این دشت برفی وسیع یا کفی فیرن که در ارتفاع 6100متر قرار گرفته و حدود 12 کیلومتر درازا و سه کیلومتر پهنا دارد، بسیار تماشایی و شگفت انگیز است. به ویژه برای ما که اولین بار است همچون پهنه ای را آن هم در این ارتفاع می بینیم. این کفی یا دشت به وسیله قله های کیروف در شمال و قله مسکو و قله لنین گراد و قله آبلاکف در غرب و قله دوشنبه و قله رفیع کمونیزم در جنوب و پرتگاه مخوف دو هزار متری مشرف بر یخچال والترو در شمال شرق محصور گردیده است و برف های حاصله هر ساله و تلنبار شده در این دشت از دو سوی شرقی و غربی آن به نشیب های پایین دست یخچال فرو می ریزند.از سمت شرق از فراز دیواره ای با بلندای 2000متر از سنگ و یخ و 20-30متری تشکیل شده در لبه کفی فیرن جدا شده و ناگهان به صورت بهمن های بزرگ یا توده های عظیمی از برف و یخ به داخل یخچال والترو فرو می ریزند که بخشی کوچک از مسیر صعود ما ناچار از زیر این تله ی مرگ می گذرد و از سمت غرب نیز این برف ها از یخشاری بنام ترامپولینی ناگهان به داخل یخچال فورتومبک(fortom bak ) در پای قله ی تیغه ای و دیدنی و اعجاب انگیز مسکو و لنین گراد سرازیر می گردد.

قله کورژنسکایا



در بالای این یخشار عمودی و در سطح برف های کفی فیرن ، شکاف های نیم دایره مانند و متحد المرکزی به صورت یک قیف بزرگ تشکیل شده که این نیز به نوبه خود دیدنی و قابل تعمق است. در این زمان نفراتی ازگروه هایی دیگر که پشت سر ما حرکت می کردند نیز به فاصله ی چند ساعت از ما به محل قرارگاه سوم می رسند.همگی خسته و فرسوده اند. چون بر خلاف ما همگی از ارتفاع پایین تری یعنی 5300متر یکسره امروز خود را به ارتفاع 6100 متر رسانده اند. البته این تیم ها دوره هم هوایی قبلی در منطقه را پشت سر گذاشته اند و بر خلاف تیم ما این اولین 6100متری آنها دربرنامه نیست. با رسیدن به محل کمپ آنها نیز شروع به برپایی چادر می کنند. بچه ها با وجود خستگی طبق رسم کوهنوردی در ایران به کمک آنها می روند و شروع به کوبیدن و تخت کردن جای چادرشان می کنند.

یکی از آن گروه به انگلیسی می گوید اینجا جای چادر ماست(خیال می کند که ما برای خود می خواهیم جای چادر درست کنیم). در جواب می گوییم ما برای همین منظور به شما کمک می کنیم. می پرسد: مگر شما راهنمای روس هستید؟ می گوییم نه ما اعضای تیم ایران هستیم. با ناباوری به سرحال بودن و یاری صادقانه ی بچه ها ی ایران می نگرد و تشکر می کند.
چادر آن ها را با کمک خودشان برپا می کنیم. بعداً می فهمیم که دونفر فرانسوی و یک نفر اترشی اند. در پایان روز نیز 3 نفر روس به جمع ما در کمپ 3 می پیوندند. آن ها ازسمت غرب و از مسیر یخچال فورتومبک صعود کرده اند و به کفی برفی فیرن رسیده اند. هر سه نفر بسیار قدرتمند و محکم و کارکشته به نظر می رسند. ما برای صرفه جویی در مصرف انرژی ذخیره ی باطری های بی سیم سعی می کنیم کمتر تماس بگیریم. این است که وعده تماس ما با قرارگاه اصلی هر 4 ساعت یکبار است و با قرار قبلی راس وقت معین شده تماس می گیریم.عباس با کمپ یک تماس می گیرد و وضعیت هوا را می پرسد. جواب این است. هوا فردا خوب خواهد بود. با آماده کردن و صرف ناهار امروز شامل کنسرو خوراک مرغ و نان لواش خشک و زیتون و سیر است بلافاصله به تهیه چای و شام می پردازیم. تا آماده شدن شام چند جرعه چای داغ به گلویمان سرازیر می کنیم.شام را نیز پشت سر آن صرف می کنیم. اشتهای بچه ها مثال زدنی است. نان کم می آوریم و از وعده غذای اضافی به عاریت می گیریم. بچه ها از کسری مواد غذایی در هر وعده شکایت دارند. من نیز قبول دارم. ولی با تاکید های قبلی تیم مبنی بر حداقل حجم و وزن در نظر گرفته شده ، حد اکثر صرفه جویی در سوخت و حمل کمترین مقدار ممکن مواد غذایی و اشتهای خوب و غیر قابل پیش بینی بچه ها وضعیت تدارکات را بدین صورت در آورده است و اگر چند روزی به زمان برنامه پیش بینی شده اضافه شود حتماً خودم را هم خواهند خورد.
شب را در دو چادر در کفی فیرن و در ابتدای ریشه ی یال منتهی به قله دوشنبه می خوابیم.


بچه ها خسته به نظر می رسند چون بلافاصله به خواب می روند .من و دکتر جلال در چادر 2 نفری گورتکس به استراحت می پردازیم.به دکتر جلال می گویم شاید دلیل هم هوای سریع من در این ارتفاع این باشد که در همه حال از فعالیت نسبی و تلاش دست برنمی دارم. حتی در کمپ ها و موقع استراحت هم به طریقی در جنب و جوش هستم و نیمه فعال استراحت می کنم وخود را ولو نمی کنم.او می گوید از نظر تئوری انطباق این حرف درست است و انسان فعال بهتر خود را با شرایط محیط همخو می کند. شاید درست باشد و قرار می شود دکتر امشب را نیمه هشیار به استراحت بپردازد.
در طول شب با هم صحبت و شوخی می کنیم و مقداری نوشیدنی و تنقلات مصرف می کنیم. از چادر جانبی ما صدای ناله می شنویم و دکتر آماده می شود که بیمار احتمالی را کمک کند. پس از چند دقیقه صدای خنده می شنویم. احتمالاً طرف خواب می دیده است.بیماری برای دکتر حاضر به یراق ما پیدا نشد. خاطره ی خنده آورچند روز پیش را به یاد می آوریم. یک بار پس از شام در کمپ اصلی برای استراحت به چادر برگشتیم. دو نفر مرد میانسال روسی زیر بغل یکی از کارکنان زن رستوران را که مست و لایعقل بود و در حال هزیان گفتن آن هم به زبان روسی مستانه بود با خود کشان کشان می بردند.ما به شوخی از کنار این واقعه گذشتیم. بلافاصله پس از چند دقیقه یکی از آن مردان میانسال که همراه نفر مست بود به چادرمان آمد و هراسان و نفس زنان شروع کرد به روسی صحبت کردن و با دست و چشم و ابرو اشاره کردن. ما که زبان او را نمی فهمیدیم زبان حالش را پیش خود تفسیر کردیم که : آری نفر همراه ایشان احتمالاً در رسیدن به چادر حالش به هم خورده و هم اکنون در حال نزع و احتضار است و این مرد هراسان آمده و دکتر تیم ما را که ظرف این مدت شهرتی بهم زده و داوطلبانه بر سر هر بیماری حاضر می شود را برای نجات جان بیمار خود حاضر کند.دکتر نیز شتابان به جمع آوری وسایل کمک پزشکی لازمه که همیشه همراه داشت پرداخت و برای یاری و سرعت عمل از بچه ها نیز کمک خواست تا دارو ها را آماده کنند و پس از جمع آوری با تجهیزات کامل به دنبال مرد میانسال روان شد.پس از حدود 10 دقیقه دکتر برگشت و دیدیم پکر است.
دکتر چه خبر؟ بیمار را نجات دادی؟گفت نه بابا.این مرد آمده بود تا ما را برای حمام آب گرم و سونا که اینک نوبت تیم ما است خبر کند.چون وقتی به دنبال او روان شدم مستقیماً به حمام رفت . او به زبان روسی احتمالاً به من می گفت که چرا معطلی ؟حمام آماده است و استفاده کن. من هم به زبان فارسی و انگلیسی دایماً سراغ بیماری را می گرفتم که برای نجاتش آمده بودم. وقتی هم در حمام خالی اثری از مریض دیدم و قصد برگشت داشتم او باز هم به روسی صحبت می کرد و به حمام خالی اشاره می کرد و احتمالاً از مراجعت بلافاصله من پکر و عصبانی بود و من هم از اینکه مریضی اینجا نبود و مرا بیخود تا اینجا کشانده بود عصبانی تر.
یادآوری این رخداد دست آویزی برای شوخی و خنده ما شده بود.عباس از چادر پهلویی ما را سرزنش می کرد که چرا نمی خوابید؟مگر شب نشینی آمده اید؟ می گویم دلت می سوزد که تو را دعوت نکرده اند؟
به استراحت می پردازیم.صبح روز بعد را با اشکال چراغ بنزینی شروع کردیم و عباس که دیگر در این باره صاحب تخصص شده نیز نتوانست کاری از پیش ببرد. این بود که از چادر ژاپنی ها چراغ گاز آماده آنها را بدون اجازه به عاریت گرفتیم و به راحتی چند لیوان نوشیدنی داغ جور کردیم.

پس از صرف صبحانه می خواهیم همین امروز به سمت قله دوشنبه و کمپ 4 حرکت کنیم. در ارتباط با پایین توسط بی سیم وضعیت هوا را می پرسیم. جواب قطعی آنها برای ساعت 10 صبح می ماند تا ایشان توسط تلفن ماهواره ای وضعیت روز را از مرکز هواشناسی بپرسند.چون پیش بینی دیروزشان با حال و هوای امروز منطقه جور در نمی آمد.ابرهای خاکستری رنگ بر فراز، بلندی های 6500متر به بالا را گرفته ولی به نظر از هوای خراب خبری نیست.چون هیچ حرکتی در این ابر غلیظ و مه مانند دیده نمی شود. به ناچار به وقت گذرانی می پردازیم تا اینکه وضعیت هوا روشن شود.ظاهراً هیچ یک از تیم های دیگر نیز همچون ما از وضعیت حاضر راضی نیستند و حاضر به صعود و ترک چادر خویش نمی باشند. با توصیه سرپرست و افراد کمپ اصلی امروز را به امید بهتر شدن هوا به استراحت می پردازیم. کاری نداریم مگر اینکه با تعویض مجدد لباس ها به داخل کیسه خواب بخزیم و خود را از لحاظ فکری و جسمی رها کنیم و به تجدید قوا بپردازیم. یک وعده ناهار و شام را سر فرصت آماده کرده و می خوریم. ولی به خوبی خورده نمی شود.سپس اماده می شویم تا شب دیگری را در ارتفاع6100 متر به سر آوریم.در این روز تیم دیگری از ایتالیا به قرارگاه 6100متر می پیوندند.آنها نیز امروز از 5300 حرکت کرده اند و به اینجا رسیده اند.چند نفر راهنمای روسی کوهستان نیز همراه آنان اند.ویتاری و ویکتور که با آمدن به چادر ما از آن ها پذیرایی می کنیم.ویکتور برای تجدید پانسمان دستش آمده . او دیگر از مشتریان دائمی دکتر جلال محسوب می گردد.راهنما های روسی چادری دائمی و غاری برفی به صورت انبار ملزومات در زیر صخره های بیرون مانده از یخ و برف لبه ی کناری دشت برفی فیرن و مشرف بر دره والترو را در اختیار دارند و همگی آنها در آنجا مستقر می گردند و هرازگاهی یکی از ایشان فاصله طولانی قرارگاهشان تا نزدیک چادر های ما را طی می کند و بدون مقدمه سر در چادر بی صاحب ژاپنی ها فرو می کند و هر بار چیزی را به همراه می برد. مثل خوراکی ، سوخت و گاز و ...نمی دانم با ژاپنی ها سر این کار توافق کرده اند یا بی مهابا و بدون اجازه این کار را می کنند.ما نیز به تاسی از آن ها و از سر ناچاری چراغ گاز ژاپنی ها را بی اجازه از چادرشان برداشته ایم و صبحانه خود را روبه راه کرده ایم.خدا کند روی این مقدار سوخت حساب نکرده باشند.باید حتماً این موضوع را به ایشان اطلاع دهیم. در آن صورت ممکن است دیگر کسریها را نیز به حساب تیم ما بگذارند . نهیبی از پشیمانی یا عذاب وجدان یا هراس به من می گوید: چرا بی اجازه این کار را کرده ایم.
روز دیگری فرا می رسد.با این استراحت بلند مدت حال باید آماده شویم تا به سوی یال منتهی به قله دوشنبه که بر سر راه رسیدن به قله اصلی یعنی کمونیزم قرار گرفته است حرکت کنیم

یال بسیار پرشیب و تند به نظر می رسد.از اواسط راه صخره های قهوه ای رنگ به صورت تیغه ای سنگی از برف های گرده ی یال به در جسته اند و خود نمایی می کنند ولی در گستره ی این برف های سفید بی کران این تیغه سنگی همانند خطی باریک به نظر می رسد.از طریق بی سیم با قرارگاه اصلی تماس برقرار می کنیم.جواب را خود عمو کریم می دهد." هوا بسیار نغز است، شما چطورید؟ نغزید؟".نغز کلمه ای است فارسی که به معنی عالی، خوب، نیکو و خوش به کار می رود و اکثراً در گفتار اهالی فارسی زبان تاجیکستان از جمله عمو کریم ما تکرار می شود.چیزی در حد تکیه کلام. بله هوا نغز است و ما هم نغزیم و پیش روی به سوی قله ، این هدف نهایی از همه نغز تر است.
حرکت می کنیم. با کوله هایی که نسبتاً برای این ارتفاع سنگین اند.ما باید در این روز جهت رسیدن به کمپ بعدی طبق برنامه فشرده خویش حدود 800 متر از یالی یخی برفی با شیب تند را صعود کنیم.حدی غیر متعارف برای یک روز صعود سنگین در کوهنوردی ارتفاع بالا.
به سوی بلندی هایی که در پیش داریم پیش می رویم.ابتدای مسیر، شیب یال ملایم است و ما با روندی یکنواخت صعود می کنیم.ولی آرام آرام شیب تند تر می شود و حرکت ما هم کند تر. چند شکاف یخی کوتاه راه را بر ما بسته اند. با کمی دور زدن از بارک ترین نقطه شکاف ها ی سر راه که اکثراً به صورت طبیعی پل برفی عریض روی آن ها تشکیل شده است عبور می کنیم.نفرات پیشتاز کوهنوردان در این مسیر 3 نفر روس هستند که راهنمایی تیم ها را در مسیر به عهده دارند و کاملاً مسلط و پر توان نشان می دهند. ما با اندکی تانی در آخر همه حرکت می کنیم تا هم از جای پای آن ها استفاده کنیم و هم مسیر را به دنبال آن ها درست طی کنیم. به دلیل شیب تند و برف یخ زده حرکت به کندی انجام می شود.ما هم فاصله خود را با گروه جلویی حفظ می کنیم به طوری که تیم جلویی با رسیدن به محل کمپ 6500 متر در اواسط راه مسیر یال در کنار تیغه های سنگی بیرون زده از برف به استراحت می پردازند و صعود ما را به دنبال خود تماشا می کنند.شاید لذت استراحت و نفس تازه کردنشان را تماشای تلاش سخت ما دو چندان می کند.و من نیز با دیدن راحتی و تصور احساس لذتشان بر حالشان غبطه می خورم و کوشش می کنم هر چه زودتر خود را به محل استراحت آن ها در محل کمپ 6500 برسانم تا من هم از لذت و راحتی برخوردار شوم.همزمان با حرکت مجدد آن ها ما هم به محل استراحت آن ها می رسیم و هر کسی خود را روی سنگی ولو می کند.
با صرف نوشیدنی در این فرصت گلویی تازه می کنیم و تنقلات به هم تعارف می کنیم. از موقعیت به دست آمده می خواهیم استفاده کنیم. پیشنهاد خوردن ناهار را می دهم.زرخواه درد شدیدی در ناحیه دیافراگم و شکم دارد و دیگر نمی تواند به صعود خویش ادامه بدهد. بار سنگین و شیب تند و ارتفاع زیاد طاقت را از همه کس گرفته است به ویژه ایشان که چندین پاره ی ترکش هنوز هم در شکم و دیافراگم خود از روزهای خون و آتش به یادگار به همراه دارد. چهره اش نشان می دهد که دردی عذاب آور را تحمل می کند تا به سهم خویش بار تیم را تا ارتفاع هر چه بالاتر و به هدف نزدیک تر برساند.دکتر و بچه ها با دیدن حال او وی را پرسش باران می کنند. از دکتر برای کمک به او و ادامه کارش می پرسیم.زرخواه می گوید شاید بتوانم صعود کنم و دلم نیز می خواهد ادامه دهم، ولی می ترسم که در بالاتر و موقعیتی بدتر و دشوارتر مجبور به بازگشت شوم و اجباراً نفراتی را با خود به پایین بکشانم و از صعود محرومشان کنم.ولی اگر از اینجا برگردم در کمپ سوم هم چادر و وسایل داریم و هم نفرات روس هستند و جای هیچ گونه نگرانی نیست. از بابت من خیالتان راحت باشد.
با اشک و اندوه همدیگر را ترک می کنیم و بار همراهش را که یک چادر 3 نفره است بین خود تقسیم می کنیم. چادر سهم من است و دیرک های چادر سهم رسول می شود.از شدت رقت احساس، خوردن ناهار را هم فراموش می کنیم و به صعود ادامه می دهیم و زرخواه سرازیر می شود.

رو به جلو و بالا به پیش می رویم ولی نگاه هایمان و دلمان در پشت سر و پایین دست هاست و نگران زرخواه هستیم. تا جایی که دید داریم رنگ صورتی لباس او را در پهنه سفید رنگ برف دنبال می کنیم ولی پس از کمی صعود او را پشت قوز شیب زیر پا دیگر نمی بینیم و از دیدمان خارج می گردد.نگران هستیم.آیا با این درد شکم به تنهایی می تواند از این مسیر یخ زده به پایین برسد یا خیر؟ البته با هم قرار گذاشتیم تا از طریق بی سیم راهنمایان روس مستقر در کمپ 6100 متر راس ساعت 4 بعد از ظهر با ما تماس بگیرد تا از او با خبر شویم.پس از چند ساعت صعود یکنواخت و کوله کشی پی گیر به محل زیر قله دوشنبه به ارتفاع 6950متر می رسیم.ارتفاع ما حدود 6920 متر است. قبل از پای گذاردن بر قله از زیر گنبد برفی قله دوشنبه به سمت چپ و به دنبال رد پاها تراورس می کنیم و ناگهان در زیر پایمان در محل گردنه بین قله اصلی و قله فرعی محل کمپ را می بینیم که گروه هایی که جلوتر از ما بودند اینک به آنجا رسیده اند و در لبه زیرین یک شکاف یخی طولانی مشغول آماده سازی و برپا کردن چادر های رنگارنگ خود هستند.اینجا کمپ 6900متر و آخرین قرارگاه قبل از رسیدن به قله کمونیزم محسوب می شود.
وضع عمومی مان خوب است ولی خسته هستیم و بلافاصله پس از رسیدن به محل کمپ قصد برپا کردن چادر را داریم ولی انگار جایی برای برپا کردن چادر های ما نمانده است.

دیر رسیدن این مشکلات را نیز دارد.به ناچار و عجولانه با کمک بیل و کلنگ و ضربات کفش های دو پوش محل دو چادر را نسبتاً آماده می کنیم و چادر ها را برپا می کنیم.یک چادر 3 نفره دو پوش و یک چادر دو نفره گورتکس. من و رسول به چادر گورتکس می رویم و پس از اندکی نفس تازه کردن و باز کردن وسایل به بیرون می رویم و با کمک بچه ها به محکم کردن و روبه راه نمودن محل کمپ خود می پردازیم.
چون از همین حالا وزش بادهای سرد این احتمال را قوی تر می کند که ممکن است سراسر شب وزش شدید تر باد را داشته باشیم این است که با کمک طناب و چکش های یخ چادر را محکم تر می کنیم چون در غیر این صورت اندکی باد می تواند چادر و نفرات خفته در آن را لغزانیده و به پرتگاه زیر پا پرتاب کند و از دشت برفی زیر پا یا از داخل یکی از شکاف های متعددی که در پایین دست دهان باز کرده اند سر درآوریم.

اختلاف ارتفاع بین گردنه باریک و تیغه مانند یخی محل کمپ 6900 تا کفی فیرن در پایین دست ها را شیب یکپارچه یخی و دیواره مانندی پر از برج های یخی و شکاف های عمیق با یخ سبز رنگ پر کرده اند. به این ایده دور از دسترس می اندیشیم که می شود در برنامه ای مستقل از انتهای دشت برفی 6100متر با صعود این دیواره یخی یکپارچه مستقیماً به گردنه محل کمپ 6900 صعود نمود و حتی در ادامه راه از سمت چپ تا قله را یخ نوردی و دیواره نوردی انجام داد.کاری کارستان! موقعیت قله کمونیزم درست در سمت شرق یا جنوب شرقی گردنه ی بین قله دوشنبه و قله کمونیزم قرار دارد که گردنه فوق به دیواره ای سنگی با شیبی در حدود 70 درجه به صورت پلکانی از سنگ یکپارچه منتهی می گردد که تا خود قله ادامه دارد و اختلاف ارتفاع بین این دیواره سنگی از گردنه تا قله چیزی حدود 600متر را تشکیل داده است . ولی برای صعود به قله کمونیزم از گردنه ی محل کمپ مسیر را از زیر سنگ های دیواره مذکور تراورس کرده و با چند زیگزاگ بزرگ برای کاستن از شدت و تندی شیب یخی مسیر به سمت یال تیغه ای سنگی که درست در سمت شرق قله قرار گرفته است صعود می کنند و پس از رسیدن به ستیغ یال در ادامه راه و در جهت غرب تیغه ای سنگی و باریک را که هر دو سوی آن شیب های تند برفی قرار گرفته ، رو به قله صعود می کنند.
امروز به اولین ارتفاع 6900متری خود رسیده ایم.با زرخواه تماس می گیریم. حالش خوب است و جایش راحت ولی از وضع پیش آمده ناراضی است. شب را برای نخستین بار در این ارتفاع می خوابیم. شاید از فرط خستگی و بی رمقی است که به خواب می رویم. باز هم عباس پس از استراحتی کوتاه تلاش پر درد سری را برای آماده کردن چراغ بنزینی به عهده می گیرد. نتیجه کار چندان خوب نیست و به جایی نمی رسد. یک فنجان کوچک چای ولرم تنها نوشیدنی است که نصیب هر نفر می گردد.خوراکی هم بدون آب و نوشیدنی از گلو پایین نمی رود. بدون چراغ سوپ هم نمی توانیم درست کنیم تا لااقل آب و غذایی بدین طریق به بدن برسانیم . شب را نیمه تشنه و نیمه گرسنه سر می کنیم.
التهاب صعود قله و هیجان نزدیکی آن اوقات سراسر شب و خواب را توام با اضطراب و نوعی نگرانی کرده بود، شاید هم تاثیر ارتفاع باشد یا گرسنگی و تشنگی فشار آورده.نمی دانم. سرانجام با به سر رسیدن شب صبح روشن فرا می رسد. با شروع سر و صدای ساکنین در کمپ 6900 همگی بیدار می شویم و شروع به جمع کردن وسایل لازم و پوشیدن لباس ها می کنیم. عباس به چادر ما می آید و می گوید حال دکتر جلال خوب نیست و چون بدنش نمی تواند خود را به سرعت با شرایط ارتفاع تطبیق دهد به سر درد شدیدی دچار شده است و از این روی مسعود را مامور همراهی دکتر برای فرود به کمپ 6100 متر می کند و به ما می گوید رسول و محمد وظیفه دارید تا به عنوان نفرات تیم تا قله صعود کنید و پرچم ایران را بر قله نصب کنید. من و رسول به سرعت خود را آماده می کنیم.حال عجیبی دارم. از یک طرف جسماً گرسنه و تشنه ام و اندکی خسته و کلافه و عصبی و از طرف دیگر خوشحالم که امروز به قله می رسیم و پرچم سه رنگ را بر قله نصب می کنیم و به آرزویی دور که در عمق وجودم خانه کرده جامه عمل می پوشیم. از طرف دیگر حال دکتر خراب شده و همه را نگران و مستاصل کرده است و دو نفر از اعضای تیم را هم از صعود به قله در امروز بازداشته است.
عباس می گوید خودم هم در کمپ 6900 می مانم که به مراقبت از دو طرف بپردازم و چون همزمان دونفر به پایین سرازیر می شوند این کار حتمی است و باید الزاماً انجام گیرد و دو نفر هم به سوی قله صعود می کنند.چون حیف است که حال که ما تا اینجا آمده ایم و امروز قله در دسترس ماست آن را از دست بدهیم. نمی دانم اگر مرا مامور همراهی با دکتر می نمود باز هم همین احساس را که هم اکنون دارم را داشتم ؟ ولی با اخلاقی که در خود سراغ دارم می دانم که اگر تا کمپ های پایین تر هم فرود می رفتم باز همان روز و حتی شبانه خود را به کمپ بالاتر می رساندم تا از موهبت صعود قله برخوردار شوم و آن را از دست ندهم. مگر اینکه به قول حافظ :
آنچه سعی است من اندر طلبش بنمایم این قدر هست که تغییر قضا نتوان کرد
من که آخرین حد تلاشم را خواهم کرد. با این اعتراف ناخود آگاه قله یعنی اولویت اول، پس هم اکنون هیچ چیز نمی تواند مانع از وظیفه ای که به عهده ام نهاده شده است گردد.تا آخرین نفس عزمم را جزم کرده ام تا به قله برسم و سپس با بازگرداندن خبر و پیام سرور و شادی و پیروزی انجام وظیفه ام را کامل کنم. با رسول نگاه هایمان گره می خورد.احتیاج به کلام نیست. امواج اراده محکم و سنگین از چشمانش پخش می شود که ناگهان بغض گلویم را می گیرد و موجی از هیجان و احساس قلبم را می لرزاند. در آنِ واحد چند سوال به مغزم هجوم می آورند. آیا من خود پسندم؟چون همه چیز را برای خودم می خواهم؟ چرا عباس مسعود را برای همراهی با دکتر انتخاب کرد؟ آیا در همیت و فداکاری ما شک دارد؟ آیا من و رسول را پیر تر از مسعود و خود او هستیم برای این انتخاب کرد چون این صعود می تواند آخرین فرصت ما باشد.؟مسعود چون هنوز جوان است وقت خواهد داشت فرصتی دیگر به دست آورد. خودش چرا فداکاری کرد و نزدیک قله از تیم صعود کنار رفت؟ در این فکر هستم که عباس مجدداً به چادرما می آید . می پرسم دکتر در چه حال است؟ می گوید حالش فرقی نکرده اما خود دکتر اصرار دارد که تنها در چادر بماند تا عباس و مسعود از صعود باز نمانند. دکتر پافشاری می کند تا این استدلال را به ما بقبولاند که جز خودش هیچ کس نمی تواند به او کمک کند.می گوییم بهترین کار در این وقت پایین رفتن و ارتفاع کم کردن است.دکتر می گوید من کمی زمان لازم دارم تا هم هوا شوم. امکان دارد حالم بهتر شود و در صورتی که نیاز به دارو پیدا کنم از راهنمایان روسی که در این کمپ هستند می توانم کمک بگیرم. حتماً هر چهار نفر شما با هم بروید تا درصد ایمنی و پیروزی را بالاببرید و خیال من هم راحت تر می شود. انشاءالله پس از صعود قله همگی با هم برمی گردیم. گویا دکتر جلال دارد با فداکاری و تحمل سردرد ناشی از ارتفاع از وجود خویش به نفع بچه ها مایه می گذارد.
آیا امکان دارد در کمپ های پایین تر پس از گذشت زمان و کمی استراحت بیشتر حالش خوب شود؟ اگر حالش بدتر شد چه خواهد کرد؟ آیا امکان دارد به بیهوشی یا توهم دچار گردد یا خدای ناکرده برای او مشکل جدی تری پیش آید؟ جلو می روم و می پرسم دکتر چطوری؟ در جوابم می گوید حالم بهتر است. به شوخی می پرسم دکتر نکند همچون محققین آزمایش های ارتفاع را روی خودت انجام می دهی؟ با لهجه شیرین ترکان پارسی گوی جواب می دهد التفات می کنید؟ اصولا تئوری انطباق...
مثل اینکه حالش زیاد هم بد نیست. چون مثل همیشه در قبال کوچکترین پرسش یا اشاره ای بلافاصله یک کنفرانس مفصل از تئوری انطباق را شروع کرده است. به شوخی می گویم دکتر جان اگر چاپش کردی یک نسخه اش را برایم نگه دار. از او خداحافظی می کنیم. عباس و مسعود هم راهی شده اند. هر چهار نفر راه می افتیم. عباس برمی گرددو مجدداً برای بار چندم به دکتر سفارش می کند که مواظب خودش باشد و هشیار بماند و بی سیم را روشن نگه دارد. عباس به دلیل مسئولیتش بیش از همه نگران موضوع می باشد، حق هم دارد. برای اینکه به راه بیافتیم او را جلو می اندازیم. ما چهار نفر آخرین نفراتی هستم که کمپ 6900متر را ترک می کنیم. نفرات گروه های دیگر در صفی منظم به فاصله 10دقیقه جلوتر از ما به آهستگی به طرف شیب یخی زیر قله در حال پیشروی هستند. رهبری و جلوداری گروه را کوهنوردان راهنمای روس هنوز به عهده دارند.هر چند نفر از کوهنوردان به وسیله طنابچه ای به هم متصل اند و یکدیگر را حمایت می کنند. ما نیز با کوله های سبک تر صعود می کنیم. شیب یخی جلوی رویمان در زیر نور شدید خورشید نقره ای یکدست است و چون آینه ای زیر آفتای چشم را می زند. هوا بسیار عالی است . آفتاب با تمام درخشدگی اش می تابد و وزش این باد سرد هم نمی تواند چیزی را تغییر دهد. هیجان صعود و قدم به قدم نزدیک شدن به قله سراپای وجودم را فرا گرفته است. گویی هر کدام از سلول های من سازی جدا سر داده اند. رسول با کف دست به شانه ام می زند و مرا متوجه عالم واقع می کند .گویی به من دلداری می دهد. آنقدر با هم یکدل شده ایم که نیازی به کلام نیست. با نگاهی و اشاره ای حرف هم را می فهمیم .کمتر از همه حرف می زند ولی بیشتر از همه فکر و نظریاتش را می فهمم. با حفظ فاصله از گروه پیشرو قدم به قدم به صعود از شیب یخی ادامه می دهیم . زیر پایمان شیبی بسیار تند از یخ یکپارچه و صیقلی به قیف عظیمی از یخ در پایین دست ها می پیوندد و در انتها ی آن به کفی فیرن با پهنه برف یکدستش می رسد. تکه های کوچک یخ که به وسیله ی نیش های کرامپون از زیر پایمان کنده می شود یکسره از ارتفاعی حدود 1000 متر به پایین پرتاب می شوند. در سمت راست مسیرمان پیشانی سنگی قهوه ای رنگ زیر قله قامت ششصد متری خود را برافراشته است. ما به موازات بلندای آن از شیب تند یخی پای دیواره سنگی در حال صعود هستیم. روبه رویمان در جنوب تیغه ای سنگی همچون دیواری کوتاه سر از یخ به در آورده و مانند گردنه ای کوچک قله را در سمت راست به تیغه های صخره ای و یخی سمت چپ وصل می کند. در قسمت بالایی این سینه ی یخی از شدت شیب کاسته می شود. ولی دیگر رمقی برای اینکه این تکه انتهایی را سریع تر صعود کنم به تنم نمانده است. تیم ما آخرین نفراتی هستند که به تیغه سنگی می رسند و من آخرین نفر تیمم. در نزدیکی یکی از صخره ها تعداد قدم های را که باید بردارم تا به بچه ها برسم تخمین می زنم. حدود 9-8 قدم. هر چند قدم یکبار مدت مدیدی می ایستم تا نفس تازه کنم. قسمت آخر راه که صخره ای است عمودی را نیز با یک طناب چهار متری فرسوده سفید رنگ و پر گره ، از بالا و جهت حمایت یا دستگیره آویخته اند. اکنون رسول و عباس و مسعود در کنار افرادی از گروه های جلویی بر بالای صخره ها نشسته اند و صعود من و افراد بالای سری که به سوی قله روانند را می نگرند. با رسیدن و چنگ انداختن به طناب مذکور این چند متر سنگ را نیز به سختی ولی بدون اینکه به روی خود بیاورم بالا می کشم و تن و کوله ام را بر روی اولین سنگ بالای تیغه رها می کنم. بچه ها کمپوت باز می کنند تا با تنقلات بخوریم. چه به موقع. من که به شدت نیاز به تازه کردن گلویم دارم. به شوخی می گویم روزه ی نیت نکرده را افطار کنیم. قطعات آناناس و آب آن هر چند یخ بسته اند گلویمان را تازه می کند. اینجا ارتفاع 7450 متر می باشد. برای اولین بار با دنیای گسترده ولی سرد و منجمد ماورای قله روبرو می شویم. پهنه ی گسترده ای از قلل سفید پوش .
قله های اطراف که اکثراً نزدیک به هفت هزار متر می باشند در زیر پایمان یک به یک به خود نمایی ایستاده اند. قله کمونیزم در دل منطقه ای گسترده و سفید پوش از قله ها و رشته ها و یخچال های عظیم قرار گرفته است. اگر وسیله آمد و شد هلی کوپتر نبود چگونه و با چه مشکلاتی می شود به این قلل دست یافت. رسیدن به پای کار خود زمان و توان و امکانات عظیمی را می طلبد. سرچشمه یخچال های معروف فیدچنکو به طول 80 کیلومتر ، بزرگترین یخچال منطقه که حاصل به هم پیوستن تعداد زیادی یخچال های شاخه های فرعی می باشد در جنوب و شرق کمونیزم قرار گرفته و بستر نهایی برف و یخ های نشسته بر سفیدی همه این کوه های رفیع و با شکوه و برفگیر می باشد. از این ارتفاع شکوه و عظمت منطقه پامیر را در این هوای خوش و پاک بهتر می توان دید.
از هر کران تا افق دوردست و تا جایی که چشم را یارای دیدن هست ارتفاعات بهم پیوسته و سفید پوش شانه به شانه ی هم داده اند و در آرامش و سکوتی ظاهری آرمیده اند. و به انتظار نشسته اند. انتظار گام های انسان هایی تلاشگر و کنجکاو را می کشند، تا با تلاش خویش به این توده های باشکوه ولی بی عمق و شکل بُعد و نمایی انسانی و معنا دار ببخشند. مثل این مسیرهای زیر پایمان که هم اکنون برای من و دوستانم نموداری از تلاش ماست. برای رسیدن به بالاترین حد این نمودار تا نقطه ی اوج، توان و تلاش خود را با گام نهادن و نشان گذاردن بر آن آشکار کنیم و به ثبت برسانیم. راستی از بالا بر شیب های تند زیر پایمان نگریستن انسان را دچار وحشت می کند. آیا من این مسیر را صعود کرده ام؟ ولابد دوباره باید از همین مسیر برگردم!

به بالاسر نگاه می کنم . تیغه ای برفی و یخی فاصله یکصد متری ما را تا اوج به هم ربط می دهد. چند نفری به آهستگی در حال صعودند. نه من اشتباه نمی کنم! عده ای هم در حال سرازیر شدن از این تیغه باریک هستند. بله اینها دارند از قله برمی گردند. پس به همین سرعت می شود به قله رسید. هرچند خود قله دیده نمی شود. ولی تا آنجا که به نظر می رسد و فقط از مدت زمان رفت و برگشت افراد پیشرو می توان حدس زد. فاصله قله از آخرین نقطه قابل دید بیش از ده دقیقه راه نباید باشد. همگی یکباره بلند می شویم و به ردیف به طرف تیغه ی تیز و باریک سنگی و یخی قله به راه می افتیم. سمت شمال تیغه لخت است و از تخته سنگ های ریزشی قهوه ای رنگ تشکیل یافته است و سمت جنوب تیغه، شیبی تند و یکپارچه از برف یخزده است. گویی تمام سطح برف های جنوبی را با ماله صاف کرده اند. مسیر تیغه بسیار جالب است. به این صورت که در حال صعود پاهای مجهز به کرامپون را بر سطح تخته سنگ های لخت شمالی تیغه می نهیم و برای حمایت و ایمنی دسته ی چکش یخ هلی خود را در سمت جنوب تیغه با دست چپ بر برف های یخ زده ای که تا سطح کمرمان بالاتر آمده است فرو می کنیم و در بعضی جاها از روی تیغه ی برفی یا لبه ی برف ها عبور می کنیم . در این مسیر باریک با کسانی که از قله بر می گردند به ناچار رودر رو می شویم. باید یکی آهسته خود را کنار بکشد تا دیگری عبور کند. به همه یک به یک تبریک می گوییم و آرزوی خوشی می کنیم. آنان نیز همانند ما احسایس مشترک دارند. احساس خوش پیروزی.
در انتهای مسیر ناگهان تکه ای برف راه را بسته است. با بالا کشید از آن پا بر تخته سنگ نسبتاً بزرگی می گذاریم که مساحتی حدود 4*2 دارد که گویی همچون قالیچه حضرت سلیمان بی حرکت در آسمان ایستاده است و تمام اطرافش خالی می باشد. اینجا قله است. من آخرین نفرم که به بچه ها می رسم .در لبه این سنگ چند پلاک فلزی بزرگ با خط روسی و نیم رخ یک نفر نصب شده است، پلاک یادبود.
فقط عدد 7495 متر را می توانیم بخوانیم. ارتفاع قله کمونیزم.


برای پا نهادن روی قله چندان شتابی نداریم. گویی لذت آن را زیر دندان مزه مزه می کنیم. پرچم سه رنگ و غرور انگیز جناب سفیر محترم ایران در تاجیکستان را از کوله بیرون می کشیم و با اصرار به دست رسول می دهیم. او پیش کسوت ماست. و هم اوست که باید به نمایندگی از سوی خیل بی شمار کوهنوردان شایق و لایق و توانمند ایرانی و به نیابت از تمامی کوهنوردان مسلمان پرچم پر افتخار جمهوری اسلامی را بر تارک قله کمونیزم برافرازد. قله ای که هنوز نامش نشان از سلطه ی هفتاد و چند ساله ی تشکیلاتی لائیک بر منطقه ای مسلمان نشین و فارسی زبان دارد.
لوله ای فلزی و نقره ای رنگ به بلندای یک متر بر صخره ی قله محکم شده است و پرچم کوچک سوئدی ها. رسول اولین نفر تیم ماست که پای بر قله می نهد و پرچم سه رنگ ایران را بر بالای میله فلزی محکم می کند. قلبم با آهنگ سرود ای ایران محکم می تپد. یک به یک رسول را در آغوش می گیریم و می بوسیم. از پسِ پرده اشک شوق متوجه بچه ها می شوم. ناخود آگاه هر شش نفر دست در گردن هم انداخته ایم و اشک می ریزیم. بلی درست است. دکتر جلال و زرخواه هم با ما هستند. مگر نه این است که حضور ما در اینجا حاصل تلاش و از خود گذشتگی ایشان است؟
و این صدای زرخواه است که از امواج بی سیم قدم به قدم در گام های آخر ما را همراهی کرده است و اینک هق هق اشک راه را بر گلویش بسته است. مگر نه این است که دعای خیر و دل های مملو از آرزوی پیروزی و چشمان نگران همه کوهنوردان مشتاق هم وطن که دلشان همواره با نام و یاد ایران می تپد قدم به قدم ما را تا قله همراهی و یاری نموده اند؟حضور ما در اینجا حاصل تجربیات پیش کسوتان و پیش آهنگانی نیست که همه ی راه ها را آزموده اند و ثمره ی انتخاب احسن خویش را به رایگان به دست ما سپرده اند؟ همه کسانی که به انواع مختلف ما را یاری و همراهی و مساعدت فرموده اند در این صعود نقش دارند و حضورشان را در دل هایمان احساس می کنیم. عباس به یاد تمامی شهدای کوهستان و همه کسانی که در کوه حرمت آفریده اند و حاصل یک عمر عشق به کوهستان و طبیعت پاک را برای ما به ودیعه گذاشته اند و خود در میان ما نیستند تقاضای یک دقیقه سکوت می کند. یک کوهنورد ایتالیایی تنها کسی است که مشتاقانه و متبسم به تماشای ما ایستاده است. انگار زبان احساسات انسانی و حال و هوای همه کوهنوردان دنیا یکی است. هر چند که ما از کشور های مختلف و با زبان و جهان بینی و آداب و رسوم متفاوتی باشیم. ولی یک وجه مشترک ما را به هم نزدیک و شبیه ساخته است. آن هم حس مشترک و زبان دل همه ی کوهنوردان جهان در مملکت مشترک کوهستان است که با یک ضرباهنگ می تپد و ما را به هم پیوند می دهند. (کشور کوهستان، ملت کوهستان) .

از او خواهش می کنیم چند عکس از ما بگیرد. او با لبخندی قبول می کند. به یکباره چهار پنج دوربین به طرفش دراز می کنیم. او هم با حوصله از فیگور های ما عکس می گیرد. عاقبت تذکر او که دارد یخ می زند و اجازه رفتن می خواهد ما را به خود می آورد. اصلاً دلمان نمی خواهد قله را ترک کنیم. نمی دانیم چه مدت است در قله هستیم. کوهنورد ایتالیایی شتاب می کند تا خودش را به گروهی که خیلی وقت است کاملاً سرازیر شده اند و ما آنها را نمی بینیم برساند. ما ساعت 13:30 روی قله رسیدیم و حال ساعت از 14 گذشته است. حال که به خود آمده ایم سرمای گزنده قله را حس می کنیم. ولی کاملاً سرحال و خوش هستیم. اصلاً باورمان نمی شود در ارتفاع 7495متر ایستاده ایم. مسعود به شوخی می گوید انگار هشت هزارمتری ها هم چندان مشکل نیستند. راست می گوید. من هم احساس او را دارم. تمامی صعود از آنچه تصورش را داشتیم بسیار آسانتر انجام پذیرفت. البته خیلی از مسایل و جزئیات در این برنامه مددکار و یاور ما در صعود بود. اشتیاق، همدلی و همگامی افراد تیم ایران، هوای خوب، مسیر های مشخص، گروه هایی که پیشاپیش مسیر را طی کردند، موانعی که از پیش ثابت گذاری و آماده شده بودند، ارتباط مستمر رادیویی که با کمپ اصلی داشتیم و همچنین حضور کوهنوردان زبده که در منطقه در دسترس ما بودند و می توانستند در لحظات بحرانی و اضطراری به کمک ما بیایند و به عنوان پشتوانه روحی تیم ما محسوب می شدند. اینها همگی یک به یک از مشکلات طرح و اجرای کار می کاستند. شاید به همین دلایل باشد که عده ای قله های پامیر را آسان ترین و ارزان ترین هفت هزار متری های جهان می دانند.
دستور حرکت و برگشت صادر می شود. باید سرازیر شویم.