گزارش صعود به قله کمونیزم(به قلم استاد محمد نوری)- قسمت دوم
عباس در این فرصتها برای ویزای ازبکستان و تاجیکستان تلاش می کند. پول های ایرانی را به ازای هر دلار 400 تومان تعویض می کنیم. به دلیل کمی وقت نه در تهران و نه در مشهد موفق به اینکار نشده بودیم.
پول وام گرفته از دوستم ایشخان در اینجا به درد کارم خورد و حدود 250دلار نصیبم کرد و با 200 دلاری که از برادرم گرفتم حالا وضع مالی ام نسبتا بد نیست. باید برای خرج کردن این 450 دلار احتیاط و امساک لازم را به خرج دهم تا در آخر کار به خنسی بر نخورم. روز دوم از کنسولگری و بازار روز عشق آباد بازدید فرمودیم و شب دوم نیز پارک بزرگ شهر را با تمامی ساختمان های نمادین و پر صلابتش دیدیم و گردیدیم. بنای یادبود سرباز گمنام بود شاید که چنین سنگین و پر ابهت و متین ساخته شده بود. حجم عظیمی از سیمان و سنگ خارا در بنایی بکار رفته بود که با تمام وقار و عظمتش سقف آن همسطح زمین پارک بود.

صبح روز بعد به سفارت رفتیم (من و مسعود خرمرودی و آقای امیر که به توصیه معاون سفیر همراه ماند برای گرفتن ویزای ازبکستان که در سر راهمان به تاجیکستان است).سفارتخانه اتاق کوچکی در طبقه دوم یک هتل است که با رسیدن و دق الباب ما آقای سفیر خود را جمع و جور کرده و نامه سفارت ایران و پاسپورت های ما را دید ولی فقط یک یادداشت دست نویسی نوشت برای مرز ازبکستان که برای این شش نفر که ایرانی هستند ویزا صادر کنید و همچنین اضافه کرد چون شما ویزای اقامت یکماهه تاجیکستان را دارید برای عبور از کشورهای عضو مشترک المنافع و برای رسیدن به مقصد نیاز به ویزای جداگانه ندارید و شما 3 روزه می توانید از هر کدام از این کشورها عبور نمایید.
همان روز ساعت 6 عصر موعد حرکت ما بود. بارها را دوباره بسته بندی کردیم و پس از خداحافظی با خانواده بایرام به سفارت رفتیم. قرار ماشین ابتیاع شده توسط آقای امین در سفارت گذاشته شده بود. تنها ماشین بدست آمده ای که حاضر بود ما را از عشق آباد یکسره به دوشنبه ببرد همین ماشین بود.ما انتظار یک اتوبوس را داشتیم ولی یک ماشین واگونر(van) در حدود فولکس واگنر بود که بیش از ده نفر سرنشین در آن جا نمی گرفت. با برداشتن دو صندلی عقبی آن برای جای بارهایمان تنها 5 سرنشین جای نشستن داشت. چاره دیگری نبود و نداشتیم. باید با این خودرو کوچک و جمع و جور به شرطی که بارهایمان در آن جا بگیرد بسازیم. با سلیقه ای خاص بارهایمان را که 21 بشکه و کیسه بار بزرگ بود در آن چیدیم و جا دادیم و تمامی فضای آن را به صورت فشرده اشغال کردیم.

فقط چهار صندلی مسافر و یک صندلی بغل دست راننده جا داشتیم. با کنار هم نهادن دو کیسه بار یک جای اضافه برای نفر ششم جاسازی کردیم. ما با تمام این کمبودها می سازیم به شرطی که به موقع به دوشنبه برسیم(خدا کند). راننده اصرار داشت با یک روز تاخیر به بهانه سرویس کامل ماشینش و گرفتن اجازه از اداره مطبوعش و همچنین همراه کردن یک نفر دیگر با ما بیاید که گفتیم هم وقت کافی نداریم و هم فرصت عبور از مرزهای ترکمنستان و ازبکستان پایان یافته و هم جای نشستن یک نفر دیگر را نداریم و اصلاً ممکن نیست. او هم قبول کرد (البته چون مبلغ کرایه تعهد شده نسبتا ً زیاد بود، مبلغ 1300 دلار بعلاوه روزی 30دلار برای غذا و خرج راه). این مبلغ در کشورهای تازه استقلال یافته و جمهوری های شوروی سابق خود گنجی محسوب می شد یعنی نصف قیمت یک ماشین نو. این بود که هر چه گفتیم قبول می کرد.
سرانجام عصر هنگام حرکت کردیم و شهر عشق آباد را پشت سر گذاشتیم. جهت حرکت ما ابتدا رو به شمال شرق می باشد و از شهر های مرو(marv) یا بقول ترکمن ها ماری و چارجو(charjo) گذشتیم و در چارجو به آمودریا (جیحون) رسیدیم و ماشین ما برای گذشتن از جیحون از روی پلی فلزی شناور و نظامی به طول یک کیلومتر گذشت. رودخانه جیحون بسیار پرآب و عریض است ولی حرکت آرامی دارد که سر انجام در حرکت رو به غرب خود به دریاچه آرال می ریزد. از شهر چهارجو حرکت ما به سوی شرق می شود و به موازات مرز ازبکستان حرکت می کنیم و از شهر کوچک قرقی (kerky) می گذریم و شب هنگام از مرز ترکمنستان خارج می شویم. رشته کوه کم ارتفاعی به صورت تپه ماهور با یک گردنه مرز مشترک ترکمن و ازبک ها را تشکیل می دهد. با خروج از ترکمنستان و وارد شدن به گمرک مرزی ازبکستان شب را بیرون از دروازه های مرزی گذراندیم و صبح روز بعد پس از ورود به ازبکستان به ادامه راه پرداختیم و به سوی شهر ترمز(tarmaz) راندیم. هدف ما این بود که حداقل مسافت را در داخل ازبکستان طی کنیم و سریعتر به تاجیکستان برسیم. در نقاط شهری و هر جا که پست ایست بازرسی پلیس ترکمن بود، با وجودی که خود راننده ترکمن بود، باز در هر ایست بازرسی رشوه ای پرداخت می شد. در ازبکستان نیز هر پلیس حق خود را می گرفت. پلیس های ترکمنی آبی پوش بودند با کلاه لبه دار مانند کلاه پاسبان های سابق خودمان و ستاره هایی کوچک بر سر پا گوههای قرمزشان دیده می شد. در ازبکستان پلیس ها یا لباس شخصی بودند یا افراد جوان سرباز که لباس کماندویی گل باقالی رنگی داشتند با کلاه کابویی لبه پهن به رنگ خاکستری و اکثراً سیگار می کشیدند. تشریفات گمرکی در ازبکستان به مراتب مرتب تر رعایت می شد و با رسیدن به مرز تاجیکستان که شهر دوشنبه هم بلافاصله بعد از مرز قرار دارد تشریفات زیادی نداشتیم. انگار از قبل از ورود ما خبر داشتند و سفارش لازمه شده بود. حتی پلیس مربوطه که با لباس شخصی بود بجای بازرسی و دیگر موارد تشریفات گمرکی متداوله با پوشیدن کفش دوپوش و بستن کرامپون به دنبال نفر خود گذاشته بود و به شوخی و مسخرگی پرداخت و با گرفتن مقداری پسته و آبنبات اجازه ورود ما را صادر فرمود(بدون مهر و رسید و تعرفه گمرکی) و غیره.
در تاجیکستان هر که می دانست ما ایرانی هستیم مهربانی می کرد. اکثرا با فارسی لهجه دار شبیه افغان ها صحبت می کردند و کلمات عربی کمتر بکار می بردند. تاجیکستان و منطقه دوشنبه خیلی سرسبز تر و آبادتر از ترکمنستان و ازبکستان به نظر می رسید. در ازبکستان بیشتر مزرعه های پنبه کاری به چشم می خورد و چند جایی هم در کنار مزارع وسیع پنبه کاری باغات انگور و میوه دیدیم. در کلِ منطقه آمودریا یا جیحون که جاده شوسه و راه آهن به موازات آن کشیده شده است دولت سابق شوراها اقدام به کانال کشی در دو طرف نموده و آب را به سراسر دشت و اطراف رود گسترش داده و در منطقه کشاورزی و کشت و کار رونق دارد. در مناطق سر راه در ترکمنستان و ازبکستان کوه و بلندی کمتر به چشم می خورد و اکثرا تپه ماهور و دشت های وسیع است. مرز ترکمن و ازبک را گردنه ای در بین همین تپه ماهور ها جدا می کند.
وقتی وارد دوشنبه شدیم شهر بسیار آباد و سرسبز و نسبتا خنک به نظر می آمد و مردمان اینجا همگی شاد بودند. در ترکمنستان نژادهای روسی و سفید زیاد دیده می شد و اکثرا به سبک اروپایی و نیمه برهنه می گشتند و سگ داشتند و کافه و بار و تریا کازینو زیاد هست و در عشق آباد دختران غیر بومی به آسانی و علنی خود را عرضه می کردند.
فرودگاه عشق آباد تازه ساز است و فضایی به اصطلاح اروپایی دارد، ولی خود ترکمن ها به ویژه زنان و دختران ترکمن با لباس ساده محلی و گیسوان اکثرا بافته و روسری یا کلاه زنانه حرکت می کنند. اصلا آرایش نمی کنند زیرا به خودی خود زیبا هستند، یک زیبایی اصیل و شرقی. دختران جوان با قامتی کشیده که ناشی از لاغری آنهاست با رفتار آرامشان از دور نیز مشخص اند و با وقار و ساده حرکت می کنند. زنان نسبتا مسن تر اکثرا چاقند و سنگین تر. مردهای ترکمن در سطح شهر کمتر به چشم می خورند. در کل شهر مرد های مسن با ریش سنتی و کلاه ترکمنی دیده می شوند. فروشندگان اکثرا زن ها هستند. هوای ترکمنستان و ازبکستان در روز بسیار گرم است و شب ها نسبتا خنک می شود.
در شهر عشق آباد کمبود آب کافی جهت مصارف خانگی مرتب مشکل آفرین بود بطوریکه ما نتوانستیم دوش بگیریم. در بین راه که گرمای هوا در داخل ماشین کوچکمان بسیار ناراحت و کلافه کننده می شد هر کجا که به آب می رسیدیم با لباس خود را خیس می کردیم و آب تنی پوشیده می نمودیم تا بلکه حرارت و گرمای بی تاب کننده را اندکی کاهش دهیم ولی بلافاصله لباسهایمان خشک می شد. در ازبکستان مردان را بیشتر از زنان در سطح شهر می دیدیم. چهره ها نسبتا گرد و پهن و سرهای بزرگ دارند و زیبا نیستند. شباهت به چینی ها و مغولان دارند. وضعیت اقتصادی در این چند شهرک به هم پیوسته سر راهمان که ما از آنها عبور کردیم زیاد خوب نیست و عادی به نظر نمی رسید. در کافه های بین راه غذا اکثرا گوشت است و نان نامرغوب و اندکی هم میوه هایی مثل خربزه و هندوانه و انگور پیدا می شود. از سبزی و صیفی جات هیچ خبری نیست ولی دکه های مشروب فروشی همه جا به چشم می خورد. در مغازه ها و سوپر مارکت ها اکثرا اغذیه بسته بندی خارجی حتی امریکایی دیده می شود و اکثرا گران است. گردانندگان فروشگاه عشق آباد اکثرا روس تبار هستند و ترکمن ها چند نفری بیش نبودند و در فروشگاههای آزاد داخل فرودگاه هم اکثرا زنان و دختران روسی کار می کنند و به عرضه خود و کالاهایشان مشغولند. ما یک شب و یک روز را در فرودگاه عشق آباد با بارهایمان به اجبار توقف داشتیم. مواد غذایی در فرودگاه گران است. با عنایت ویژه سفارت توسط ماشین سفارت خانه ایران در عشق آباد به شهر آمدیم و منزل گزیدیم. سفارت خانه تازه ساز ایران در عشق آباد بسیار جای مناسب و متینی دارد و خیابان جلو سفارت به نام خیابان تهران نامگذاری شده است. استاد کار و بناهای ایرانی مشغول کارند. نمای سفارت تازه ساز از آجر یزدی است. ماشین های سفارت تمامی مدل بالایند و مایه تشخص و سربلندی. ما بلافاصله پس از ورود به شهر دوشنبه نیز وارد سفارت شدیم.

در دوشنبه نیز سفارت ایران در قسمت خلوت و اعیان نشین شهر قرار گرفته و با درختان کاج و باغچه های پر گل خود نمایی زیبا و متینی دارد.
به محض ورود به سفارت که کارکنان آن از ورود ما اطلاع داشتند و منتظر ما بودند یکی از کارکنان به نام آقای اسماعیلی که شیفت وقت بود ما را تحویل گرفت. دیگر بچه های ایرانی و کارکنان سفارت نیز یک به یک رسیدند و خوش آمد گفتند و این حسن استقبال ناشی از تازه گشایش یافتن خود سفارت و همچنین تلفن های تاکید و عنایتی بود که آقای شبستری سفیر ایران در تاجیکستان فرموده بودند. بچه ها را حسابی محبت می کردند و چند وعده شام و صبحانه و حتی ناهاری نا به هنگام و پیش بینی نشده برایمان تهیه و تدارک دیدند. دوستان هم کم غذایی و بد غذایی چند روزه در عشق آباد و بین راه را حسابی تلافی کردند. شب را در آپارتمانی متعلق به خود سفارت ما را اسکان دادند. با آب و برق و گاز و دوش و حمام آب گرم. شب اول راننده ترکمن که ما را تا تاجیکستان رسانیده بود همراه ما شد. از وقتی که از ایران خارج شده بودیم تا اینجا اینقدر احساس راحتی خیال و آسایش نکرده بودیم.
بارهایمان را در ابتدای کار در پارکینگ سقف دار سفارت خالی کردیم و همانجا در گوشه ای آنها را باز کرده و وارسی کردیم. یک نفر مرد میانسال تاتار به نام ویچسلاو بابیکف از طرف شرکت سونیتر اسپورت روسیه که طرف قرارداد ما بود به سفارت آمد و صحبت کردیم (هم درباره مبلغ و نحوه قرارداد و هم قیمت ها و خدماتی که آن ها ارایه می دهند). معلوم شد که نفر دوم شرکتی است که در خود تاجیکستان خدمات به کوهنوردان سراسر دنیا ارایه می دهد و نام آن شرکت آلپ نوروز است. یک اسم ترکیبی که نصف آن فارسی است، ولی این آقا فقط روسی صحبت می کند و اندکی انگلیسی لهجه دار که ما متوجه نمی شویم و مترجممان باغبان پیر سفارت بود. عباس اکثرا با او صحبت می نمود. من هم که مسئول فنی تیم بودم دعوت شدم تا حضور داشته باشم.

پنج روز از اصل برنامه عقب بودیم و کار ما در منطقه فشرده تر شده بود. هم از لحاظ زمانی و هم از لحاظ کار انجام شدنی. با دادن امتیاز حاصل از 5 روز تعویق که پولش را حساب کرده بودند حاضر شد پرواز هلی کوپتر ویژه ای (ما که برنامه پروازهایشان را نداشتیم) برای سه روز دیگر برای ما ترتیب دهد تا ما را مستقیما از فرودگاه نیروی هوایی دوشنبه به یخچال مسکوینه(mosskovina) ببرد. بدون هم هوایی در بین راه دپ شار (dep shar).
یخچال یا به قول تاجیک های فاسی زبان یخ بند مسکوینه محل قرارگاه اصلی و مبدا صعود قله کمونیزم و کرژونفسکایا محسوب می شود.از ساعت 2 بعد از ظهر همانروز ما را تحویل گرفته و خدمات را باید ارایه می داد. ما هم ابتدای کار مبلغ 3500 دلار به عنوان بیعانه را با اسکناس های 50 دلاری نو و تا نشده سال 95 شمردیم و به او تحویل دادیم و بلافاصله خود را برای حرکت آماده کردیم. بارها نیز قبلا آماده شده بود. درست سر ساعت 4 با دو ساعت تاخیر عاقبت آمدند. اتوبوسی برای بردن ما و بارهایمان آورده بودند. همانند اتوبوس های خارجی شرکت واحد خودمان با سه درب کشویی در یک طرف اتوبوس.

خانمی مسن و روس تبار داخل اتوبوس بود. تنومند و جا افتاده که آشپز ما معرفی شد و آقایی قد بلند که او هم راهنمای کوهستان بود به نام آلگ که خیلی هم جدی بود و خود را می گرفت و سرد برخورد می کرد. ولی 2 نفر تاجیک هم بودند. یکی به نام سبحان که جوانی 20ساله بود و دیگری بنام فریدون صالح زاده که جوانی سی ساله با جثه ای ریز و سری تراشیده و چشمانی پف کرده و بادامی که در وحله اول مردان زرد پوست و زبر و زرنگ را تداعی می کرد ولی بعد معلوم شد که ایشان رشته زمین شناسی را را تمام کرده و در تلویزیون تاجیکستان کارگردانی می کند و با دوربین m9000ویدئویی پاناسونیک خود از ما تصویر گرفت. بسیار با محبت و با هوش به نظر می رسید و اکثرا با ما که ایرانی و فارسی زبان بودیم می جوشید و سعی در رعایت حال ما می کرد و هر سوالی که داشتیم خیلی شجاعانه می گفت نمی دانم و یا از دیگران می پرسید و بعد می گفت.

چون تیم ما بدون اطلاع قبلی وارد دوشنبه شده بود و دیر هم رسیده بود برای ایشان غیر مترقبه و غافلگیر کننده بود و این ها هم با عجله ما را پذیرفتند، البته دلارهایمان را بلافاصله و با عجله بیشتر شروع به خرید نمودند. از هر مغازه ای چیزی می خریدند و چون ما در سفارت بودیم و از آنجا ما را سوار کرده بودند تاخیر بیشتر مایه بدقولی آنها می شد. ما را در شهر می گردانیدند و به بهانه گردش و تماشای شهر دوشنبه خرید های لازمه خود را می نمودند و هر جا توقف می کردند برای خرید در راه هم ساختمان ها و میدان ها را به ما نشان می دادند. یک نوع رندی زیرکانه از نوع روسی آن.
آقای آلپ نوروز (بابیکف) هم 3500 دلار بیعانه را دریافت نموده بود و خیالش تا حدی راحت شده بود که ما او را دیگر ندیدیم و پذیرایی کننده ما و میزبانمان شده بود فریدون دوست تاجیکمان.
شهر دوشنبه شهری است نسبتا سر سبز و تمیز و نظافت به عهده افراد مسن زن و مرد است که صبح ها و عصرها خیابان ها را جاروب و نظافت می کنند. ساختمان ها تمیز و متین و جا افتاده اند. چهار راه ها دارای چراغ پیاده و سواره اند و نظم سنگین و ساکنی بر شهر حاکم است. خیابان ها خلوت و بدون ترافیک است و تعداد اتوموبیل های شخصی کم است.
چند خیابان اصلی شهر اتوبوس برقی دارد با سیم های برق کشیده شده بر سقف خیابان ها برای اتوبوس برقی ، مثل مسیر اتوبوس برقی تهران با همان نوع اتوبوس ها و همان سیستم تار عنکبوتی معلق بر آسمان شهر. اتوبوسها انباشته از مسافرند و تاکسی ها اکثرا لادا (فیات روسی) است. اتوموبیل های خارجی کم است و فقط مارک های روسی مثل لادا و مسکویچ در شهر وجود دارد. دوچرخه و موتور سیکلت هم بسیار کم است و نادر. یک نوع اتوموبیل با چند ردیف صندلی کوچکتر از مینی بوس نیز در شهر مسافرکشی می کند (شبیه همان مرکوب کذایی مسافرت زمینی ما).
در شهر دوشنبه دفتر صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران، بنیاد امداد امام خمینی، شعبه بانک تجارت، انتشارات سروش و المهدی و ... نمایندگی دارند و چند مغازه بزرگ به نام مغازههای ایرانیها. مغازه ها اکثرا تابلویی به زبان فارسی و خط فارسی دارند ولی تمام خطوط شهر هنوز هم خط روسی است. زبان رسمی کشور به تازگی فارسی اعلام شده است و همه تاجیک ها به فارسی دری گپ می زنند.
پارکهای زیادی در سطح شهر هست و همگی دارای فضای سبز و درختانی کهن می باشند و با نرده های بزرگ و زیبای چدنی محصور گردیده اند، یادگار حکومت شوراها.
سر انجام تدارکات میزبان پایان می گیرد و دست از خرید می کشند و برای استراحت و اسکان ما به ویلایی در خارج شهر رهسپار می شویم. از موازات مسیر رودخانه ورزاب (درازمو) که از دوشنبه می گذرد و آب شهر را نیز تامین می کند به سوی شمال حرکت می کنیم. از جاده ای نسبتا باریک ولی سرسبز و پر درخت می گذریم. منطقه بیشتر به آب کرج و جاده کنار آن شبیه است. در کوه و کمر درخت و درختچه های زیادی به چشم می خورد و آب نیز زلال و فراوان است. از دره های فرعی که آب شاخه های فرعی رودخانه ورزاب در آنها جاری است آبشارهای کوچک و بزرگ زیبایی به چشم می خورد. رشته کوه ورزاب در دنباله سلسله جبال جنوبی تیان شان (tian shan) می باشد و کوههای اطراف دره اکثرا صخره ای و دیواره ای و 4000 متر اند و سنگنوردان شهر دوشنبه به این منطقه برای تمرین سنگنوردی می آیند. در منتهی علیه این جاده که دره ای فرعی است راه اصلی به گردنه 3500 متری ورزآب به سوی خجند و دیگر مناطق شمال تاجیکستان کشیده شده است.
در این دره فرعی تعدادی ساختمان شکیل و ویلایی مثل هتل های شمشک و دربند سر ساخته اند که تاسیسات جنبی نیز دارند و جای اطراق دو روزه ما در این ویلای رها شده و نیمه سالم است.

برق ندارد و توالت ها اکثرا پر شده و به سبک چاله توالت های قدیمی ایرانی است. ولی در اینجا از آفتابه و طهارت خبری نیست. کلیه مردم اینجا با کاغذ پاک می کنند و اکثر کاغذ آنها روزنامه رسمی روسی (پروادا) است. با گرفتن یک کتری بزرگ کار آفتابه مورد نیازمان را رو به راه می کنیم. استخری هم دارد که مملو از آب تمیز و زلال رودخانه است که با لوله ای مستقیما به آن وارد می شود. این ویلا دارای سه طبقه با اتاق هایی کوچک است و در هر اتاق 2 تخت قرار داده اند. شام را ساعت 8 شب سرو می کنند که شامل آب گوشت با قطعات نپخته گوشت و مقدار زیادی سیب زمینی و چند تکه پیاز و سبزی است و دیگر هیچ. ولی میز شام انباشته است از 2 نوع سالاد، یکی مثل سالاد های معمولی خودمان و دیگری با کلم و خیار شور و ترشی بادمجان البته با سرکه رقیق و معجونی دیگر مثل سسی از گوجه خرد شده و سیر.
میوه هم شامل خربزه و هندوانه و انگور و گلابی و شلیل است. چند بشقاب هم کشمش خیس کرده و پری زرد آلو نم زده که برای ما گذاشته اند. خوراک نان و سیب زمینی مناسب حال ما است. در ترکمن صحرا و ازبکستان و تاجیکستان سر سفره و همراه با غذای خود چای سبز بدون قند می نوشند و اکثرا هم با غذا مشروب می نوشند که بیشتر ودکاهای مختلف روسی است. میزبان برای ما نیز مشروب می آورد. با ذکر اینکه این مشروب مخصوص تاجیکستان است و سفارشی برای شماست و ما توضیح دادیم که ما مسلمان هستیم و به هیچ وجه مشروب الکلی نمی نوشیم و آن را حرام می دانیم ولی هر نوع نوشابه غیر الکلی را با کمال میل می پذیریم. ایشان هم برای ما نوشابه قوطی آوردند جالب اینکه نوشابه ها ایرانی بود. برای ما چای سیاه که همان چای خودمان است و در آنجا یک نوشیدنی اعیانی محسوب می گردد درست کردند و آوردند و شکر هم بر سر میز گذاشته بودند ولی سر میز خودشان از قند و شکر خبری ندیدیم. یادم آمد که چطور سربازی در مرز ازبکستان نیمه شب سراپا برهنه آمد و قند های خیس شده باقی مانده از سفره ما را خالی خالی با لذت و ولع خورد و گریخت.
بامداد روز بعد برنامه صعود به قله ای حدود 3500-4500 متری را برای ما تدارک دیده بودند که با توجه به وقت کم و یک روزه ما بعید به نظر می رسید که به آن برسیم. این کارها برای این است که اندکی از خسارت وارده ناشی از توقف در ارتفاع پست زیر300متر منطقه عشق آباد تا دوشنبه را جبران کرده باشیم و هم هوا شویم. به علت کمبود وقت برنامه صعود به بالای 5000متری در منطقه را که ما پیشنهاد کرده بودیم منقضی کردند. به همین پیاده روی یک روزه پیشنهادی آنها قناعت می کنیم. ما را در طول مسیر رودخانه ورزاب روانه کردند رو به شمال و سپس به شاخه اصلی رودخانه دراز مو (اکثر اسم ها فارسی ناب است) می رسیم و در جهت طول آن حرکت می کنیم. پس از حدود یک ساعت راهپیمایی به سه راهی پر درختی رسیدیم. شخصی به نام ایوان با پسرش که 10-11ساله است آنجا زندگی می کند. البته او نگهبان محیط زیست می باشد ولی با ابتکاراتی که به کار برده تقریبا از لحاظ بیشتر مواد غذایی مصرفی و منزل مسکونی خود کفاست. چیزی در حد رابینسون کروزوئه روسی. دوستدار طبیعت است و گوشت به هیچ عنوان نمی خورد و هر چیز را که لازم دارد خود تولید می کند حتی ابزار و لوازم منزل را. اهل سیبری است و زنش او را ترک کرده و فقط پسرش با او زندگی می کند. موقعی که ما به طرف منزل او می رفتیم تقریبا لخت بودند، ولی به محض دیدن ورود ما چند نفر غریبه نفری یک شورت پوشیدند. پسرکی 9یا 10 ساله به نام ماکسیم هم که فقط مادری دارد که در کمپ اصلی کمونیزم آشپزی می کند به همراه این پدر و پسر موقتا زندگی می کند. ایوان از مهربانی و خونگرمی ما خوشش آمد و حاضر شد با ما عکس بگیرد و نقاشی ها و کاردستی با چوب و عکس هایش را نشان بدهد. نقاشی هایش با مداد سیاه ساده و تماما طرح هایش از مناطق سیبری است. عکس هایش اکثرا از منطقه ورزاب و درازموست که قلل بالای 4000 متر و اکثرا هرمی و سوزنی شکل و دیواره ای می باشد و جنس اکثر آنها سنگ خارا است.

به همین دلیل رودخانه درازمو بسیار پاکیزه و زلال و کف آلود است و شدت جریان آب آن را کاملا سفید کرده و فقط در جاهای گدار مانند و آرام رودخانه می توان زلالی و بی غشی آب را کاملا دید. از طریق گرگر، قرقره آقای ایوان از رودخانه عبور می کنیم و به ادامه کوهنوردی خویش یعنی راهپیمایی در زیر آفتاب گرم و در کنار مسیر رود ادامه می دهیم. به ارتفاع 3400متر که رسیدیم دستور بازگشت داده می شود. به پیش ایوان برمی گردیم. در موقع عبور از رودخانه به وسیله گرگر، باتوم و قمقمه من از کوله ام که درش باز شده بود به رود افتاد و قمقمه خالی همچون حباب بر روی آب به کنار رود می آید ولی باتوم تاشو امانتی را آب سرد درازمو به یغما برد. هر چه بالا و پایین پریدم و سرک کشیدم از آن خبری نشد که نشد. اولین ضرر این برنامه نصیب من شد تا حواسم را بیشتر جمع کنم و دقت در کار داشته باشم.
عصر هنگام به هتل یا ویلای محل اقامت برگشتیم و شام آخر را صرف نمودیم. برنج های چمپای شفته پز با قطعات گوشت و دلمه کلم که داخل آن نیز جز کلم و سیب زمینی چیز دیگری نبود. البته سوپ هم سرو شد ولی میوه های متنوعی همراه غذا بر روی سفره چیده بودند. یک بطری شامپاین تاجیکی هم بود که تعارف کردند و خوشحال از امتناع ما از نوشیدن، خودشان 2-3نفره ته آن را بالا آوردند.
صبحانه روز بعد را راس ساعت 4 بامداد اعلام کردند. برای خواب به اتاقها رفتیم و خواب خوشی داشتیم. صبح زود صبحانه را که برای ما کیک و نوعی نان روغنی با چای سبز خودشان آوردند. چای سیاه ایرانی نیز روی میز ما قرار داشت. ساعت 5 بامداد برای پرواز آماده بودیم. آلگ یکی از راهنمایان بد اخم آمد و کلی پرخاش روسی نمی دانم با که نموده و حسابی حال همه را گرفت. ما خیال کردیم که با ماست یا با آشپز است ولی فریدون توضیح داد که جای یک اتوبوس برای بردن ما دو اتوبوس آورده اند که این تقصیر خود آلگ (الگساندر) بوده و پرخاشش نصیب راننده گردید. بارها را با خود به پایین حمل کردیم (از طبقه سوم) و سوار اتوبوس شدیم. برای تغییر جو حاکم و اخم آلودگی میزبانان با اشاره من شروع به خواندن کردیم. مرا ببوس و الهه ناز. لبخند بر لبها شکفته شد و فریدون بی وقفه از ما فیلم می گرفت. به سرعت به دوشنبه و فرودگاه شهر رسیدیم. بارها را کنار پیاده رو میدان جلو فرودگاه پیاده کردند. میزبانانمان همگی بجز فریدون و الگ از ما خداحافظی کردند. پیرزن آشپز از آواز دسته جمعی ما برای شکستن جو سرد و اخم آلود اول صبح خیلی خوشش آمده بود و اظهار رضایت و دوستی می کرد. به دلیل اینکه الگ کلنل ارتش است و کسی جرات ندارد روی حرف او حرف بزند امروز هم با لباس نظامی و نشان و یراق آمده بود تا مراحل ورودی فرودگاه به آسانی بگذرد و بگذراند. زن الگ هم به نام اولگا به او ملحق گردید و با آمدن یک کامیون مخصوص که بیشتر شبیه کامیون های شهرداری ها ویژه گرفتن سگان ولگرد بود (داگ کچر که اطاقی در عقب دارند با دو پنجره توری و محکم و دری که از بغل باز می شود) راننده قوی هیکل درب آن را باز کرد و دیدیم که لبالب پر است از مواد غذایی و لاشه های گوشت و میوه و وسایل دیگر. برای ما سوال بود که بارهای ما را کجا جا می دهند. در این زمان معاون آلپ نوروز یعنی آقای بابیکوف با لادای سفید رنگ و راننده از راه رسید و مطالبه بقیه دلارها را نمود. مبلغ 10000دلار آمریکایی کم پولی نیست. بلافاصله زرخواه و جعفری سوار لادا شدند و به شمردن و پرداخت پول مشغول شدند. پس از پرداخت دلارها لادا و سرنشینانش رفتند و در این میان الگ هم دستور بار کردن بارها را داد و با جابهجا نمودن محتویات کامیون بارهای ما را هم تا زیر سقف جا دادند و کامیون هم بارها را برد. آقای کلنل آلگ هم پاسپورت های ما را برای رفع و رجوع کارهای گمرکی فرودگاه گرفت و همراه زنش رفت.
ناگهان احساس کردیم که چهار نفر تنها و با دست خالی و بدون مدارک لازم در میدان شهری غریب بی در کجا مانده ایم؟ یک لا قبائیم و هیچ چیز نداریم. پس از مدتی عباس و زرخواه هم رسیدند. دلارها را شماریده و خیلی تر و تمیز و تا نشده تحویل داده بودند. گفتیم بچه ها حالا اگر همه چیزمان شامل دلارها و پاسپورت ها و وسایل و بارها و مواد غذایی را ببرند دستمان به کجا بند است؟ ما خودمان هستیم و بلوزهای یک رنگ تیم اعزامی بر تنمان! نگرانی ما خدا را شکر زیاد طول نکشید و آلگ و زنش برگشتند و ما را پیاده به خط کردند و به داخل سالن فرودگاه هدایت نمودند. مراسم گمرکی به سرعت انجام شد. در حین عبور از گمرگ پلیس های فارسی زبان داخل سالن بودند و پاسپورت ها را یکی یکی بازدید می کردند. از پاسپورت زرخواه ایراد گرفتند که چرا تاریخ آن اندکی خط خوردگی دارد. ولی با استدلال اینکه همگی شش نفر در یک زمان و همه ویزاهای عبور با یک تاریخ مشترک گرفته شده است مسئله پیش آمده با اندکی وقفه حل شد. شاید هم ایشان رشوه می خواستند. کلنل آلگ با تمامی نشان ها و یراق هایش حسابی جوش آورده بود و پوست سفیدش به سرخی لبو شده بود. به ما مربوط نبود. ما میهمان ایشان بودیم و اینک مسئولیت کارها بر عهده خود آنها بود. سرانجام به محوطه فرودگاه هدایت شدیم و عرض فرودگاه را پیاده طی کردیم. فرودگاه بزرگ و وسیعی بود ولی بی سر و سامان و بی در و پیکر به نظر می رسید. در کنار باند اصلی پرواز کلیه ساختمان ها تبدیل به محل سکونت کارکنان و زن و بچه هایشان شده بود و همه جا بند رخت های شسته و نشان زندگی در مناطق مسکونی دیده می شد.ساختمان های بلوکی زیادی در کنار و حاشیه فرودگاه ساخته شده بود و همگی مشرف به باند فرودگاه بودند. دیواری به تمام معنا انسانی بر دور محوطه فرودگاه. هواپیماهای زیادی نیز کنار باندها پارک شده بودند، همگی روسی و سفید رنگ با آرم کشور تاجیکستان ولی رنگشان طوری بود که انگار ده ها سال رنگ نشده بودند و فقط آرم و نماد آن را تعویض کرده بودند. در محوطه هلی کوپتر ها چندین هلی کوپتر غول پیکر و کلان جثه پارک بود که دو دستگاه از آن ها فعال می نمود و بارهای مشخص ما را در زیر شکم یکی از این دو هلی کوپتر بزرگ بر روی هم چیده بودند و از کامیون بار در حال تخلیه مواد غذایی و سوخت بودند.

درب هلی کوپتر از عقب باز بود به صورت دو لنگه. ابتدا بشکه ها و کیسه بارهای ما را در زیر شکم تانکر سوخت و زیر صندلی ها و راهروی وسط چیدند، سپس سوخت و مواد غذایی را لابهلای بارها و بر روی آن تلمبار کردند و آخر سر پس از پر کردن باک عظیم داخل اتاقک هلی کوپتر که یک منبع استوانه ای خوابیده 2/5متر مکعبی بود تعداد 6 بشکه دیگر بنزین را هم در عقب همه بارها جا دادند و درب هلی کوپتر را بستند. یک بمب ناپالم عظیم (خدا به خیر کند).در محوطه فرودگاه آزادانه چندین عکس یادگاری گرفتیم. خلبان تاجیک هلی کوپتر ما خیلی مهربانی می کرد و میگفت چندین سال در دوبی و عربستان کارکرده و ایرانی ها را کاملا می شناسد.

از درب جلویی این هلیکوپتر به واقع عظیم سوار شدیم و هلی کوپتر به سوی منطقه پامیر در جهت شمال شرق به پرواز در آمد و به سنگینی تمام از زمین بلند شد.
ادامه دارد...