریمه را باید او می­ پرداخت، هر چند که شاخ­ها در بشکه­ ی من بود! تا دیگر هوس بردن شاخ به عنوان هدیه­ ی تاجیکی برای کسی به سرش نزند! پولداری است و کلی دردسر!
به سالن اصلی رسیدیم و پاسپورت­ها را باید می ­دیدند و مهر خروج می­زدند. خانم افسر زیبایی پشت یک گیشه شیشه­ای نشسته بود و با کامپیوتر اسامی ما را یک به یک چک می­کرد و مهر می­زد. این جا تنها گوشه ­ی با نظم و مرتب از کل تاجیکستان بود که ما با آن برخورد کردیم. پس از اتمام کل کار پاسپورت­ها، که سرعت عمل و شتاب زیادی هم نداشتند، سرکار خانم خیلی مؤدبانه از ما خداحافظی نمود و سفر خوشی را برایمان آرزو کرد و رفت. ما هم با هم سوار هواپیما شدیم. جمعاً یازده نفر بودیم. چه شانسی و گرنه با این سرعت عمل، تشریفات خروج چند روز به درازا می­کشید! یازده نفر مسافر برای یک هواپیمای توپولوف بزرگ روسی با آرم شرکت هوایی تاجیک ایر. عجب!
هم پرواز ما از مشهد به عشق آباد غیر عادی بود چون مسافران و بارها بیشتر از ظرفیت هواپیمای کوچک روسی بود و هم امروز پرواز برگشتمان به مشهد و وطن غیر متعارف به نظر می­رسد. بارهایمان و خودمان بسیار کم بودیم برای یک هواپیمای غول پیکر توپولوف روسی! کارکنان و مهمانداران هواپیما نیز از تعداد اندک ما دچار شگفتی شدند. همگی در قسمت درجه یک جلوی هواپیما و نزدیک کابین خلبان نشستیم و تا مشهد به شوخی و خنده گذشت.
(عکس شماره 105)
لباس تن ما باز هم به توصیه­ ی عباس سرپرست تیم، همان بلوزهای آستین کوتاه آرم دار ورزشی بود. در هواپیما اندکی سردمان شده بود.! بله، یک لا قبا رفتیم و یک لا قباتر برگشتیم! ای کاش یک دست گرمکن ورزشی آرم دار به ما می­دادند تا این وضعیت آبرومندانه­ تر صورت می­گرفت. مگر نه اینکه جهت جلوگیری از اسراف و تبذیر آنها را دوباره پس می­گرفتند؟ با رسیدن به مشهد و موقعی که پا بر زمین آسفالت فرودگاه گذاشتیم خیلی خود را کنترل کردم که زمین را بوسه نزنم، این جا «ایران من» است، همان جایی که در کشورهای میزبان در هر موقعیتی یاد برتری­ها و مزیت­هایش دل ما را می­لرزاند و همگی کلمه­ ی «ایران من» تکیه کلاممان گشته بود: «ایران من»...
وارد سالن اصلی شدیم. ناگهان با شگفتی دیدیم که گروهی خیلی مرتب و در صف منظمی با پلاکاردها و حلقه ­های گل به استقبال ما آمده ­اند. شرمنده و حیران مانده بودیم. ما را با محبت خویش، شرمنده کردند.
آقای آقاجانی رئیس فدراسیون رأساً از تهران آمده بودند و آقایان مجتهدزاده، مدیر کل تربیت بدنی خراسان و عده ­ی زیادی از کوهنوردان خراسان و خبرنگاران و عکاسان از ما استقبال کردند و سپس دسته­ جمعی به نزد جمع صمیمی و مهربان خانواده ­های محترم کوهنوردان خراسان رفتیم و از ما و دو نفر اعضای خراسانی تیم به گرمی استقبال گردید و ضیافت ناهاری به افتخار تیم در رستوران هتل جواد مشهد برگزار شد که حدوداً چهل نفر بر سر میز بودند. روزنامه­ی خراسان نیز مصاحبه­ای با دست­اندرکاران حاضر ورزش کوهنوردی ترتیب داد که در دو شماره مصاحبه و گزارش ورود فوق را چاپ کرد. عکس رنگی بچه­ های تیم را در صفحه اول آن چاپ کرده بوند. کارکنان گمرک نیز این بار مثل موقع رفتن با ما کمال همکاری را نمودند و در ترخیص بارها و جابجایی آن یاری فرمودند. از حسن نظر تمامی ایشان سپاسگزاریم. پس از ناهار برای زیارت و خرید رفتند و ساعت 7 عصر نیز با پرواز آسمان به سوی تهران حرکت کردیم.

آقا رسول حکم ­آبادی هم قبل از حرکت به سوی عشق­ آباد و هم بعد از آن در مراجعت از دوشنبه در شهر مشهد بسیار به ما محبت فرمود. امیدوارم این همنورد خراسانی ما همیشه در همه ­ی شئون زندگی موفق و پایدار باشند. آقای حاج عباس شوشتری نیز جزء کسانی بودند که بی شائبه خدمت و خون­گرمی نشان دادند  از جمله در روز وداع به سرعت خود را رسانده بودند و تا آخرین لحظه ما را بدرقه کردند و در روز استقبال نیز سنگ تمام گذاشتند. از همگی دوستان با محبت مشهدی بسیار سپاسگزاریم. هواپیمای ما حدود ساعت 10 شب به تهران رسید. دسته­ جمعی به همراه مسافران از هواپیما پیاده شدیم. وقتی وارد سالن شدیم در اینجا نیز عده­ای از اعضاء هیئت رئیسه­ ی فدراسیون و کارکنان فدراسیون و نماینده­ی رسمی آقای سجادی از کمیته­ ی المپیک و جمع کثیری از دوستداران کوه و کوهنوردی با حلقه ­های گل و پلاکارد و فیلم­بردار و عکاس به استقبال ما آمدند و با رسیدن به درب خروجی با صحنه­ ی دیگری روبرو شدیم. جمع کثیری از همنوردان و اعضای خانواده­ی افراد تیم و گروه ­های کوهنوردی به صورت فشرده و بی­سابقه­ای با پلاکاردها و نوشته­ های خوشامد خود و با سر و صدای فراوان به استقبال آمده بودند به طوری که نظم مراسم به هم خورد و گروه موزیک که گویا در این شرکت سنگ تمام گذاشته بود، صدایش دیگر به جایی نمی­رسید. استقبال همنوردان آرشی و خانواده­ی محترم کوهنوردان همه را تحت­الشعاع قرار داده بود به صورتی که در حدود یک ربع ساعت من را از روی شانه­ ی بچه­ها پایین نمی­ آوردند! و مادرم را پس از فرونشستن شور و سر و صدای زیاد توانستم زیارت کنم. به هر حال عکس زیادی به یادگار گرفته شد و فیلم­برداری نیز شد. همه­ ی تیم به منزل آقای آقاجانی دعوت گردیده بوند. به همراه ایشان بیشتر نفرات رفتند ولی من چون خانواده­ ام مراسمی را ترتیب داده بودند به همراه آنان رفتم و مسعود نیز به همراه خانواده­اش رفت و در منزل نیز بچه­ ها سنگ تمام گذاشتند و با قربانی و گل و پلاکارد و اسفند از من پذیرایی کردند. (چشم نخورم الهی...!) و شام سرپایی هم خورده شد. شب فراموش ناشدنی برای من و خانواده ­ام بود و من شرمنده­ی همه­ ی این بزرگواری­ها و محبت­های ایشان هستم و می­دانم که هرگز قادر به جبران این همه مهربانی و لطف و خون­گرمی آنان نخواهم بود.
با این وضعیت اقتصادیِ این روزها، فشار مادی زیادی را تحمل کرده­ اند که جز شرمندگی چیزی ندارم برای جبران. در روزهای بعدی نیز کارهای باقیمانده و تحویل و تحولات انجام گرفت و ضیافت شامی نیز از سوی هیئت رئیسه ­ی فدراسیون به همراه عده­ای از میهمانان کوهنورد ترتیب داده شد

که حضور چند تن از نمایندگان مردم شهرهای قزوین، دزفول، اراک و تمامی دست­اندرکاران فدراسیون و تنی چند از تربیت بدنی و کمیته­ی المپیک به رونق مجلس افزوده بودند.

دعوت از تیمسار صادقیان رئیس اسبق فدراسیون و تیمسار خاکبیز سرپرست تیم اعزامی به ماناسلو و اورست در جمع میهمانان، گرمی خاصی به مجلس بخشیده بود که نشان دهنده­ ی سعه صدر مسئولین فعلی فدراسیون می­باشد.
مجری و مجلس ­گردانی برنامه آن شب را آقای محمدعلی اینانلو، مطبوعاتی کهنه کار و مسئول مجله­ ی وزین شکار و طبیعت بر عهده داشت که با تبحر و تسلط ادیبانه­ی خویش مجلس را جهت و سمت و سویی آبرومندانه و مثبت داده بود. دست مریزاد!

عکس­های بزرگ شده­ای از صعود و نیز فیلم ویدئویی پخش شده توسط تلویزیون تاجیکستان در این مراسم به نمایش گذاشته شد و توسط آقای آقاجانی به اعضای تیم حلقه­ی گل و دیپلم افتخار قاب شده­ی صعود با قاب خاتم هدیه داده شد و مورد تشویق حاضران مجلس قرار گرفت.
عکاس این مجلس من بودم و فیلم­بردار آقای غفاری! جای افراد اعزامی به دمیرکازیک در این مجلس واقعاً خالی بود.

در روز ششم مرداد نیز از ساعت 4 بعدازظهر مراسم معرفی صعود و گزارش آن را در جمع همنوردان داشتیم. عده­ی زیادی بیش از حد گنجایش این سالن کوچک آمفی تئاتر فدراسیون و دفتر مشترک حضور داشتند. آقایان آقاجانی و عباس جعفری سخنرانی کردند و نمایش فیلم و اسلاید داشتیم و گزارش ما توسط من و زرخواه و خرمرودی ایراد گردید. جای دکتر جلال شهبازی باز هم خالی بود و در آخر جلسه به سوالات حاضران توسط جعفری و آقاجانی پاسخ داده شد و از مدعوین پذیرایی صورت گرفت.
 
 


پی نوشت:

با تشکر از خانم آذر گشب بابت تهیه قسمت پایانی

برای درج عکس های قسمت آخر در وبلاگ بارها تلاش کردم و موثر واقع نشد.

 

کل خوسون

 

حال و روز خوبی ندارم. بین رفتن و نرفتن مرددم. همان جمله ی کلیشه ای همیشگی،رفتن یا نرفتن  ، مساله این است...

حالا رفتن یا نرفتن من هم مساله اش این است که از طرفی قرار است برنامه بروم و باید آماده باشم و تمرین کنم... از طرفی  عذر شرعی دارم وهنوز هم  اوضاع گلو و سینه ام خراب است. دوباره قطار کردم دو دو تا چهار تاها... و بازهم پیروزی قلب به مغز. دوباره کوه انتخاب همیشگی است.

 94/10/11به سمت جاده چالوس و دیزین حرکت کردیم. هدفمان کل خوسون است. با رسیدن به دیزین و پارک ماشین حرکتمان را آغاز کردیم. برفکوبی از همان ابتدا توی ذوق می زند. پس از کمی راهپیمایی  در جاده منتهی به گردنه به سمت ساختمان متعلق به سپاه در ابتدای دره دریوک رفتیم. باید بی سر و صدا رد می شدیم وگرنه  کلی از وقتمان در پاسخ به سوالات علم بهتر است یا ثروت تلف می شد. بدون دیده شدن و چراغ خاموش از زیر دیوارها گذشتیم و به  مسیرمان را به سمت دره ادامه دادیم. هوا سرد بود و سرمایش مثل خنجر به ریه می نشست. سرفه های خشک و پی در پی شروع شده بود. با کمی کاهش ارتفاع به پل رودخانه رسیدیم و از آن گذشتیم. هدفمان صعود مسیر پارسال بود. برفکوبی تراورس منتهی به تیغه ها زیاد بود و سرعت تیم کم شده بود. در بعضی قسمت ها تا کمر در برف فرو می رفتیم. به شیب تند منتهی  به ابتدای تیغه رسیدیم. هوا در ارتفاعات متغیر بود و باید قبل از شروع بارش ها صعود را انجام می دادیم و به سمت پایین بر می گشتیم. مسیر از قسمت های سنگی مختلفی تشکیل شده بود و با اینکه صعود آن از نظر فنی دشوار نبود اما عبور از بسیاری از قسمت ها نیاز به دقت داشت. با صعود از تیغه های مسیر به یال  منتهی به قله رسیدیم. بارش برف آغاز شده بود اما هنوز هم می شد مسیر را دید. ساعت 14:30 پس از صعود قله راه بازگشت را در پیش گرفتیم. برفی یخ زده بیشتر قسمت ها را پوشانده بود و فرود را کمی دشوار می کرد. دیدمان به چند متر جلوتر محدود شده بود و مسیر فرود را به درستی نمی دیدیم. نوبت تکنولوژی بود. تمام دلخوشیم این بود که جی پی اس ساعت مشکلات جی پی اس دستی را ندارد و باطری آن یخ نمی زند اما اشتباه کرده بودم. ساعت هم درست کار نمی کرد و سرما کارش را یکسره کرده بود.  این وسایل فقط می توانند مکمل باشند و نباید به آن ها اتکا کرد. مثل این همه لوازم کمک آموزشی که می آیند و می روند اما هیچ کدام جای گچ و تخته سیاه را نمی گیرند، جهت یابی در هوایی با دید محدود هم به چیزی فراتر از تکنولوژی نیاز دارد.

  بازگشت از مسیر صعودمان نیاز به استفاده از ابزار و طناب داشت. به دنبال دهلیزی می گشتیم که سال قبل راحت و بی درد سر از آن پایین آمده بودیم. لحظه ای هوا باز شد و آن دهلیز را دیدیم . صد متر اول آن پوشیده از برف یخزده بود و باید در عبور از آن دقت می کردیم. با عبور از قسمت های یخزده وارد برف نرم تری شدیم. هوای پایین دست خوب بود و راحت و بی درد سر به کف دره بازگشتیم. باد شدید و سرمای گزنده صبح باعث شده بود تا صبحانه و نهار نخوریم و فقط راه برویم. با رسیدن به ماشین و صرف شامی مختصر در فضای گرم ماشین به سمت تهران برگشتیم.

قله سه چال

 نفرات برنامه: وحید نبی پور. روشن قوامیان. مهدی الف استوار. پریسا شهبازان. نیما اسکندری

 

نخستین صعود زمستانی جبهه شمالی زرین کوه

 

این هفته قرار بود دوباره مهمان منطقه علم کوه باشیم. جبهه شمالی زرین کوه بد جوری  ذهن مان را درگیر کرده بود. بچه های گروه امام رضای غریب همگی اعلام آمادگی کردند...لابد می پرسید امام رضای غریبش چیست؟ اگر فکر می کنید نام گروهی رسمی است یا تیمی است که آستان قدس رضوی از آن حمایت می کند سخت در اشتباهید. از آنجایی که تلاشهایمان برای جذب حامی و اسپانسر همیشه بی نتیجه است و از جیب مبارک می خوریم نام این تیم را امام رضای غریب گذاشتیم، نمی دانم شاید هم اسم بی ربطی باشد.  

در مورد رفتن یا نرفتن مردد بودم. گلو درد داشتم و حس سرماخوردگی داشتم. با خودم گفتم شاید کمی عرق کنم تا بهتر بشوم و کوله ام را بستم.

94/10/2: ساعت 18 از کرج به سمت جاده چالوس و روستای دلیر حرکت کردیم. خانه محسن  در دلیر شده بود خانه امیدمان و دوست داشتیم از هر فرصتی برای رفتن به آنجا استفاده کنیم.  در طول راه فقط و فقط صحبت برنامه های آینده بود. مسیر رسیدن به روستا باز بود و فقط در یک نقطه ی جاده یخ وجود داشت. با رسیدن به دلیر به منزل محسن رفتیم و بارها را جابه جا کردیم. با وسواس تمام کوله ها را بستیم اما باز هم وزن زیاد کوله خودش را نشان می داد.

94/10/3ساعت 5 بیدار شدیم و کوله ها را مرتب کردیم و پس از صرف صبحانه ساعت 7 حرکتمان را آغاز کردیم. هوا ابری بود و پیش بینی سایت های هواشناسی برای امروز بارش برف بود. با گذر از روستا به سمت یال منتهی به نرگس کَش رفتیم. ابتدای مسیر به برفکوبی بیشتری  نیاز داشت و مسیر به صورت تراورس ارتفاع می گرفت تا به ابتدای یال منتهی به نرگس کش برسد. با رسیدن به ابتدای یال نرگس کش وضعیت برف بهتر شده بود. برف های یال بیشتر به صورت سفت و یخ زده بود.  این نرگس کَش را باید نرگس کِش می گفتند. مسیرش کِش می آمد. مسیر یال نرگس کش در ابتدا به صورت تپه ای بود و بعد چند قسمت راحت سنگی هم به آن اضافه شد. برف یخزده کمک زیادی  به سرعت تیم می کرد. هوا ابری بود و گه گاهی گرده سه کُنج و زرین کوه از میان ابرها پیدا می شد. ظاهر این گرده  به خوبی نشان می داد که چرا تا کنون در فصل زمستان صعود نشده است. پس از 6 ساعت به بالای نرگس کش رسیدیم. 4 ساعت تا غروب آفتاب فرصت داشتیم. می شد ادامه داد و جایی پشت قله کاتیلو شبمانی کرد. به نظرم صعود از هرم سنگی کاتیلوبا کوله هایی با بیش از 20 کیلو وزن  کار راحتی نبود و کوچکترین لغزشی سقوطی بلند را در پی داشت. بارش برف هم آغاز شده بود و معلوم نبود بتوانیم جای مناسبی را برای چادر انتخاب کنیم یا نه. با مشورت با دوستان تصیم گرفتیم زیر قله کاتیلو چادر ها را برپا کنیم. پس از برپایی چادرها به درون آن ها رفتیم. احساس لرز داشتم. دوستان در یک چادر برای صرف ناهار جمع شدند. من نای بلند شدن نداشتم و می لرزیدم. صدایم هم به طور ناگهانی تغییر کرده بود. تا شب زمان زیادی داشتیم . کمی برف آب کردیم و بطری ها را پر کردیم. شام کال جوش(کله جوش) و ماکارونی داشتیم.  صدایم مثل زامبی های فیلم های هالیوودی شده بود و این بچه ها را نگران کرده بود. این سرما خوردگی عملا زمین گیرم کرده بود.

یک درد سر جدید... فندک  سر گاز از کار افتاده بود فقط یک بسته کبریت داشتیم وباید مثل چشم هایمان از آن مواظب می کردیم. هر نوع مهندسی که بلد بودیم انجام دادیم اما فندک درست نشد که نشد. پس از صرف شام به کیسه خواب ها پناه بردیم. هوا سرد بود و نمی شد بیرون کیسه نشست.

سرفه های مسلسل وار امانم را بریده بود. امشب ظاهرا شب یلدا بود. چند بار چرت زدم و نفسم بند رفت. صبح ساعت 5 از کیسه خواب بیرون آمدم. تمام چادر برفک زده بود . گاز را روشن کردم و مشغول آب کردن برف شدم. برای صبحانه کمی ماکارونی و چای خوردیم و بعد کوله ها را جمع کردیم و به سمت کاتیلو راه افتادیم. مسیر به صورت گرده ای با شیب زیاد و سنگی بود. سنگ ها باید حتما تست می شد چون در بسیاری از نقاط ریزشی بود و گذر از آن دقت می خواست. به بالای کاتیلو رسیدیم. انگار از نی  ساندیس نفس می کشیدم هوا را با دهان باز می بلعیدم اما چیزی پایین نمی رفت. دهانم کاملا شور شده بود. آب دهانم را خالی کردم. خون بود نه آب...تمام نگرانیم عفونت ریه بود و می توانست مثل آبی آتش برنامه های زمستانیم را خاموش کند.

"بچه ها من دیگه نمی تونم، داره ریه هام آسیب می بینه ،خون ریزی داره. برمی گردم" بچه ها هاج و واج نگاهم کردند. می دانستند که کارد به استخوان رسیده که خودم می خواهم برگردم. این بود که اصراری نکردند.  گفتند "ما هم بر می گردیم". قبول نکردم. هوا عالی بود و می شد کار را تمام کرد. گفتم تنها می توانم برگردم و منتظر می مانم. با این وضعیت یار تیم نیستم...بار تیمم و ممکن است سرعت را کم کنم ، ریسک نکنید اما تا هر ساعتی شد بالا برید. مهتابه.منتظرم که دست پُر برگردید. محمد رضا و طوبی هم از صعود گذشتند تا من تنها نباشم. مهدی و محسن به سمت بالا رفتند و ما هم به سمت چادر. بازگشت از کاتیلو طناب می خواست و طناب را بچه ها برده بودند. از گردنه پشت کاتیلو فرود آمدیم وبا دور زدم سنگ ها به سمت چادر ها رفتیم....

گزارش تیم صعود کننده (به قلم محسن سام دلیری):

ریه و گلودرد نیما را مجبور به بازگشت علی رغم میل باطنی کرد و محمدرضا و طوبی هم به همراه نیما به چادر ها برگشتند تا مراقب او باشند، دلگرمی دادن بچه ها به من و مهدی که تیم باید امروز صعود کنه این توان رو داد تا به مسیرمون ادامه بدیم. اولین قله مسیر بعد کمپ، کاتیلو(کاتی:نردبان، لو:بلندی) عبور کرده بودیم  که محک خوبی از کل مسیر به شمار می رفت. مسیر دسترسی ما بر روی گرده ای که تقسیم کننده دره هفت خونی و اسبه رو بود قرار داشت و از خود تیغه ها تا کف دره پوشیده از برف و یخ بود  و کوچکترین اشتباه صدمات جبران ناپذیری را به همراه داشت. هرچه بالاتر می رفتیم مسیر سنگین ترمی شد و نیاز به دقت بیشتری داشت.  خلاصه مسیر امروز ما صعود گرده ای ریزشی و فرود آن ،سپس تراورس و صعود گرده ی دیگر صعود دیواره جبار بَخُت و گرده ی آخر سه کُنج بود. سنگ های یخ زده و همراه با برف کمی اطمینان را  به ما داد که میشه با تبر یخ و گرفتن گیره های اصطکاکی با کفش  ازقسمت ریزشی عبور کنیم و تا حد امکان از طناب استفاده نکنیم(تا به نوعی در زمان صرفه جویی کنیم).

 به مهدی گفتم قدم به قدم گام بر می داریم و تا جایی که شد و مطمئن بودیم که ریسک ندارد بدون طناب عبور می کنیم. تیغه های تبر امروز با سنگ های مسیر انس خوبی گرفته بودند و با اعتماد به اون ها روی گیره ها وزن می آوردیم و خدا شکر هیچ گیره ی جوابمون نکرد! طناب و ابزار ها بر دوشمان سنگینی می کرد اما چون دو نفر بودیم و به ترافیک نفر صعود کننده روی کراکس های مسیر نمی خوردیم از اون ها استفاده نکردیم. وفقط به تبریخمون اعتماد داشتیم  امیدوار بودیم امروز اولین تلاش زمستونه این مسیر رو با موفقیت تموم کنیم. بعد تراورس وارد دهلیزی یخ زده شدیم. چشم انداز البرز همچنان قدم به قدم زیباتر دیده می شد . بعد ازعبوراز دهلیز و صعود از مسیری شن اسکی که با برف آمیخته شده بود( گرچه چند باری ریزشهایی داشت اما تونستیم ازش عبور کنیم).   به قسمتی رسیدیم که باید از آن فرود می آمدیم . زیر پا خالی بود و نفسمان در سینه حبس شده بود. خیلی به سنگ ها نمی شد اعتماد کرد. بالاخره تمام شد و به ابتدای دیواره جباربخت که  سخترین قسمت به حساب می آمد رسیده بودیم. با تلاش فراوان و پیدا کردن گیره هایی که نمی شد خیلی ازمحکم بودن شان اطمینان حاصل کرد از این قسمت به سلامت عبورکردیم و با این خیال که دیگه خطرات مسیر تمام شده نفس راحتی کشیدم . اما تمام نشده بود،سنگ بزرگ و بد قلقی با گیره های اصطکاکی جلو ما بود که باید آن را دور می زدیم. مثل مارمولک به سنگ چسبیده بودیم  تا به کف دریاچه سه برارسقوط نکنیم. قله سه کنج بالاخره خودش را نشان داد. از برفهای یخ زده مسیر با احتیاط عبور کردیم. چشم انداز منطقه تخت سلیمان و البرز مرکزی و غربی انرژی مثبتی بود تا به سلامت به قله برسیم. قله سه کنج با چالش های مسیرش آرامش خوبی به ما داده بود اما این تمام کار نبود هنوز تا قله زرین کوه نیم ساعتی زمان باقی مانده  بود. با کمی استراحت وگرفتن چند عکس راهی زرین کوه شدیم. قله ی که صعود زمستانه اش برایم خیلی مهم بود بعد از دو تلاش بالاخره امروز ما را طلبید. ساعت 13:25 دقیقه با طی مسیر 8.3 کیلومتر از (دلیر) به قله رسیدیم که 1.8 کیلومتر ازاین مسیر کاملا گرده ای و ریزشی بود(بر اساس ثبت نقاط در جی پی اس). با تماس تلفنی محمدرضا از کمپ روحیه خوبی گرفتیم و خبر صعود و سلامتی رو به اطلاعش رسوندیم. جاشون در کنارمون واقعا خالی بود. زیبایی دماوند و آزادکوه و علم کوه مسحور کننده بود دلمان نمی آمد که برگردیم اما مهمترین قسمت برنامه برگشت از این گرده بود ! وسایلمان را جمع و جور کردیم به سمت گرده راهی شدیم. نگرانیم برای برگشت بیشتر ازمسیر رفت بود چون عبور کردن از این گرده ها با خستگی مفرط نیاز به زمان و توان روحی و جسمی بیشتری داشت، در سمت شرقی جبار بخوت یک دهلیز پربرف قرار داشت  که منتهی به دره اسبه رو می شد .دهلیز را بررسی کردیم و تصمیم گرفتیم همین مسیر را برگردیم. با احتیاط وارد دهلیز شدیم و با کوبیدن تبر وکندن جای پا حدود 600 متر مسیر برفی  را با احتیاط و به صورت مستقیم فرود آمدیم .خیلی خسته کننده و طولانی بود اما نسبت به فرود از گرده زمان کوتاهتری رو پیش رو داشتیم. با تراورس عرضی از برف یخ زده با کمک تبر یخ و کوبیدن پاها خودمان را به گردنه قبل از قله کاتیلورساندیم و تقریبا نفس راحتی کشیدیم. چون خطرات مسیر از این به بعد کمتر بود گرچه همچنان تا چادرمسیر بی خطر نبود! قله کاتیلو را از پای قله دور زدیم و به سلامت به آغوش دوستانمان رسیدیم. زمان زیادی تا غروب نمانده بود. چارها را جمع کردیم و کرامپون ها را بستیم و با فرود از نرگس کش ساعت 21:30به دلیر رسیدیم.

 قله ی زرین کوه قله ای بکر و کم صعود است( خصوصا از دلیر) وگاهی با زرینه کوه سمت جاده هراز اشتباه گرفته می شود و یا به غلط به نام ماسه چال خطاب می شود .جبهه شمالی زرین کوه با زیبایی خیره کننده، با دیواره ی سترگ و استوار در زمان جاریست و نام به حق زرین کوه را با افتخار یدک می کشد ونورخورشید صبحگاهی بر فراز آن می درخشد.

محل شبمانی_پای قله کاتیلو

بازگشت

نفرات برنامه: محسن سام دلیری-مهدی الف استوار- محمد رضا مختاری- طوبی آذر گشب- نیما اسکندری


پی نوشت1:

زرین کوه یکی از قله هایی که همانند دیگر قله های خط الراس معروف کندوان به علم کوه، مرز مشترک با طالقان دارد. بلندترین قله ی در قسمت شرقی البرز غربی می باشد که از چهار جهت قابل صعود می باشد:

- رخ جنوبی؛ مسیر دسترسی از روستای ناریان طالقان می باشد، راحت ترین مسیر دسترسی به قله که شاید چاله های ماسه ی تو مسیر جنوبی نام ماسه چال را بر سر زبان ها انداخته است!

- رخ شمال شرقی؛ دسترسی روستاهای الیت و دلیر چالوس،این مسیر با گذر از جنگل های کوهستانی گیجین سَرَک و کیت کِربِن و عالی(آلی)جارون و دره اِسبِه رو و لان و صخره های شیطان کِربِن به دشت نمه چال رسید که در ضلع شرقی قله قرار گرفته است که با صعود به گردنه شرقی می توان به قله رسید.ضمنا دیواره زرین کوه به زیبایی در این مسیر دیده می شود.

- رخ شمال غربی؛ دسترسی روستای دلیر، با گذر از دره هفت خونی(خومی) و دروازه قَلت و دریاچه زیبای سِه بِرار(در ضلع غربی پای قله) با صعود به گردنه کِشتی سَنگ که محل اتصال با قله وَرزاکول و در ادامه به سیولِز می باشد، می توان از رخ غربی قله را صعود کرد. این مسیر بدون راهنما کمی دشوار می باشد مخصوصا از هفت خونی تا سه برار که باید از گذر صخره های عبور کرد.

- رخ شمالی؛ دسترسی روستای دلیر، گرده شمالی زرین کوه کوتاه ترین و مهیج ترین مسیر دسترسی به قله می باشد که از طریق یال گردَن سَرَک قله نرگیس کَش سپس با گذر از قله کاتیلو و صخره های ریزشی جباربَخُت ابتدا قله سِه کُنج صعود می شود سپس قله ی زرین کوه. این مسیر خیلی کم مورد تردد کوهنوردان قرار می گیرد و ناشناخته می باشد و برای گذر از آن باید دانش فنی وکارهای ترکیبی را دارا بود ضمنا این مسیر بدون راهنما کاملا خطرناک می باشد. 

پی نوشت 2:

این صعود رو از صمیم قلب به مهدی و محسن عزیزم تبریک می گم. کارشون واقعا ارزش داشت و نمونه ای بود از انتخاب کیفیت به جای کمیت و پوزش بایت اینکه به خاطر مریضی نشد کمک حالشون باشم

پی نوشت 3

آدم مال یتیم رو بخوره ولی لازانیای سهم مریض رو نه... بچه ها می دونن چی می گم...باز نشه بهتره

 عکس ها: از همه دوستان

 

 

گزارش برنامه اولین صعود زمستانی جبهه غربی دماوند سال۱۳۶۲-به قلم زنده یاد ابراهیم شیخی

 

در واقع بزرگترین سرمایه من اشتیاقم بود. وقتی که اشتیاق وجود دارد خیلی از کارها از انسان بر می‌آید . با تیم‌های بزرگ و یا کوچک صعود کنید یا اینکه در زمستان یا سایر فصول تلاش داشته باشید یا در مسیرهای جدید گام بردارید .
این که کی و کجا باشد برای من چندان مهم نبود در حقیقت مهم میزان چالشی بود که قصد رو در رو شدن با آن را داشتم.

به نظرم اشتیاق باعث انعطاف‌پذیری می‌شود و اجازه می‌دهد که عوامل را تغییر دهیم . شما باید عاشق کوهها باشید . دنیای شما در نهایت مملو از کوهنوردی خواهد شد و این گونه افکار ، دوستان ، اهداف ، حرفها و هر چیز دیگری که اطراف را گرفته تحت تأثیر قرار خواهند گرفت .

«بخشی از سخنان کریستف ویلیچکی چهارمین عضو باشگاه ۸۰۰۰ متری ها»

 

********************

مقدمه :

“حدود یک ماه قبل کتابی از آقای علی مقیم تحت عنوان «گزیده صعودهای شاخص زمستانی» را خواندم که در آن گزیده ای از صعودهای شاخص دهه ۶۰ را به نگارش در آورده بود. نکته جالب در یکی از گزارش ها نظرم را جلب کرد و آن اولین صعود جبهه غربی دماوند در زمستان سال ۱۳۶۲ به سرپرستی زنده یاد ابراهیم شیخی که با موفقیت کامل در مدت زمان ۶ روز انجام شده بود که یکی از اعضای آن تیم آقای محمد مهدوی ، از اعضای گروه کوهنوردی آزاد کاوه تهران و از دوستان صمیمی بنده و همکاران هستند. وقتی با ایشان صحبت از آن صعود شاخص و گزارش ابراهیم شیخی در کتاب مذکور به میان آمد ، قرار بر آن شد تا ایشان نیز عکسهای آن برنامه بیاد ماندنی را در اختیار من قرار دهند تا با انتشار کامل این گزارش و عکسهای آن ، برای دوستان و هم باشگاهیان عزیز نیز خاطرات ۳۲ سال قبل زنده شود.
در ادامه گزارشی که ملاحظه می کنید به قلم زنده یاد ابراهیم شیخی از اولین صعود زمستانی جبهه غربی دماوند در بهمن ماه سال ۱۳۶۲ می باشد.”

(با تشکر از مسئول باشگاه آقای حمیدی و خانم ساقی محمودی که همکاری لازم را جهت نشر این گزارش تقبل نمودند)

گردآورنده و تنظیم : حسین صادق‌زاده

 

شرح صعود :

پس از حدود یک ماه تدارکات برنامه و هماهنگی برنامه روز پنج شنبه ۱۳۶۲،۱۱،۱۳ تعداد ۱۰نفر از کوهنوردان آزاد کاوه تهران طبق قرار قبلی ساعت ۸صبح در میدان امام حسین، نبش خیابان ایرانمهر جمع شدیم.در آنجا آقایان عبدالهی ، عبدلی و بنکدار و دیگر دوستان نیز برای بدرقه ما آمده بودند.در ساعت ۸:۳۰ پس از خداحافظی از آنها مینی بوس به سمت جاده هراز حرکت کرد.ساعت ۱۰:۳۰دقیقه به پست بازرسی سد لار رسیدیم و پس از ارایه برگ سازمان آب و مجوز هیئت تهران به راه خود ادامه دادیم.در ساعت ۱۰:۴۰ پس از عبور از محل خانه های سازمانی سد لار در کنار جاده آسفالته پیاده شدیم و پس از جمع و جور کردن وسایل از جاده به سمت شمال حرکت کردیم.از ابتدای راه برف سنگین داشتیم.نفر به نفر برفکوبی کرده به عقب گروه می‌رفتیم…

سنگینی کوله پشتی ها به مرز ۳۵ کیلو میرسید.ابتدا به سنگ چال وبعد از آن به چال چال رسیدیم.چال چال محل عشایر گرمسار در فصل تابستان می‌باشد.قله دماوند با عظمت خاصی در روبرو نمایان است.باد معروف غربی همراه با کولاک روی گردنه ویال غربی دیده می‌شود.از همین جا گروه خود را برای مقابله با باد وحشی آماده می‌کند.ارتفاع برف در دشت به ۱متر هم می‌رسد . صدای شکستن برف پشت سر هم به گوش میرسد البته شیب دشت و دره کم و در ارتفاع پایینی واقع شده و هیچ جای نگرانی برای وقوع بهمن نیست. در ساعت ۳ بعدازظهر به نزدیکی‌های چشمه وزان می‌رسیم. بلافاصله محل چادرها را معین و همگی در برپایی آنها تلاش می‌کنیم.

۳ چادر برپا کردیم . یک چادر را به گذاشتن کوله ها و دیگر وسایل و همین طور آشپزخانه و ۲ چادر دیگر را به استراحت خودمان اختصاص دادیم.ساعت ۱۷:۳۰عصر چادرها برپاشد.تاریکی شب فرا می‌رسید. داخل چادرها رفتیم و پس از صرف شام به استراحت پرداختیم. هوا امشب صاف بود.

ساعت ۵:۳۰ صبح همگی بیدار شده بعد از صرف صبحانه کمپ موقت اول را جمع کرده و در ساعت ۸:۳۰ به طرف گردنه یخچال حرکت کردیم. مسیر از ابتدای یال به طرف شمال به روی یال اصلی بود.بعد از یک ساعت به روی یال اصلی رسیدیم.همچنان به طرف شمال و گاهی هم شمال غربی می‌رفتیم.تصمیم داشتیم خود را به گردنه برسانیم ولی به علت برف زیاد و سنگینی کوله ها مجبور شدیم در بالای دره اصلی میان وزان کمپ موقت دوم را برپا کنیم.ساعت ۲:۳۰ بعدازظهر بود.یک نقطه صاف و پر برف را انتخاب کردیم.

محلی را به طول ۱۰متر و عرض ۴متر و به ارتفاع خود برف خالی کرده و ۳ چادر را برپا کردیم با این تفاوت که از چادرهای روز اول استفاده نکردیم و چادرهای جدیدی را برپا کردیم.ساعت ۴:۳۰ بعدازظهر کار کمپ موقت دوم تمام شد.کمی غذا خورده و به استراحت پرداختیم. محل کمپ موقت دوم در ارتفاع ۳۳۰۰متری قرار داشت.در شرق کمپ ما دره اصلی یخچال بود که آن طرف دره یال جنوب غربی دیده می‌شد.این یال همان یال گروه دیگری بود که هم زمان با ما در منطقه بودند.هر چه از شب می‌گذشت بر شدت ریزش برف افزوده می‌شد.ساعت ۲۱:۳۰ همگی به کیسه خوابها رفتیم.
باد همراه با برف کولاک می‌کرد .

 

شنبه مورخه ۱۳۶۲،۱۱،۱۵:
ساعت ۵:۳۰ صبح بیدار بودیم و پس از صرف صبحانه و جمع کردن کمپ موقت دوم در ساعت ۹ صبح به طرف گردنه حرکت کردیم.بارش برف ادامه داشت و مسیر را پوشانده بود.مسیر راه ما به طرف شمال غربی بود.یک ساعت بعد به روی یال اصلی یخچال رسیدیم.از اینجا به بعد مسیر به طرف شمال شرقی تغییر پیدا میکرد.ساعت ۱۲ظهر مسیر کاملا غربی و جهت به سمت شرق بود.برف و کولاک شدید ادامه داشت.راه درازی را روی سنگهای لغزان ادامه دادیم تا اینکه در ساعت ۳بعدازظهر به کاسه سروزان جایی که از قبل به عنوان کمپ اصلی در نظر داشتیم رسیدیم.

در حین بارش برف و کولاک شدید مشغول آماده کردن محل کمپ اصلی شدیم.دو چادر نیم کره و یک چادر خیمه‌ای در این محل محکم ثابت کردیم زیرا تا آخرین روز برنامه باید در این محل باقی می ماندند. همبستگی و کمک بچه ها در امر برپایی کمپ اصلی بی نظیر بود.۲ ساعت طول کشید تا کمپ اصلی زده شد.بارش برف همچنان ادامه داشت.ارتفاع کمپ اصلی ۴۰۰۰متر بود.دور تادور چادرها را با تخته هایی از برف به صورت دیوار بلوک گذاری کرده بودیم.برای استراحت و همچنین خشک کردن لباسها و وسایل به داخل چادرها رفتیم.

کولاک همراه با برف به چادرها شلاق می‌زد ولی محل چادرها بسیارعالی بود.بعد از شام درباره فردا صحبت کردیم تصمیم گرفته شد روز چهارم یعنی فردا را به بچه ها استراحت بدهیم و فقط ۳نفر از اعضای کمیته فنی برای شناسایی و پرچم کوبی و تعیین محل کمپ بعدی به ارتفاع بالاتر بروند باد و کولاک در اطراف چادرها می پیچید.گویی زیپ چادرها را بالا می‌زد و داخل می‌شد.یکی از چادرها پر از برف شده بود.آن شب همه بچه ها بی خوابی کشیدند.وضع چادرهای ما خیلی خراب بود.

 

یکشنبه مورخه ۱۳۶۲،۱۱،۱۶:
صبح روز چهارم ساعت ۹ صبح ابراهیم و داوود و جلیل کمپ اصلی را به سمت بالا ترک کردند. آنها کوله انفرادی-وسایل فنی و حدود ۳۰عدد پرچم را با خود به همراه داشتند.از همان ابتدا پرچم کوبی کرده و به طرف بالا رفتند.در جاهایی که برف نداشت از سنگ چین استفاده می‌کردند.هوای ابتدای صبح خوب بود ولی نشان میداد که هوا خراب خواهد شد.

آنها بعدا”گفتند: در ارتفاع ۵۲۰۰ متر بودیم پرچم ها تمام شده بود و مه غلیظی قله رو پوشانده بود.منتظر رد شدن مه و نمایان شدن قله بودیم ولی همچنان مه از ۵۰ متر بالاتر را پوشانده بود.یخچال سمت چپ را تراورس کرده و باز هم منتظر هوای صاف شدیم ولی هوا همچنان گرفته بود.کولاک شدید برفها را به صورتمان می‌زد .از عینک توفان کاری ساخته نبود زیرا عینک بخارکرده و جلوی دید را می‌گرفت.مژه ها و ابروی ما یخ زده بود.پایمان در کفش دو پوش سرد شده بود.ارتفاع ۵۲۰۰ متر را پس از شناسایی به سمت پایین ترک کردیم.در یک لحظه پرچم کوبی و سنگ چین های خود را به علت کولاک شدید گم کردیم و پس از لحظه ای به کمک قطب نما به مسیر خودمان رسیدیم!!!

خیلی سریع سرازیر شدیم و در ساعت ۱۴:۳۰ بعداز ظهر در کمپ اصلی بودیم.بچه ها چای را آماده کرده بودند.برای ما مشخص شده بود که چادر زدن در ارتفاع بالاتر از این به علت باد شدید امکان ندارد و اگر چادری هم زده شود به علت شدت باد پاره خواهد شد.تصمیم گرفته شد فردا قله را از همین جا یعنی کمپ اصلی صعود کنیم. همه موافقت کردند.در همین روز گروهی از ارتفاع ۴۰۰۰متری مسیر شمال شرقی (تخت فریدون)به علت باد شدید و پاره شدن چادرهایشان مجبور به برگشت شدند.همین طور گروه دیگری از تبریز که می‌خواستند از مسیر جنوبی صعود کنند از گوسفند سرا مجبور به برگشت شدند. حالا باید متوجه بود که یال غربی چه باد وحشتناکی دارد.

 

دوشنبه مورخه ۱۳۶۲،۱۱،۱۷:
صبح روز دوشنبه ساعت ۷:۴۵ پس از جمع و جور کردن وسایل و برداشتن کوله انفرادی هر ۱۰نفر اعضای گروه به طرف قله حرکت کردیم.آسمان کاملا صاف ولی توفانی بود .باد چنان می وزید گویی صعود در این توفان غیر ممکن است.پس از لحظه ای به بالای گردنه رسیدیم.زیر گردنه داخل کاسه کمپ اصلی را که از آن بالا جلب توجه می‌کرد دیدیم.آخرین نگاهها را به کمپ اصلی کرده و به راه خود ادامه دادیم.از اینجا به بعد شیب بسیار تندی را پیش رو داشتیم.حرکت از ابتدا مشکل و همراه با باد شدید بود.هنوز ۱ساعت از زمان صعود نگذشته بود که ۳نفر از ۱۰نفر صعود کننده به علت کفش بد و احساس سرما در پاها به سمت کمپ اصلی برگشتند.۷نفر دیگر به راه خود ادامه دادیم.

ساعت ۹ صبح روی گردنه ۵۰۰۰ متری به نام گبری وزان بودیم.قرار بود چادر آخر را در این نقطه برپا کنیم که به علت باد شدید روز قبل از این کار منصرف شدیم.به هر حال از منطقه گبری وزان هم گذشتیم.لازم به توضیح است که این منطقه زمینی صاف به مساحت تقریبا۱۰۰متر است که در فصل تابستان محل مناسبی برای برپایی چادر است ولی در فصل زمستان به علت بادگیر بودن منطقه مشکل بتوان چادری برپا کرد. باد همچنان ما را به این طرف و آن طرف پرت می‌کرد ولی ما با عزمی راسخ راه را ادامه دادیم.یک شیب تند دیگر بود.راهی از لابه لای بادها پیدا کرده و بالا می‌رفتیم.

بعد از آن به دو شیب تند به ارتفاع ۵۲۰۰ متر رسیدیم در این لحظه جلیل روی یخچال لیز خورده و به سمت پایین می‌رفت .بالاخره با کنترل کلنگ توانست خود را از مهلکه نجات بدهد. بعد از آن در کنار سنگی که برای یک لحظه از کمند توفان در امان بودیم کمی تنقلات خورده و به راه خود ادامه دادیم.اینجا نقطه ایست که دیروز آخرین پرچم نصب شده بود.از اینجا به بعد پرچم کوبی لازم بود.

البته لازم به توضیح است به علت نبودن برف به دلیل باد شدید که برفها را باخود می‌برد پرچم کوبی مشکل بود.پرچم ها به نفر آخر داده شد تا در جای مناسب نصب شود.تیم راه خود را ادامه می‌داد. سه ساعت و نیم کوهپیمایی در آن توفان شدید ما را برابر ۱۰ساعت کوهپیمایی در منطقه بدون باد خسته کرده بود.یک کاسه یخی به اسم فردیک چال در جلوی ما بود و یک مسیر شنی در سمت چپ ما بود.ما مسیر یخی را انتخاب کردیم چون لااقل جای پا سفت بود و به عقب برنمی گشتیم.همین کاسه یخی در فصل تابستان دارای آب خوبی می باشد که از زیر کاسه یخچال روان است و گروه ما در فصل تابستان در همین جا چادر زده بودند.از اینجا به بعد با توجه به سرعت باد حرکت واقعا مشکل بود.۳ نفر در جلو و ۴ نفر در عقب در حرکت بودند.اگر این شیب را هم تمام می کردیم به اول گرده سنگی می رسیدیم که باد کمتری داشت.همین مسافت ۲۰۰متر تا اول گرده سنگی ۲ ساعت تمام طول کشید ولی زمان برای ما خیلی مهم بود.البته ما امکان چادر زدن روی قله کنار دهانه را هم داشتیم.

به اول گرده سنگی رسیدیم. داخل سنگها باد کمتر بود.راه رفتن راحت شده بود و ما خوشحال بودیم.یک ساعته گرده سنگی را تمام کردیم و به اول خاک‌های زرد گوگردی رسیدیم.راه رفتن از خاک های گوگردی مشکل بود.به طرف راست رفته و از روی شیب سنگی بالا رفتیم.حالا فقط خاک زرد نرم در جلو قرار دارد.مسافت تا قله ۹۰ متر بیشتر نمی‌باشد ولی شیب تند و باد شدید تمام نیروی ما را از بین برده بود اما نیروی اراده هنوز وجود داشت.در اینجا بود که هر کس به روش دلخواه خود حرکت می‌کرد.یکی سینه خیز می رفت و یکی چهار دست و پا و یکی چند قدم برمی داشت و زمین می خورد.هر قدم چندین بار تنفس می‌کردیم.در اینجا بود که چهره سرپرست برنامه دیدنی شده بود.او به گروه نگاه می‌کرد و از راه رفتن ، مقاومت ، استقامت و پایداری گروه لذت می‌برد…
ساعت ۱۶:۳۰ بعدازظهر دوشنبه مورخ ۱۳۶۲،۱۱،۱۷ سه نفر اول به قله رسیدند.فریاد نفر اول گروه ۴ نفر دوم را از رسیدن به قله با خبر کرد.حالا همگی روی قله ایستاده ایم و قله را از تیغه غربی در زیر پا داریم.

صورت بچه ها از قندیل های یخ پر شده بود.دوربین فیلمبرداری داخل کت پر یخ زده بود.دوربین اقبال هم زیر خاک زرد پرت شده بود.چندین اسلاید انداخته و تابلوی یادبود را در کنار سنگهای گوگردی قسمت جنوبی قله گذاشته و ساعت ۱۷:۱۰ دقیقه بعداز ظهر از قله سرازیر شدیم.

هوا رو به سردی می‌رفت.باد بر شدت خود افزوده بود.حالا همه به فکر برگشت از این توفان جهنمی هستند.تا هوا روشن است باید گرده سنگی را رد کنیم.البته مسیر شنی در سمت شرق گرده وجود داشت ولی به علت افتادن دوربین عکاسی اقبال و جا گذاشتن دو کوله انفرادی توسط اسماعیل جلیلی و داوود خادم مجبور بودیم از همان مسیر صعود برگردیم.سریع سرازیر شدیم.ریزش سنگ از گرده به دنبال ما روان بود.بعد از رد کردن گرده هوا تاریک شد و ما منتظر دیگر بچه ها شدیم که باهم پایین برویم.همگی جمع شدیم و دو به دو در کنار یکدیگر به طرف پایین حرکت می‌کردیم.

هوای سرد آن شب همراه باد ، برودت هوا را به ۴۸درجه زیر صفر رسانده بود.پاهای بچه ها در کفش سرمازده شده بود بالاخره با مشکلات فراوان و اتفاقاتی که در هنگام برگشت افتاد( از جمله پرت شدن جلیل صفر علیزاده از روی یخچال و کنترل خود با کلنگ و خوردن کلنگ به ابروی داوود خادم و دیگر حوادث)پس از ۴ ساعت رأس ساعت ۹ شب به کمپ اصلی رسیدیم.بچه های داخل چادر چای را آماده کرده بودند وچای را خورده و خوشحال از اینکه همگی سالم در کنار یکدیگر هستیم .آن ۳نفر پذیرایی بسیار گرمی از ما کردند و شام را آماده کردند.پس از صرف شام به کیسه خوابها رفتیم و تصمیم گرفتیم فردا صبح زود یک روزه به پلور برگردیم…

 

سه شنبه مورخه ۱۳۶۲،۱۱،۱۸:
با کمک بچه ها کمپ اصلی را جمع کردیم و در ساعت ۱۱صبح به سمت پلور حرکت کردیم.ساعت ۱بعدازظهر به ارتفاع۳۴۰۰متری رسیدیم و گروهی را روی یال جنوب غربی در حال صعود دیدیم و با حرکت دست و فریاد آنها را از وجود خود مطلع کردیم.بعد از گذشتن از این محل ساعت ۱۴:۳۰ به بالای چال وزان رسیده بودیم.در اینجا ناهار را به صورت سرپایی خوردیم و راه را ادامه دادیم.کوله ها گویی سنگین تر شده است.بالاخره ساعت ۱۷ بعدازظهر در کنار جاده آسفالته سد لار بودیم.بچه ها واقعا خسته شده بودند.

دو ساعت و نیم طول کشید تا جاده اختصاصی سد لار را بیاییم.ساعت ۱۹:۳۰ بعدازظهر در محل پست بازرسی سد لار بودیم.پس از صحبت کردن با مأمور پست بازرسی از او خواستیم تا در محل خانه های سازمانی جایی را برای استراحت و شب مانی به ما بدهند ولی آنها از این کار امتناع کردند.به هر حال آنجا را ترک کرده و به سمت جاده هراز – پلور حرکت کردیم.

جاده هراز با توجه به بارش سنگین برف امشب بسته بود.خلاصه با هر مشقتی که بود به قهوه خانه ای در جاده هراز رفته و در آنجا به استراحت پرداختیم.بخاری بزرگی در وسط قهوه خانه بود.بچه ها برای خشک کردن وسایل وکفشها کنار بخاری رفته و مشغول در آوردن کفشها شدند که پای چپ اسماعیل جلیلی توجه همه را جلب کرد.

انگشتان پای او سرمازده شده بود.پس از گرفتن ظرفی از صاحب قهوه خانه ابتدا با آب سرد و کم کم با آب گرم انگشتان اسماعیل را ماساژ دادیم.آن شب را استراحت کرده و فردا با یک مینی بوس به سمت تهران برگشتیم.اسماعیل را به بیمارستان شهدا بردیم.درآنجا دکتر به او گفت زمان به پای تو جواب خواهد داد که آیا سیاهی برطرف میشود یا نه؟به هر حال او را در بیمارستان بستری کردیم.بقیه بچه ها از سلامتی کامل برخوردار بودند.دو هفته استراحت برای تیم لازم بود.

 

نفرات شرکت کننده در صعود زمستانی بهمن ماه جبهه غربی دماوند سال ۱۳۶۲:
۱_ابراهیم شیخی (سرپرست و سرقدم )
۲-جلیل صفرعلیزاده(کمیته فنی -عقب دار و فیلمبردار گروه)
۳-داوود اژدری(کمیته فنی و امدادگر)
۴-داوود خادم(امدادگر)
۵-اسماعیل جلیلی
۶-محمد مهدوی (عکاس)
۷-نادر فرازمند
۸-اقبال افلاکی
۹-محمد صادقی (عکاس)
۱۰-حسن خیرآبادی(کمیته فنی)

 

*هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شدبه عشق      ثبت است بر جریده عالم دوام ما*

 

 

IMG_6209

 نقشه یال‌های دماوند 

 

photo_2015-12-10_17-45-53

صبح روز برنامه – ۱۳۶۲،۱۱،۱۳ – میدان امام حسین 

 

photo_2015-12-10_17-45-58

 

photo_2015-12-10_17-46-03
کمپ ۱ 

 

 

photo_2015-12-10_17-45-32
                                 محمد مهدوی – نفر سمت چپ تصویر

 

 photo_2015-12-05_15-55-25

جبهه غربی دماوند

 
photo_2015-12-10_17-46-12
کمپ اصلی جبهه غربی – ارتفاع ۴۰۰۰ متر
نکته : بیل‌های برف دست‌سازی که برای این
برنامه توسط اعضای تیم ساخته شده بود

 

photo_2015-12-10_17-45-46

 

photo_2015-12-10_17-46-16

 

 

photo_2015-12-10_17-46-21

 

photo_2015-12-05_15-56-06
محمد مهدوی سمت راست و اقبال افلاکی سمت چپ تصویر

 


photo_2015-12-10_17-46-25

نفرات تیم صعود کننده به قله دماوند از مسیر غربی
 ۱۳۶۲،۱۱،۱۷ 

 

photo_2015-12-10_17-46-08

 

 

photo_2015-12-05_16-02-12

از راست به چپ : زنده یاد ابراهیم شیخی ، محمد صادقی ،
زنده یاد داوود خادم و محمد مهدوی

 

photo_2015-12-05_16-02-16

 

 

photo_2015-12-05_16-04-18

با تشکر از محمد مهدوی و پسرشان کاوه که
عکسهای بالا را در اختیار ما قرار دادند


با تشکر فراوان از دوستان باشگاه اسپیلت بابت انتشار این گزارش

منبع اصلی گزارش:باشگاه کوهنوردی و سنگنوردی اسپیلت

 

قله سیاه کمان

 

باز هم سردی هوا و بارش برف و باز هم به گوش رسیدن زمزمه ی کوه ها...سیاه کمان صدایم می کرد. صدایش را به وضوح می شنیدم. از اول هفته مدام به عکسش نگاه می کردم و با خودم می گفتم  به زودی به دیدنت می آیم. این شور و شوق فقط برای من نبود. دوستانم از من پیگیر تر بودند و زمان اجرای برنامه را می پرسیدند. قرارحرکتمان ساعت 14:30 از کرج بود. اینقدر با عجله رفته بودم که زیر انداز را یادم رفته بود بردارم. قرار بود با دو ماشین برویم. روشن در ترافیک گیر کرده بود و به موقع نرسید و قرار شد خودش را برساند. به سمت کلاردشت رفتیم. کمی در مورد اجرای برنامه شک داشتم. در طول مسیر بارش برف آغاز شده بود و این نگرانمان می کرد. بارش روز های قبل هم  چشمگیر بود و نمی شد آن را نادیده گرفت. خیلی کوچکتر از آن بودم که بخواهم سر به سر بهمن های منطقه بگذارم. زمستان زودرس امسال همه را غافلگیر کرده بود. کرما کوه جایگزین مناسبی بود و در صورتی که شرایط بارش ادامه داشت می شد به آن فکر کرد. خلاصه به رودبارک رسیدیم. محسن و حسین خودشان زودتر به منطقه آمده بودند و روشن هم کمی بعد رسید و پس از جمع و جور کردن وسایل با پاترول(که از قبل هماهنگ کرده بودیم) به سمت ونداربن رفتیم. برف کف جاده را پوشانده بود و دسترسی به قرارگاه فدراسیون در ونداربن فقط با ماشین شاسی بلند امکان پذیر بود.

خلاصه کلام اینکه اتاق ها را تحویل گرفتیم و اولین بیواک مان را انجام دادیم( شبمانی در این اتاق های سرد و یخزده تفاوتی با بیواک نداشت).

94/9/19: صبح ساعت 4:30 بیدار شدیم. باز صبحانه نان غنی شده داشتیم. داستانی شده این نان ها  برای  من که فقط بربری و سنگک را می شناختم و تافتون را بلد نبودم درست تلفظ کنم. حالا عادت به نان غنی شده کلی پیشرفت بود...کوله ها را بستیم و ساعت 6:30 صبح حرکتمان را آغاز کردیم. برفکوبی با اولین گام خارج از پناهگاه شروع شد اما مقدار آن کمتر از آن بود که حدس می زدم و ارتفاع آن به زیر زانو می رسید. شاد و خوشحال از اینکه برف کم است به سمت کشتی سنگ حرکت کردیم. حسین منتظر دوستانی از کلاردشت بود و کمی  آرامتر از ما بالا می آمد تا دوستانش برسند. هوا صاف و سرد بود . یک ساعت و نیم بعد به کشتی سنگ رسیدیم. چیزی که کاملا ملموس بود افزایش مقدار برف منطقه بود. مسیر را به سمت پیت سرا ادامه دادیم. حالا دیگر تا کمر در برف عمیق و پودری فرو می رفتیم و دست و پا می زدیم. بازدهی کار نسبت به تلاشی که می کردیم پایین بود و پیشرفتی حاصل نمی شد. لیزونک را می دیدیم و هر چه می رفتیم به آن نمی رسیدیم. بالاخره به کنگلک بالا رسیدیم. بهمن بسیار بزرگی ریزش کرده بود و این خیالمان را راحت تر می کرد. می دانستم که نخاله های بهمن یخ می زند و صعود را تسریع می کند. با رسیدن به این نخاله های یخ زده دوباره سرعتمان زیاد شد و بدون برفکوبی و به راحتی به ابتدای لیزونک رسیدیم. اینجا هم بهمن بسیار بزرگی از خط الراس سقوط کرده بود و تمام مسیر را تا کف دره زیرو رو کرده بود. باز هم نخاله های یخزده به کمک مان آمد به راحتی به ابتدای دشت مسطح منتهی به پناهگاه رسیدیم. برفکوبی این قسمت خوان هفتم امروزمان بود. رسیدن به سرچال 9 ساعت زمان برده بود و این زمان در صورتی که بهمن لیزونک و کنگلک ریزش نکرده بود به راحتی می توانست به 12 ساعت برسد. همزمان با ما تیم کلاردشت هم رسیدند. حسین و یکی از همراهان این دوستان همراه تیم نبودند و معلوم شد از کنگلک بالا به سمت خط الراس رفته اند. هوا رو به تاریکی رفته بود و از حسین و دوستش خبری نبود. با آنها تماس گرفتیم. به دلیل تاریکی هوا و ساختار مسیر مجبور به بیواک شده بودند و گفتند امشب را بیواک خواهند کرد و صبح فردا به سرچال می آیند. از فرصت باقی مانده برای آب کردن برف و آماده کردن شام استفاده کردیم. هوا سرد شده بود و باید به کیسه خواب ها می رفتیم.

94/9/20 ساعت 5:30 بیدار شدیم و کوله ها را بستیم. مشغول بستن گتر هایم بودم که زیپ آن پاره شد. با هر ترفندی که بود سر و ته ماجرا را هم آوردیم و ساعت 7:30 حرکتمان را آغاز کردیم. باز هم برف کوبی و برفکوبی... محسن که به نوعی بومی این منطقه بود و در فصل زمستان هم در اینجا فعالیت هایی انجام داده بود می گفت برف الان از زمستان بیشتر است. برای صعود به سیاه کمان یالی سنگی را در نظر گرفته بودیم که درست روبه روی میان سه چال قرار داشت. بالاخره به ابتدای یال رسیدیم و صعود را آغاز کردیم. شیب این یال از همان ابتدا زیاد بود و ابتدای مسیر پوشیده از سنگ های ریزشی بود و در بالا به دست به سنگ هایی عمودی می رسید. این دست به سنگ ها را در برخی از قسمت ها می شد صعود کرد اما در برخی از قسمت ها صعود از آن ها با کفش سنگین امکان پذیر نبود و باید آنها را دور می زدیم. با طلوع آفتاب دست و پایمان کمی گرم شده بود و راحت تر صعود می کردیم. به صخره ای عمودی  و ریزشی رسیدیم . مسیر را از سمت چپ سنگ(غرب) ادامه دادیم و با صعود دهلیزی ترکیبی به بالای آن سنگ رسیدیم.  قسمت سنگی دیگری روبه رویمان قرار داشت که از  شرق آن صعود کردیم و به شیب منتهی به قله رسیدیم. با صعود آخرین شیب ساعت 12:30 به  قله رسیدیم. منظره این بالا بی نظیر بود. انگار وسط دایره ای بودیم که محیط از قلل 4000متری درست شده بود. علم کوه، میان سه چال،تخت سلیمان، دندان اژدها، سیاه گوک، کرما، خط الراس دیو چال و چالون ، آزاد کوه، دماوند، پالون گردن و .... گیج و مست از دیدن این مناظر بودیم و به رفتن فکر نمی کردیم و فقط عکس می گرفتیم. یک ساعتی آن بالا بودیم و تا توانستیم از فضا و انرژی آن استفاده کردیم. وقت برگشتن بود. بازگشت از مسیری که صعود کرده بودیم زمان بر بود. از سمت غرب قله دهلیزی را انتخاب کردیم که ظاهری ایمن تر از بقیه جاها بود. هر چند این دهلیز هم بهمن گیر و بسیار خطرناک بود. به نوبت وارد دهلیز شدیم و چسبیده به ریشه سنگ ها و از ایمن ترین مسیر به سمت پایین برگشتیم. بالاخره تمام شد و از حاشیه خطر دور شدیم و با بازگشت به مسیر پاکوب صبح مان  به سمت سرچال برگشتیم و ساعت 15:30 به پناهگاه برگشتیم. با توجه به زمان باقی مانده از روز می شد به پایین برگردیم. اما پایین برویم که چی؟ که باز حسرت بالا بودن را بخوريم.؟ یک شب بیشتر بودن در اینجا نعمت است. صبح روز بعد با تمیز کردن پناهگاه و جمع و جور کردن وسایل به سمت پایین برگشتیم ....قلبمان آن بالا هاست و برای زیارت منطقه علم کوه با آن قله های منحصر به فردش لحظه شماری می کنیم.

کشتی سنگ

عکس ها در ادامه مطلب

ادامه نوشته

گزارش صعود به قله کمونیزم(به قلم استاد محمد نوری)- قسمت پنجم

 

این دشت برفی وسیع یا کفی فیرن که در ارتفاع 6100متر قرار گرفته و حدود 12 کیلومتر درازا و سه کیلومتر پهنا دارد، بسیار تماشایی و شگفت انگیز است. به ویژه برای ما که اولین بار است همچون پهنه ای را آن هم در این ارتفاع می بینیم. این کفی یا دشت به وسیله قله های کیروف در شمال و قله مسکو و قله لنین گراد و قله آبلاکف در غرب و قله دوشنبه و قله رفیع کمونیزم در جنوب و پرتگاه مخوف دو هزار متری مشرف بر یخچال والترو در شمال شرق محصور گردیده است و برف های حاصله هر ساله و تلنبار شده در این دشت از دو سوی شرقی و غربی آن به نشیب های پایین دست یخچال فرو می ریزند.از سمت شرق از فراز دیواره ای با بلندای 2000متر از سنگ و یخ و 20-30متری تشکیل شده در لبه کفی فیرن جدا شده و ناگهان به صورت بهمن های بزرگ یا توده های عظیمی از برف و یخ به داخل یخچال والترو فرو می ریزند که بخشی کوچک  از مسیر صعود ما ناچار از زیر این تله ی مرگ می گذرد و از سمت غرب نیز این برف ها از یخشاری بنام ترامپولینی ناگهان به داخل یخچال فورتومبک(fortom bak ) در پای قله ی تیغه ای و دیدنی و اعجاب انگیز مسکو و لنین گراد سرازیر می گردد.

قله کورژنسکایا

 

در بالای این یخشار عمودی و در سطح برف های کفی فیرن ، شکاف های نیم دایره مانند و متحد المرکزی به صورت یک قیف بزرگ تشکیل شده که این نیز به نوبه خود دیدنی و قابل تعمق است. در این زمان  نفراتی ازگروه هایی  دیگر که پشت سر ما حرکت می کردند نیز به فاصله ی چند ساعت از ما به محل قرارگاه سوم می رسند.همگی خسته و فرسوده اند. چون بر خلاف ما همگی از ارتفاع پایین تری یعنی 5300متر یکسره امروز خود را به ارتفاع 6100 متر رسانده اند. البته این تیم ها دوره هم هوایی قبلی در منطقه را پشت سر گذاشته اند و بر خلاف تیم ما این اولین 6100متری آنها دربرنامه نیست. با رسیدن به محل کمپ آنها نیز شروع به برپایی چادر می کنند. بچه ها با وجود خستگی طبق رسم کوهنوردی در ایران به کمک آنها می روند و شروع به کوبیدن و تخت کردن جای چادرشان می کنند.

یکی از آن گروه به انگلیسی می گوید اینجا جای چادر ماست(خیال می کند که ما برای خود می خواهیم جای چادر درست کنیم). در جواب می گوییم ما برای همین منظور به شما کمک می کنیم. می پرسد: مگر شما راهنمای روس هستید؟ می گوییم نه ما اعضای تیم ایران هستیم. با ناباوری به سرحال بودن و یاری صادقانه ی بچه ها ی ایران می نگرد و تشکر می کند.

چادر آن ها را با کمک خودشان برپا می کنیم. بعداً می فهمیم که دونفر فرانسوی و یک نفر اترشی اند. در پایان روز نیز 3 نفر روس به جمع ما در کمپ 3 می پیوندند. آن ها ازسمت غرب و از مسیر یخچال فورتومبک صعود کرده اند و به کفی برفی فیرن رسیده اند. هر سه نفر بسیار قدرتمند و محکم و کارکشته به نظر می رسند. ما برای صرفه جویی در مصرف انرژی ذخیره ی  باطری های بی سیم سعی می کنیم کمتر تماس بگیریم. این است که وعده تماس ما با قرارگاه اصلی هر 4 ساعت یکبار است و با قرار قبلی راس وقت معین شده تماس می گیریم.عباس با کمپ یک تماس می گیرد و وضعیت هوا را می پرسد. جواب این است. هوا فردا خوب خواهد بود. با آماده کردن و صرف ناهار امروز شامل کنسرو خوراک مرغ و نان لواش خشک و زیتون و سیر است بلافاصله به تهیه چای و شام می پردازیم. تا آماده شدن شام چند جرعه چای داغ به گلویمان سرازیر می کنیم.شام را نیز پشت سر آن صرف می کنیم. اشتهای بچه ها مثال زدنی است. نان کم می آوریم و از وعده غذای اضافی به عاریت می گیریم. بچه ها از کسری مواد غذایی در هر وعده شکایت دارند. من نیز قبول دارم. ولی با تاکید های قبلی تیم مبنی بر حداقل حجم و وزن در نظر گرفته شده ، حد اکثر صرفه جویی در سوخت و حمل کمترین مقدار ممکن مواد غذایی و اشتهای خوب و غیر قابل پیش بینی بچه ها وضعیت تدارکات را بدین صورت در آورده است و اگر چند روزی به زمان برنامه پیش بینی شده اضافه شود حتماً خودم را هم خواهند خورد.

شب را در دو چادر در کفی فیرن و در ابتدای ریشه ی یال منتهی به قله دوشنبه می خوابیم.

بچه ها خسته به نظر می رسند چون بلافاصله به خواب می روند .من و دکتر جلال در چادر 2 نفری گورتکس به استراحت می پردازیم.به دکتر جلال می گویم شاید دلیل هم هوای سریع من در این ارتفاع این باشد که در همه حال از فعالیت نسبی و تلاش دست برنمی دارم. حتی در کمپ ها و موقع استراحت هم به طریقی در جنب و جوش هستم و نیمه فعال استراحت می کنم وخود را ولو نمی کنم.او می گوید از نظر تئوری انطباق این حرف درست است و انسان فعال بهتر خود را با شرایط محیط همخو می کند. شاید درست باشد و قرار می شود دکتر امشب را نیمه هشیار به استراحت بپردازد.

در طول شب با هم صحبت و شوخی می کنیم و مقداری نوشیدنی  و تنقلات مصرف می کنیم. از چادر جانبی ما صدای ناله می شنویم و دکتر آماده می شود که بیمار احتمالی را کمک کند. پس از چند دقیقه صدای خنده می شنویم. احتمالاً طرف خواب می دیده است.بیماری برای دکتر حاضر به یراق ما پیدا نشد. خاطره ی خنده آورچند روز پیش را به یاد می آوریم. یک بار پس از شام در کمپ اصلی برای استراحت به چادر برگشتیم. دو نفر مرد میانسال روسی زیر بغل یکی از کارکنان زن رستوران را که مست و لایعقل بود و در حال هزیان گفتن آن هم به زبان روسی  مستانه بود با خود کشان کشان می بردند.ما به شوخی از کنار این واقعه گذشتیم. بلافاصله پس از چند دقیقه یکی از آن مردان میانسال که همراه نفر مست بود به چادرمان آمد و هراسان و نفس زنان شروع کرد به روسی صحبت کردن و با دست و چشم و ابرو اشاره کردن. ما که زبان او را نمی فهمیدیم زبان حالش را پیش خود تفسیر کردیم  که : آری نفر همراه ایشان احتمالاً در رسیدن به چادر حالش به هم خورده و هم اکنون در حال نزع و احتضار است و این مرد هراسان آمده و دکتر تیم ما را که ظرف این مدت شهرتی بهم زده و داوطلبانه بر سر هر بیماری حاضر می شود را برای نجات جان بیمار خود حاضر کند.دکتر نیز شتابان به جمع آوری وسایل  کمک پزشکی لازمه  که همیشه همراه داشت پرداخت و برای یاری و سرعت عمل از بچه ها نیز کمک خواست تا دارو ها را آماده کنند و پس از جمع آوری با تجهیزات کامل به دنبال مرد میانسال روان شد.پس از حدود 10 دقیقه دکتر برگشت و دیدیم پکر است.

دکتر چه خبر؟ بیمار را نجات دادی؟گفت نه بابا.این مرد آمده بود تا ما را برای حمام آب گرم و سونا که اینک نوبت تیم ما است خبر کند.چون وقتی به دنبال او روان شدم مستقیماً به حمام رفت . او به زبان روسی احتمالاً به من می گفت که چرا معطلی ؟حمام آماده است و استفاده کن. من هم به زبان فارسی و انگلیسی دایماً سراغ بیماری را می گرفتم که برای نجاتش آمده بودم. وقتی هم در حمام خالی اثری از مریض دیدم و قصد برگشت داشتم او باز هم به روسی صحبت می کرد و به حمام خالی اشاره می کرد و احتمالاً از مراجعت بلافاصله من پکر و عصبانی بود و من هم از اینکه مریضی اینجا نبود و مرا بیخود تا اینجا کشانده بود عصبانی تر.

یادآوری این رخداد دست آویزی برای شوخی و خنده ما شده بود.عباس از چادر پهلویی ما را سرزنش می کرد که چرا نمی خوابید؟مگر شب نشینی آمده اید؟ می گویم دلت می سوزد که تو را دعوت نکرده اند؟

به استراحت می پردازیم.صبح روز بعد را با اشکال چراغ بنزینی شروع کردیم و عباس که دیگر در این باره صاحب تخصص شده نیز نتوانست کاری از پیش ببرد. این بود که از چادر ژاپنی ها چراغ گاز آماده آنها را بدون اجازه به عاریت گرفتیم و به راحتی چند لیوان نوشیدنی داغ جور کردیم.

پس از صرف صبحانه می خواهیم همین امروز به سمت قله دوشنبه و کمپ 4 حرکت کنیم. در ارتباط با پایین توسط بی سیم وضعیت هوا را می پرسیم. جواب قطعی آنها برای ساعت 10 صبح می ماند تا ایشان توسط تلفن ماهواره ای وضعیت روز را از مرکز هواشناسی بپرسند.چون پیش بینی دیروزشان با حال و هوای امروز منطقه جور در نمی آمد.ابرهای خاکستری رنگ بر فراز، بلندی های 6500متر به بالا را گرفته ولی به نظر از هوای خراب خبری نیست.چون هیچ حرکتی در این ابر غلیظ و مه مانند دیده نمی شود. به ناچار به وقت گذرانی می پردازیم تا اینکه وضعیت هوا روشن شود.ظاهراً هیچ یک از تیم های دیگر نیز همچون ما از وضعیت حاضر راضی نیستند و حاضر به صعود و ترک چادر خویش نمی باشند. با توصیه سرپرست و افراد کمپ اصلی امروز را به امید بهتر شدن هوا به استراحت می پردازیم. کاری نداریم مگر اینکه با تعویض مجدد لباس ها به داخل کیسه خواب بخزیم و خود را از لحاظ فکری و جسمی رها کنیم و به تجدید قوا بپردازیم. یک وعده ناهار و شام را سر فرصت آماده کرده و می خوریم. ولی به خوبی خورده نمی شود.سپس اماده می شویم تا شب دیگری را در ارتفاع6100 متر به سر آوریم.در این روز تیم دیگری از ایتالیا به قرارگاه 6100متر می پیوندند.آنها نیز امروز از 5300 حرکت کرده اند و به اینجا رسیده اند.چند نفر راهنمای روسی کوهستان نیز همراه آنان اند.ویتاری و ویکتور که با آمدن به چادر ما از آن ها پذیرایی می کنیم.ویکتور برای تجدید پانسمان دستش آمده . او دیگر از مشتریان دائمی دکتر جلال محسوب می گردد.راهنما های روسی چادری دائمی و غاری برفی به صورت انبار ملزومات در زیر صخره های بیرون مانده از یخ و برف لبه ی کناری دشت برفی فیرن و مشرف بر دره والترو را در اختیار دارند و همگی آنها در آنجا مستقر می گردند و هرازگاهی یکی از ایشان فاصله طولانی قرارگاهشان تا نزدیک چادر های ما را طی می کند و بدون مقدمه سر در چادر بی صاحب ژاپنی ها فرو می کند و هر بار چیزی را به همراه می برد. مثل خوراکی ، سوخت و گاز و ...نمی دانم با ژاپنی ها سر این کار توافق کرده اند یا بی مهابا و بدون اجازه این کار را می کنند.ما نیز به تاسی از آن ها  و از سر ناچاری چراغ گاز ژاپنی ها را بی اجازه از چادرشان برداشته ایم و صبحانه خود را روبه راه کرده ایم.خدا کند روی این مقدار سوخت حساب نکرده باشند.باید حتماً این موضوع را به ایشان اطلاع دهیم. در آن صورت ممکن است دیگر کسریها را نیز به حساب تیم ما بگذارند . نهیبی از پشیمانی یا عذاب وجدان یا هراس به من می گوید: چرا بی اجازه این کار را کرده ایم.

روز دیگری فرا می رسد.با این استراحت بلند مدت حال باید آماده شویم تا به سوی یال منتهی به قله دوشنبه که بر سر راه رسیدن به قله اصلی یعنی  کمونیزم قرار گرفته است حرکت کنیم

 

یال بسیار پرشیب و تند به نظر می رسد.از اواسط راه صخره های قهوه ای رنگ به صورت تیغه ای سنگی از برف های گرده ی یال به در جسته اند و خود نمایی می کنند ولی در گستره ی این برف های سفید بی کران این تیغه سنگی همانند خطی باریک به نظر می رسد.از طریق بی سیم با قرارگاه اصلی تماس  برقرار می کنیم.جواب را خود عمو کریم می دهد." هوا بسیار نغز است، شما چطورید؟ نغزید؟".نغز کلمه ای است فارسی که به معنی عالی، خوب، نیکو و خوش به کار می رود و اکثراً  در گفتار اهالی فارسی زبان تاجیکستان  از جمله عمو کریم ما تکرار می شود.چیزی در حد تکیه کلام. بله هوا نغز است و ما هم نغزیم و پیش روی به سوی قله ، این هدف نهایی از همه نغز تر است.

حرکت می کنیم. با کوله هایی که نسبتاً برای این ارتفاع سنگین اند.ما باید در این روز جهت رسیدن به کمپ بعدی طبق برنامه فشرده خویش حدود 800 متر از یالی یخی برفی با شیب تند را صعود کنیم.حدی غیر متعارف برای یک روز صعود سنگین در کوهنوردی ارتفاع بالا.

به سوی بلندی هایی که در پیش داریم پیش می رویم.ابتدای مسیر، شیب یال ملایم است و ما با روندی یکنواخت صعود می کنیم.ولی آرام آرام شیب تند تر می شود و حرکت ما هم کند تر. چند شکاف یخی کوتاه راه را بر ما بسته اند. با کمی دور زدن از بارک ترین نقطه شکاف ها ی سر راه که اکثراً به صورت طبیعی پل برفی عریض روی آن ها تشکیل شده است عبور می کنیم.نفرات پیشتاز کوهنوردان در این مسیر 3 نفر روس هستند که راهنمایی تیم ها را در مسیر به عهده دارند و کاملاً مسلط و پر توان نشان می دهند. ما با اندکی تانی در آخر همه حرکت می کنیم تا هم از جای پای آن ها استفاده کنیم و هم مسیر را به دنبال آن ها درست طی کنیم. به دلیل شیب تند و برف یخ زده حرکت به کندی انجام می شود.ما هم فاصله خود را با گروه جلویی حفظ می کنیم به طوری که تیم جلویی با رسیدن به محل کمپ 6500 متر در اواسط راه مسیر یال در کنار تیغه های سنگی بیرون زده از برف به استراحت می پردازند و صعود ما را به دنبال خود تماشا می کنند.شاید لذت استراحت و نفس تازه کردنشان را تماشای تلاش سخت ما دو چندان می کند.و من نیز با دیدن راحتی و تصور احساس لذتشان بر حالشان غبطه می خورم  و کوشش می کنم هر چه زودتر خود را به محل استراحت آن ها در محل کمپ 6500 برسانم تا من هم از لذت و راحتی برخوردار شوم.همزمان با حرکت مجدد آن ها  ما هم به محل استراحت آن ها می رسیم و هر کسی خود را روی سنگی ولو می کند.

با صرف نوشیدنی در این فرصت گلویی تازه می کنیم و تنقلات به هم تعارف می کنیم. از موقعیت به دست آمده می خواهیم استفاده کنیم. پیشنهاد خوردن ناهار را می دهم.زرخواه درد شدیدی در ناحیه دیافراگم و شکم دارد و دیگر نمی تواند به صعود خویش ادامه بدهد. بار سنگین و شیب تند و ارتفاع زیاد طاقت را از همه کس گرفته است به ویژه ایشان که چندین پاره ی ترکش هنوز هم در شکم و دیافراگم خود از روزهای خون و آتش به یادگار به همراه دارد. چهره اش نشان می دهد که دردی عذاب آور را تحمل می کند تا به سهم خویش بار تیم را تا ارتفاع هر چه بالاتر و به هدف نزدیک تر برساند.دکتر و بچه ها با دیدن حال او وی را پرسش باران می کنند. از دکتر برای کمک به او و ادامه کارش می پرسیم.زرخواه می گوید شاید بتوانم صعود کنم و دلم نیز می خواهد ادامه دهم، ولی می ترسم که در بالاتر و موقعیتی بدتر و دشوارتر مجبور به بازگشت شوم و اجباراً نفراتی را با خود به پایین بکشانم و از صعود محرومشان کنم.ولی اگر از اینجا برگردم در کمپ سوم هم چادر و وسایل داریم و هم نفرات روس هستند و جای هیچ گونه نگرانی نیست. از بابت من خیالتان راحت باشد.

با اشک و اندوه همدیگر را ترک می کنیم و بار همراهش را که یک چادر 3 نفره است بین خود تقسیم می کنیم. چادر سهم من است و دیرک های چادر سهم رسول می شود.از شدت رقت احساس، خوردن ناهار را هم فراموش می کنیم و به صعود ادامه می دهیم و زرخواه سرازیر می شود.

رو به جلو و بالا به پیش می رویم ولی نگاه هایمان و دلمان در پشت سر و پایین دست هاست و نگران زرخواه هستیم. تا جایی که دید داریم رنگ صورتی لباس او را در پهنه سفید رنگ برف دنبال می کنیم ولی پس از کمی صعود او را پشت قوز شیب زیر پا دیگر نمی بینیم و از دیدمان خارج می گردد.نگران هستیم.آیا با این درد شکم به تنهایی  می تواند  از این مسیر یخ زده به پایین برسد یا خیر؟ البته با هم قرار گذاشتیم تا از طریق بی سیم راهنمایان روس مستقر در کمپ 6100 متر راس ساعت 4 بعد از ظهر با ما تماس بگیرد تا از او با خبر شویم.پس از چند ساعت صعود یکنواخت و کوله کشی پی گیر به محل زیر قله دوشنبه به ارتفاع 6950متر می رسیم.ارتفاع ما حدود 6920 متر است. قبل از پای گذاردن بر قله از زیر گنبد برفی قله دوشنبه به سمت چپ و به دنبال رد پاها تراورس می کنیم و ناگهان در زیر پایمان در محل گردنه بین قله اصلی و قله فرعی محل کمپ را می بینیم که گروه هایی که جلوتر از ما بودند اینک به آنجا رسیده اند و در لبه زیرین یک شکاف یخی طولانی مشغول آماده سازی و برپا کردن چادر های رنگارنگ خود هستند.اینجا کمپ 6900متر و آخرین قرارگاه قبل از رسیدن به قله کمونیزم محسوب می شود.

وضع عمومی مان خوب است ولی خسته هستیم و بلافاصله پس از رسیدن به محل کمپ قصد برپا کردن چادر را داریم  ولی انگار جایی برای برپا کردن چادر های ما نمانده است.

دیر رسیدن این مشکلات را نیز دارد.به ناچار و عجولانه با کمک بیل و کلنگ و ضربات کفش های دو پوش محل دو چادر را نسبتاً آماده می کنیم و چادر ها را برپا می کنیم.یک چادر 3 نفره دو پوش و یک چادر دو نفره گورتکس. من و رسول به چادر گورتکس می رویم و پس از اندکی نفس تازه کردن و باز کردن وسایل به بیرون می رویم و با کمک بچه ها به محکم کردن و روبه راه نمودن محل کمپ خود می پردازیم.

چون از همین حالا وزش بادهای سرد این احتمال را قوی تر می کند که ممکن است سراسر شب وزش شدید تر باد را داشته باشیم این است که با کمک طناب و چکش های یخ چادر را محکم تر می کنیم چون در غیر این صورت اندکی باد می تواند چادر و نفرات خفته در آن را لغزانیده و به پرتگاه زیر پا پرتاب کند و از دشت برفی زیر پا یا از داخل یکی از شکاف های متعددی که در پایین دست دهان باز کرده اند سر درآوریم.

اختلاف ارتفاع بین گردنه باریک و تیغه مانند یخی محل کمپ 6900 تا کفی فیرن در پایین دست ها را شیب یکپارچه یخی و دیواره مانندی پر از برج های یخی و شکاف های عمیق با یخ سبز رنگ پر کرده اند. به این ایده دور از دسترس می اندیشیم که می شود در برنامه ای مستقل از انتهای دشت برفی 6100متر با صعود این دیواره یخی یکپارچه مستقیماً به گردنه محل کمپ 6900 صعود نمود و حتی در ادامه راه از سمت چپ تا قله را یخ نوردی و دیواره نوردی انجام داد.کاری کارستان! موقعیت قله کمونیزم درست در سمت شرق یا جنوب شرقی گردنه ی بین قله دوشنبه و قله کمونیزم قرار دارد که گردنه فوق به دیواره ای سنگی با شیبی در حدود 70 درجه به صورت پلکانی از سنگ یکپارچه منتهی می گردد که تا خود قله ادامه دارد و اختلاف ارتفاع بین این دیواره سنگی از گردنه تا قله چیزی حدود 600متر را تشکیل داده است . ولی برای صعود به قله کمونیزم از گردنه ی محل کمپ مسیر را از زیر سنگ های دیواره مذکور تراورس کرده و با چند زیگزاگ بزرگ برای کاستن از شدت و تندی شیب یخی مسیر به سمت یال تیغه ای سنگی که درست در سمت شرق قله قرار گرفته است صعود می کنند و پس از رسیدن به ستیغ یال در ادامه راه و در جهت غرب تیغه ای سنگی و باریک را که هر دو سوی آن شیب های تند برفی قرار گرفته ، رو به قله صعود می کنند.

امروز به اولین ارتفاع 6900متری خود رسیده ایم.با زرخواه تماس می گیریم. حالش خوب است و جایش راحت ولی از وضع پیش آمده ناراضی است. شب را برای نخستین بار در این ارتفاع می خوابیم. شاید از فرط خستگی و بی رمقی است که به خواب می رویم. باز هم عباس پس از استراحتی کوتاه تلاش پر درد سری را برای آماده کردن چراغ بنزینی به عهده می گیرد. نتیجه کار چندان خوب نیست و به جایی نمی رسد. یک فنجان کوچک چای ولرم تنها نوشیدنی است که نصیب هر نفر می گردد.خوراکی هم بدون آب و نوشیدنی از گلو پایین نمی رود. بدون چراغ سوپ هم نمی توانیم درست کنیم تا لااقل آب و غذایی بدین طریق به بدن برسانیم . شب را نیمه تشنه و نیمه گرسنه سر می کنیم.

التهاب صعود قله و هیجان نزدیکی آن اوقات سراسر شب و خواب را توام با اضطراب و نوعی نگرانی کرده بود، شاید هم تاثیر ارتفاع باشد یا گرسنگی و تشنگی فشار آورده.نمی دانم. سرانجام با به سر رسیدن شب صبح روشن فرا می رسد. با شروع سر و صدای ساکنین در کمپ 6900 همگی بیدار می شویم و شروع به جمع کردن وسایل لازم و پوشیدن لباس ها می کنیم. عباس به چادر ما می آید و می گوید حال دکتر جلال خوب نیست و چون بدنش نمی تواند خود را به سرعت با شرایط ارتفاع تطبیق دهد به سر درد شدیدی دچار شده است و از این روی مسعود را مامور همراهی دکتر برای فرود به کمپ 6100 متر می کند و به ما می گوید رسول و محمد وظیفه دارید تا به عنوان نفرات تیم تا قله صعود کنید و پرچم ایران را بر قله نصب کنید. من و رسول به سرعت خود را آماده می کنیم.حال عجیبی دارم. از یک طرف جسماً گرسنه و تشنه ام و اندکی خسته و کلافه و عصبی و از طرف دیگر خوشحالم که امروز به قله می رسیم و پرچم سه رنگ را بر قله نصب می کنیم و به آرزویی دور که در عمق وجودم خانه کرده جامه عمل می پوشیم. از طرف دیگر حال دکتر خراب شده و همه را نگران و مستاصل کرده است و دو نفر از اعضای تیم را هم از صعود به قله در امروز بازداشته است.

عباس می گوید خودم هم در کمپ 6900 می مانم که به مراقبت از دو طرف بپردازم و چون همزمان دونفر به پایین سرازیر می شوند این کار حتمی است و باید الزاماً انجام گیرد و دو نفر هم به سوی قله صعود می کنند.چون حیف است که حال که ما تا اینجا آمده ایم و امروز قله در دسترس ماست آن را از دست بدهیم. نمی دانم اگر مرا مامور همراهی با دکتر می نمود باز هم همین احساس را که هم اکنون دارم را داشتم ؟  ولی با اخلاقی که در خود سراغ دارم می دانم که اگر تا کمپ های پایین تر هم فرود می رفتم باز همان روز و حتی شبانه خود را به کمپ بالاتر می رساندم تا از موهبت صعود قله برخوردار شوم و آن را از دست ندهم. مگر اینکه به قول حافظ :

آنچه سعی است من اندر طلبش بنمایم             این قدر هست که تغییر قضا نتوان کرد

من که آخرین حد تلاشم را خواهم کرد. با این اعتراف ناخود آگاه قله یعنی اولویت اول، پس هم اکنون هیچ چیز نمی تواند مانع از وظیفه ای که به عهده ام نهاده شده است گردد.تا آخرین نفس عزمم را جزم کرده ام تا به قله برسم و سپس با بازگرداندن خبر و پیام سرور و شادی و پیروزی انجام وظیفه ام را کامل کنم. با رسول نگاه هایمان گره می خورد.احتیاج به کلام نیست. امواج اراده محکم و سنگین از چشمانش پخش می شود که ناگهان بغض گلویم را می گیرد و موجی از هیجان و احساس قلبم را می لرزاند. در آنِ واحد چند سوال به مغزم هجوم می آورند. آیا من خود پسندم؟چون همه چیز را برای خودم می خواهم؟ چرا عباس مسعود را برای همراهی با دکتر انتخاب کرد؟ آیا در همیت و فداکاری ما شک دارد؟ آیا من و رسول را پیر تر از مسعود و خود او هستیم برای این انتخاب کرد چون این صعود می تواند آخرین فرصت ما باشد.؟مسعود چون هنوز جوان است وقت خواهد داشت فرصتی دیگر به دست آورد. خودش چرا فداکاری کرد و نزدیک قله از تیم صعود کنار رفت؟ در این فکر هستم که عباس مجدداً به چادرما می آید . می پرسم دکتر در چه حال است؟ می گوید حالش فرقی نکرده اما خود دکتر اصرار دارد که تنها در چادر بماند تا عباس و مسعود از صعود باز نمانند. دکتر پافشاری می کند تا این استدلال را به ما بقبولاند که جز خودش هیچ کس نمی تواند به او کمک کند.می گوییم بهترین کار در این وقت پایین رفتن و ارتفاع کم کردن است.دکتر می گوید من کمی زمان لازم دارم تا هم هوا شوم. امکان دارد حالم بهتر شود و در صورتی که نیاز به دارو پیدا کنم از راهنمایان روسی که در این کمپ هستند می توانم کمک بگیرم. حتماً هر چهار نفر شما با هم بروید تا درصد ایمنی و پیروزی را بالاببرید و خیال من هم راحت تر می شود. انشاءالله پس از صعود قله همگی با هم برمی گردیم.  گویا دکتر جلال دارد با فداکاری و تحمل سردرد ناشی از ارتفاع از وجود خویش به نفع بچه ها مایه می گذارد.

آیا امکان دارد در کمپ های پایین تر پس از گذشت زمان و کمی استراحت بیشتر حالش خوب شود؟ اگر حالش بدتر شد چه خواهد کرد؟ آیا امکان دارد به بیهوشی یا توهم دچار گردد یا خدای ناکرده برای او مشکل جدی تری پیش آید؟ جلو می روم و می پرسم دکتر چطوری؟ در جوابم می گوید حالم بهتر است. به شوخی می پرسم دکتر نکند همچون محققین آزمایش های ارتفاع را روی خودت انجام می دهی؟ با لهجه شیرین ترکان پارسی گوی جواب می دهد التفات می کنید؟ اصولا تئوری انطباق...

مثل اینکه حالش زیاد هم بد نیست. چون مثل همیشه در قبال کوچکترین پرسش یا اشاره ای بلافاصله یک کنفرانس مفصل از تئوری انطباق را شروع کرده است. به شوخی می گویم دکتر جان اگر چاپش کردی یک نسخه اش را برایم نگه دار. از او خداحافظی می کنیم. عباس و مسعود هم راهی شده اند. هر چهار نفر راه می افتیم. عباس برمی گرددو مجدداً برای بار چندم به دکتر سفارش می کند که مواظب خودش باشد و هشیار بماند و بی سیم را روشن نگه دارد. عباس به دلیل مسئولیتش بیش از همه نگران موضوع می باشد، حق هم دارد. برای اینکه به راه بیافتیم او را جلو می اندازیم. ما چهار نفر آخرین نفراتی هستم که کمپ 6900متر را ترک می کنیم. نفرات گروه های دیگر در صفی منظم به فاصله 10دقیقه جلوتر از ما به آهستگی به طرف شیب یخی زیر قله در حال پیشروی هستند. رهبری و جلوداری گروه را کوهنوردان راهنمای روس هنوز به عهده دارند.هر چند نفر از کوهنوردان به وسیله طنابچه ای به هم متصل اند و یکدیگر را حمایت می کنند. ما نیز با کوله های سبک تر صعود می کنیم. شیب یخی جلوی رویمان در زیر نور شدید خورشید نقره ای یکدست است و چون آینه ای زیر آفتای چشم را می زند. هوا بسیار عالی است . آفتاب با تمام درخشدگی اش می تابد و وزش این باد سرد هم نمی تواند چیزی را تغییر دهد. هیجان صعود و قدم به قدم نزدیک شدن به قله سراپای وجودم را فرا گرفته است. گویی هر کدام از سلول های من سازی جدا سر داده اند. رسول با کف دست به شانه ام می زند و مرا متوجه عالم واقع می کند .گویی به من دلداری می دهد. آنقدر با هم یکدل شده ایم که نیازی به کلام نیست. با نگاهی و اشاره ای حرف هم را می فهمیم .کمتر از همه حرف می زند ولی بیشتر از همه فکر و نظریاتش را می فهمم. با حفظ فاصله از گروه پیشرو قدم به قدم به صعود از شیب یخی ادامه می دهیم . زیر پایمان شیبی بسیار تند از یخ یکپارچه و صیقلی به قیف عظیمی از یخ در پایین دست ها می پیوندد و در انتها ی آن به کفی فیرن با پهنه برف یکدستش می رسد. تکه های کوچک یخ که به وسیله ی نیش های کرامپون از زیر پایمان کنده می شود یکسره از ارتفاعی حدود 1000 متر به پایین پرتاب می شوند. در سمت راست مسیرمان پیشانی سنگی قهوه ای رنگ زیر قله قامت ششصد متری خود را برافراشته است. ما به موازات بلندای آن از شیب تند یخی پای دیواره سنگی در حال صعود هستیم. روبه رویمان در جنوب تیغه ای سنگی همچون دیواری کوتاه سر از یخ به در آورده و مانند گردنه ای کوچک قله را در سمت راست به تیغه های صخره ای و یخی سمت چپ وصل می کند. در قسمت بالایی این سینه ی یخی از شدت شیب کاسته می شود. ولی دیگر رمقی برای اینکه این تکه انتهایی را سریع تر صعود کنم به تنم نمانده است. تیم ما آخرین نفراتی هستند که به تیغه سنگی می رسند و من آخرین نفر تیمم. در نزدیکی یکی از صخره ها تعداد قدم های را که باید بردارم تا به بچه ها برسم تخمین می زنم. حدود 9-8 قدم. هر چند قدم یکبار مدت مدیدی می ایستم تا نفس تازه کنم. قسمت آخر راه که صخره ای است عمودی را نیز با یک طناب چهار متری فرسوده سفید رنگ و پر گره ، از بالا و جهت حمایت یا دستگیره آویخته اند. اکنون رسول و عباس و مسعود در کنار افرادی از گروه های جلویی بر بالای صخره ها نشسته اند و صعود من و افراد بالای سری که به سوی قله روانند را می نگرند. با رسیدن و چنگ انداختن به طناب مذکور این چند متر سنگ را نیز به سختی ولی بدون اینکه به روی خود بیاورم بالا می کشم و تن و کوله ام را بر روی اولین سنگ بالای تیغه رها می کنم. بچه ها کمپوت باز می کنند تا با تنقلات بخوریم. چه به موقع. من که به شدت نیاز به تازه کردن گلویم دارم. به شوخی می گویم روزه ی نیت نکرده را افطار کنیم. قطعات آناناس و آب آن هر چند یخ بسته اند گلویمان را تازه می کند. اینجا ارتفاع 7450 متر می باشد. برای اولین بار با دنیای گسترده ولی سرد و منجمد ماورای قله روبرو می شویم. پهنه ی گسترده ای از قلل سفید پوش .

قله های اطراف که اکثراً نزدیک به هفت هزار متر می باشند در زیر پایمان یک به یک  به خود نمایی ایستاده اند. قله کمونیزم در دل منطقه ای گسترده و سفید پوش از قله ها و رشته ها و یخچال های عظیم قرار گرفته است. اگر وسیله آمد و شد هلی کوپتر نبود چگونه و با چه مشکلاتی می شود به این قلل دست یافت. رسیدن به پای کار خود زمان و توان و امکانات عظیمی را می طلبد. سرچشمه یخچال های معروف فیدچنکو به طول 80 کیلومتر ، بزرگترین یخچال منطقه که حاصل به هم پیوستن تعداد زیادی یخچال های شاخه های فرعی می باشد در جنوب و شرق کمونیزم قرار گرفته و بستر نهایی برف و یخ های نشسته بر سفیدی همه این کوه های رفیع و با شکوه و برفگیر می باشد. از این ارتفاع شکوه و عظمت منطقه پامیر را در این هوای خوش و پاک بهتر می توان دید.

از هر کران تا افق دوردست و تا جایی که چشم را یارای دیدن  هست ارتفاعات بهم پیوسته و سفید پوش شانه به شانه ی هم داده اند و در آرامش و سکوتی ظاهری آرمیده اند. و به انتظار نشسته اند. انتظار گام های انسان هایی تلاشگر و کنجکاو را می کشند، تا با تلاش خویش به این توده های باشکوه ولی بی عمق و شکل بُعد و نمایی انسانی و معنا دار ببخشند. مثل این مسیرهای زیر پایمان که هم اکنون برای من و دوستانم نموداری از تلاش ماست. برای رسیدن به بالاترین حد این نمودار تا نقطه ی اوج،  توان و تلاش خود را با گام نهادن و نشان گذاردن بر آن آشکار کنیم  و به ثبت برسانیم. راستی از بالا بر شیب های  تند زیر پایمان نگریستن انسان را دچار وحشت می کند. آیا من این مسیر را صعود کرده ام؟ ولابد دوباره باید از همین مسیر برگردم!

به بالاسر نگاه می کنم . تیغه ای برفی و یخی فاصله یکصد متری ما را تا اوج به هم ربط می دهد. چند نفری به آهستگی در حال صعودند. نه من اشتباه نمی کنم! عده ای هم در حال سرازیر شدن از این تیغه باریک هستند. بله اینها دارند از قله برمی گردند. پس به همین سرعت می شود به قله رسید. هرچند خود قله دیده نمی شود. ولی تا آنجا که به نظر می رسد و فقط از مدت زمان رفت و برگشت افراد پیشرو می توان حدس زد. فاصله قله از آخرین نقطه قابل دید بیش از ده دقیقه راه نباید باشد. همگی یکباره بلند می شویم و به ردیف به طرف تیغه ی تیز و باریک سنگی و یخی قله به راه می افتیم. سمت شمال تیغه لخت است و از تخته سنگ های ریزشی قهوه ای رنگ تشکیل یافته است و سمت جنوب تیغه، شیبی تند و یکپارچه از برف یخزده است. گویی تمام سطح برف های جنوبی را با ماله صاف کرده اند. مسیر تیغه بسیار جالب است. به این صورت که در حال صعود پاهای مجهز به کرامپون را بر سطح تخته سنگ های لخت شمالی تیغه  می نهیم و برای حمایت و ایمنی دسته ی چکش یخ هلی خود را در سمت جنوب تیغه با دست چپ بر برف های یخ زده ای که تا سطح کمرمان بالاتر آمده است فرو می کنیم و در بعضی جاها از روی تیغه ی برفی یا لبه ی برف ها عبور می کنیم . در این مسیر باریک با کسانی که از قله بر می گردند به ناچار رودر رو می  شویم. باید یکی آهسته خود را کنار بکشد تا دیگری عبور کند. به همه یک به یک تبریک می گوییم و آرزوی خوشی می کنیم. آنان نیز همانند ما احسایس مشترک دارند. احساس خوش پیروزی.

در انتهای مسیر ناگهان تکه ای برف راه را بسته است. با بالا کشید از آن پا بر تخته سنگ نسبتاً بزرگی می گذاریم که مساحتی حدود 4*2 دارد که گویی همچون قالیچه حضرت سلیمان بی حرکت در آسمان ایستاده است و تمام اطرافش خالی می باشد. اینجا قله است. من آخرین نفرم که به بچه ها می رسم .در لبه این سنگ چند پلاک فلزی بزرگ با خط روسی و نیم رخ یک نفر نصب شده است، پلاک یادبود.

فقط عدد 7495 متر را می توانیم بخوانیم. ارتفاع قله کمونیزم.

برای پا نهادن روی قله چندان شتابی نداریم. گویی لذت آن را زیر دندان مزه مزه می کنیم. پرچم سه رنگ و غرور انگیز جناب سفیر محترم ایران در تاجیکستان را از کوله بیرون می کشیم و با اصرار به دست رسول می دهیم. او پیش کسوت ماست. و هم اوست که باید به نمایندگی از سوی خیل بی شمار کوهنوردان شایق و لایق و توانمند ایرانی و به نیابت از تمامی کوهنوردان مسلمان پرچم پر افتخار جمهوری اسلامی را بر تارک قله کمونیزم برافرازد. قله ای که هنوز نامش نشان از سلطه ی هفتاد و چند ساله ی تشکیلاتی لائیک بر منطقه ای مسلمان نشین و فارسی زبان دارد.

لوله ای فلزی و نقره ای رنگ به بلندای یک متر بر صخره ی قله محکم شده است و پرچم کوچک سوئدی ها. رسول اولین نفر تیم ماست که پای بر قله می نهد و پرچم سه رنگ ایران را بر بالای میله فلزی محکم می کند. قلبم با آهنگ سرود ای ایران محکم می تپد. یک به یک رسول را در آغوش می گیریم و می بوسیم. از پسِ پرده اشک شوق متوجه بچه ها می شوم. ناخود آگاه هر شش نفر دست در گردن هم انداخته ایم و اشک می ریزیم. بلی درست است. دکتر جلال و زرخواه هم با ما هستند. مگر نه این است که حضور ما در اینجا حاصل تلاش و از خود گذشتگی ایشان است؟

و این صدای زرخواه است که از امواج بی سیم قدم به قدم در گام های آخر ما را همراهی کرده است و اینک هق هق اشک راه را بر گلویش بسته است. مگر نه این است که دعای خیر و دل های مملو از آرزوی پیروزی و چشمان نگران همه کوهنوردان مشتاق هم وطن که دلشان همواره با نام و یاد ایران می تپد قدم به قدم ما را تا قله همراهی و یاری نموده اند؟حضور ما در اینجا حاصل تجربیات پیش کسوتان و پیش آهنگانی نیست که همه ی راه ها را آزموده اند و ثمره ی انتخاب احسن خویش را به رایگان به دست ما سپرده اند؟ همه کسانی که به انواع مختلف ما را یاری و همراهی و مساعدت  فرموده اند در این صعود نقش دارند و حضورشان را در دل هایمان احساس می کنیم. عباس به یاد تمامی شهدای کوهستان و همه کسانی که در کوه حرمت آفریده اند و حاصل یک عمر عشق به کوهستان و طبیعت پاک را برای ما به ودیعه گذاشته اند و خود در میان ما نیستند تقاضای یک دقیقه سکوت می کند. یک کوهنورد ایتالیایی تنها کسی است که مشتاقانه و متبسم به تماشای ما ایستاده است. انگار زبان احساسات  انسانی و حال و هوای  همه کوهنوردان دنیا یکی است. هر چند که ما از کشور های مختلف و با زبان و جهان بینی و آداب و رسوم متفاوتی باشیم. ولی یک وجه مشترک ما را به هم نزدیک و شبیه ساخته است. آن هم حس مشترک و زبان دل همه ی کوهنوردان جهان در مملکت مشترک کوهستان است که با یک ضرباهنگ می تپد و ما را به هم پیوند می دهند. (کشور کوهستان، ملت کوهستان) .

از او خواهش می کنیم چند عکس از ما بگیرد. او با لبخندی قبول می کند. به یکباره چهار پنج دوربین به طرفش دراز می کنیم. او هم با حوصله از فیگور های ما عکس می گیرد. عاقبت تذکر او که دارد یخ می زند و اجازه رفتن می خواهد ما را به خود می آورد. اصلاً دلمان نمی خواهد قله را ترک کنیم. نمی دانیم چه مدت است در قله هستیم. کوهنورد ایتالیایی شتاب می کند تا خودش را به گروهی که خیلی وقت است کاملاً سرازیر شده اند و ما آنها را نمی بینیم برساند. ما ساعت 13:30 روی قله رسیدیم و حال ساعت از 14 گذشته است. حال که به خود آمده ایم سرمای گزنده قله را حس می کنیم. ولی کاملاً سرحال و خوش هستیم. اصلاً باورمان نمی شود در ارتفاع 7495متر ایستاده ایم. مسعود به شوخی می گوید انگار هشت هزارمتری ها هم چندان مشکل نیستند. راست می گوید. من هم احساس او را دارم. تمامی صعود از آنچه تصورش را داشتیم بسیار آسانتر انجام پذیرفت. البته خیلی از مسایل و جزئیات در این برنامه مددکار و یاور ما در صعود بود. اشتیاق، همدلی و همگامی افراد تیم ایران، هوای خوب، مسیر های مشخص، گروه هایی که پیشاپیش مسیر را طی کردند، موانعی که از پیش ثابت گذاری و آماده شده بودند، ارتباط مستمر رادیویی که با کمپ اصلی داشتیم و همچنین حضور کوهنوردان زبده که در منطقه در دسترس ما بودند و می توانستند در لحظات بحرانی و اضطراری به کمک ما بیایند و به عنوان پشتوانه روحی تیم ما محسوب می شدند. اینها همگی یک به یک از مشکلات طرح و اجرای کار می کاستند. شاید به همین دلایل باشد که عده ای قله های پامیر را آسان ترین و ارزان ترین هفت هزار متری های جهان می دانند.

دستور حرکت و برگشت صادر می شود. باید سرازیر شویم.

قله سركچال

 

عادت کرده ام برنامه ریزی نکنم چون مشکلات بو می کشند و درست زمانی که برای کاری برنامه ریزی کرده ام به سراغم می آیند. می خواستم دوباره شانسم را امتحان کنم ، قرار  شد 5 شنبه ظهر به  سمت کاسونک برویم و شب را روی قله شیورکش  بیواک کنیم. هوا خوب بود .مهتاب هم بود و می شد شبی را در هوای باز گذراند. حتی کوله ام را هم بسته بودم .بازهم از زمین و آسمان کار رسید و همه چیز به هم خورد و به جای  رفتن به کاسونک یا از صف این بانک به صف آن بانک می دویدم و یا از این اتاق به آن اتاق کلکسیون امضاهای بودجه را جمع می کردم. خلاصه باز به این نتیجه رسیدم که کارهای الله بختکی برای من بهتر جواب می دهد. با بچه ها صحبت کردم و قرار سرکچال را گذاشتیم. سرکچال  همیشه  برایم تمرین خوبی بوده.

برای جمعه ساعت 5:30 فلکه چهارم تهرانپارس قرار گذاشتیم. محمد رضا سر وقت رسید اما روشن نیامده بود. به خواب ماندن های سر صبحش عادت کرده ام. با موبایلش تماس گرفتم. خواب مانده بود. به سمت فشم حرکت کردیم. میانه راه روشن هم زنگ زد  و گفت راه افتاده است. با رسیدن به شمشک و پارک ماشین در روستای سپیدستون(سپیدستان) ساعت 7 صبح حرکتمان را آغاز کردیم. تیمی از کوهنوردان باشگاه دماوند هم به قصد صعود سرکچال به منطقه آمده بودند. از جاده سمت چپ روستا، با دور زدن روستا مسیر را به سمت باغات بالای سپیدستون ادامه دادیم. دو ویلای زیبا و جمع و جور که روبروی ما و کمی بالاتر قرار داشت موضوع بحث بود و  بحث داغی در مورد آن ویلاها وموارد مصرف آن و... بین علما و فضلا و اندیشمندان به راه افتاده بود. پس از گذر از راه باریک بین باغ ها و ادامه مسیر در امتداد پاکوبی مشخص  به نزدیک دیواره بزرگ شمشک(بند بزرگ )رسیدیم. قرار نبود از مسیر نرمال بالا برویم و هدفمان صعود از یالی فرعی و کمی تمرین بود. از صبح یال سمت راست دیواره در ذهنم بود اما حالا که اینجا بودیم یال سمت چپ به نظر زیبا تر می رسید. به سمت آن حرکت کردیم. پس از صعود از شیبی متوسط به گرده ای سنگی رسیدیم و مسیر را با صعود از این گرده ی خفته ادامه دادیم. پس از رسیدن به بالای گرده و صعود از شیبی نسبتا طولانی به مکان مناسبی برای صرف صبحانه رسیدیم. قله آبک روبرویمان قرار داشت. یاد آن صعود فلاکت باری افتادم که با کروکی اشتباهی از میدان فشم به این قله انجام داده بودیم.

آدم اگر نمیرد خیلی چیز ها می بیند.برای صبحانه نان غنی شده داشتیم. نان غنی شده...اورانیوم غنی شده شنیده بودم اما نان غنی شده حکایت دیگری داشت و معده ام با دیدنش رگ به رگ شده بود . آن وقت بگویید تهران بد است! بگذریم... پس از صرف صبحانه صعود را آغاز کردیم. چند دست به سنگ 2-3 متری را پشت سر گذاشتیم و با کمی انحراف به چپ روی یال اصلی قرار گرفتیم. برف ها تکلیف مشخصی نداشت. گاهی سفت و یخ زده بود و گاهی پودری. بیشتر از روی سنگ ها می رفتم تا درگیر برفکوبی نشوم. پس از ساعتی بالاخره به بالای یال رسیدیم. این یال ما را به اواسط خط الراس زیبای کلون بستک به سرکچال رسانده بود. امروز آسمان صاف بود و می شد خط الراس دیوچال ، قلل تخت سلیمان ، علم کوه ،خرسان ها ، ناز و کهار، هزار بند، و کمانکوه و آزاد کوه را به وضوح دید. دره دریوک کاملا پوشیده از برف بود و خط الراس زیبای هرزه کوه مثل تابلویی زیبا مقابل چشمانمان قرار داشت.  به سمت سرکچال 3حرکت کردیم. هر چه به سمت جلو می رفتیم مسیر باریک تر می شد و نقاب های زیبایی در بعضی نقاط تشکیل شده بود. با صعود به قله 4130متری سرکچال 3به سمت سرکچال 2(سیاه غار) حرکت کردیم و پس از رسیدن به گردنه بین دو قله کمی توقف کردیم و مقداری آب میوه و تنقلات خوردیم.  مسیر نرمال صعود به سرکچال یالی است که به قله سرکچال 3 می رسد و پناهگاه لجنی هم روی این یال قرار دارد. با ادامه مسیر و صعود به قله 4150متری سیاه غار به سمت سرکچال 1(قله اصلی) حرکت کردیم. باد شدید شده بود و برف های زیر قله در بعضی از قسمت ها به صورت برف یخ زده در آمده بود. ساعت 13:15 دقیقه به قله زیبای سرکچال رسیدیم. در نقشه های مختلف ارتفاع این قله4210 متر است اما جی پی اس من ارتفاع قله را 4170 نشان می داد. نمی شد از تماشای دماوند دل کند و رفت. کاپشن پرم را پوشیدم و با خیال راحت به تماشای آن نشستم. حدود 1 ساعت روی قله ماندیم. پالون گردن از پشت خلنو مثل همیشه دور از دسترس  بود. قله ای که تعداد صعود های زمستانی اش کمتر از انگشتان دست است. و دوخواهرون که همچنان درانتظار صعود زمستانی است. فرصت تمام شده بود و باید برمی گشتیم. مفهوم واقعی زندگی برایم زندگی کردن در همین دقایق و بودن در بلندی هاست و باید باز یک هفته را در شهر سر کنم تا بتوانم چند دقیقه زندگی کنم. با خودم آرزو می کردم که کاش پنج شنبه ها تعطیل بودم. کاش پول درست و درمانی داشتم و محتاج کار کردن نبودم تمام وقتم را در کوه سر می کردم.اما این ای کاش ها مثل باد سردی که از سمت دماوند می وزید باد هوا بود.

 مسیر صعود کرده را دوباره برگشتیم. دوستان دماوندی را زیر قله اصلی دیدیم. آقای جابر انصاری هم در میان آن ها بودند. برای اولین بار بود که ایشان را می دیدم. آشنایی های کوهی هم عالم خودش را دارد. روی لبه ی باریکی ایستاده بودیم و خوش و بش می کردیم.

نمی دانم باطری موبایل روشن چرا تمام نمی شد؟ اصلا نمی دانم این آهنگ ترکی قدیمی که گذاشته بود چرا تمام نمی شد. از صبح داشت می خواند. شرط می بندم خود خواننده هم نمی دانست چه می گوید و فقط ناله می کرد. جانم را برداشتم و به سمت پناهگاه فرار کردم. با رسیدن به پناهگاه لجنی ناهار را در پناهگاه خوردیم و به سمت پایین برگشتیم. همزمان با تاریک شدن هوا به روستا رسیدیم.حالا مرحله ای دشوارتر از صعود سرکچال باقی مانده است. شب میهمانم و باید جلوی چُرت مرغوب زدنم را بگیرم....

دیواره بند بزرگ و مسیر ما

پناهگاه لجنی  پیرزن کلوم و مهرچال

آبک

کلون بستک

خط الراس کلون بستک به سرکچال

به سمت سرکچال 3

به سمت سرکچال 1 و 2

به سمت قله

منطقه علم کوه

پالون گردن در سمت راست  تصویر

به سمت پناهگاه

نفرات برنامه: محمد رضا مختاری-روشن قوامیان-نیما اسکندری

شبی بر فراز قله ریزان

 

کوه خونم کم شده بود. دو هفته بود جایی نرفته بودم. البته هفته قبل کویر بودم. اما کوه کجا، کویر کجا. لذت بلندی و کوه با هیچ چیز دیگری قابل مقایسه نیست. از شنبه بی تاب بودم و دلم می خواست زودتر پنج شنبه برسد. اواسط هفته با محمد رضا مختاری از دوستان خوب زنجانی هماهنگ کردم و قرار شد آخر هفته با هم همراه شویم. روشن کلاس داشت و این هفته غایب بود. پنج شنبه با کوله ی بسته به اداره رفتم. باید سریع می پیچیدم و به بهانه ای از سر کار در می رفتم. ساعت 12 با محمد رضا قرار داشتم. حالا ساعت 11 بود و معاون اداره در اقدامی باور نکردنی صمیمیتش گل کرده بود و آمده بود و با من در مورد اضافه کاری آخر ماه حرف می زد. نمی دانم آفتاب از کدام طرف در آمده بود. با هزار جنگولک بازی ساعت 11:20 دقیقه از اداره خارج شدم و تا جایی که می شد پایم را روی پدال گاز ماشین فشار دادم. حکایت این رانندگی حکایت ویولن مُلاست که صدایش صبح در می آید. صدای این مدل رانندگی هم با آمدن خلافی در می آید. خلاصه به موقع به محل قرار رسیدم و با محمد رضا به سمت لواسان و روستای افجه رفتیم. با رسیدن به روستای افجه و پارک ماشین ساعت 13:30 به سمت دشت هویج حرکت کردیم. هوا نیمه ابری بود و دیدن قله سفید پوش ریزان خستگی را از تن بیرون می کرد. ریزان برایم قله ای خاطره انگیز بود و پدر خانمم قبل از خواستگاری من را در این قله دیده بود و هرچه سوال به ذهنش رسیده بود (از علم بهتر است یا ثروت تا سوالات پیچیده ی فلسفی) را از من پرسیده بود... من هم که می خواستم خودم را در دل او جا کنم از همان ابتدا با گفتن بعله بابا... نخیر بابا سعی در عزیز کردن خودم را داشتم. بگذریم...

ابتدای مسیر خشک بود و راه رفتن با کفش سنگین خیلی راحت نبود، اما کمی بعد  به برف ها رسیدیم و حرکتمان راحت تر شد. عجله ای برای صعود نداشتیم و از هر دری حرف می زدیم. پس از یک ساعت به اتاقک وسط دشت هویج رسیدیم و قمقمه ها را پر کردیم. سکوت فوق العاده ای اینجا حاکم بود و برف تمام منطقه را سفید پوش کرده بود.  به سمت یال ریزان حرکت کردیم. آن بالا ها ابرها می آمدند و می رفتند و قله گه گاهی از میان ابرها خارج می شد. پس از  صعود از شیب تند ابتدای یال ایستادیم و گتر ها را بستیم. مسیر به خاطر بارش روزهای قبل نیاز به برف کوبی داشت. با صعود از یال به ابتدای دیواره ها و صخره های زیر قله رسیدیم. لحظه ای دماوند از میان ابرها خارج شد و میخکوبمان کرد. چند لحظه ای نشستیم و با حسرت تماشایش کردیم و مقداری تنقلات خوردیم.

 در فصل تابستان به راحتی می شد از طریق دست به سنگی نسبتا عمودی اما پر گیره بالا رفت. اما الان با این کفش و کوله داستان کمی متفاوت بود. به سمت مسیر زمستانی رفتیم. دهلیزی پر شیب بود که از سمت چپ دیواره ها به بالای آن می رسید. آتشکوه در میان ابرها پنهان شده بود اما ساکا و قله ی ریزشی بین ریزان و آتشکوه (سیاه لت) پیدا بود. از فرصت استفاده کردیم و کمی عکس گرفتیم. با رسیدن به بالای دست به سنگ ها مسیر را به سمت قله ادامه دادیم. بارش برف آغاز شده بود. 10 دقیقه آخر مسیر را در تاریکی و دید کم صعود کردیم و به بالای شیب و تراورس منتهی به قله رسیدیم. حجم برف زیاد شده بود. ساعت 18:10 به کنار تابلو قله (3564متر) رسیدیم. دو سه متر آن طرف تر کوله ها را در آوردیم و کاپشن های پرمان را پوشیدیم. بارش شدید برف و باد، کولاکی غافلگیر کننده به راه انداخته بود. بر روی لبه ی باریکی ایستادیم و با کلنگ برف آن را خالی کردیم. سکویی به اندازه یک چادر دو نفره را درست کردیم. اگر سه نفر بودیم امکان نداشت بتوانیم اینجا بخوابیم. عرض این لبه ی باریک کمی از اندازه ی عرض چادرمان بیشتر بود. سریع چادر را برپا کردیم و آن را با کلنگ و باتوم مهار کردیم و به داخل آن رفتیم. با پوشیدن کلاه خشک و جوراب پر زندگی دوباره زیبا شده بود. بیرون کولاک بیداد می کرد و ما داخل چادر با خوشحالی مشغول دم کردن آویشن و کاکوتی (چای کوهی) بودیم که صدایی را شنیدم. گفتم " محمد رضا صدای چی بود؟" گفت "کدوم صدا؟ صدا نمیاد که! شاید هم صدای بادِه!" باز صدایی شنیده شد. دفعه بعد نوری شبیه به فلاش دوربین چادر را روشن کرد و چند ثانیه بعد صدایش بلند شد. رعد و برق بود. گفتم "محمد رضا بد بخت شدیم. جمع کن در بریم". زیپ چادر را باز کردیم. کولاک به داخل چادر هجوم آورد. آن بیرون چشم، چشم را نمی دید و بارش شدید برف و باد و ابر و تاریکی باعث شده بود تا شعاع دید به کمتر از یک متر برسد. اگر قله ای دیگر بود جانمان را بر می داشتیم و فرار را بر قرار ترجیح می دادیم اما در این تاریکی تشخیص درست مسیر و درگیر نشدن باسنگ ها غیر ممکن بود. نشستن روی قله در این هوا مثل نشستن روی سیبل بود. معلوم نبود کی مورد هدف قرار بگیریم. رعد و برق ها تمامی نداشت، مدام آسمان روشن و خاموش می شد. سعی کردیم بی خیال و خونسرد باشیم. گوشی ها را خاموش کردیم و باتری آن را خارج کردیم (چون در مقاله ای خوانده بودم که باعث صاعقه زدگی می شود). این بار چادر به رنگ قرمز در آمد. به قول همدانی ها "گوشام راق وایساد" یعنی کاملا آماده و هوشیار منتظر اصابت صاعقه بعدی بودم. شام تن ماهی و برنج داشتیم. با خودم گفتم "شام آخر که می گن همینه ها". همیشه بهمن و رعد و برق خط قرمز کوهنوردی من بوده و الان زیادی از خط قرمز رد شده بودم و خیلی آن طرف تر از این خط داشتم تن ماهی می خوردم. به داخل کیسه خوابم رفتم. همینکه جایم گرم شد به خواب عمیقی رفتم و دیگر چیزی نفهمیدم. ساعت 1 بامداد بیدار شدم. همه جا سیاه بود و آسمان روشن نمی شد. گفتم "محمد بیداری"؟ گفت "آره". زیپ چادر را باز کردیم. بارش ها قطع شده بود و ابرها در ارتفاع بالاتری بودند و چراغ های لواسان را می دیدیم. دماسنج  ساعت دمای داخل چادر را 4- نشان می داد. از چادر خارج شدیم و کمی بیرون را نگاه کردیم و دوباره به چادر برگشتیم. دوباره خوابمان برد. از نیمه های شب بارش برف آغاز شد اما دیگر اصلا مهم نبود. با روشن شدن هوا کمی برف آب کردیم و صبحانه خوردیم. تصمیم داشتیم به سمت آتشکوه برویم اما هوا متغیر بود و دید کافی نداشتیم و برنامه آتشکوه را کنسل کردیم و به سمت پایین برگشتیم.

ریزان در میان ابرها

دشت هویج

نیمه شب. پس از آرام شدن هوا

بر فراز ریزان

خرسنگ جنوبی

نفرات برنامه: محمد رضا مختاری-نیما اسکندری

گزارش صعود به قله کمونیزم(به قلم استاد محمد نوری)- قسمت دوم

 

عباس در این فرصت­ها برای ویزای ازبکستان و تاجیکستان تلاش می کند. پول های ایرانی را به ازای هر دلار 400 تومان تعویض می کنیم. به دلیل کمی وقت نه در تهران و نه در مشهد موفق به اینکار نشده بودیم.

پول وام گرفته از دوستم ایشخان در اینجا به درد کارم خورد و حدود  250دلار نصیبم کرد و با 200 دلاری که از برادرم گرفتم حالا وضع مالی­ ام نسبتا بد نیست. باید برای خرج کردن این 450 دلار احتیاط و امساک لازم را به خرج دهم تا در آخر کار به خنسی بر نخورم. روز دوم از کنسولگری و بازار روز عشق آباد بازدید فرمودیم و شب دوم نیز پارک بزرگ شهر را با تمامی ساختمان های نمادین و پر صلابتش دیدیم و گردیدیم. بنای یادبود سرباز گمنام بود شاید که چنین سنگین و پر ابهت و متین ساخته شده بود. حجم عظیمی از سیمان و سنگ خارا در بنایی بکار رفته بود که با تمام وقار و عظمتش سقف آن همسطح زمین پارک بود.

صبح روز بعد به سفارت رفتیم (من و مسعود خرمرودی و آقای امیر که به توصیه معاون سفیر همراه ماند برای گرفتن ویزای ازبکستان که در سر راهمان به تاجیکستان است).سفارتخانه اتاق کوچکی در طبقه دوم یک هتل است که با رسیدن  و دق الباب ما آقای سفیر خود را جمع و جور کرده و نامه سفارت ایران و پاسپورت های ما را دید ولی فقط یک یادداشت دست نویسی نوشت برای مرز ازبکستان که برای این شش نفر که ایرانی هستند ویزا صادر کنید و همچنین اضافه کرد چون شما ویزای اقامت یکماهه تاجیکستان را دارید برای عبور از کشور­های عضو مشترک المنافع و برای رسیدن به مقصد نیاز به ویزای جداگانه ندارید و شما 3 روزه می توانید از هر کدام از این کشور­ها عبور نمایید.

همان روز ساعت 6 عصر موعد حرکت ما بود. بارها را دوباره بسته بندی کردیم و پس از خداحافظی با خانواده بایرام به سفارت رفتیم. قرار ماشین ابتیاع شده توسط آقای امین در سفارت گذاشته شده بود. تنها ماشین بدست آمده ای که حاضر بود ما را از عشق آباد یکسره به دوشنبه ببرد همین ماشین بود.ما انتظار یک اتوبوس را داشتیم ولی یک ماشین واگونر(van) در حدود فولکس واگنر بود که بیش از ده نفر سرنشین در آن جا نمی گرفت. با برداشتن دو صندلی عقبی آن برای جای بارهایمان تنها 5 سرنشین جای نشستن داشت. چاره دیگری نبود و نداشتیم. باید با این خودرو کوچک و جمع و جور به شرطی که بارهایمان در آن جا بگیرد بسازیم. با سلیقه ای خاص بارهایمان را که 21 بشکه و کیسه بار بزرگ بود در آن چیدیم و جا دادیم و تمامی فضای آن را به صورت فشرده اشغال کردیم.

فقط  چهار صندلی مسافر و یک صندلی بغل دست راننده جا داشتیم. با کنار هم نهادن دو کیسه بار یک جای اضافه برای نفر ششم جاسازی کردیم. ما با تمام این کمبودها می سازیم به شرطی که به موقع به دوشنبه برسیم(خدا کند). راننده اصرار داشت با یک روز تاخیر به بهانه سرویس کامل ماشینش و گرفتن اجازه از اداره مطبوعش و همچنین همراه کردن یک نفر دیگر با ما بیاید که گفتیم هم وقت کافی نداریم و هم فرصت عبور از مرزهای ترکمنستان و ازبکستان پایان یافته و هم جای نشستن یک نفر دیگر را نداریم و اصلاً ممکن نیست. او هم قبول کرد (البته چون مبلغ کرایه تعهد شده نسبتا ً زیاد بود، مبلغ 1300 دلار  بعلاوه روزی  30دلار برای غذا و خرج راه). این مبلغ در کشور­های تازه استقلال یافته و جمهوری های شوروی سابق خود گنجی محسوب می شد یعنی نصف قیمت یک ماشین نو. این بود که هر چه گفتیم قبول می کرد.

سرانجام عصر هنگام حرکت کردیم و شهر عشق آباد را پشت سر گذاشتیم. جهت حرکت ما ابتدا رو به شمال شرق می باشد و از شهر های مرو(marv) یا بقول ترکمن ها ماری و چارجو(charjo) گذشتیم و در چارجو به آمودریا (جیحون) رسیدیم و ماشین ما برای گذشتن از جیحون از روی پلی فلزی شناور و نظامی به طول یک کیلومتر گذشت. رودخانه جیحون بسیار پرآب و عریض است ولی حرکت آرامی دارد که سر انجام در حرکت رو به غرب خود به دریاچه آرال می ریزد. از شهر چهارجو حرکت ما به سوی شرق می شود و به موازات مرز ازبکستان حرکت می کنیم و از شهر کوچک قرقی (kerky) می گذریم و شب هنگام از مرز ترکمنستان خارج می شویم. رشته کوه کم ارتفاعی به صورت تپه ماهور با یک گردنه مرز مشترک ترکمن و ازبک ها را تشکیل می دهد. با خروج از ترکمنستان و وارد شدن به گمرک مرزی ازبکستان شب را بیرون از دروازه های مرزی گذراندیم و صبح روز بعد پس از ورود به ازبکستان به ادامه راه پرداختیم و به سوی شهر ترمز(tarmaz) راندیم. هدف ما این بود که حداقل مسافت را در داخل ازبکستان طی کنیم و سریعتر به تاجیکستان برسیم. در نقاط شهری و هر جا که پست ایست بازرسی پلیس ترکمن بود، با وجودی که خود راننده ترکمن بود، باز در هر ایست بازرسی رشوه ای پرداخت می شد. در ازبکستان نیز هر پلیس حق خود را می گرفت. پلیس های ترکمنی آبی پوش بودند با کلاه لبه دار مانند کلاه پاسبان های سابق خودمان و ستاره هایی کوچک بر سر پا گوه­های قرمزشان دیده می شد. در ازبکستان پلیس ها یا لباس شخصی بودند یا افراد جوان سرباز که لباس کماندویی گل باقالی رنگی داشتند با کلاه کابویی لبه پهن به رنگ خاکستری و اکثراً سیگار می کشیدند. تشریفات گمرکی در ازبکستان به مراتب مرتب تر رعایت می شد و با رسیدن به مرز تاجیکستان که شهر دوشنبه هم بلافاصله بعد از مرز قرار دارد تشریفات زیادی نداشتیم. انگار از قبل از ورود ما خبر داشتند و سفارش لازمه شده بود. حتی پلیس مربوطه که با لباس شخصی بود بجای بازرسی و دیگر موارد تشریفات گمرکی متداوله با پوشیدن کفش دوپوش و بستن کرامپون به دنبال نفر خود گذاشته بود و به شوخی و مسخرگی پرداخت و با گرفتن مقداری پسته و آبنبات اجازه ورود ما را صادر فرمود(بدون مهر و رسید و تعرفه گمرکی) و غیره.

در تاجیکستان هر که می دانست ما ایرانی هستیم مهربانی می کرد. اکثرا با فارسی لهجه دار شبیه افغان ها صحبت می کردند و کلمات عربی کمتر بکار می بردند. تاجیکستان و منطقه دوشنبه خیلی سرسبز تر و آبادتر از ترکمنستان و ازبکستان به نظر می رسید. در ازبکستان بیشتر مزرعه های پنبه کاری به چشم می خورد و چند جایی هم در کنار مزارع وسیع پنبه کاری باغات انگور و میوه دیدیم. در کلِ منطقه آمودریا یا جیحون که جاده شوسه و راه آهن به موازات آن کشیده شده است دولت سابق شوراها اقدام به کانال کشی در دو طرف نموده و آب را به سراسر دشت و اطراف رود گسترش داده و در منطقه کشاورزی و کشت و کار رونق دارد. در مناطق سر راه در ترکمنستان و ازبکستان کوه و بلندی کمتر به چشم می خورد و اکثرا تپه ماهور و دشت های وسیع است. مرز ترکمن و ازبک را گردنه ای در بین همین تپه ماهور ها جدا می کند.

وقتی وارد دوشنبه شدیم شهر بسیار آباد و سرسبز و نسبتا خنک به نظر می آمد و مردمان اینجا همگی شاد بودند. در ترکمنستان نژادهای روسی و سفید زیاد دیده می شد و اکثرا به سبک اروپایی  و نیمه برهنه می گشتند و سگ داشتند و کافه و بار و تریا کازینو زیاد  هست و در عشق آباد دختران غیر بومی به آسانی و علنی خود را عرضه می کردند.

فرودگاه عشق آباد تازه ساز است و فضایی به اصطلاح اروپایی دارد، ولی خود ترکمن ها به ویژه زنان و دختران ترکمن با لباس ساده محلی و گیسوان اکثرا بافته و روسری یا کلاه زنانه حرکت می کنند. اصلا آرایش نمی کنند زیرا به خودی خود زیبا هستند، یک زیبایی اصیل و شرقی. دختران جوان با قامتی کشیده که ناشی از لاغری آنهاست با رفتار آرامشان از دور نیز مشخص اند و با وقار و ساده حرکت می کنند. زنان نسبتا مسن تر اکثرا چاقند و سنگین تر. مردهای ترکمن در سطح شهر کمتر به چشم می خورند. در کل شهر مرد های مسن با ریش سنتی و کلاه ترکمنی دیده می شوند. فروشندگان اکثرا زن ها هستند. هوای ترکمنستان و ازبکستان در روز بسیار گرم است و شب ها نسبتا خنک می شود.

در شهر عشق آباد کمبود آب کافی جهت مصارف خانگی مرتب مشکل آفرین بود بطوریکه ما نتوانستیم دوش بگیریم. در بین راه که گرمای هوا در داخل ماشین کوچکمان بسیار ناراحت و کلافه کننده می شد هر کجا که به آب می رسیدیم با لباس خود را خیس می کردیم و آب تنی پوشیده می نمودیم تا بلکه حرارت و گرمای بی تاب کننده را اندکی کاهش دهیم ولی بلافاصله لباسهایمان خشک می شد. در ازبکستان مردان را بیشتر از زنان در سطح شهر می دیدیم. چهره ها نسبتا گرد و پهن و سرهای بزرگ دارند و زیبا نیستند. شباهت به چینی ها و مغولان دارند. وضعیت اقتصادی در این چند شهرک به هم پیوسته سر راهمان که ما از آنها عبور کردیم زیاد خوب نیست و عادی به نظر نمی رسید. در کافه های بین راه غذا اکثرا گوشت است و نان نامرغوب و اندکی هم میوه هایی مثل خربزه و هندوانه و انگور پیدا می شود. از سبزی و صیفی جات هیچ خبری نیست ولی دکه های مشروب فروشی همه جا به چشم می خورد. در مغازه ها و سوپر مارکت ها اکثرا اغذیه بسته بندی خارجی حتی امریکایی دیده می شود و اکثرا گران است. گردانندگان فروشگاه عشق آباد اکثرا روس تبار هستند و ترکمن ها چند نفری بیش نبودند و در فروشگاه­های آزاد داخل فرودگاه هم اکثرا زنان و دختران روسی کار می کنند و به عرضه خود و کالا­هایشان مشغولند. ما یک شب و یک روز را در فرودگاه عشق آباد با بارهایمان  به اجبار توقف داشتیم. مواد غذایی در فرودگاه گران است. با عنایت ویژه سفارت توسط ماشین سفارت خانه ایران در عشق آباد به شهر آمدیم و منزل گزیدیم. سفارت خانه تازه ساز ایران در عشق آباد بسیار جای مناسب و متینی دارد و خیابان جلو سفارت به نام خیابان تهران نامگذاری شده است. استاد کار و بنا­های ایرانی مشغول کارند. نمای سفارت تازه ساز از آجر یزدی است. ماشین های سفارت تمامی مدل بالایند و مایه تشخص و سربلندی. ما بلافاصله پس از ورود به شهر دوشنبه نیز وارد سفارت شدیم.

در دوشنبه نیز سفارت ایران در قسمت خلوت و اعیان نشین شهر قرار گرفته و با درختان کاج و باغچه های پر گل خود نمایی زیبا و متینی دارد.

به محض ورود به سفارت که کارکنان آن از ورود ما اطلاع داشتند و منتظر ما بودند یکی از کارکنان به نام آقای اسماعیلی که شیفت وقت بود ما را تحویل گرفت. دیگر بچه های ایرانی و کارکنان سفارت نیز یک به یک رسیدند و خوش آمد گفتند و این حسن استقبال ناشی از تازه گشایش یافتن خود سفارت و همچنین تلفن های تاکید و عنایتی بود که آقای شبستری سفیر ایران در تاجیکستان فرموده بودند. بچه ها را حسابی محبت می کردند و چند وعده شام و صبحانه و حتی ناهاری نا به هنگام و پیش بینی نشده برایمان تهیه و تدارک دیدند. دوستان هم کم غذایی و بد غذایی چند روزه در عشق آباد و بین راه را حسابی تلافی کردند. شب را در آپارتمانی متعلق به خود سفارت ما را اسکان دادند. با آب و برق و گاز و دوش و حمام آب گرم. شب اول راننده ترکمن که ما را تا تاجیکستان رسانیده بود همراه ما شد. از وقتی که از ایران خارج شده بودیم تا اینجا اینقدر احساس راحتی خیال و آسایش نکرده بودیم.

بارهایمان را در ابتدای کار در پارکینگ سقف دار سفارت خالی کردیم و همانجا در گوشه ای آنها را باز کرده و وارسی کردیم. یک نفر مرد میانسال تاتار به نام ویچسلاو بابیکف از طرف شرکت سونیتر اسپورت روسیه که طرف قرارداد ما بود به سفارت آمد و صحبت کردیم (هم درباره مبلغ و نحوه  قرارداد و هم قیمت ها و خدماتی که آن ها ارایه می دهند). معلوم شد که نفر دوم شرکتی است که در خود تاجیکستان خدمات به کوهنوردان سراسر دنیا ارایه می دهد و نام آن شرکت آلپ نوروز است. یک اسم ترکیبی که نصف آن فارسی است، ولی این آقا فقط روسی صحبت می کند و اندکی انگلیسی لهجه دار که ما متوجه نمی شویم و مترجممان باغبان پیر سفارت بود. عباس اکثرا با او صحبت می نمود. من هم که مسئول فنی تیم بودم دعوت شدم تا حضور داشته باشم.

پنج روز از اصل برنامه عقب بودیم و کار ما در منطقه فشرده تر شده بود. هم از لحاظ زمانی و هم از لحاظ کار انجام شدنی. با دادن امتیاز حاصل از 5 روز تعویق که پولش را حساب کرده بودند حاضر شد پرواز هلی کوپتر ویژه ای (ما که برنامه پرواز­هایشان را نداشتیم) برای سه روز دیگر برای ما ترتیب دهد تا ما را مستقیما از فرودگاه نیروی هوایی دوشنبه به یخچال مسکوینه(mosskovina) ببرد. بدون هم هوایی در بین راه دپ شار (dep shar).

یخچال یا به  قول تاجیک های فاسی زبان یخ بند مسکوینه محل قرارگاه اصلی و مبدا صعود قله کمونیزم و کرژونفسکایا محسوب می شود.از ساعت 2 بعد از ظهر همانروز ما را تحویل گرفته و خدمات را باید ارایه می داد. ما هم ابتدای کار مبلغ 3500 دلار به عنوان بیعانه  را با اسکناس های 50 دلاری نو و تا نشده سال 95 شمردیم و به او تحویل دادیم و بلافاصله خود را برای حرکت آماده کردیم. بارها نیز قبلا آماده شده بود. درست سر ساعت 4 با دو ساعت تاخیر عاقبت آمدند. اتوبوسی برای بردن ما و بار­هایمان آورده بودند. همانند اتوبوس های خارجی شرکت واحد خودمان با سه درب کشویی در یک طرف اتوبوس.

خانمی مسن و روس تبار داخل اتوبوس بود. تنومند و جا افتاده که آشپز ما معرفی شد و آقایی قد بلند که او هم راهنمای کوهستان بود به نام آلگ که خیلی هم جدی بود و خود را می گرفت و سرد برخورد می کرد. ولی 2 نفر تاجیک هم بودند. یکی به نام سبحان که جوانی 20ساله بود و دیگری بنام فریدون صالح زاده که جوانی سی ساله با جثه ای ریز و سری تراشیده و چشمانی پف کرده و بادامی که در وحله اول مردان زرد پوست و زبر و زرنگ را تداعی می کرد ولی بعد معلوم شد که ایشان رشته زمین شناسی را را تمام کرده و در تلویزیون تاجیکستان کارگردانی می کند و با دوربین  m9000ویدئویی پاناسونیک خود از ما تصویر گرفت. بسیار با محبت و با هوش به نظر می رسید و اکثرا با ما که ایرانی و فارسی زبان بودیم می جوشید و سعی در رعایت حال ما می کرد و هر سوالی که داشتیم خیلی شجاعانه می گفت نمی دانم  و یا از دیگران می پرسید و بعد می گفت.

چون تیم ما بدون اطلاع قبلی وارد دوشنبه شده بود و دیر هم رسیده بود برای ایشان غیر مترقبه و غافلگیر کننده بود و این ها هم با عجله ما را پذیرفتند، البته دلار­هایمان را بلافاصله و با عجله بیشتر شروع به خرید نمودند. از هر مغازه ای چیزی می خریدند و چون ما در سفارت بودیم و از آنجا ما را سوار کرده بودند تاخیر بیشتر مایه بدقولی آنها می شد. ما را در شهر می گردانیدند و به بهانه گردش و تماشای شهر دوشنبه خرید های لازمه خود را می نمودند و هر جا توقف می کردند برای خرید در راه هم ساختمان ها و میدان ها را به ما نشان می دادند. یک نوع رندی زیرکانه از نوع روسی آن.

آقای آلپ نوروز (بابیکف) هم 3500 دلار بیعانه را دریافت نموده بود و خیالش تا حدی راحت  شده بود که ما او را دیگر ندیدیم و پذیرایی کننده ما و میزبانمان شده بود فریدون دوست تاجیکمان.

شهر دوشنبه شهری است نسبتا سر سبز و تمیز و نظافت به عهده افراد مسن زن و مرد است که صبح ها و عصرها خیابان ها را جاروب و نظافت می کنند. ساختمان ها تمیز و متین و جا افتاده اند. چهار راه ها دارای چراغ پیاده و سواره اند و نظم سنگین و ساکنی بر شهر حاکم است. خیابان ها خلوت و بدون ترافیک است و تعداد اتوموبیل های شخصی کم است.

چند خیابان اصلی شهر اتوبوس برقی دارد  با سیم های برق کشیده شده بر سقف خیابان ها برای اتوبوس برقی ، مثل مسیر اتوبوس برقی تهران با همان نوع اتوبوس ها و همان سیستم تار عنکبوتی معلق بر آسمان شهر. اتوبوس­ها انباشته از مسافرند و تاکسی ها اکثرا لادا (فیات روسی) است. اتوموبیل های خارجی کم است و فقط مارک های  روسی مثل لادا و مسکویچ در شهر وجود دارد. دوچرخه و موتور سیکلت هم بسیار کم است و نادر. یک نوع اتوموبیل با چند ردیف صندلی کوچکتر از مینی بوس نیز در شهر مسافرکشی می کند (شبیه همان مرکوب کذایی مسافرت زمینی ما).

در شهر دوشنبه دفتر صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران، بنیاد امداد امام خمینی، شعبه بانک تجارت، انتشارات سروش و المهدی  و ... نمایندگی دارند و چند مغازه بزرگ به نام مغازه­های ایرانی­ها. مغازه ها اکثرا تابلویی به زبان فارسی و خط فارسی دارند ولی تمام خطوط شهر هنوز هم خط روسی است. زبان رسمی کشور به تازگی فارسی اعلام شده است و همه تاجیک ها به فارسی دری گپ می زنند.

پارک­های زیادی در سطح شهر هست و همگی دارای فضای سبز و درختانی کهن می باشند و با نرده های بزرگ و زیبای چدنی محصور گردیده اند، یادگار حکومت شورا­ها.

سر انجام تدارکات میزبان پایان می گیرد و دست از خرید می کشند و برای استراحت و اسکان ما به ویلایی در خارج شهر رهسپار می شویم. از موازات مسیر رودخانه ورزاب (درازمو) که از دوشنبه می گذرد و آب شهر را نیز تامین می کند به سوی شمال حرکت می کنیم. از جاده ای نسبتا باریک ولی سرسبز و پر درخت می گذریم. منطقه بیشتر به آب کرج و جاده کنار آن شبیه است. در کوه و کمر درخت و درختچه های زیادی به چشم می خورد و آب نیز زلال و فراوان است. از دره های فرعی که آب شاخه های فرعی رودخانه ورزاب در آن­ها جاری است آبشار­های کوچک و بزرگ زیبایی به چشم می خورد. رشته کوه ورزاب در دنباله سلسله جبال جنوبی تیان شان (tian shan) می باشد و کوههای اطراف دره اکثرا صخره ای و دیواره ای و 4000 متر اند و سنگنوردان شهر دوشنبه به این منطقه برای تمرین سنگنوردی می آیند. در منتهی علیه این جاده که دره ای فرعی است راه اصلی به گردنه 3500 متری ورزآب به سوی خجند و دیگر مناطق شمال تاجیکستان کشیده شده است.

در این دره فرعی  تعدادی ساختمان شکیل و ویلایی مثل هتل های شمشک و دربند سر ساخته اند که تاسیسات جنبی نیز دارند و جای اطراق دو روزه ما در این ویلای رها شده و نیمه سالم است.

برق ندارد و توالت ها اکثرا پر شده و به سبک چاله توالت های قدیمی ایرانی است. ولی در اینجا از آفتابه و طهارت خبری نیست. کلیه مردم اینجا با کاغذ پاک می کنند و اکثر کاغذ آنها روزنامه رسمی روسی (پروادا) است. با گرفتن یک کتری بزرگ کار آفتابه مورد نیازمان را رو به راه می کنیم. استخری هم دارد که مملو از آب تمیز و زلال رودخانه است که با لوله ای مستقیما به آن وارد می شود. این ویلا دارای سه طبقه با اتاق هایی کوچک است و در هر اتاق 2 تخت قرار داده اند. شام را ساعت 8 شب سرو می کنند که شامل آب گوشت با قطعات نپخته گوشت و مقدار زیادی سیب زمینی و چند تکه پیاز و سبزی است و دیگر هیچ. ولی میز شام انباشته است از 2 نوع سالاد، یکی مثل سالاد های معمولی خودمان و دیگری با کلم و خیار شور و ترشی بادمجان البته با سرکه رقیق و معجونی دیگر مثل سسی از گوجه خرد شده و سیر.

میوه هم شامل خربزه و هندوانه و انگور و گلابی و شلیل است. چند بشقاب هم کشمش خیس کرده و پری زرد آلو نم زده که برای ما گذاشته اند. خوراک نان و سیب زمینی مناسب حال ما است. در ترکمن صحرا و ازبکستان و تاجیکستان سر سفره و همراه با غذای خود چای سبز بدون قند می نوشند و اکثرا هم با غذا مشروب می نوشند که بیشتر ودکا­های مختلف روسی است. میزبان برای ما نیز مشروب می آورد. با ذکر اینکه این مشروب مخصوص تاجیکستان است و سفارشی برای شماست و ما توضیح دادیم که ما مسلمان هستیم و به هیچ وجه مشروب الکلی نمی نوشیم و آن را حرام می دانیم ولی هر نوع نوشابه غیر الکلی را با کمال میل می پذیریم. ایشان هم برای ما نوشابه قوطی آوردند جالب اینکه نوشابه ها ایرانی بود. برای ما چای سیاه که همان چای خودمان است و در آنجا یک نوشیدنی اعیانی محسوب می گردد درست کردند و آوردند و شکر هم بر سر میز گذاشته بودند ولی سر میز خودشان از قند و شکر خبری ندیدیم. یادم آمد که چطور سربازی در مرز ازبکستان نیمه شب سراپا برهنه آمد و قند های خیس شده باقی مانده از سفره ما را خالی خالی با لذت و ولع خورد و گریخت.

بامداد روز بعد برنامه صعود به قله ای حدود 3500-4500 متری را برای ما تدارک دیده بودند که با توجه به وقت کم و یک روزه ما بعید به نظر می رسید که به آن برسیم. این کارها برای این است که اندکی از خسارت وارده ناشی از توقف در ارتفاع پست زیر300متر منطقه عشق آباد تا دوشنبه را جبران کرده باشیم و هم هوا شویم. به علت کمبود وقت برنامه صعود به بالای 5000متری در منطقه را که ما پیشنهاد کرده بودیم منقضی کردند. به همین پیاده روی یک روزه پیشنهادی آنها قناعت می کنیم. ما را در طول مسیر رودخانه ورزاب روانه کردند رو به شمال و سپس به شاخه اصلی رودخانه دراز مو (اکثر اسم ها فارسی ناب است) می رسیم و در جهت طول آن حرکت می کنیم. پس از حدود یک ساعت راهپیمایی به سه راهی پر درختی رسیدیم. شخصی به نام ایوان با پسرش که 10-11ساله است آنجا زندگی می کند. البته او نگهبان محیط زیست می باشد ولی با ابتکاراتی که به کار برده تقریبا از لحاظ بیشتر مواد غذایی مصرفی و منزل مسکونی خود کفاست. چیزی در حد رابینسون کروزوئه روسی. دوستدار طبیعت است و گوشت به هیچ عنوان نمی خورد و هر چیز را که لازم دارد خود تولید می کند حتی ابزار و لوازم منزل را. اهل سیبری است و زنش او را ترک کرده و فقط پسرش با او زندگی می کند. موقعی که ما به طرف منزل او می رفتیم تقریبا لخت بودند، ولی به محض دیدن ورود ما چند نفر غریبه نفری یک شورت پوشیدند. پسرکی 9یا 10 ساله به نام ماکسیم هم که فقط مادری دارد که در کمپ اصلی کمونیزم آشپزی می کند به همراه این پدر و پسر موقتا زندگی می کند. ایوان از مهربانی و خونگرمی ما خوشش آمد و حاضر شد با ما عکس بگیرد و نقاشی ها و کاردستی با چوب و عکس هایش را نشان بدهد. نقاشی هایش با مداد سیاه ساده و تماما طرح هایش از مناطق سیبری است. عکس هایش اکثرا از منطقه ورزاب و درازموست که قلل بالای 4000 متر و اکثرا هرمی و سوزنی شکل و دیواره ای می باشد و جنس اکثر آنها سنگ خارا است.

به همین دلیل رودخانه درازمو بسیار پاکیزه و زلال و کف آلود است و شدت جریان آب آن را کاملا سفید کرده و فقط در جاهای گدار مانند و آرام رودخانه می توان زلالی و بی غشی آب را کاملا دید. از طریق گرگر، قرقره آقای ایوان از رودخانه عبور می کنیم و به ادامه کوهنوردی خویش یعنی راهپیمایی در زیر آفتاب گرم و در کنار مسیر رود ادامه می دهیم. به ارتفاع 3400متر که رسیدیم دستور بازگشت داده می شود. به پیش ایوان برمی گردیم. در موقع عبور از رودخانه به وسیله گرگر، باتوم و قمقمه من از کوله ام که درش باز شده بود به رود افتاد و قمقمه خالی همچون حباب بر روی آب به کنار رود می آید ولی باتوم تاشو امانتی را آب سرد درازمو به یغما برد. هر چه بالا و پایین پریدم و سرک کشیدم از آن خبری نشد که نشد. اولین ضرر این برنامه نصیب من شد تا حواسم را بیشتر جمع کنم و دقت در کار داشته باشم.

عصر هنگام به هتل یا ویلای محل اقامت برگشتیم و شام آخر را صرف نمودیم. برنج های چمپای شفته پز با قطعات گوشت و دلمه کلم که داخل آن نیز جز کلم و سیب زمینی چیز دیگری نبود. البته سوپ هم سرو شد ولی میوه های متنوعی همراه غذا بر روی سفره چیده بودند. یک بطری شامپاین تاجیکی هم بود که تعارف کردند و خوشحال از امتناع ما از نوشیدن، خودشان 2-3نفره ته آن را بالا آوردند.

صبحانه روز بعد را راس ساعت 4 بامداد اعلام کردند. برای خواب به اتاق­ها رفتیم و خواب خوشی داشتیم. صبح زود صبحانه را که برای ما کیک و نوعی نان روغنی با چای سبز خودشان آوردند. چای سیاه ایرانی نیز روی میز ما قرار داشت. ساعت 5 بامداد برای پرواز آماده بودیم. آلگ یکی از راهنمایان بد اخم آمد و کلی پرخاش روسی نمی دانم با که نموده و حسابی حال همه را گرفت. ما خیال کردیم که با ماست یا با آشپز است ولی فریدون توضیح داد که جای یک اتوبوس برای بردن ما دو اتوبوس آورده اند که این تقصیر خود آلگ (الگساندر) بوده و پرخاشش نصیب راننده گردید. بارها را با خود به پایین حمل کردیم (از طبقه سوم) و سوار اتوبوس شدیم. برای تغییر جو حاکم و اخم آلودگی میزبانان با اشاره من شروع به خواندن کردیم. مرا ببوس و الهه ناز. لبخند بر لبها شکفته شد و فریدون بی وقفه از ما فیلم می گرفت. به سرعت به دوشنبه و فرودگاه شهر رسیدیم. بارها را کنار پیاده رو میدان جلو فرودگاه پیاده کردند. میزبانانمان همگی بجز فریدون و الگ از ما خداحافظی کردند. پیرزن آشپز از آواز دسته جمعی ما برای شکستن جو سرد و اخم آلود اول صبح خیلی خوشش آمده بود و اظهار رضایت و دوستی می کرد. به دلیل اینکه الگ کلنل ارتش است و کسی جرات ندارد روی حرف او حرف بزند امروز هم با لباس نظامی و نشان و یراق آمده بود تا مراحل ورودی فرودگاه به آسانی بگذرد و بگذراند. زن الگ هم به نام اولگا به او ملحق گردید و با آمدن یک کامیون مخصوص که بیشتر شبیه کامیون های شهرداری ها ویژه گرفتن سگان ولگرد بود (داگ کچر که اطاقی در عقب دارند با دو پنجره توری و محکم و دری که از بغل باز می شود) راننده قوی هیکل درب آن را باز کرد و دیدیم که لبالب پر است از مواد غذایی و لاشه های گوشت و میوه و وسایل دیگر. برای ما سوال بود که بارهای ما را کجا جا می دهند. در این زمان معاون آلپ نوروز یعنی آقای بابیکوف با لادای سفید رنگ و راننده از راه رسید و مطالبه بقیه دلارها را نمود. مبلغ 10000دلار آمریکایی کم پولی نیست. بلافاصله زرخواه و جعفری سوار لادا شدند و به شمردن و پرداخت پول مشغول شدند. پس از پرداخت دلارها لادا و سرنشینانش رفتند و در این میان الگ هم دستور بار کردن بارها را داد و با جابه­جا نمودن محتویات کامیون بارهای ما را هم تا زیر سقف جا دادند و کامیون هم بارها را برد. آقای کلنل آلگ هم پاسپورت های ما را برای رفع و رجوع کارهای گمرکی فرودگاه گرفت و همراه زنش رفت.

 ناگهان احساس کردیم که چهار نفر تنها و با دست خالی و بدون مدارک لازم در میدان شهری غریب بی در کجا مانده ایم؟ یک لا قبائیم و هیچ چیز نداریم. پس از مدتی عباس و زرخواه هم رسیدند. دلارها را شماریده و خیلی تر و تمیز و تا نشده تحویل داده بودند. گفتیم بچه ها حالا اگر همه چیزمان شامل دلارها و پاسپورت ها و وسایل و بارها و مواد غذایی را ببرند دستمان به کجا بند است؟ ما خودمان هستیم و بلوز­های یک رنگ تیم اعزامی بر تنمان! نگرانی ما خدا را شکر زیاد طول نکشید و آلگ و زنش برگشتند و ما را پیاده به خط کردند و به داخل سالن فرودگاه هدایت نمودند. مراسم گمرکی به سرعت انجام شد. در حین عبور از گمرگ پلیس های فارسی زبان داخل سالن بودند و پاسپورت ها را یکی یکی بازدید می کردند. از پاسپورت زرخواه ایراد گرفتند که چرا تاریخ آن اندکی خط خوردگی دارد. ولی با استدلال اینکه همگی شش نفر در یک زمان و همه ویزاهای عبور با یک تاریخ مشترک گرفته شده است مسئله پیش آمده با اندکی وقفه حل شد. شاید هم ایشان رشوه می خواستند. کلنل آلگ با تمامی نشان ها و یراق هایش حسابی جوش آورده بود و پوست سفیدش به سرخی لبو شده بود. به ما مربوط نبود. ما میهمان ایشان بودیم و اینک مسئولیت کارها بر عهده خود آنها بود. سرانجام به محوطه فرودگاه هدایت شدیم و عرض فرودگاه را پیاده طی کردیم. فرودگاه بزرگ و وسیعی بود ولی بی سر و سامان و بی در و پیکر به نظر می رسید. در کنار باند اصلی پرواز کلیه ساختمان ها تبدیل به محل سکونت کارکنان و زن و بچه هایشان شده بود و همه جا بند رخت های شسته و نشان زندگی در مناطق مسکونی دیده می شد.ساختمان های بلوکی زیادی در کنار و حاشیه فرودگاه ساخته شده بود و همگی مشرف به باند فرودگاه بودند. دیواری به تمام معنا انسانی بر دور محوطه فرودگاه. هواپیماهای زیادی نیز کنار باندها پارک شده بودند، همگی روسی و سفید رنگ با آرم کشور تاجیکستان ولی رنگشان طوری بود که انگار ده ها سال رنگ نشده بودند و فقط آرم و نماد آن را تعویض کرده بودند. در محوطه هلی کوپتر ها چندین هلی کوپتر غول پیکر و کلان جثه پارک بود که دو دستگاه از آن ها فعال می نمود و بارهای مشخص ما را در زیر شکم یکی از این دو هلی کوپتر بزرگ بر روی هم چیده بودند و از کامیون بار در حال تخلیه مواد غذایی و سوخت بودند.

درب هلی کوپتر از عقب باز بود به صورت دو لنگه. ابتدا بشکه ها و کیسه بارهای ما را در زیر شکم تانکر سوخت و زیر صندلی ها و راهروی وسط چیدند، سپس سوخت و مواد غذایی را لابه­لای بارها و بر روی آن تلمبار کردند و آخر سر پس از پر کردن باک عظیم داخل اتاقک هلی کوپتر که یک منبع استوانه ای خوابیده 2/5متر مکعبی بود تعداد 6 بشکه دیگر بنزین را هم در عقب همه بارها جا دادند و درب هلی کوپتر را بستند. یک بمب ناپالم عظیم (خدا به خیر کند).در محوطه فرودگاه آزادانه چندین عکس یادگاری گرفتیم. خلبان تاجیک هلی کوپتر ما خیلی مهربانی می کرد و می­گفت چندین سال در دوبی و عربستان کارکرده و ایرانی ها را کاملا می شناسد.

از درب جلویی این هلیکوپتر به واقع عظیم سوار شدیم و هلی کوپتر به سوی منطقه پامیر در جهت شمال شرق به پرواز در آمد و به سنگینی تمام از زمین بلند شد.

 

ادامه دارد...

رستم نیشت و سیاه گوک ها

 

مدتی قبل از طریق یکی از دوستان با تیم کوهنوردی یکی از شرکت ها(شرکت پرتو از شرکت های وابسته به گروه مپنا) آشنا شدم وپس از آن هر چند هفته یکبار(بسته به تقویم ورزشی شرکت) با آنها همراه می شوم. بودن در کنارشان برایم لذت  بخش است. خصوصاً وقتی شور و شوقشان را برای راه های نرفته می بینم. این هفته قرار بود همراه این دوستان به سماموس برویم. پیش بینی بارندگی برای نوار ساحلی باعث تغییر در برنامه شد و با هماهنگی دوستان تصمیم گرفتیم به منطقه علم کوه برویم و از امکانات پناهگاه سرچال در هوای متغییر و بارانی استفاده کنیم.

چهارشنبه 94/6/24ساعت 5:30 صبح به سمت کلاردشت و ونداربن حرکت کردیم.

 راننده ما که از جمله "دیر رسیدن بهتر از هرگزنرسیدن است" را زیادی جدی گرفته بود با سرعتی خنده دار رانندگی می کرد. دوچرخه، عابر پیاده، خزنده و چرنده و ... از ما سبقت می گرفتند و کنایه و تشویق  و ... بچه ها برای برانگیختن احساسات راننده و کمی فشردن پدال گاز کاملاً بی فایده بود. حالا به جاده خاکی منتهی به ونداربن رسیده بودیم و راننده از عصبانیت کبود شده بود و راه نیم راه سیگار روشن می کرد و غر می زد که اگر میلیارد هم بدهند من جاده خاکی نمی آیم... بعد معلوم شد راننده ما تعصبی عجیب به ماشینش دارد  این اولین سفر این راننده فرمول یک به جاده چالوس بوده.

 خلاصه ساعت 12:15 ونداربن رسیدیم و پس از استراحتی مختصر به سمت سرچال حرکت کردیم. هوا ابری و خنک بود. کمی بالاتر از کشتی سنگ ابرها آمدند و مه غلیظی همه جا را گرفت چند متری مان را به سختی می دیدیم و راهنمای ما پاکوب منتهی به پناهگاه بود. قبل از رسیدن به لِزبِنَک بارش باران و تگرگ آغاز شد. با اضافه کردن گورتکس ها مسیر را به سمت سرچال ادامه دادیم و در نهایت به پناهگاه رسیدیم. به اتاقی رفتیم که  مجهز به برق بود. حالا بارش شدید باران آغاز شده بود. هیچ تیمی در منطقه نبود و از این جهت خوشحال بودیم که تنهاییم.

برای صبح روز بعد مردد بودیم که کجا برویم. تخت سلیمان، سیاه کمان و چالون و سیاه گوک ها گزینه های روی میز بودند. البته همه چیز مشروط به هوای روز بعد بود. حالا تا شب کلی وقت داشتیم و این وقت را صرف تنقلات وچای و مرور خاطرات و ... گذراندیم. با غروب آفتاب و سردی هوا به کیسه خواب ها رفتیم. دمای داخل پناهگاه 9درجه بود.

پنج شنبه صبح  ظاهراً هوا خوب بود و ابرها در پایین دست ها مانده بودند. اما بارش دیشب منطقه سفید پوش کرده بود و چیزی را که می دیدیم باور نمی کردیم.تابستان و این همه برف...

می دانستم امروز هم هوا متغییر است، به همین دلیل تصمیم گرفتیم به سمت سیاه گوک ها برویم. ساعت 8:30 صبح با کوله هایی سبک به سمت شیب بالای پناهگاه رفتیم. عجله ای برای صعود نداشتیم. همه دوربین به دست مشغول عکاسی بودند. شیب مسیر نسبتاً زیاد بود اما صعود آن راحت بود و قسمت های بالایی پر از سنگ هایی بود که به صورت پله پله ما را به سمت بالا هدایت می کرد و با استفاده از این عوارض سنگی زودتر ارتفاع می گرفتیم.

مه پایین دره با گرم شدن هوا به سمت بالا می آمد و سرعت بالا آمدنش ازسرعت بالارفتن ما بیشتر بود. به بالای یال رسیدیم. خط الراس پوشیده از برف بود. با ادامه مسیر به سمت غرب راه را به سمت سیاه گوک شمالی ادامه دادیم. تماشای دندان اژدها و تخت سلیمان درمیان بازی ابرها لذت بخش بود. در نهایت به قله سیاه گوک شمالی( 4500متر) رسیدیم و حدود نیم ساعت روی قله ماندیم. خط الراس هفت خوان با آن خاطرات فراموش نشدنی روبه رویمان بود. این قله به دلیل چشم انداز فوق العاده که به قلل منطقه علم کوه دارد دارای موقعیتی استثنایی است . مسیر را به سمت شمال غرب ادامه دادیم و به تخت رستم رسیدیم . قله ای سه شاخه روبرویمان قرار داشت که قله وسطی آن شاید دو متر بلند تر بود. دوباره مشکل نامگذاری قله ها ... در نقشه شماتیک منطقه تخت سلیمان یکی از آنها را میش چال (میش ور) و دیگری را رستم نیشت معرفی کرده بود. البته دوستان همراه نامگذاری دیگری را برای این قله ها داشتند و کلی با این نام ها مشغول بودیم. پس از این قله مسیر با کاهش ارتفاع به سمت گردنه کلجاران و قله کالاهو می رسید.

تراکم ابرها در ارتفاعات بیشتر می شد و باید زودتر ارتفاع کم می کردیم.با تراورس از تخت رستم به گردنه بالای پناهگاه برگشتیم و به سرعت به سمت پناهگاه برگشتیم. بارش برف آغاز شده بود ومه غلیظی همه جا را گرفته بود. با اینکه جی پی اس داشتیم ترجیح می دادم تا لحظه آخر از آن استفاده نکنم و به جهت یابی خودم اکتفا کنم. 35 دقیقه بعد به پناهگاه سرچال رسیدیم. چند دقیقه پس از رسیدن ما بارش شدید باران آغاز شد . این بارش بی وقفه  تا شب ادامه داشت و صدای قهقه ما رعد و برق تنها صداهایی بود که در سرچال به گوش می رسید. صبح روز جمعه در هوایی نیمه ابری به سمت پایین برگشتیم. راننده حاضر نبود مسیر را دوباره تا ونداربن بالا بیاید . نیسانی کرایه کردیم و به رودبارک رفتیم و پس از صرف نهار در کلاردشت به سمت کرج برگشتیم.

لازم به ذکر است طی تماس تلفنی که با دوست خوبم محسن سام دلیری داشتم متوجه شدم که نامگذاری کوهنوردان منطقه با نامگذاری نقشه متفاوت است. به عنوان مثال در نقشه قله ای به در سمت راست گردنه  بالای پناهگاه قرار داشت سر اسپید نام دارد در حالی که دوستان آن را سیاه گوک می دانستند و قله سیاه گوک شمالی را رستم نیشت و رستم نیشت را میش ور...

نامگذاری ها در این گزارش بر اساس نقشه های موجود نوشته می باشد.

سرچال

سیاه سنگ

دیواره علم کوه

ابیدر و خط الراس دیوچال

سیاه کمان و چالون

به سمت سیاه گوک

سیاه گوک شمالی و تخت سلیمان

سیاه گوک شمالی

خط الراس هفت خوان

به سمت کالاهو

 

تخت رستم

رستم نیشت

 

تخت سلیمان

 

پس از باران

نفرات برنامه: وحید نبی پور-سجاد صابریان- ابراهیم صادقی- حسن احمدی-محمد رضا محمدی-مهدی چرخلو - حامد کلامی-داود شعبانی-محمد رضا کاهه-نیما اسکندری

دشته و سر سیاه غار ها

جمعه بی هدف بودیم. البته قرارمان رفتن به کمجل یا گزک بود و به دلیل هشدار هواشناسی آن را کنسل کرده بودیم. حالا نمی دانستیم چه کار کنیم. به سمت لواسان رفتیم و مسیر را به سمت روستای افجه ادامه دادیم. با رسیدن به افجه و پارک ماشین پیاده روی خود را به سمت دشت هویج آغاز کردیم. دو ماه کوهنوردی نکردن تاثیر خود را نشان می داد و بدنم سنگین بود به همین دلیل قرار گذاشته  بودیم امروز را به خودمان مرخصی بدهیم و فقط در طبیعت باشیم. مسیر شلوغ بود و گروههای زیادی در منطقه بودند. پس از یک ساعت به دشت هویج رسیدیم و برای  صرف صبحانه به سایه درختان آنجا پناه بردیم. حالا باز هم  بین انتخاب  ساکا و آتشکوه یا پرسون مردد بودیم. پرسون را انتخاب کردیم و پس از صرف صبحانه به سمت  آن حرکت کردیم. مسیر را در امتداد پاکوب مشخصی که به سمت گردنه افجه بشم می رفت ادامه دادیم. حالا روی گردنه بودیم و نمی دانستیم پرسون  قله کدام است.  مطلبی را در وبلاگ کلاغ ها خوانده بودم که نوشته بود بسیاری از گروه ها پرسون را با قله ای به نام دشته اشتباه می گیرند. برای همین در انتخاب قله مردد بودیم. نقشه البرز مرکزی علی مقیم قله پرسون را (در شرایط که رو به دشت لار ایستاده ایم) قله سمت راستی معرفی می کرد.چند کوهنورد محلی را دیدیم و از آنها  سوال کردم. آنها می گفتند این قله نه پرسون است و نه دشته...این قله اِندار است و برجستگی کوتاه روی گردنه را پرسون معرفی می کردند. بازهم مشکل نبود نقشه ای جامع خودنمایی می کرد. تصمیم گرفتیم خودمان را درگیر نام ها نکنیم و به سمت قله سمت راست برویم .این قله اگر هم پرسون نبود از بقیه قله ها نسبتاً بلند تر بود. به قله رسیدیم .روی قله حدود 1ساعت استراحت کردیم.عجله ای نداشتیم و چون تکلیف مسیر برگشتمان هم روشن بود با خیال راحت آب و آبمیوه و میوه هایمان را خوردیم. ساعت 12:30از قله به سمت گردنه حرکت کردیم. روبرویمان دو قله بلند قرار داشت. می دانستم که قله های سر سیاه غارها(سیاه چال ها) هستند. امروز قرار بود راه اضافه نرویم و خوب و خوشحال به خانه برگردیم. اما سرسیاه غارها وسوسه انگیز تر از آن بود که بشود از آن دل بکنیم. از طرفی ذخیره آب مان هم ته کشیده بود. بی آبی و تشنگی را فراموش کردیم و به سرعت به سمت آنها حرکت کردیم. یال منتهی به قله اول پرشیب  بود و در این هوای گرم حسابی عرق مان را در  آورده بود. به اولین قله رسیدیم. از قله پرسون فرضی ما تا اینجا یک ساعت راه بود. روی قله چند کوهنورد مشغول استراحت بودند. آنها از روستای برگ جهان می آمدند و برنامه شان صعود به سرسیاه غار یک بود. سر سیاه غار دو در فاصله 10 دقیقه ای قله اول قرار داشت  اما قله سوم کمی دورتر بود. با رسیدن به سومین قله چند دقیقه ای را استراحت کردیم. همه از تشنگی کلافه بودیم و دهانمان کاملا خشک بود. حالا باید همین مسیر را بر می گشتیم.این بار قله ها را صعود نکردیم و از مسیر کمر بر از سرسیاه غارها عبور کردیم و خود را به گردنه افجه بشم رساندیم و مسیر را به سمت دشت هویج ادامه دادیم. زبانم مثل یک تکه تخته داخل دهانم به اینطرف و آن طرف می رفت. پایین تر از گردنه آب خنکی جاری بود و حالا وقت سیراب شدن بود. روشن که از روشنی در آمده بود ودر این گرما حسابی برشته شده بود بطری آب را تا نصفه در دهانش فرو برد و یک نفس بیشتر از یک لیتر آب خورد. به دشت هویج رسیدیم و برای صرف نهار توقف کردیم. دیدن درختان سوخته و کیسه های پلاستیکی رها شده قلب را به درد می آورد. خیلی جالب است...همه ما وقتی واژه ای به نام محیط زیست را می شنویم رگ گردنمان کلفت می شود. ساعت ها در مورد ضرورت حفظ محیط زیست نطق های آتشین می کنیم و تمیزی محیط زندگی و زیبایی و بکر بودن طبیعت کشور های اروپایی را چماقی می کنیم برای کوبیدن بر سر خودمان، اما در عمل شعارهایمان را فراموش می کنیم .اگر کوهنورد نباشیم  با خنده ای به پهنای صورتمان با شعار "شهر ما خانه ما " زباله هایمان را از شیشه ماشین به بیرون پرتاب می کنیم. اگر هم کوهنورد باشیم که خود حسابی سوا دارد. همگان باید بدانند که ما اینجا بوده ایم. با بنر یا اسپری یادگاری خود را در طبیعت می گذاریم ودرختان را می سوزانیم و زباله هایمان را در محیط رها می کنیم. بله... بی مسئولیتی در ذات بسیاری از ما ریشه دوانده. افراد عادی به غار پراو، علم کوه، دماوند ، الوند ، دشت هویج و ...نمی روند. این زباله ها زباله من و ما ی طبیعت دوست ِ طبیعت ستیز است.        

ریزان

سر سیاه غارها

سر سیاه چال های دو و سه

سر سیاه چال 3 -ریزان و آتشکوه و مهر چال و پیرزن کلوم در انتهای تصویر

بدون شرح

پی نوشت:

قلل سر سیاه غار با ارتفاعی بین 3245 تا 3294 متر با اینکه به از نظر ارتفاع نسبت به سایر بلندی های البرز چندان مرتفع نیست اما می تواند تمرین بسیار خوبی برای صعود های زمستانی باشد( خصوصا از مسیر افجه).

با صحبت با یکی از دوستان پیشکسوت فهمیدم قله ای که ما صعود کرده ایم دشته بوده نه پرسون .

کوهنوردی در آفتاب سوزان هیچ توجیهی ندارد.

تشنگان این برنامه: روشن قوامیان-پریسا شهبازان-نیما اسکندری

دره جهان نما

دره جهان نما یکی از دره های زیبا و بکر در منطقه گرگان است. بارها وصف زیبایی های این دره را شنیده بودم  تا اینکه در تعطیلات 15 خرداد فرصتی برای بازدید از این دره زیبا به وجود آمد. روز حرکت همه کارهایم به تاخیر می افتاد و هیچ کاری درست از آب در نمی آمد. بالاخره دقیقه نود سر قرار حاضر شدیم و ساعت 11 شب به سمت گرگان حرکت کردیم. جاده فیروز کوه بر خلاف تصورمان خلوت بود و از ترافیک های همیشگی این ایام خبری نبود. ساعت 6 صبح به گرگان رسیدیم و به میدان شهرداری گرگان رفتیم. آنجا با احمد غفاری از دره نوردان خوب گرگان قرار داشتیم. با آمدن احمد به سمت محل کار او رفتیم و ماشین ها را در پارکینگ آنجا گذاشتیم و آب بندی لوازم را آغاز کردیم. یک تویوتا لند کروز قدیمی با هماهنگی احمد برای انتقال ما آمده بود. سوار شدن این تیم 11 نفره در این ماشین مربوط به دوران جنگ جهانی دوم خود داستانی پر اشک و آه بود.

با عبور از جاده ای زیبا که از جنگل های جهان نما می گذشت به دشت جهان نما به ارتفاع 1700 متر رسیدیم و با خالی کردن بار ها حرکت خود را در امتداد پاکوب کمرنگی که به ابتدای دره می رسید ادامه دادیم. پس از حدود 45 دقیقه به ابتدای دره رسیدیم. احمد از کمبود آب اظهار شگفتی می کرد. در ابتدای دره پشه های مزاحم در هوا موج می زدند و به محض ورود به دره در گل بستر رودخانه فرو رفتی. در بعضی نقاط تا زیر زانو در گل چسبنده فرو می رفتیم . بی تعارف اوایل دره بد جوری توی ذوق بچه ها زد. ذهنیت ما دره ای شبیه به کمجل یا گزک بود و حالا داشتیم بین تیغ درختان و گِل و پشه ها راهمان را به جلو باز می کردیم.پس از حدود یک ساعت گِل نوردی  به اولین آبشار بی آب دره رسیدیم.احمد از آب فراوان دره در سال های قبل می گفت. یک مشکل مهم دیگر هم این بود که بیشتر بچه ها به امید برداشتن آب از دره آب آشامیدنی کافی به همراه نداشتند و گرما و شرجی بودن هوا باعث تشنگی آنها می شد.به بالای سومین آبشار رسیدیم.حوضچه ای راکد در زیر آبشار قرار داشت .عمق این حوضچه زیاد بود و باید با شنا کردن خود را به انتهای آن می رساندیم.هر قدر به سمت جلو  می رفتیم مناظر دره زیبا تر می شد و کم کم اخم و ناراحتی بچه ها جای خود را به  به به و چه چه و عکاسی داد. این دره واقعا زیبا بود. همه جای اینجا سبز بود حتی سنگ ها.

آبشار ها را یکی پس از دیگری فرود می رفتیم. تیم به سه گروه تقسیم شده بود.عده ای کارگاه ها را می زدند و گروهی طناب ها را به جلو انتقال می دادند وگروه دیگری طناب ها را جمع می کردند. در میانه راه جای پاهای بزرگ و تازه ای  را در میان گل ها دیدیم.رد پای خرس بود. به همراه یکی از دوستان در آخر گروه حرکت می کردیم که دیدیم 3 تا از بچه ها با سرعتی باور نکردنی از دست به سنگی بالا آمدند که در شرایط عادی امکان نداشت بتوانند به این سرعت از آن صعود کنند...

بچه ها خرس...زیر اون سنگه...

با صد قل قل هو الله و نذر و نیاز از این سنگ پایین رفتیم.سنگ سیاهی آنجا بود که دوستان آن را خرس دیده بودند.محو تماشای زیبایی های دره بودیم . با اینکه از آب دره خبری نبود این موضوع چیزی از زیبایی های آن کم نمی کرد. حوالی ساعت 18 به محل مناسبی برای شبمانی رسیدیم. مکانی مسطح با یک کنده خشک و آماده برای آتش شب. از یکی از قسمت های مسیر آب به صورت قطره قطره پایین می چکید.یک کیسه بزرگ را پاره کردیم و آن را در زیر محل ریزش آب قرار دادیم و با چیدن چند سنگ در زیر کیسه (قسمت انتهایی )محلی را برای جمع آوری آب درست کردیم.شیب کیسه به سمت پایین بود و این قطرات آب پس از چکیدن به روی این کیسه در آن محل ذخیره می شد و با همین کار توانستیم در طول شب 4 عدد بطری 1/5 لیتری آب را پر کنیم. پس از برپا کردن آتش و صرف شام هر کس در گوشه ای کیسه خوابش را پهن کرد و خوابید. صبح روز بعد به زیباترین  و بلندترین آبشار های دره رسیدیم و با فرود از آنها و اتمام آخرین آبشار از طریق جاده خاکی و مشخص خود را به انتهای دره رساندیم.آنجا یک ون منتظر ما بود.

نفرات برنامه: حسین امامی(سرپرست)-پریسا شهبازان-احمد غفاری-بابک ماجدیان-مهدی سلطانی-علی ملک محمدی-مرضیه قلیچی-سمیه حسنی-غزاله روانخواه- علیرضا فرخی-نیما اسکندری

شماره آبشار

طول به متر

مشخصات

1

7

کارگاه از درخت و از سمت چپ آبشار.

2

4

به صورت طبیعی میتوان پایین آمد.

3

6

کارگاه با تسمه در سوراخ سنگ.

4

2

کارگاه از درخت.

5

14

کارگاه با تسمه

6

21

کارگاه از درخت

7

7

 

8

8

کارگاه از درخت

9

6

کارگاه از درخت

10

16

کارگاه از درخت

11

3

کارگاه از درخت

12

44

فرود دو مرحله ای- کارگاه اول با طناب پلاستیکی در دور سنگ و کارگاه دوم با تسمه.

13

20

کارگاه با طناب پلاستیکی

14

19

کارگاه با طناب پلاستیکی در بلوک سنگ

15

5

کارگاه با طناب پلاستیکی در دور تنه درخت

16

47

کارگاه بلوک سنگ و استفاده از حلقه u

17

18

کارگاه تسمه بلوک

18

12

کارگاه از درخت

19

11

کارگاه از درخت

20

34

دو رول اسپید با دو حلقه u

21

2

کارگاه از درخت

22

20

کارگاه از درخت

23

50

دو رول، یک اسپید و یک بولت با صفحه دست ساز دو سوراخه

24

30

کارگاه از درخت

25

30

رول بولت

پیمایش دره گزک

پس از برنامه فرود از آبشارهای شاهاندشت قرار گذاشتیم برنامه  دره نوردی دیگری را هم در همین سال اجرا کنیم.اواسط هفته دوست خوبم حامد حواله دار تماس گرفت و گفت برای این هفته دره پیمایش دره اژگار را در نظر دارد.اژگار دره ای بود که حامد و سایر دوستان در سال 91 گشایش کرده بودند  و من به دلایل مشغله کاری از آن برنامه جا مانده بودم.این بهترین فرصت بود تا پا به این دره جدید که فقط یک بار پیمایش شده بود بگذارم.قرار برنامه را گذاشتیم . تعداد نفراتمان در ابتدای کار زیاد بود اما در زمان اجرای برنامه تعدادی از دوستان به دلایل مشکلات شخصی و کاری از آمدن انصراف دادند.در نهایت حامد گفت اژگار به دو روز زمان نیاز دارد و دره گزک را پیشنهاد داد که باز هم برایم تازگی داشت.این دره هم معمولاً دو روزه پیمایش می شد اما با اطلاعاتی که از دوستان گرفتیم فهمیدیم در صورتی که سرعت نفرات خوب باشد به صورت یک روزه هم قابل عبور است.

5 شنبه93/5/25 ساعت 17 به سمت جاده چالوس حرکت کردیم.جاده واقعاًشلوغ بود.خلاصه با رسیدن به مرزن آباد  به سمت کجور رفتیم.جاده تاریک بود و تابلویی را نمی دیدیم.پس از حدود 1 ساعت حرکت در مسیر منتهی به کجور فرعی دیگری وجود داشت که به روستای دلسم و ویسر می رسید(تابلویی هم نداشت ،اگر هم داشت به خاطر تاریکی هوا ما آن را ندیدیم).

از بین نفرات حاضر در این برنامه محسن ضیا این دره را پیمایش کرده بود و بارها برای دوچرخه سواری به این جاده های جنگلی آمده بود.از گفته های محسن در مورد دره این طور فهمیدیم که این دره در جاده ای جنگلی قرار دارد و با ماشین درست تا ابتدای دره می شد رفت.پس از فرود هم این دره در نهایت به جاده دیگری ختم می شد.از طریق یکی از دوستان حامد با آقای آزادی (از اهالی روستای دلسم )تماس گرفتیم و قرار شد ایشان ما را با نیسان تا ابتدای دره ببرد و در مسیر بازگشت هم به سراغمان بیاید.با رسیدن به دلسم سراغ آقای آزادی را گرفتیم.به یکی گفتم آقای آزادی کیه؟

گفت اینجا همه آزادی هستند.گفتم نیسان داره. گفت اینجا همه نیسان دارن.خلاصه دنبال آقای آزادی بودیم که خودش ما را پیدا کرد.شب را در منزل آقای آزادی ماندیم و قرار شد صبح ساعت 6 حرکت کنیم.

جمعه 93/5/24ساعت 6:15 صبح حرکت کردیم.روستاهای دلسم و ویسر تقریباً به هم چسبیده بودند.دیدن شیبهای جنگلی اطراف روستا که درختان آن سوزانده شده بود تا زمین کافی برای ویلا سازی فراهم شود واقعاً ناراحت کننده بود.در انتهای روستای ویسر نگهبانی منابع طبیعی وجود داشت که کسی احیانا ً چوبی از درختان را ندزدد.اما در واقع این دوستان محافظان دزدان قانونی بودند.دزدانی که به یمن داشتن روابط و کاغذ پاره ای به نام مجوز درختان جنگل را نابود کرده بودند.برای حمل تنه های بریده شده درختان در 2 طرف جاده به بیش از 100 کامیون نیاز بود و ما حرف می زنیم و کنفرانس و سمینار و بروشورهایی که خودشان حاصل بریده شدن درختان هستند و در عمل هیچ کاری صورت نمی دهیم .   با ادامه جاده جنگلی پس از یک ساعت ماشین در ابتدای جاده توقف کرد.از ماشین پیاده شدیم و به سمت دره حرکت کردیم.مسیر پوشیده از گیاهان بود.حرکتمان را در امتداد رودخانه که نهر آب بسیار کوچکی بود ادامه دادیم.اینجا واقعا زیبا بود.پس از حدود نیم ساعت راهپیمایی به اولین آبشار رسیدیم.طنابی پلاستیکی دور درخت بالای آن بسته شده بود.از آن فرود رفتیم و مسیر را ادامه دادیم.پوشش غنی و انبوه گیاهی این دره شباهت زیادی به دره مور داشت.با ادامه مسیر آب دره هم زیادتر می شد.پایین آبشارها حوضچه های پر آبی قرار داشت که باید پس از فرود وارد آن می شدیم.اگر اشتباه نکرده باشم آبشار سوم و چهارم کارگاهی مشترک داشت که پس از فرود اولین آبشار آن وارد حوضچه عمیقی شدیم که باید کمی در آن شنا می کردیم.آبشار ششم آبشاری  بود که از 3پله تشکیل شده بود و کارگاه آن تسمه ای قرمز رنگ بود که به دور سنگ بزرگی بسته شده بود. با ادامه فرودها به آبشاری 45 متری رسیدیم.پس از این آبشار 45 متری مسیر را از سمت راست ادامه دادیم و به زیباترین آبشار این دره رسیدیم.این آبشار به خوبی از بالا دیده نمی شد و پس از کمی فرود به تاقچه ای می رسید و پس از این تاقچه از کنار این آبشار زیبا به پایین می رفت.خزه های سبز تمام این آبشار را پوشانده بود و زیبایی خاصی به آن بخشیده بود.پس از این آبشار،آبشار دیگری قرار داشت که کارگاه آن طناب زرد رنگی بود که به دور درختی بسته شده بود(آبشار هشتم).با فرود از این آبشار و کمی پیمایش به ابتدای نهمین آبشار رسیدیم.آبشاری حدوداً25 متری بود که پس از 2 متر فرود به کلاهکی می رسید و فرود آن تا پایین به صورت معلق انجام می شد.با عبور از این آبشار مسیر از سمت چپ رودخانه ادامه می یابد و پس از کمی دست به سنگ شدن به فرودی 3 متری و بد قلق می رسید.کارگاه آن طنابی پلاستیکی بود که دور سنگی بسته شده بود.

9 فرود اول این دره را انجام داده بودیم و 4 فرود دیگر باقی مانده بود.ادامه مسیر تا مرحله دوم فرودها  به صورت پیمایشی و از داخل آب رودخانه بود.عبور از حوضچه های پر آب رودخانه و دیدن پوشش متراکم  و زیبای اطراف واقعا لذت بخش بود.پس از کلی راه رفتن محسن جی پی اس را روشن کرد و گفت  تا آبشارها 250 متر مانده.بافت مسیر کمی خشن شده بود.روی رودخانه درختان بسیار بزرگی افتاده بود و آثار سیلی مخرب در همه جا دیده می شد.مسیر پوشیده از چوب خرد شده درختان بود.به چند آبشار رسیدیم.درختان بزرگی کنار آنها افتاده بود.عبور از آنها دقت زیادی می خواست.مسیر را ادامه دادیم.با خودم می گفتم این 250 متر چرا تمام نمی شود.جایی برای استراحت توقف کردیم.از محسن پرسیدم "این جی پی اس تو با کیلومتر کار می کنه یا سال نوری؟؟"چرا به فرودها نمی رسیم؟محسن گفت "آبشارهایی که از روی درختان افتاده عبور کردیم همان آبشارهای باقی مانده بود و ما از آنها فرود نرفتیم".حالا خیالمان راحت شده بود که به موقع از دره خارج می شویم.نیم ساعتی را برای صرف نهار توقف کردیم و با برپایی آتش کوچکی نهار خوردیم.پس از صرف غذا با عبور از آب درون رودخانه و حوضچه های کم عمق و متعدد ساعت 17 به جاده رسیدیم.ادامه این دره پس از عبور از عرض جاده به صورت رودخانه به قسمتهای انتهایی دره کلیک می رسد و ارزش فنی جهت پیمایش ندارد.2 ساعت تا آمدن آقای آزادی منتظر ماندیم و با آمدن ایشان برنامه ما هم پایان یافت.

پی نوشت:

وقتی پای آلودگی کوههای نزدیک به شهر به میان می آید با این بهانه که عامه مردم برای تفریح به اینجا می آیند این آلودگی را توجیه می کنیم.اما در مورد دره ها یا غارهای فنی....!!! دوست عزیزی که اسم کوهنورد فنی را یدک می کشی، شمایی که از دماغ فیل افتادی و کلی طناب 3 میل از مچ دست و پا و گردنت آویزونه، لطف کن آشغال کنسروی رو که تو اندرسم یا کمجل یا غار پراو می خوری رو با خودت از اونجا خارج کن.خوردنش رو بلدی بردنشو بلد نیستی؟؟؟

این دره واقعاً بکر و بی نظیره و در تمام طول این دره هیچ زباله ای وجود نداره.دوستان عزیز نظافت این دره را رعایت کنید.

بدون داشتن فایل جی پی اس یا استفاده از محلی ها ابتدای دره را پیدا نخواهید کرد چون ابتدای آن کاملاً مبهم و گم است.

برای فرودهای این دره دو رشته طناب 50 متری کافی است.ما از 3 رشته طناب استفاده کردیم که همزمان روی 2 آبشار فعالیت کنیم تا در زمان صرفه جویی کنیم.

در پیمایش این دره از پوشیدن تی شرت آستین کوتاه و شلوارک اجتناب کنید.دره پوشیده از گزنه وگیاهان خارداره.من و حامد آبکش شدیم شما نشید.

آب آشامیدنی همراه داشته باشید.

نفرات برنامه:حامد حواله دار(سرپرست)-محسن ضیا-سمیه پرهام-روشن قوامیان-نیما اسکندری

 


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

گردون کوه و مناره

 

اواسط هفته بود که شنیدم  گروهی از دوستان از خانه کوهنوردان تهران قرار است از مسیر حصار چال به علم کوه بروند.با سرپرست آن برنامه (اکبر هاشم نژاد)هماهنگ کردم وقرار شد تا تنگه گلو همراه دوستان باشیم.

ما دو نفر بودیم(من و همسرم) که در روز آخر همسرم به خاطر کارهای مربوط به دانشگاهش از آمدن صرف نظر کرد و قرار شد من تنها بروم.

5 شنبه 93/4/12ساعت 7 صبح در میدان تجریش جمع شدیم و در نهایت با 3 خودرو سواری  ازمسیر شمشک  به دیزین به سمت جاده چالوس حرکت کردیم. بارش شدید باران آغاز شده بود و در چند قسمت سنگهایی از کوه روی جاده ریخته شده بود و جاده را بسته بود که با کمک سایر ماشین های عبوری سنگها را کنار زدیم و به حرکت ادامه دادیم و پس از صرف صبحانه در یکی از رستورانهای بین راهی به کلاردشت رسیدیم و منتظر شدیم تا سایر دوستان هم برسند.با آمدن دوستان و خرید نان و میوه به سمت رودبارک حرکت کردیم و به قرارگاه رودبارک رسیدیم و ماشینها را در حیاط قرارگاه پارک کردیم  نهار را هم در قرارگاه خوردیم و منتظر آمدن پاترول شدیم و در نهایت ساعت 15 با دو خودرو نیسان پاترول به سمت تنگه گلو حرکت کردیم.بارش باران باعث لغزنده شدن جاده شده بود.پس از دو ساعت به تنگه گلو رسیدیم.در طول این مدت آقای راننده با آهنگ "چشاتو درشت نکن برام دستاتو مشت نکن برام "ما رو مورد عنایت قرار داده بودند .

با رسیدن به تنگه گلو در هوایی مه آلود به همراه آقای عزیز حبیبی زودتر از سایرین به سمت حصار چال حرکت کردیم.هوا فوق العاده بود و گاهی از میان مه قله های زیبای منطقه  معلوم می شد .به انتهای حصار چال رفتیم .حالا هوا کاملاً باز شده بود .چادر را برپا کردیم. (3 چادر 3 نفره و یک چادر انفرادی ).برای صرف شام به چادر آقای پاشا رفتم و شام را کنار آنها خوردم.داشتیم شام می خوردیم که دیدم یک نفر با چراغ پیشانی به سمت ما می آید. سلام و احوال پرسی کردیم .پرسید تیرک اضافی چادر دارید؟؟گفتم نان ٰلباس و غذای اضافه داریم اما تیرک اضافه که کسی نمی آورد.هوا خوب است می توانید بیرون بخوابید.

گروه آقای هاشمی قرار بود به سمت علم کوه بروند و من هم با خودم گفتم صبح زود بیدار می شوم  و به سمت گردونکوه و خرسان و هفت خوان می روم.ساعت 10:30 خوابیدم.صدای برخورد باران به چادر بیدارم کرد.باران بسیار شدیدی می بارید.تا ساعت 4 صبح باران بی وقفه می بارید.نگران کوهنوردانی بودم که بدون چادر آن بیرون بودند.چند بار نور انداختم تا صدایشان کنم به چادر من بیایند و با هم تا صبح بنشینیم  اما کسی نبود.دم صبح باران به برف تبدیل شد و برف تمام منطقه را سفید پوش کرد.بارش برف تا ساعت 7:5 ادامه داشت.سایر دوستان از صعودشان منصرف شده بودند .به پرنده و چرنده و خزنده و رمنده فحش های زننده می دادم .قرار بود ساعت 6 حرکت کنم اما الان ساعت 7:30 بود و هنوز در کیسه خواب بودم.ناگهان بارش قطع شد اما هوا همچنان ابری بود.با خودم گفتم تا هر جا شد می روم.از چرت زدن بهتر است .وسایلم را جمع کردم و از چادر خارج شدم.به دوستان گفتم من می روم تا بالا و دوری می زنم و بر می گردم.عباس هم گفت من هم می آیم و سریع کوله اش را جمع و جور کرد وساعت 8:20 به سمت دریاچه لشکرک حرکت کردیم .مسیر پوشیده از برف بود.به دریاچه  رسیدیم و کمی عکاسی کردیم.اکثر دوستانی که تصمیم دارند به قلل مناره و خرسان جنوبی صعود کنند از یالی که از کنار دریاچه جدا می شود(از زیر خط الراس)و مستقیم به زیر قله منار می رود این کار را انجام می دهند .با این کار در زمان صرفه جویی می شوداما قلل گردون کوه کوچک و بزرگ صعود نمی شود.اما من تصمیم داشتم  این دو قله را هم صعود کنم.بنابراین از یال سمت راست دریاچه بالا رفتیم  و به شیب  تند منتهی به گردون کوه کوچک رسیدیم.

همه جا از برف پوشیده شده بود.به سمت گردون کوه کوچک حرکت کردیم .سریع ارتفاع می گرفتیم.به گردون کوه کوچک (4300 متر ) رسیدیم  و به سمت جانپناه گردون کوه حرکت کردیم.وضعیت جانپناه خرابتر از چیزی بود که تصور می کردم.این جانپناه دقیقا روی خط الراس (بین گردون کوه کوچک و بزرگ )قرار دارد .مسیر را ادامه دادیم و کمی بعد به گردون کوه بزرگ (4373متر)رسیدیم.در کنار نشان و سنگچین قله عکسی گرفتیم و به سمت مناره حرکت کردیم.ادامه خط الراس در برخی از نقاط سنگی و ریزشی بود.ابرها به سمت بالا می آمدند و دید داشت محدود می شد.به ابتدای دست به سنگهای قله مناره رسیدیم.در اینجا دیگر نمی توان مسیر را از خط الراس ادامه داد .از ریشه سنگها (از سمت منتهی به دره سه هزار)سنگهای قله را دور زدیم و به سیم بکسل و قرقره ای رسیدیم که سالها قبل مرحوم زر افشان  و دوستانش در آن مکان بسته بودند و از آنجا مسیر را ادامه دادیم و کمی بعد به قله زیبای مناره رسیدیم.ساعت 11:15 بود.قرار بود ساعت 14 کنار چادر ها باشیم تا به موقع به ماشین برسیم.اما دلم نمی خواست بدون خرسان بر گردم.به سمت دهلیزی که از پشت مناره به سمت ستاره و خرسان می رفت رفتم.این دهلیز در سایه قرار داشت و به خاطر باران دیشب و سرمای صبح پوشیده از یخ بلور بود.دیر بود و باید بر می گشتیم.به سمت یخچال مناره برگشتیم  و با کلنگ با احتیاط به سمت حصار چال رفتیم.با رسیدن به دوستان سریع چادر ها را جمع کردیم و به سمت تنگ گلو حرکت کردیم.

نفرات برنامه:اصغر پاشا –اکبر هاشمی –عزیز حبیبی –مجتبی یزدانی-شقایق فرهنگ-عباس صحرا نورد-علیرضا کلهر-نیما اسکندری

 

تنگه گلو

حصار چال

حصار چال بعد از بارش

خرسان ها

دریاچه لشکرک

مسیر منتهی به گردون کوه کوچک

مناره و خرسان جنوبی و شمالی و علم کوه

به سمت گردون کوه کوچک

قله گردون کوه کوچک(گردونکوه بزرگ در امتداد تصویر)

جانپناه گردون کوه

 گردون کوه بزرگ

ادامه مسیر به سمت مناره

 

به سمت مناره

قله مناره

پی نوشت:

1-آخه عزیز من ٰ.برادر من.اطلاع نداری بیخود اسپری نذار تو کوله  رودر پناهگاه گردون کوه بنویس پناهگاه خرسان جنوبی.

2-دلم می سوزد از باغی که می سوزد.

3-قرارگاه رودبارک با سر گردنه تفاوتی نداره.خریدتون رو بیرون انجام بدید.