با احتیاط تیغه باریک را در پیش می گیریم. مسیر برگشت از بالا منظره ای جدید پیش رو و زیر پایمان گسترده است. یکبار دیگر برمی گردم و پرچم سه رنگ ایران را که اینک با آهنگی دل انگیز رقص عارفانه ای را بر فراز قله آغاز کرده است می نگرم. انگار با شادی برایمان دست تکان می دهد و ما را بدرقه می کند . عباس با کمپ اصلی تماس می گیرد و خبر پیروزی تیم ایران و زمان شروع بازگشت را به آن ها اطلاع می دهد. با رسیدن و سپس پشت سر نهادن گردنه ی تیغه مانند پای بر شیب یخی مسیر بازگشت می گذاریم و به سوی کمپ 6900متر سرازیر می شویم. هنوز چند صدمتری فرود نرفته ایم که احساس می کنم  دیگر رمقی در تن ندارم پاهایم بی اراده و به ناتوانی حرکت می کنند.  تسمه گترم باز شده است. حال و حوصله اینکه آن را ثابت کنم را ندارم. ناگهان این تسمه به نیش کرامپون پای دیگر گیر می کند و یکباره تعادلم را از دست می دهم و کله پا می شوم و با سینه روی یخ ها شیرجه می روم.  ولی خوشبختانه و به صورت خودکار و ناخود آگاه تمام وزن بدن را روی تیغه ی تیز چکش یخ می اندازم و نیش آن را در یخ می نشانم و با دو دست محکم ان را می چسبم . همه بچه ها به وحشت افتاده اند: چه شد؟ چرا زمین خوردی؟ شیب تند یخی زیر پایمان دهان گشادش را باز کرده تا هر بی احتیاطی و لغزشی را به کام مرگ آفرین خود فرو لغزاند. یکـّه و هراس و شرمندگی ام از این پیشامد نا گهانی و تحکم بچه ها مرا یکباره به خود می آورد و بر هشیاری و دقت و احتیاط بیشتر تاکید می کند. به راستی اگر به صورت غیر قابل کنترلی می لغزیدم و در این سراشیب تند دور می گرفتم در عرض چند لحظه برای ابد در اعماق ناشناخته ی یکی از شکاف های یخی پایین دست ها جای می گرفتم. با آهستگی و احتیاط  گام بر جای گام دیگر می نهیم و با تکیه بر دندانه های کرامپون ها شیب را متر به متر فرو می رویم و سرانجام در پایان روز به کمپ 6900می رسیم. عباس که نگران دکتر است با عجله بیشتر حرکت می کند و از مسعود که زودتر به چادر رسیده با صدای بلند احوال دکتر را می پرسد و تا مسعود جواب دهد خود نیز به چادر می رسد. من و رسول آخرین نفراتی هستیم که به کمپ می رسیم. دکتر حالش در طول روز متغیر بوده است. وقتی احساس می کند حالش بدتر شده خود آمپولی به خویش تزریق می کند و یک نفر راهنمای روس نیز مراقب اوست. چند نفر از کوهنوردان چادر خویش را برچیده و به سوی پایین تر ها سرازیر می شوند. عباس می گوید که به همراه مسعود و دکتر باید هرچه زودتر حرکت کرده و سرازیر شوند. دکتر نیز حالش طوری است که می تواند سرازیر شود. بلافاصله با کمپ اصلی تماس می گیرد و خبر پیروزی و برگشت تیم را به کمپ 6900 گزارش می دهد و اطلاع می دهد دو نفر دیگر از تیم ایران در کمپ باقی می مانند تا شب را در کمپ بگذرانند و صبح روز بعد با جمع کردن چادر ها و کمپ سرازیر شوند. کوله ها را به سرعت جمع کرده و چادر کوچک را نیز همراه برمی دارند. عباس و مسعود به اتفاق دکتر جلال برای رسیدن به کمپ 6100 متری سرازیر می شوند و زرخواه نیز با شنیدن خبر فرود بچه ها خود را آماده می کند تا در کمپ سوم به استقبال بچه ها بیاید. خستگی بچه ها و سردرد شدید دکتر و فرا رسیدن تاریکی . پایان روز باعث نگرانی و دلشوره ما دو نفر از جانب بچه ها و دکتر بود. البته چند نفری هم از گروه های دیگر همزمان با بچه ها سرازیر شده بودند و این خود مایه ی کمی دلگرمی و تسلی خاطر برای ما بود. ولی شیب های تند و یخ زده سر راه ما را نگران و دلواپس می کرد. مضاف بر اینکه ما از این نقطه هیچ دید مستقیمی بر مسیر فرود آنها نداشتیم. من کاملاً از انرژی تخلیه شدم و رسول هم دست کمی از من ندارد ولی سرحال تر می نماید. زرخواه هم در جریان فرود بچه ها به وسیله بی سیم قرار گرفته است و از پایین منتظر رسیدن بچه هاست. من کاملاً بی حالم چون که در اثر کوله کشی سنگین و بدون رسانیدن آب و مواد غذایی کافی در روزهای گذشته دیگر چیزی از انرژی و نیرو در توانمان باقی نمانده است. احتمالاً آب بدنم کم شده و به اصطلاح دی هیدراته شده ام ، چون تمام سلول های بدنم تشنه اند و آب می طلبند. چراغی هم برای درست کردن نوشیدنی و آب کردن برف نداریم . بناچار با رفتن بچه ها بی حال و درمانده در گوشه ای دراز می کشم. حال و حوصله ی باز کردن  و تعویض لباس را هم ندارم. خوابم می برد. با شنیدن صدایی چرتم پاره شده و چشم که باز می کنم می بینم که در این حین رسول از چادر راهنماهای روسی ، نمی دانم به چه زبانی (شاید زبان بین المللی ایما و اشاره) چراغ بنزینی روسی آنها را که روشن هم هست و به خوبی و با شعله آبی می سوزد به امانت گرفته است. بلافاصله با خوشحالی چای درست می کنیم و می نوشیم و پشت بند آن برای شام کشک زرد درست می کنیم و با نان خشک قم و به همراه چاشنی سیر همدان و زیتون رودبار یک شام حساب شده و آبدار و پرملات را صرف می کنیم و اثر سریع آن همین است که به سرعت  جان دوباره می گیریم. پس از جمع و جور کردن خود و بساطمان به زودی به کیسه خواب های خود پناه می بریم. اندکی نگرانی و ناراحتی از بابت دکتر جلال و بچه ها را داریم.چون هنوز نمی دانیم به پایین و کمپ رسیده اند یا نه. اما از بابت زرخواه خیالمان راحت است  که او از کمپ حتماً به استقبال بچه ها خواهد آمد و راهنمایشان خواهد کرد. عاقبت به خواب می رویم.
در طول شب دو قمقمه ی چای را که قبلاً آماده کرده ایم به تدریج می نوشیم. این دومین شب اقامت ما دو نفر در ارتفاع 6900 متری است. نوشیدن این مقدار آب و چای تشنگی ما را التیام می بخشد و اثرش خواب خوشی است که ما را در می رباید. صبح زود بلافاصله با روشن شدن هوا سرحال و شاداب بیدار می شویم و پس از جمع کردن وسایلمان  و برچیدن بساط چادر و کمپ و باقی مانده لوازم تیم و جادادن و بستن آن ها در دو کوله ی خود به سرعت راه برگشت را پیش می گیریم. هنوز چند چادر در کمپ 6900 باقی مانده است. مسیر را قبلا در موقع صعود، تیم ما با پرچم های راهنما مشخص کرده است. از همان مسیر سرازیر می شویم. به علت شیب تند زیر پا در ابتدای کار سرعت فرودمان زیاد است و  به همان میزان نیز احتیاط می کنیم تا در برگشت صدمه ای نبینیم.  حدود ساعت 8 بامداد خسته و کوفته به کمپ 6100متر می رسیم. در قدم های آخر با عجله ای که دارم بار دیگر کرامپون به پایم گیر می کند و با سینه روی برف ها شیرجه می زنم و موجب خنده ی بچه ها  که به پیشواز آمده اند می شوم. بچه ها همگی سرحال می نمایند و دکتر جلال هم با کم کردن ارتفاع و استراحت در کمپ 3 حالش خوب شده است. شکر خدا تا اینجای کار به سلامت و خیر و خوشی گذشته است. زرخواه به استقبال ما می آید و ما را به آغوش می کشد و تبریک می گوید. این دو روز جدا ماندن ما از او سخت ترین روزهایی است که بر او گذشته است. سفره ی دلش را باز می کند.
 صبحانه آماده است و بساط کمپ را هم برچیده اند. زیر آفتاب نیم بند صبحگاهی چند عکس می گیریم. همه ی افراد کمپ قبراق اند و آماده اند تا هر چه زودتر به طرف پایین حرکت کنند. چند نفر هم از بالادست ها در حال سرازیر شدن هستند. پس از صبحانه به سوی قرارگاه های پایین دست حرکت می کنیم. زرخواه و دکتر و مسعود زودتر روانه شده اند تا به ملاحظه س حال ما قرارگاه های پایین  دست را جمع کنند و بار کوله های خود سازند. ما در پشت سر آن ها به محل کمپ ها می رسیم و می بینیم چادر ها را برچیده اند و با خود برده اند تا به نوعی تلافی مافات کنند. با کوله های سنگین دسته جمعی به قرارگاه 5100 متر می رسیم. راهنماهای روس نیز چادر خود را جمع کرده اند و به پایین برده اند. افراد دیگر گروه ها نیز به فواصل مختلف از هم به سوی پایین دست ها سرازیرند.
در بالای تیغه ی سنگی و در جای چادرگاه 5100 متر به استراحت و صرف ناهاری دیر هنگام می نشینیم و همزمان سقوط برج های یخ و برفی را که هر دم به پایین دست ها ریزش می کنند به تماشا می نشینیم. مسیر پایین دست این تیغه ی سنگی تا رسیدن به کف یخچال والترو را تراورس برفی ساده ولی خطرناکی تشکیل می دهد. خطر آن این است که در این موقع از روز به علت هوای گرم شده ، مدام در معرض خطر ریزش بهمن های بزرگ از بالاسر آن قرار دارد. در بالا دست دیواره مشرف بر این قسمت نقاب های بزرگ و برج های یخی تشکیل شده و در لبه ی  کفی برفی فیرن مدام در حال شکستن و ریزش نمودن اند. یکی از محل های سقوط بهمن و برف و یخ ها ی در حال حرکت طبیعی کفی برفی فیرن همین نقطه می باشد. بلندای این نقاب های سراسری آویخته و قطر برج های معلق بر روی این دیواره ی بلند به بیش از 20 متر می رسد. خدا به خیر بگذراند. پس از صرف غذا و اندکی استراحت کوله های سنگین را بر پشت می گیریم و اینک بدون نیاز به کرامپون هایمان   که مدت 6روز یاور ما در صعود و فرود از شیب های یخی بود، اندکی راحت تر فرود از شیب های تیغه ی سنگی را پیش می گیریم و تلاش می کنیم تا دسته جمعی هر چه سریع تر این شیب و یخچال پایین دست را تا قبل از آغاز تاریکی شب طی کرده و به کمپ اصلی برسیم. در ابتدای تاریک شدن هوا به مسیر پاکوب خاک و سنگی کناره یخچال ( یخ بند) مسکوینه می رسیم و پاسی از پایان روز هنوز نگذشته که خود را به رستوران بزرگ کمپ اصلی با تمامی چراغ های روشن اش می رسانیم. از وقت شام گذشته است ولی هنوز تنی چند از کوهنوردان پس از اتمام شام در رستوران نشسته اند. با سیدن دسته جمعی ما که خوشحال و خندان هستیم آنها نیز به شادی و ابراز خوشحالی و تشویق تیم ما می پردازند.مخصوصاً دو نفر تاجیک آقایان عمو کریم و شمس الدین و آقای مشکوف مسئول کمپ اصلی که ایشان واقعا خوشحالند. پی می بریم که بازگشت پیروزمندانه ما ، او را که مدافع برنامه ی غیر معمول پیشنهادی ما بود در برابر راهنما ها و باربران روسی که مخالف آن بودند و انتظار شکست برنامه را می کشیدند سرافراز کرده بود. پس از صرف شامی گرم همراه با شادی و مطایبه آقای مشکوف اعلام کرد که بلافاصله پس از تماس رادیویی شما از کمپ 6900مبنی بر پیروزی و بازگشت تیم ایران به دلیل اینکه کارکنان سفارت ایران در دوشنبه هر روزه با تلفن ماهواره ای از وضع و حال بچه های ایران کسب اطلاع می کردند ، ما خبر پیروزی را به اطلاع ایشان رساندیم. و سفارت نیز بلافاصله پس از دریافت خبر و بدون معطلی تلفن  تبریک برای گروه ایرانی ارسال داشته و پس از آن خبر پیروزی تیم ایران را از طریق فکس وزارت امور خارجه به فدراسیون و اداره تربیت بدنی و کمیته المپیک مخابره می کند. و فدراسیون نیز متقابلا به سفارت از طریق فکس مراتب تبریک خود را اعلام میکند و پیام تبریکی هم برای تیم در منطقه می فرستد. از سوی دیگر با رسیدن خبر صعود تیم به دوشنبه دوست تاجیک ما آقای فریدون صالح زاده که مهمان دار ما در ورزاب  و دوشنبه بود و از جریان صعود و هم هوایی یکروزه و تمرینی ما در منطقه ورزاب تیزهوشانه فیلم کوتاهی همراه با مصاحبه و پیام دوست گرفته بود ، با کمی تغییر و اضافات فیلم و اسلاید و متن به آن فیلم کوتاهی به مدت 15 دقیقه ساخته بود که به زبان تاجیکی(فارسی) از رادیو تلویزیون تاجیکستان و به زبان روسی از تلویزیون مسکو (ماهواره ای) پخش می گردد که این کار بلافاصله عکس العمل و بازتاب مثبت  از سوی مردم فارسی زبان تاجیکستان را سبب می شود و نقل قول می کردند که تلفن ها و تماس های زیادی از سوی مردم با مرکز تلویزیون تاجیک ها گرفته و همه بینندگان اظهار لطف و همدلی و  کنجکاوی راجع به گروه ایرانی می نمودند و بازتاب آن در سفارت و وزارت امور خارجه نیز خوب و مثبت ارزیابی گردیده بود. حتی شنیدیم همه ی افرادی که از شهر دوشنبه ما را می شناختند اظهار تبریک و شادی و لطف می نمودند و راجع به پیروزی ما خوشحالی می کردند. ( بعداً نیز فریدون لطف خود را کاملتر نمود و کپی فیلم مذکور را با اولین پرواز به کمپ فرستاد که شب دوم برگشت ما به کمپ آنرا در رستوران نمایش دادند و این اثری مثبت و مضاعف بر بچه ها و دیگر گروه ها داشت). این سیل تبریکات و وقایع حول و حوش تیم ما بخوبی توجه و کنجکاوی همه را برانگیخته بود. آقای مشکوف با دادن فشفشه های رنگی به دست بچه ها و شلیک این موشگ های رنگی توسط افراد تیم جشن پیروزی ما را به تمام ساکنین کمپ اعلام می دارد. این پذیرایی در کمپ اصلی تا کنون بی سابقه بوده است. نکند خدای ناکرده ما با کارمان شگفتی آفریده ایم و خود خبر نداریم؟!پس از آتش بازی در آسمان توسط موشک های شلیک شده جشن می گیریم و در سالن رستوران به رقص و پایکوبی و دست افشانی می پردازیم. روس ها، تاجیک ها، ایتالیائی ها و آقای مشکوف با ما همراهند .ایشان در جمع و به مناسبت صعود ما قول یک راس شکار از کل های معروف پامیر را برای فردا شب می دهند و از ما نیز برای برگزاری یک شام و سفره ی ایرانی دعوت می کنند تا به مناسبت این پیروزی جالب جشن بگیریم. پس از مشورت با هم در مورد این پیشنهاد غیر منتظره دسته جمعی این دعوت را  می پذیریم. مشکوف می گوید شکار راس ساعت یک بعد از ظهر در آشپرخانه تحویل می گردد.عجب قاطعانه و با اعتماد به افرادش با ما صحبت می کند و قول هم می دهد. ما اندکی با شک به قضیه و قول او برخورد می کنیم. امکان دارد شکاری نزنند و یا اصلاً شکاری را نبینند. ولی هرچه هست شام فردا را باید برگزار کنیم. تعداد میهمان ها را 40 نفر اعلام می کنند. ما فردا باید از صبح دست ها را بالا بزنیم و برای این سفره ی ایرانی سنگ تمام بگذاریم. ما گذشته از گوشت شکار قول داده شده می توانیم  اقلام زیر را برای شام ایرانی فردا شب آماده کنیم. ببنیم قول چه کسی قول است.
1-برنج ایرانی آب کش(پلو) با روغن حیوانی و زعفران
2-سوپ آش ایرانی پر ملات با چاشنی های ایرانی(سوپ جو)
3-خوراک لوبیای چیتی همراه با قارچ
4-خرمای رطب همراه با کنجد بو داده و پودر نارگیل
5-چاشنی های متنوعی همراه با غذا سرو می شود مانند: زیتون شور سبز، قارچ سرخ شده، نخود فرنگی سبز، ذرت پخته، گوجه خام و پیاز است.
6-آجیل مکمل غذا مانند مغز گردو ، بادام برشته، مغز پسته، مغز فندوق، بادام زمینی و کشمش سبز را در کنار غذا ها و برای تزئین آن به کار می بریم و برای مبادا تعدادی کنسرو ماهی تن و خوراک مرغ و قیمه را کنار گذاشته ایم تا در صورت کم و کسری از آن ها سریعاً استفاده کنیم که بعداً خوشبختانه این مورد پیش نیامد. پس از خروج از رستوران به حمام و سونای گرم و  دلچسبی در تاریکی و زیر نور شمع به صورت دسته جمعی تن می سپریم و گرم و سبکبار به کیسه خواب ها پناه بردیم و شب راحتی را سیر و تر و تمیز در هوای خشک و گرم چادر های کمپ اصلی به خوشی سر کردیم ولی تا صبح چندین بار برای نوشیدن مجدد برخاستیم. با دمیدم صبح همگی با هم به رستوران رفتیم و صبحانه کاملی را صرف کردیم. سپس به جمع آوری وسایل و خشک کردن لوازم و البسه خیس پرداختیم و لوازم گروهی را تحویل گرفته  و بسته بندی کردیم. اینک مقدار بارهایمان نسبت به موقع آمدن کمتر شده (درست به مقدار غذاهای مصرف شده) . بعد با انگیزه ای مضاعف  و دلخوش به تهیه تدارکات و آماده  نمودن ملزومات شام قول داده شده می پردازیم. از ابتدای روز هوای کمپ اندکی گرفته است و بادی هم می وزد و در چند نوبت برف سبکی شروع به باریدن می کند. اگر برنامه ی صعود داشتیم حتماً متوقف می شد ولی شام امشب را این هوا برهم نخواهد زد. پس از نهار باید آشپزی اصلی را شروع کنیم . بلافاصله بعد از ناهار دیگ سوپ را بار می گذاریم و برنج را پاک کرده و می خیسانیم. مسئولیت دم کردن دیگ پلو بر عهده ی رسول است و آشپزی اصلی بر عهده ی من می باشد. (آشی بپزم که ...!) زرخواه و عباس مسئول گوشت و کباب احتمالی هستند و دکتر و مسعود هم به همه ی بچه ها کمک می کنند. برنج را بار می کنیم و لوبیا و قارچ کنسروی را نیز با اجاق دیگر بار می گذاریم. برنج را آب کش و نگران خمیر شدن آن هستیم. ولی مثل اینکه زیاد هم در این هوای بی بخار بد از آب در نیامده است.برنج عالی دودی آستانه با جلای روغن کرمانشاهی که عطرش فضا را پرکرده و زعفران ناب قائن و ته دیگ سیب زمینی تاجیکی. بچه ها سنگ تمام گذاشته اند. راس ساعت یک بعد از ظهر لاشه ی شکار بزرگ و قهوه ای رنگی از راه می رسد. چه وقت شناس و به موقع. یکی از کارکنان کمپ که افسر ارتش شوروی سابق بوده آنرا تیر کرده است. درست و دقیق با گلوله در وسط دوشاخ و پیشانی این قوچ عظیم الجثه. با دیدن آن به شوخی می گوییم آن را نگه داشته اند و لوله تفنگ را وسط پیشانی گذاشته اند و شلیک کرده اند. بلافاصله لاشه ی این کل سه و نیم ساله و نر با جثه ای به اندازه ی یک گوساله پروار که با ذبح اسلامی سر بریده شده است پوست کنده و آماده می شود. کله ی قوچ شکار شده را به عنوان سند افتخار در جای قابل دیدن به نمایش گذاشته اند. (دیدن هم دارد واقعاً) . تاجیک ها مسلمانند و  اینجا ذبح اسلامی رایج است. شروع به بریدن گوشت لاشه می کنیم و تلمباری از گوشت راسته و فیله و پشت مازه و مغز ران را بر روی هم جمع می کنیم . برای شام اندکی زیاد است ولی خود لاشه کماکان انگارهنوز دست نخورده است و بیشتر حجم لاشه ی گوشت شکار همچنان به جای خود باقی مانده است. عجب قوچ تنومند ی و نژاد جالب و بزرگ جثه ای است. تصمیم می گیریم دو نوع کباب درست کنیم. یکی به صورت چنجه بر روی زغال ویکی هم در دیگ و به صورت آب پز با چاشنی های مخصوص ایرانی.چون این جثه ی یک کل یعنی بز نر است نه قوچ و ممکن است گوشت آن سفت یا نپز باشد تحتیاط شرط عقل است و توده ای از گوشت فراوان و دل بی رحم ما که صاحب اختیاریم. برای کباب کردن گوشت های آماده سیخ ندارند ، آب لیمو هم ندارند. با یک تخت خواب توری فلزی برای کباب کردن گوشت ها ترتیب کار داده می شود و آمادگی کار برای کباب انجام می گردد. جوان کارگری هیزم شکن با چهره و تیپی دیدنی مقدار زیادی هیزم شکسته و آماده می کند. توده ی هیزم را به زیر تخت بزرگ توری می چینیم و به آتش می کشیم و گداخته ی آن را زیر تخت پهن و یکدست می کنیم و تکه های ک میزان گوشت تازه را روی آن می چینیم.دود و بوی کباب راه می افتد و در هوا می پیچد و برای چرب نگه داشتن کباب از روغن حیوانی سود می جوییم.بوی کباب ما را نیز گیج کرده است.در همین حین جگر و دل آنرا که به سرعت آماده شده هول هولکی می خوریم. مشکوف از جریان آشپزی ما فیلم ویدئویی می گیرد و بچه ها هم به یادگار عکس هایی گرفتند. آسمان کاملا گرفته و ابری است و برف ریزی می بارد و آشپزی ما در هوای برفی و در فضای باز بر روی اجاق های هیزمی روسی و کباب کردن گوشت چنجه شکار تازه و نر بر روی تخت فلزی توری و بوی دود به هوا برخواسته ی آن حال و هوایی دارد.
از دیگ گوشت که بر اجاق هیزمی گذاشته ایم غافل می شویم. درب دیگ را که باز می کنیم(مانند دیگ زودپزی بزرگ درب آن پیچ می شود.)دود بیرون می زند. گوشت ما ته گرفته است نیم سوخته شده است. آب آن کاملا ورچیده شده است ولی به صورت مثال زدنی پخته و پر ازمزه و چاشنی اند.خدا را شکر به خیر گذشت. توده ی گوشت های خوش مزه که کمی از آن نیم سوخته شده اند را به همان صورت در دیس می چینیم نوعی کباب نیمه بریان و پر چاشنی آبدار. مشکوف آن را می چشد و می پسندد. ما هم می پسندیم. شاید او خیال می کند این هم نوعی به خصوص از روش پختن گوشت بیمه بریان است. البته بی سر و صدا با چاقو اندکی از سوختگی ها را می تراشیم. زیاد هم بد نشده، خیلی هم دلشان بخواهد. کباب های چنجه ی به آرامی بریان شده نیز اکنون آماده است. دیس های دیگر را پر از کباب خوش عطر گوشت شکار می کنیم و بر سر میز می آوریم. راس ساعت 7 میز بزرگ سفره ی رنگین از نعمت و غذای ایرانی چیده شده است. دکتر و مسعود هم کمال سلیقه را به خرج داده اند و سفره ای کامل را با سلیقه و به زیبایی تمام آراسته اند که چشم و دل گرسنه ی میهمانان را با شدت هرچه تمام تر تحریک کرده است به صورتی که ایشان در صف منظمی ایستاده اند.برای پذیرایی سلف سرویس.صف را هم ما از ایران به سوغات برده ایم. روس ها به کباب های ما شاشلیک می گویند.به تلفظ آنها می خندیم.با به صدا درآمدن نمادین زنگ شام سفره ی رنگین و بی سابقه ی ایرانی ما مورد هجوم این قوم گرسنه، یعنی میهمانان قرار می گیرد. سالاد و میوه و چاشنی های هر روزه ی روس ها نیز به آن افزوده شده است.حتی زن های آشپز روس نیز به هیجان آمده اند و سر آشپز ایشان سوپ بی نظیر و پر مخلفات جو ما را برای مشتاقان می کشد. لوبیا قارچ هم هست. از طرف دیگر هر کس از گوشه ای عکس می گیرد و مشکوف از شروع شام فیلم برداری می کند. عباس با زیرکی و برای جلوگیری از غارت کباب ها در آغاز کار خود به کشیدن  و تقسیم کباب و گوشت برای میهمانان می پردازد و برای هر نفر قطعاتی را در بشقاب می نهد. سپس هر کس به نوبت هر چه خواست از غذاهای دیگر انتخاب می کند.مشکوف در ابتدای کار نگران بود شام آماده نشود یا ناقص بماند چون یکبار در گذشته ای نزدیک تیم اسپانیا که قرار می شود شامی افتخاری  برگزار کنند نمی توانند غذا را آماده کنند و غذایشان خراب شده و مسئول رستوران در آن شب مجبور شده بود هر طور شده سر و ته شامی اضطراری را هم آورد که میهمانان اندکی ناراضی شده بودند. روی این حساب مشکوف نگران بود. ما هم نگران بودیم که غذا و سفره ی ایرانی به مذاق اروپائیان مشکل پسند خوش نیاید ولی با پیش قدم شدن روس ها که با کسب اجازه ی مجدد برای کشیدن غذا بازگشتند دیگران نیز ابتدا با کم رویی و سپس ذوق کنان به سفره یورش دوباره بردند و بشقاب ها را هر بار انباشتند و خالی کردنداین با شکوه ترین شام این چند ساله ی کمپ پامیر بوده است که با صمیمیتی ایرانی وار صرف شده و پس از شام هم با چای سیاه ایرانی از ایشان پذیرایی کردیم. موسیقی ایرانی هم به لطف و صفای مجلس افزود. آقای مشکوف دیپلم و مدال های افتخار صعود به قله ی کمونیزم را در میان کف زدن و تشویق ممتد حاضران به بچه های ایران تقدیم کردند و بچه های تاجیک پرچم ورزش کشورشان را به ما هدیه نمودند. خوشحالی تاجیک ها از اینکه تیمی هم دین و همزبان قله را صعود نموده دو چندان بود. انگار این تیم خودشان بوده که این کار را انجام داده و بسیار از این موضوع مفتخر و شاد بودند.تمام تیم های حاضر در رستوران راجع به تیم ایران و در باره کشور ما و کوهستان های ما سئوال می کردند و کنجکاوی نشان می دادند و هر یک از بچه ها جوابگوی عده ای بود. مشکوف فیلم آشپزی کردن و همچنین استقبال از سفره رنگین ما را بلافاصله همان وقت برای میهمانان به نمایش گذاشت و اکثر میهمانان به حرص و ولع خود سر میز غذا می خندیدند.
 پس از پایان فیلم همراه با ضرب آهنگ موسقی ضربی ایرانی  پایکوبی و دست افشانی دسته جمعی برپا شد. آغازگر و دعوت از آقای مشکوف پیر مرد بود که به راستی امشب ذوق زده شده بود . ایشان به همراهی پیر زن مسنی که گرداننده ی رستوران و آشپزخانه در روز های آخر بود رقصی را به افتخار شب ایرانی شروع کردند و از دیگران هم یکی یکی دعوت نمودند. عمو کریم مترجم و همراهتیم ما رقصی تاجیکی کرد و شمس الدین که با ما اخت شده بود و با افتخار پرچم شورای ورزش تاجیکستان را به تیم ما هدا کرده بود یک جلد کتاب کوهنوردی به زبان روسی را نیز اهدا کرد و به کریم پیوست و دونفره رقص تاجیکی زیبایی را اجرا کردند. از بچه های بی دست و پای ایرانی در اینگونه موارد زرخواه و رسول به میدان دعوت شدند که برای خراب نشدن کار دکتر و من و عباس و مسعود هم به میدان ریختیم و مجلس را شلوغ کردیم و با شوخی و خنده سروته قضیه را هم آوردیم.ایتالیایی ها به میدان آمدند و میدان داری کردند. سپس روس های غول پیکر وارد گود شدند و برای هنر نمایی به رقابت برخاستند. ژاپنی ها هم برای اینکه از معرکه عقب نمانند با سر و صورت سوخته و دست بانداژ شده وارد معرکه شدند. برای حسن ختام کار ما باید به میدان می آمدیم که تنها راه چاره این بود که دست در دست میهمانان خارجی به رقص مثلاً چوپی دسته جمعی بپردازیم و پرداختیم که بسیار جالب توجه قرار گرفت. هر طور شده بود باید با ترفندی کم رویی و بی دست و پایی خویش را در رقص کتمان می کردیم. باز به خیر گذشت. همگی شاد و راضی و خوشحال به هم دیگر شب خوش گفتند و رفتند. فردا آخرین روز اقامت عده ی زیادی از ما در کمپ اصلی محسوب می شود و باید با هلی کوپتر عازم دوشنبه شویم. عده ای از طریق دپ شار به ازبکستان می رفتند. البته با دو پرواز جدا از هم. پرواز اول عده ای را به نزدیکی مرز ازبکستان می برد تا از آنجا به مقصد خویش راهی شوند و پرواز دوم تیم ما و ایتالیایی ها و روس ها و تاجبک ها را به دپ شار و سپس دوشنبه می برد. 


فردا صبح پس از بیداری و صرف صبحانه به جمع آوری نهایی بساط و لوازم خویش پرداختیم و آخرین آدرس ها جهت مکاتبات و هدایایی به یکدیگر و با تمام کسانی که به نوعی با هم آشنا شده بودیم و رابطه دوستی برقرار کرده بودیم انجام شد. حتی زنی نروژی که به همراه فرانسوی ها از کمپ 6100 تا قله و برگشت با ما همراه بوده صبح این روز با شنیدن خبر و تعریف شام افتخاری ایرانی ها نزد ما آمد و راجع به ایران و کوه های ما سوالاتی کرد و ضمن صحبت گله می کرد که همراهان من اکثراً نشسته اند و سیگار می کشند  و مشروب می خورند و ورق بازی می کنند و من حوصله ی تحمل آن ها را ندارم و خیلی افسوس می خورد که چرا شب گذشته را از دست داده است. طی مراسمی در آخرین ساعات حضور در کمپ پرچم سه رنگ و بزرگ تیم ایران را که به مدت 15 روز بر فراز بلندترین نقطه کمپ اصلی و نزدیک رستوران به اهتزاز در آمده بود پایین آوردیم و سرانجام کلیه بارهای خود را اعم از بشکه ها و بسته های آماده را بار تراکتور مخصوص کردیم و به نزدیکی باند هلی کوپتر بردیم و با آمدن هلی کوپتر دسته جمعی بارها را بالا برده و روی هم چیدیم و همه مسافران سوار شدند. جا برای نشستن کم بود و عده ای با جا به جا کردن بارها جا برای نشستن باز کردند و عده ای دیگر بر روی بارها نشستند. ساعت ورود به هلی کوپتر و پرواز ساعت 2 بعد از ظهر بود و ما ناهار نخورده  بودیم. مقداری نان . انگور و میوه به دیگران تعارف کردیم و خوردیم. هلی کوپتر به سختی به پرواز درآمد و بلند شد. به سوی دپ شار می رفتیم. باید پس از دو پرواز بلند سوخت گیری می کرد. نیم ساعت بعد در محوطه ی زمینی درو شده در دهکده ی کوهستانی دپ شار به زمین نشست و مسافران و بارها را پیاده کردند تا سوخت گیری کنند. دپ شار دهکده ی کوچکی است در ارتفاع 2200 متر که بر لبه ی دره ای عمیق بنا شده و در زمین های محدود آن سیب زمینی و غلات  و در باغ های میوه آن میوه های سرد سیری به عمل می آید. اهالی آن اکثرا تاجیک و قرقیزند. مسن تر ها لباس محلی به تن دارند و جوان تر ها لباس شهری. این روستا راه خاکی ماشین رو ندارد چون پلی بر روی این دره عمیق که روستا را از جاده جدا می کند ندارد. در عمق دره رودخانه ای خروشان روان است. اهالی بومی وقتی شنیدند ما ایرانی هستیم با صمیمیتی فراوان  و با شادی با ما به صحبت و احوال پرسی پرداختند و حتی چند نفر از آن ها با ما روبوسی کردند و به درد و دل نشستند. ما هم گوش می دادیم. از سختی های سه سال جنگ گفتند و از مزدوران افغان که با پول عربستان چه جنایات و فجایعی که مرتکب نشدند. قرقیز ها به زبان ترکی و تاجیک ها به زبان فارسی دری صحبت می کنند . جوانان از وضعیت کار در ایران و اینکه چگونه می شود به ایران آمد و کار کرد می پرسیدند. یک نفر تاجیک شیعه با عباس درد و دل می کرد که مدت هشت سال است ما قند و شکر ندیده ایم و عباس نیز بلافاصله با بچه ها در میان گذاشت و هرچه قند و شکر داشتیم به او دادیم تا عادلانه میان خود تقسیم کنند . وقتی در بین صحبت ها از دو ملت هم کیش و همزبان ایرانی و تاجیک حرف به میان آمد یک تن از میانسالان روستایی حرف ما را تکذیب و تصحیح کرد که ما دو ملت نیستیم. یک ملتیم. تا چه اندازه به ایران و ایرانی فارسی زبان مهر و علاقه داشتند. ما را چون عضوی از افراد فامیل نزدیک خود که پس از سال ها جدایی نا خواسته حال ناگهان دیده باشند می انگاشتند و مهربانی و لطف می کردند. پس از مدتی تاخیر و سوختگیری مجددا بارها را بار هلی کوپتر کردیم. دیگر جا نبود. چند تا گوسفند و مقداری علوفه ی آن ها و چند گونی سیب زمینی و صیفی دیگری شبیه آن را به بار افزودند. چند مسافر عادی از اهالی دپ شار هم از درب هلی کوپتر رانده شدند و فقط یکی از آن ها که سمتی در دهکده داشت، چون کت شلواری به تن و کیفی در دست داشت سوار شد و همانجا روی پله های ورودی هلی کوپتر ایستاد چون جای دیگری نبود. با بلند شدن هلی کوپتر به سوی دوشنبه راهی می شویم. سرانجام پس از چهار ساعت معطلی در هوا و زمین بعد از ظهر به دوشنبه رسیدیم و در فرودگاه این شهر پیاده شدیم.
همه ی میهمانداران که با پرواز قبلی از کمپ اصلی به دوشنبه آمده بودند به استقبال ما آمدند و تا بیرون از فرودگاه ما را بدرقه کردند. فریدون هم در جمع مستقبلین بود. البته با کامیون بارکشی آمده بود تا در حمل بارها کمک کند و راهنمای شهر ما و میهماندار ما در دوشنبه باشد. با عمو کریم و دیگر راهنماها خداحافظی کردیم و به اتفاق شمس الدین که از ما دل نمی کند به طرف شهر رفتیم. شمس الدین را که مهندس پرواز بود در فرودگاه همه می شناختند و از حسن تصادف تیم پروازش هم هم که آنجا بودند به ما معرفی شدند و راه سفید را برای ما آرزو کردند( نوعی دعای خیر تاجیکی) پس از انجام تشریفات ساده ی گمرکی و اندکی معطلی برای صرف غذا دیر هنگام به رستورانی در میدان جلوی فرودگاه راهنمایی شدیم. ناهار مثل همه ی کافه های اطراف نان و کباب چنجه و نوشابه بود. البته مثل همه جا به همراه پخش موسیقی ایرانی  با صدای بلند  خوانندگان سابق ایران( به اصطلاح ما لس آنجلسی) نوار پخش می کردند. پس از صرف ناهار همراه با تیم ایتالیا که در این دو روز آینده همراه ما میهمان آلپ نوروز خواهند بود سوار اتوبوس شدیم و پس از اندکی گردش سواره در شهر به درب سفارت ایران رفتیم و عباس به عنوان سرپرست تیم به سفارت رفته و خبر ورود ما به شهر و مراتب تشکر از مساعی کارکنان سفارت را به اطلاع ایشان رساند و قرار ملاقاتی را با سفارت برای دو روز بعد گذاشتند. چون تا دو روز بعد ما همچنان میهمان آلپ نوروز بودیم. سرانجام راهی ورزاب شدیم . همان ویلای خارج از شهری که 55 کیلومتر دورتر از دوشنبه است  و ما در بدو ورود دو شب را در آن سر کرده ایم. قبل از خارج شدن از شهر شمس الدین به منزل خود رفت و با خانواده اش دیدار کرد و همراه ما شد تا یک شب دیگر را نیز با ما در ورزاب باشد. در طول راه هم فریدون و هم شمس الدین با ما حسابی گرم گرفته بودند. ما از فریدون به خاطر فیلم صعود ما که پخش شده بود و نیز کپی آن را به محل کمپ اصلی ارسال کرده بود و تمامی محبت هایش تشکر کردیم.
با رسیدن به کمپ ورزاب که محل استراحت محسوب می گردید بارها را دوباره از ماشین تخلیه و به انباری که برای این منظور در نظر گرفته شده بود انتقال دادیم و فقط لوازم مورد نیاز را که برای بار دیگر نصیب ما شده بود بردیم. عده ای دیگر از اعضا تیم ایتالیا که با پرواز قبلی به دوشنبه آمده بودند به استقبال ما و ایتالیایی ها آمدند و مثل ایرانی ها خیلی پر سر و صدا و با حرکات آشکار دست و صورت از هموطنان خود استقبال کردند. من و شمس الدین پس از چندین ساعت گرمای ماشین و هلی کوپتر و شهر و جاده را تحمل کردن بلافاصله به استخر ویلا رفتیم و تنی به خنکای آب زدیم و خود را خنک کردیم. بچه های دیگر به حمام با آبگرم کن آفتابی این مجموعه رفتند و دوش آبگرم گرفتند.
بر سر میز شام دعوت شدیم. ساعت 7 عصر میز شام را چیده بودند و سفره ای رنگین را تدارک دیده بودند که میوه های متنوع آن کام گرسنه و تشنه ی چندین روزه ی ما را حسابی ارضا کرد( به ویژه خرزه و هندوانه های تازه ی آن) همین که به دور میز شام نشستیم و برای صرف شام آماده شدیم  شمس الدین به جمع ما پیوست. ولی صندلی ها ی میز اصلی را به تعداد میهمانان که ایرانی و ایتالیایی  باشند چیده شده بود. ما او را دعوت به نشستن کردیم ولی سر میهماندار ما گفت نه شمس الدین سر میز شما نمی نشیند. ما هم طبق روال شب های قبل که میزبانان میز جدا داشتند حرفی نزدیم و فکر کردیم شمس الدین هم با آن ها خواهد بود. ولی پس از چند لحظه که شام شروع شد ما متوجه غیبت شمس الدین شدیم ولی او در جمع داخل سالن نبود. سراغ او را گرفتیم اما دیگران هم نمی دانستند او کجاست. با اشاره ای بچه ها به دنبال او رفتند اما او جواب نمی داد. اولگ که متوجه شده بود ما به خاطر شمس الدین ناراحتیم و دست از شام کشیده ایم به دنبال او رفت و او را از خارج از ساختمان به اصرار بر سر میز شام آورد. ما هم با خیال آسوده تری سرگرم شام شدیم. آیا این نشانه ای از عطوفت و خونگرمی ما ایرانی ها بود یا باید از قبل همه ی مناسبت ها را در نظر می گرفتیم. این تعارفات برای ما عادی و متعارف بود ولی برای میزبانانمان چطور؟ شاید برای هر نفر میهمان نیز با خدمات دهنده ی میزبان هماهنگ می شد. آیا شمس الدین خیالش راحت بود که ما او را میهمان کرده ایم و برای این منظور آمده بود؟ یا هنوز هم بعد از فروپاشی شوروی سابق و به هم ریختن سلسله مراتب سیستم گذشته اهالی منطقه بر برابری حقوقی و استقلال خود پافشاری می کردند و نفراتی از نژاد اسلاو که در گذشته صاحب منصب بوده و استیلای سیاسی و  اجتماعی داشتند کماکان بر روابط خدایگان بنده ی ناشی از سیستم حزب سالار شوروی سابق پایبند مانده بودند؟ و تضاد شخصیتی افرادی مثل کلنا اولگ و نفراتی مثل شمس الدین و فریدون و عمو کریم با همه ی ویژگی های انسانی و فردی خود ناشی از این تغییر نگرش ها بود. اختلافات فرهنگی و نگرشی در این گونه دوگانگی های رفتاری و کرداری نمود پیدا می کند. دلواپسی من از این است که شخصی مثل شمس الدین در این مواجهه ناراحت نشده باشد. پس از صرف شام و چای یکی از اهالی تاجیک که میانسال و درشت جثه هم بود و در جوانی اش قهرمان وزنه برداری بوده به خواندن و نواختن تار پرداخت و با دوبیتی های فارسی و تاجیکی حسابی ما را سرحال آورد. (بروز لطافت و ظرافت هنر سه­ تار نوازی و خوانندگی در هیکلی درشت و زمخت شگفتی­ آور بود.) و بیشتر برای مهمانان خویش که ما ایرانی­ها بودیم می­خواند. (میهمانم از ایرانه، خوشدل و خوش زبانه...). این علاقه وافر عمومی کوچک و بزرگ به زبان فارسی و ایران واقعاً برای ما جالب، شورانگیز و قابل تأمل بوده و وقتی ما هم در حضور میهمانان خارجی با تاجیک ها هم­ نوا شدیم و چند آهنگ متداول در کوهستان­هایمان را دسته جمعی خواندیم، ایتالیایی­ها هم برای اینکه هم نوایی کند یا از قافله عقب نمانند و در شادی جمع شرکت کنند، دسته کری تشکیل دادند و دسته جمعی سرودهای ایتالیایی خواندند.
دکتر تیمشان سر دسته­ ی ارکستر بود و در آخر سر که همگی بر سر شور و شوق آمدند به رقص پرداختند. شبی شاد و به یاد ماندنی بود. تیم ایتالیا با ما خیلی صمیمی شده بودند و دوست داشتند با ما باشند. هر چند رفتارشان ناشی از فرهنگ خاص منطقه ­ی خودشان بود مثل ما ایرانی­ها خونگرم و سرخوش نبودند. تاجیک­ها زن و مرد مثل خود ما رفتار می­کردند چون یگانگی زبان، فرهنگ، تاریخ و دین مشترک ما را با هم بیشتر نزدیک و پیوسته کرده است و به سان ملتی واحد هستیم که مرز سیاسی ما را از هم جدا نموده است. من به شوخی می­گفتم که ما مادرمان یکی است ولی پدرانمان از هم جدایند.
روز بعد پس از صرف صبحانه دسته جمعی برای گردش و دیدن شهر دوشنبه راهی شدیم و با اتوبوس به شهر آمدیم.

راهنمایان ما فریدون و شمس الدین و اولگ  روس بودند و ابتدا ما را به پارکی هدایت کردند که خیابان­ بندی وسیع و درختان کهنسال جا افتاده­ای داشت و آب­ نماهایی زیبا آن را با صفاتر کرده بود و در حاشیه­ی خیابان­ها و در محل­های مشخص شده با بناهای نمادین، تندیس و لوحه­ای به یادبود بزرگان علم و فرهنگ و ادب و تاریخ کشور تاجیکستان نصب شده بود که بسیار جالب و دیدنی بود.

 در وسط میدان تلاقی خیابان­های اصلی پارک، بنای یادبود صدرالدین عینی نویسنده و شاعر بزرگ مردمی تاجیکستان را قرار داده بودند و با خط روسی و فارسی نامش را بر لوح ه­ای در زیر تندیس نیم تنه­ ی او نصب نموده بودند. پیکره­ی بزرگ­تری از او نیز در میدان شهر و در جلوی کاخ ریاست جمهوری و شورای عالی تاجیکستان نصب کرده بودند که چند پیکره­ ی فرعی دیگر هم از شخصیت­های ابداعی داستان­هایش در اطراف تندیس خودش در حالات مختلف قرار داشت و جالب­تر این که عده ای پسر بچه­ ی کاملاً برهنه در حوض­های پر آب این میدان سرگرم شنا و آب تنی بودند و چند نفری از این بچه­ ها بر بالای سکوی پیکره­ ی صدرالدین عینی و در اطراف خود پیکره سرگرم آفتاب گرفتن بودند. حضور این بچه ­های برهنه­ ی جاندار در پیش پای تندیس درشت و بی جان صدرالدین عینی، منظره­ای دیدنی و جالب را فراهم آورده بود تا سوژه­ی خوبی برای عباس، عکاس همراه مان شود که چند دقیقه ­ای نیز ما را به به خود مشغول داشتند.
خیابان اصلی شهر دوشنبه به نام رودکی شاعر بزرگ پارسی گوی نام­گذاری شده است و در میدان اصلی شهر، مجسمه ­ی لنین را برداشته ­اند و پیکره­ ی نمادین و باشکوه فردوسی حماسه سرای بزرگ ایرانی را نصب کرده­ اند و در پای پیکره نیز به خط خوش نستعلیق فارسی کلمه ­ی حکیم ابوالقاسم فردوسی بر سنگ نقش گردیده است. جالب­تر اینکه در این ایام که مصادف با زادروز حضرت رسول است جشن­های عروسی زیادی در شهر دوشنبه در جریان بود که براش شگون و خوش یمنی، عروس و داماد به اتفاق ساق­دوش و ینگه هایشان به پای پیکره­ ی فردوسی می ­آمدند و برای عروس و داماد عکس به یادگاری می­گرفتند. گویی در اینجا عهد می­ بستند که با تشکیل خانواده سنگری دیگر برای پاسداری از فرهنگ و زبان و تاریخ خویش بنا می­کنند. موقع رسیدن ما به میدان فردوسی، عروس و دامادی نیز مشغول گرفتن عکس در پای تندیس بودند که من شروع به کف زدن و مشغول خواندن مبارک باد شدم! که متوجه و بسیار خوشحال شدند، چون فهمیدند ایرانی هستیم این را به فال نیک گرفتند. چون این­ها عروس و دامادی بودند که در موقع گرفتن عکس شگون دار در پای پیکره­ی فردوسی، پدر و احیا کننده­ ی زبان فارسی که در نزد تاجیک­ها نشانه­ ی هویت ملی آنان است، ناگهان چند نفر فارسی زبان ایرانی نیز برای آنان مبارک باد می­خواندند. خوشبخت و کامروا باشند... آمین!
در انتهای این خیابان بلند اصلی در میدانی نیز پیکره­ ی شایسته و متینی برپاست که در پیشانی سنگی آن به خط خوش نوشته شده: "رودکی".

چه غرورانگیز و شوق­آمیز است وقتی می­بینیم که در اقلیمی دیگر نیز مردمانی زندگی می­کنند که خود را در افتخارات ملی و فرهنگی با تو شریک می­دانند و سرفرازانه بدان می­ بالند. ما که با یافتن این وجوه مشترک بر سر وجد می­ آییم. به پارک مرتفعی هدایت می­شویم که در بالاترین نقطه آن نیز بنای یادبود شاعر و نویسنده­ ی معاصر تاجیکستان به نام .... را از سنگ­های خارای رنگارنگ به پا داشته­ اند؛ پرشکوه و ماندگار! کف پوش بنا از خارایِ درشت دانه­ یِ سرخ رنگ، لوحه­  یادبود از خارای سیاه رنگ، تندیس نیم تنه بزرگ از خارای سبز رنگ و ستون­ های هشت تایی آن و طاق گنبد مانند از خارای خاکستری رنگ بود. چه تبلیغی برای معادن سنگ خارای منطقه از این بهتر و به یاد ماندنی­ تر؟!
شهر دوشنبه را از این بلندی می­بینیم که چشم اندازش در زیر پایمان تا افق گسترده است. شهری­ست که هوای آن تمیزتر از تهران است. ساختمان­ های آن اکثراً قدیمی ولی باشکوه و بیشتر آن­ها در جلوی نمای خود، دارای ستون­های کلان­تر و با ابهتی هستند و پلکان دارند. بر سر در اکثر بناها علامت و نمادهای نیمه برجسته­­ ی حکومت سابق شوراها، هنوز به جا مانده است. شهر دوشنبه دارای فضای سبز گسترده با درختان قدیمی و در اکثر نقاط شهر به صورت پارک­های زیبا و بزرگی دیده می­شود. در یکی از پارک­های مشرف به خیابان رودکی، تندیس کوتاه قد و تنومند لنین هنوز پابرجاست. آیا بازتاب افکار این مرد هنوز در ذهن این مردم جای دارد؟ یا این جماعت آن قدر سعه­ ی صدر و بزرگ­ منشی دارند که پس از شکست و برچیده شدن سیستم کمونیستی، هنوز هم یادمان­های آن دوران را برنچیده ­اند و آن را جزیی از تاریخ کشور خویش می­دانند؟ که این خود اگر باشد، نشان از مناعت طبع سترگ این ملت دارد. جالب این که از اکثرکسانی که با ما تماس داشتند و جویا می­ شدیم دارای تحصیلات عالیه بودند و مسلط به یکی از زبان­های زنده­ ی دنیا.
شهر دوشنبه را می­توان به سفره­ ی گسترده و آراسته ­ای با سرویس یکصد پارچه ­ی فاخر ولی تهی از غذا تشبیه نمود. چون پس از فروپاشی شوروی و استقلال یافتن جمهوری­ های وابسته، مدت سه سال جنگ داخلی، تاجیکستان را به ورطه­ ی فقر و تنگ دستی فرو نهاده است و اینک که آرامش و استقلال نسبی خود را باز یافته و وابستگی اقتصادی خود را از روسیه­ ی بزرگ جدا کرده، هنوز هم مدت سه ماه است که کارمندان از دولت، حقوق دریافت نکرده ­اند و کمبود مواد غذایی و مایحتاج عمومی مشهود بود و بالطبع اندک خواهانِ تن آسان و آسان گذارانِ ساده زی از وضع موجود ناراضی بودند و بازگشت مجدد به همان سیستم کوپنی سابق را آرزو می­ نمودند و می­ گفتند که حداقل در آن سیستم هر چند اندک ولی همه چیز به همه می­رسید؛ ولی سخت­ کوشان و روشن اندیشانِ پویا، امیدوار بودند که تحت لوای استقلال و آزادی بتوانند با کار و کوشش در راه پیشرفت خود و کشورشان گام بردارند. اگر چه این تحول با خود تنگناهای مادی و اقتصادی و جنگ داخلی را با تمام عواقب شومش از قبیل ویرانی و کشتار و نیز به دنبال آزادی نسبی­اش فساد و فحشا و بازار سیاه را به کشور آورده است ولی این مصائب گذراست و پا بر جا نخواهد ماند. امیدوارم!
عده­ای از سر درد ِ دل به ما می ­گفتند:"چه مصیبت­ها که نکشیدیم. افغان­های مزدور که با دلارهای نفتی و توسط عربستان به مدت سه سال آشوب و خونریزی و تجاوز کارشان بوده را با کمک ارتش سرخ روسیه از تاجیکستان بیرون کرده و از مرز جنوبی بیرون ریخته ­اند..." و اکنون نیز حضور ارتش روسیه در آن جا به چشم می­خورد و تردد خودروهای نظامی آنان را حتی در شهر دوشنبه می­بینیم ولی هیچ کاری با مردم ندارند و مردم نیز با آنان مراوده­ ای ندارند. صلوه ظهر در یکی از پارک­های بزرگ شهر و در یک دکه­ ی مشروب فروشی به ما ناهار دادند که عبارت بوده از کباب چنجه­ ی پر چربی در سیخ­ های کوچک به اضافه­ ی نوشابه­ ی قوطی و نان که ایتالیایی­ها به جای نوشابه به آبجو بسنده کردند. ما طالب نان بیشتری بودیم. آن طور که از ظواهر امر پیداست در این جاها گوشت به عنوان مزه­ ی مشروب صرف می­شود و این دکه­ ها غذاخوری نم ی­باشند. سالن­ های غذاخوری یا به قول تاجیک­ها:"آش خانه" که امروزه بازارشان به سختی کساد است، همانند آش فروشی­ ها یا کله ­پزی­ های خودمان هستند. با میز و صندلی و لوازم دیگر جهت پذیرایی مشتریان. پس از ناهار عازم شدند که دوباره جهت استراحت شبانه به ورزاب بازگردیم که تیم ایران مخالفت نمود و گفت که دوست دارند در دوشنبه بمانند. میزبان هم چاره­ای جز اطاعت نداشت. ابتدا ما را به هتل بزرگی بردند که جا نداشت. سپس به خانه­ای که مورد پسند نیفتاد و دست آخر ما را به هتل توریست که در مدخل ورودی شهر واقع است و هتل کوچکی محسوب می­گردد، بردند که تیمی از این هتل متعلق به آژانس آلپ نوروز است که میهماندار ما هستند. در طبقه­ ی دوم آن سه اطاق در اختیار ما قرار می­دهند که توالت، حمام و دستشویی دارند و آب، برق و آب گرم آن به راه است. ایتالیایی­ها با دلخوری از ما جدا شدند؛ دلخور از اینکه چرا آنان را از ایرانی­ها در این شب آخر جدا نموده­اند! از ما با سرود آهنگین خداحافظی کردند و با اتوبوس آلپ نوروز به وزراب رفتند و ما ماندیم و هتل کوچک و میزبان مهربانمان "فریدون صالح زاده" که اکنون با هم صمیمی شده ­ایم. بارها با با کمک هم پیاده و به انبار منتقل می­ کنیم و خود به اتاق­ها راهنمایی شدیم. جمعی از مسافران هتل که چندتایی مرد و یک یا دو زن بودند، در آب استخر شنا می­کردند که با آمدن ما، ناگهان همگی با هم زن ظاهراً مستِ همراهشان را به زور از استخر بیرون کشیدند و به اطاقش بردند.
از ظاهر امر برمی­ آید که به این جا می­ آیند و با پرداخت بودجه و کرایه، ساعتی را سر می­کنند و بازمی­گردند و حضور تیم شش نفره­ی ما در این میان وصله­ ی نچسب و ناجوری می­ نماید! چرا که این جا هتل کوچک و خلوتی در کنار شهر است و هر کس که به اینجا می­ آید حال و کار دیگری دارد! با خلوت شدن ناگهانی و به یکباره ­ی استخر (احتمالاً به اشاره­ی فریدون) ما هم دسته جمعی تنی به آب می­زنیم، استخر حوض کم عمق و بزرگی است که در وسط حیاط هتل ساخته شده و به وسیله­ ی باغچه­ ی مشجری به صورت حاشیه، محاصره شده است.
ما را به بار هتل که خصوصی است و متعلق به آژانس آلپ نوروز است راهنمایی می­ کنند. سراسر دیوارها پوشیده از عکس­های برهنگان است و برای ما مایه ­ی شوخی و مزاح همراه با حجب و حیای ویژه­ ی مردان ایرانی است. به ویژه آن تابلوی راهنما از پشت بار مخصوص که به آشپزخانه وصل است و یا شاید اطاق پشت بار است.
خانم گل­چهره منشی مخصوص مشکوف برای ما شام دلپذیری را که آماده کرده است، با کمک فریدون می­ آورد و می­ چیند. شام شامل نوعی دلمه با خمیر ماکارونی محتوی گوشت همراه با سوپ و سالاد و نان سفید که در شهر دوشنبه گران و کمیاب است و چند نوع میوه­ ی تابستانه که مأکول و دلچسب است. به ویژه که ویچسلا و فریدون هم با ما همراهند و خانم گل­چهره نیز مؤدبانه در گوشه­ای نشسته و آماده­ی پذیرایی است. هنوز رفتار ایشان با ما ایرانی­ها با نوعی احتیاط همراه است. با وجودی که رابطه­ ی دوستان و بی تکلفی و خون گرمی ما را دیده­ اند. باز هم در ایجاد رابطه ­ی دوستی، شروع کننده ماییم. پس از شام و ساعتی گفت و گو، برای خواب به اطاق­های خود می­رویم. صبح روز بعد با صرف صبحانه در بار مذکور و آمدن اتوبوس که تیم ایتالیا را روانه­ ی فرودگاه کرده بود ما را سوار کرده و مستقیماً به سفارت ایران بردند و در سفارت رأس ساعت 9 صبح با سفیر ایران در کشور تاجیکستان قرار ملاقات داشتیم که ما را پذیرفتند. آقای شبستری خود تبریک رسمی صعود را به ما گفتند و همچنین برای شب به شام رسمی دعوت شدیم. به ما گفتند میهمانان خود را از آلپ نوروز اگر می­توانید نیز دعوت کنید. ما هم اسامی فریدون و شمس ­الدین و ویچسلا و بابیکف و آلک را دادیم ولی فقط سه نفر یعنی شمس­ الدین و بابیکف  و برادر آلک به نام آندره که شبیه خود آلک بود حاضر شدند و بقیه نبودند. مخصوصاً اصرار ما بر روی فریدون صالح­ زاده بود که بنا به اظهار آقای بابیکوف برای فیلم­برداری به عروسی دوستی دعوت داشت و نتوانست به شام ما برسد. البته دعوت ما نیز ناگهانی و غیرمترقبه بود. پذیرایی و شام سفارت بسیار محترمانه و صمیمی بود به طوری که ما فراموش کرده بودیم که در ایران نیستیم. آن شب را انگار که در خود ایران و در جمع هم میهنان ایرانی خود بودیم. برای ما که سه میهمان از آژانس آلپ نوروز داشتیم مایه افتخار و مباهات بود. البته هر سه نفر ایشان پیش­ بینی نمی کردند که به شام رسمی دعوت شده ­اند. این بود که برای این مراسم آمادگی نداشتند. البته تیزهوشی و فراست عباس، آن­ها را از بی ­تکلیفی به درآورد چرا که دیپلم­ها ی صعود به قله را که در کمپ مسکونیه  از مشکوف دریافت کرده بودیم را به بابیکوف داند تا به سفیر ایران داده و از طریق سفیر محترم ایران در تاجیکستان به ما اهدا گردید که باعث سرفرازی مضاعف ما گردید.

از طرف ایران هم یک پرچم راهنما که نماد تیم بر آن چاپ شده بود و یک پوستر شیک دماوند اهدا گردید که متقابلاً ایشان نیز تشکر کردند و خود آقای سفیر جناب شبستری نیز 6 قطعه ساعت جیبی روسی به بچه­ ها اهدا نمودند که روز بعد توسط نماینده­ی ایشان به ما تحویل گردید.

پس از شام به آپارتمان متعلق به سفارت ایران که قبلاً نیز در اختیار ما بود رفته و استراحت کردیم. مقداری مواد غذایی و لباس­های لازمه و لوازم شخصی را به این آپارتمان منتقل نمودیم و برای چند روز آماده شدیم که در دوشنبه خرید و گردش کنیم و مقدمات برگشت را نیز فراهم نماییم. صبح روز بعد عباس به دنبال کارهای تدارک بلیط و مکاتبات لازم با ایران و سفارت به آن جا رفت و بقیه نیز برای گردش و خرید به بازار رفتند. روز اول را من به اتفاق دکتر در خانه ماندیم و به کارهای شخصی و شستشوی لباس و خود رسیدیم و ضمناً نهاری نیزتهیه کردیم و عصر آن روز دسته­ جمعی گردش کوتاهی در خیابان­های رودکی و میدان فردوسی شهر کردیم و بلافاصله برگشته و در آپارتمان شب را سر کردیم. عباس در مراجعت از سفارت این خبر را به همراه داشت:
پرواز شرکت هواپیمایی آسمان به شهر دوشنبه که بنا بود اولین پرواز آن باشد، انجام نمی­گیرد و در نتیجه شش فقره بلیط افتخاری که آقای سفیر قول آن را داده بودند، صادر نمی­شود. پس هر نفر باید مبلغ یکصد و چهل دلار بابت خرید بلیط پرواز دوشنبه به مشهد توسط هواپیمایی تاجیک ایر بپردازیم. پس از خرید بلیط­ها به دلار و مشخص شدن پرواز که روز دوشنبه بود به فکر خرید هدایا و تحفه برای دوست و آشنا افتادیم و برای این کار به بازارهای شهر دوشنبه راهی شدیم ولی با وجود داشتن قدرت خرید بالا هیچ­گونه کالای قابل ارزشی در بازارهای شهر و یا اینکه صنایع دستی و یا جنس مخصوص این منطقه پیدا نمی­شد برای خریدن، جز نوشابه قوطی که نیاز و تشنگی ما را رفع می­کرد. به طوری که مسعود مجبور به خرید لوازم چوبی بسیار ساده­ای که مخصوص آشپزخانه بود، شد و یک جفت شاخ شکار که به قیمت گرانی برای او تمام شد و دیگران هم فقط مقداری تزئینات سنگی زنانه مثل گردنبند و گوشواره ­ی سنگی خریدند و چند تکه لباس که به نظر من بسیار گران تر از قیمت آن در مشهد یا تهران تمام شدند. من که خریدهایم را برای بازار مشهد گذاشتم و بیهوده پولم را هدر ندادم. البته!
شمس ­الدین کوهنورد تاجیک که مهندس پرواز است و در هواپیمایی تاجیک ایر کار می­کند، مدت یک ماه مرخصی گرفته بود تا برای به دست آوردن چند دلاری در کمپ اصلی کار کند و راهنمای کوهنوردان و میهماندار کمپ بود. به دلیل وجوه اشتراکی که بین ما و ایشان وجود داشت و ما هم با او هم دین و هم زبان و هم فرهنگ با سابقه­­ ی تاریخی مشترک محسوب می­شدیم و از همه مهم­تر همه کوهنورد بودیم. با ما بسیار صمیمی و یک دل شده بود به طوری که در کمپ اصلی و اکثراً با ما بود و مهربانی می­کرد و در پرواز به دوشنبه و شهر دوشنبه با ما بود و یک شب نیز با ما به ورزآب آمدند و سپس ایشان ما را به مهمانی نهاری در منزل خود دعوت کردند و توسط خانواده ­اش پذیرایی شدیم. در جمعی گرم و کوچک و صمیمی، نهار دلچسب و خانگی را برایمان فراهم کرده بود که در این وضعیت نامناسب بازار شهر دوشنبه و کمبود مواد غذایی و ارزاق عمومی در آن، این مطلب را می­رسند که شمس ­الدین واقعاً سنگ تمام گذاشته بود. بسیار از او سپاسگزاریم. امیدوارم که این دوستی ادامه داشته باشد و فرصتی پیش آید تا محبت او را به نوعی متقابلاً جبران کنیم.

فریدون نیز ما را به کارگاه مونتاژ و عکاسی خود دعوت نمود و چند فیلم ویدئویی از جمله فیلم ما را که از تلویزیون پخش شده بود به نمایش گذاشت و چند ساعتی در خدمت او بودیم و بسیار ساده و بی شائبه از ما پذیرایی کرد و صحبت کردیم. او نیز به گردن ما حق محبت دارد. سرانجام صبح روز حرکت رسید. اتومبیلی از سفارت جهت حمل بارها و خودمان از آپارتمان محل استراحت تا سفارت آمد و ما را به سفارت رسانید. عباس از تتمه­ ی مواد غذایی مورد مصرف ما، مقداری به عنوان تحفه­ ی ایرانی به دوستان ایرانی خود که در این مدت ما را شرمنده­ی محبت و میهمان­ نوازی خود کرده بودند، پیش­کش کرد. چه باید می­کردیم؟ که وسع ما بیشتر از این نمی­رسید.! شرمنده!
با هماهنگی قبلی، اتوبوس مخصوص آلپ نوروز به سفارت آمد و ما و بارهایمان را به میدان جلوی درب ورودی فرودگاه حمل کرد و در آن جا منتظر ساعت خروج و رفتن به داخل سالن فرودگاه شدیم. برای مشایعت و بدرقه­ ی ما چند نفری آمده بودند. بابیکوف، شمس­الدین، فریدون، خانم گل­چهره، خانم نگین، الک و آندره دو برادر شبیه به هم.

پرواز صبح انجام می­ شد. چند تن از کارکنان سفارت هم آمده بودند. منتها ما آن ها را در داخل سالن فرودگاه دیدیم. آقای بابیکوف که در ابتدای آشنایی آن چنان خود را می­گرفت و بسیار رسمی وجدی برخورد می­کرد، امروز بدرقه­ گر ما بود و با جیپ روسی خود بارهای ما را تا درب تحویل بارها حمل کرد و خود به کمک ما بشکه­ های حمل توشه ما را به دوش می­گرفت و تحویل مسئول بارها می­داد! در آخرین دقایق با ما بسیار افتاده و خودمانی رفتار می­کرد. پس از تحویل گرفتن بارها و خداحافظی با دوستان تاجیک و روس خود به داخل فرودگاه رفتیم- قسمت پروازهای خارجی- همراهان ما از سفارت و چند نفر از کارکنان و معاون سفیر تاجیکستان در تهران نیز بودند و یکی دو نفر هم مسافر عادی و تاجران ایرانی در دوشنبه. جمعاً یازده نفر مسافر و همسفر بودیم، به مقصد مشهد ایران.

تشریفات گمرکی به سرعت طی شد. فقط بارهایمان که از تعداد آن چیزی کم نشده بود و وزن آن تقلیل یافته بود را یکی یکی پس از بازرسی تحویل دادیم. عباس و زرخواه در اینجا نیز تلاش می­کردند. ولی ما را یکی یکی راه می­ دادند. همراهان ما به سرعت کار خود را انجام دادند و رفتند ولی ما باید با بشکه­ هایمان که یکی یکی به داخل راه می­دادند پس از پر کردن فرم­های مربوطه خارج می­ شدیم. از وسایل زیاد و بی­شمار و مقدار آن ایرادی نگرفتند ولی از خروج دو عدد شاخ که یکی مربوط به قوچ شکار شده در کمپ اصلی توسط آلپ نوروز به افتخار ما و دیگری شاخ بزرگ تزئین شده­ای بود که مسعود بعنوان کادو از فروشگاه کمپ اصلی خریداری نموده بود، جلوگیری می­کردند. من و مسعود دو نفر باقیمانده تیم بودیم. مأموران وقت را غنیمت دانسته و ما به بهانه­ ی داشتن شاخ شکار شده­ ی غیرمجاز نگه داشته بودند و بسیار دقت می­کردند که شاخ تزئین شده را به عنوان شکار قلمداد کنند که نمی ­شد چون بسیار رنگ­آمیزی و آماده شده بود ولی مأموران به استناد قانون منع شکار از ما مطالبه­ی جریمه می­نمودند. 25 دلار برای شاخ­ها و یا اینکه 20 متر از طناب خوش رنگِ! کوهنوردی که همراهمان بود! گفتیم این طناب­ها اموال دولتی است و به هیچ عنوان نمی­توانیم از طناب­ها ببخشیم، ولی این طور که معلوم می­شود این ها فقط می­ خواستند به این بهانه رشوه متداول را بگیرند. دست آخر با تمام سماجت ما با ده دلار کنار آمدیم. بیچاره مسعود که یک شاخ برایش کلی گران تمام شد. شاخ در آستین داشتن این مسائل را هم به دنبال دارد! چون بالطبع جریمه را باید او می­ پرداخت، هر چند که شاخ­ها در بشکه­ ی من بود! تا دیگر هوس بردن شاخ به عنوان هدیه­ ی تاجیکی برای کسی به سرش نزند! پولداری است و کلی دردسر!
به سالن اصلی رسیدیم و پاسپورت­ها را باید می ­دیدند و مهر خروج می­زدند. خانم افسر زیبایی پشت یک گیشه شیشه­ای نشسته بود و با کامپیوتر اسامی ما را یک به یک چک می­کرد و مهر می­زد. این جا تنها گوشه ­ی با نظم و مرتب از کل تاجیکستان بود که ما با آن برخورد کردیم. پس از اتمام کل کار پاسپورت­ها، که سرعت عمل و شتاب زیادی هم نداشتند، سرکار خانم خیلی مؤدبانه از ما خداحافظی نمود و سفر خوشی را برایمان آرزو کرد و رفت. ما هم با هم سوار هواپیما شدیم. جمعاً یازده نفر بودیم. چه شانسی و گرنه با این سرعت عمل، تشریفات خروج چند روز به درازا می­کشید! یازده نفر مسافر برای یک هواپیمای توپولوف بزرگ روسی با آرم شرکت هوایی تاجیک ایر. عجب!
هم پرواز ما از مشهد به عشق آباد غیر عادی بود چون مسافران و بارها بیشتر از ظرفیت هواپیمای کوچک روسی بود و هم امروز پرواز برگشتمان به مشهد و وطن غیر متعارف به نظر می­رسد. بارهایمان و خودمان بسیار کم بودیم برای یک هواپیمای غول پیکر توپولوف روسی! کارکنان و مهمانداران هواپیما نیز از تعداد اندک ما دچار شگفتی شدند. همگی در قسمت درجه یک جلوی هواپیما و نزدیک کابین خلبان نشستیم و تا مشهد به شوخی و خنده گذشت.
(عکس شماره 105)
لباس تن ما باز هم به توصیه­ ی عباس سرپرست تیم، همان بلوزهای آستین کوتاه آرم دار ورزشی بود. در هواپیما اندکی سردمان شده بود.! بله، یک لا قبا رفتیم و یک لا قباتر برگشتیم! ای کاش یک دست گرمکن ورزشی آرم دار به ما می­دادند تا این وضعیت آبرومندانه­ تر صورت می­گرفت. مگر نه اینکه جهت جلوگیری از اسراف و تبذیر آنها را دوباره پس می­گرفتند؟ با رسیدن به مشهد و موقعی که پا بر زمین آسفالت فرودگاه گذاشتیم خیلی خود را کنترل کردم که زمین را بوسه نزنم، این جا «ایران من» است، همان جایی که در کشورهای میزبان در هر موقعیتی یاد برتری­ها و مزیت­هایش دل ما را می­لرزاند و همگی کلمه­ ی «ایران من» تکیه کلاممان گشته بود: «ایران من»...
وارد سالن اصلی شدیم. ناگهان با شگفتی دیدیم که گروهی خیلی مرتب و در صف منظمی با پلاکاردها و حلقه ­های گل به استقبال ما آمده ­اند. شرمنده و حیران مانده بودیم. ما را با محبت خویش، شرمنده کردند.
آقای آقاجانی رئیس فدراسیون رأساً از تهران آمده بودند و آقایان مجتهدزاده، مدیر کل تربیت بدنی خراسان و عده ­ی زیادی از کوهنوردان خراسان و خبرنگاران و عکاسان از ما استقبال کردند و سپس دسته­ جمعی به نزد جمع صمیمی و مهربان خانواده ­های محترم کوهنوردان خراسان رفتیم و از ما و دو نفر اعضای خراسانی تیم به گرمی استقبال گردید و ضیافت ناهاری به افتخار تیم در رستوران هتل جواد مشهد برگزار شد که حدوداً چهل نفر بر سر میز بودند. روزنامه­ی خراسان نیز مصاحبه­ای با دست­اندرکاران حاضر ورزش کوهنوردی ترتیب داد که در دو شماره مصاحبه و گزارش ورود فوق را چاپ کرد. عکس رنگی بچه­ های تیم را در صفحه اول آن چاپ کرده بوند. کارکنان گمرک نیز این بار مثل موقع رفتن با ما کمال همکاری را نمودند و در ترخیص بارها و جابجایی آن یاری فرمودند. از حسن نظر تمامی ایشان سپاسگزاریم. پس از ناهار برای زیارت و خرید رفتند و ساعت 7 عصر نیز با پرواز آسمان به سوی تهران حرکت کردیم.

آقا رسول حکم ­آبادی هم قبل از حرکت به سوی عشق­ آباد و هم بعد از آن در مراجعت از دوشنبه در شهر مشهد بسیار به ما محبت فرمود. امیدوارم این همنورد خراسانی ما همیشه در همه ­ی شئون زندگی موفق و پایدار باشند. آقای حاج عباس شوشتری نیز جزء کسانی بودند که بی شائبه خدمت و خون­گرمی نشان دادند  از جمله در روز وداع به سرعت خود را رسانده بودند و تا آخرین لحظه ما را بدرقه کردند و در روز استقبال نیز سنگ تمام گذاشتند. از همگی دوستان با محبت مشهدی بسیار سپاسگزاریم. هواپیمای ما حدود ساعت 10 شب به تهران رسید. دسته­ جمعی به همراه مسافران از هواپیما پیاده شدیم. وقتی وارد سالن شدیم در اینجا نیز عده­ای از اعضاء هیئت رئیسه­ ی فدراسیون و کارکنان فدراسیون و نماینده­ی رسمی آقای سجادی از کمیته­ ی المپیک و جمع کثیری از دوستداران کوه و کوهنوردی با حلقه ­های گل و پلاکارد و فیلم­بردار و عکاس به استقبال ما آمدند و با رسیدن به درب خروجی با صحنه­ ی دیگری روبرو شدیم. جمع کثیری از همنوردان و اعضای خانواده­ی افراد تیم و گروه ­های کوهنوردی به صورت فشرده و بی­سابقه­ای با پلاکاردها و نوشته­ های خوشامد خود و با سر و صدای فراوان به استقبال آمده بودند به طوری که نظم مراسم به هم خورد و گروه موزیک که گویا در این شرکت سنگ تمام گذاشته بود، صدایش دیگر به جایی نمی­رسید. استقبال همنوردان آرشی و خانواده­ی محترم کوهنوردان همه را تحت­الشعاع قرار داده بود به صورتی که در حدود یک ربع ساعت من را از روی شانه­ ی بچه­ها پایین نمی­ آوردند! و مادرم را پس از فرونشستن شور و سر و صدای زیاد توانستم زیارت کنم. به هر حال عکس زیادی به یادگار گرفته شد و فیلم­برداری نیز شد. همه­ ی تیم به منزل آقای آقاجانی دعوت گردیده بوند. به همراه ایشان بیشتر نفرات رفتند ولی من چون خانواده­ ام مراسمی را ترتیب داده بودند به همراه آنان رفتم و مسعود نیز به همراه خانواده­اش رفت و در منزل نیز بچه­ ها سنگ تمام گذاشتند و با قربانی و گل و پلاکارد و اسفند از من پذیرایی کردند. (چشم نخورم الهی...!) و شام سرپایی هم خورده شد. شب فراموش ناشدنی برای من و خانواده ­ام بود و من شرمنده­ی همه­ ی این بزرگواری­ها و محبت­های ایشان هستم و می­دانم که هرگز قادر به جبران این همه مهربانی و لطف و خون­گرمی آنان نخواهم بود.
با این وضعیت اقتصادیِ این روزها، فشار مادی زیادی را تحمل کرده­ اند که جز شرمندگی چیزی ندارم برای جبران. در روزهای بعدی نیز کارهای باقیمانده و تحویل و تحولات انجام گرفت و ضیافت شامی نیز از سوی هیئت رئیسه ­ی فدراسیون به همراه عده­ای از میهمانان کوهنورد ترتیب داده شد

که حضور چند تن از نمایندگان مردم شهرهای قزوین، دزفول، اراک و تمامی دست­اندرکاران فدراسیون و تنی چند از تربیت بدنی و کمیته­ی المپیک به رونق مجلس افزوده بودند.

دعوت از تیمسار صادقیان رئیس اسبق فدراسیون و تیمسار خاکبیز سرپرست تیم اعزامی به ماناسلو و اورست در جمع میهمانان، گرمی خاصی به مجلس بخشیده بود که نشان دهنده­ ی سعه صدر مسئولین فعلی فدراسیون می­باشد.
مجری و مجلس ­گردانی برنامه آن شب را آقای محمدعلی اینانلو، مطبوعاتی کهنه کار و مسئول مجله­ ی وزین شکار و طبیعت بر عهده داشت که با تبحر و تسلط ادیبانه­ی خویش مجلس را جهت و سمت و سویی آبرومندانه و مثبت داده بود. دست مریزاد!

عکس­های بزرگ شده­ای از صعود و نیز فیلم ویدئویی پخش شده توسط تلویزیون تاجیکستان در این مراسم به نمایش گذاشته شد و توسط آقای آقاجانی به اعضای تیم حلقه­ی گل و دیپلم افتخار قاب شده­ی صعود با قاب خاتم هدیه داده شد و مورد تشویق حاضران مجلس قرار گرفت.
عکاس این مجلس من بودم و فیلم­بردار آقای غفاری! جای افراد اعزامی به دمیرکازیک در این مجلس واقعاً خالی بود.

در روز ششم مرداد نیز از ساعت 4 بعدازظهر مراسم معرفی صعود و گزارش آن را در جمع همنوردان داشتیم. عده­ی زیادی بیش از حد گنجایش این سالن کوچک آمفی تئاتر فدراسیون و دفتر مشترک حضور داشتند. آقایان آقاجانی و عباس جعفری سخنرانی کردند و نمایش فیلم و اسلاید داشتیم و گزارش ما توسط من و زرخواه و خرمرودی ایراد گردید. جای دکتر جلال شهبازی باز هم خالی بود و در آخر جلسه به سوالات حاضران توسط جعفری و آقاجانی پاسخ داده شد و از مدعوین پذیرایی صورت گرفت.
 
 


پی نوشت:

با تشکر از خانم آذر گشب بابت تهیه قسمت پایانی

برای درج عکس های قسمت آخر در وبلاگ بارها تلاش کردم و موثر واقع نشد.