صعود زمستاني خط الراس اَشتر- سكه نو(قسمت اول)
شروع کردن همیشه سخت است. حتی نوشتن. همیشه برای شروع نوشتن مشکل دارم. اینکه چه بگویم و از کجا آغاز کنم. از اینجا می گویم. امسال از آن کوهنوردی با گارد بسته و دفاعی کمی خارج شدم. دوستانی جدید پیدا کردم. جدید اما قدیمی. دوستانی که انگار سالهاست با هم دوستیم. نفراتی خوب و با اخلاق و قابل اعتماد که می توانستیم با هم ، در کنار ترکیب گذشته تیمی منسجم تر و بهتر را به وجود بیاوریم. قرار شد برنامه ای را با هم در منطقه علم کوه اجرا کنیم. با انگیزه و پر انرژی بودیم و همه چیز خیلی خوب پیش می رفت. تمرینات منظم میدانی در کنار برنامه های کوهنوردی شرایط جسمی مناسبی را برایمان به وجود آورده بود. پیش برنامه ها خیلی خوب اجرا شد و آمادگی لازم را به دست آوردیم. تصمیم داشتیم برنامه را طبق عرف و قانون نانوشته صعود های زمستانی پیشکسوتان این ورزش در بهمن ماه اجرا کنیم. صعود اول فصل و آخر فصل چیزی نبود که دنبال آن باشیم. صعود زمستانی یعنی به چالش کشیدن خود واین به چالش کشیدن برایمان لذتی درونی داشت. حالا به زمان اجرای برنامه نزدیک می شدیم. اولین شوک به تیم وارد شد.پای یکی از دوستان در اسکی آسیب دید و از برنامه کناررفت. مهدی الف استوار جایگزین او شد. علی محمودی این یار غار و همراه مطمئن و پوست کلفت شرایط سخت درگیر گرفتاری های کار بود. هوا هم با ما سر ناسازگاری داشت. برای اجرای برنامه نیاز به یک هفته هوای مناسب داشتیم و خلاصه ی هوای بهمن ماه علم کوه این بود: سه روز هوای خوب و دو روز هوای بد....دو روز هوای خوب و سه روز بارش سنگین. هر روز صد بار به سایت های مختلف هواشناسی سر می زدیم و هر روز نا امید تر از روز قبل می شدیم. بهمن داشت به سرعت سپری می شد. به تعویق افتادن برنامه روی زندگی شخصی من و روابطم با دوستان و همکارانم تاثیر گذاشته بود و همه متوجه بد اخلاقی هایم شده بودند. بارش سنگین منطفه علم کوه تیر خلاصش را به برنامه ما زد. حالا باید چه کار می کردیم؟حیف بود این همه برنامه ریزی و تمرین بی نتیجه بماند. باز باید یک سال منتظر می ماندیم. از سال ها قبل روال برنامه ریزی برنامه هایم به این صورت بوده که در کنار برنامه اصلی یک برنامه جایگزین را هم در نظر دارم. برنامه ای هم سنگ و هم ارزش با برنامه اصلی. خط الراس اَشتر به سکه نو برای سال دوم بود که جایگزین برنامه ی ما بود. شناخت دقیقی از این خط الراس نداشتم و فقط چند قله ی آن را صعود کرده بودم. این خط الراس یکی از خط الراس های زیبا و بکر البرز مرکزی بود و قسمت هايي آن در زمستان به صورت جداگانه صعود شده بود اما تا به حال صعود زمستانی موفقی بر روی آن به صورت پیوسته و یک سره صورت نگرفته بود و این انگیزه ام را بیشتر می کرد. متقاعد کردن محسن برای تغییر دربرنامه کار راحتی نبود. فکر ذکر محسن درگیر منطقه ی علم کوه بود. محسن هم بالاخره متقاعد شد و قرار شد برنامه ی البرز غربی را به البرز مرکزی تغییر دهیم.
حالا ما یک دکمه داشتیم و می خواستیم برایش کت بدوزیم. یک برنامه ی جایگزین داشتیم و دیگر هیچ .بارشهای سنگین منطقه همه چیز را تحت تاثیر قرار داده بود و بارگذاری روی خط الراس انجام نشده بود. باز هم تکلیف هوا مشخص نبود. تصمیم گرفتیم دل را به دریا بزنیم. علم و تکنولوژی خوب است تا وقتی که در خدمت انسان باشد نه ترمز او. این وسواس بی مورد در مورد هوا داشت آتش صعود را در ما خاموش می کرد. باید مثل بزرگترهایمان عمل کنیم. مثل آن هایی که دنیای مجازی دنیای حقیقی شان نشده است. آن هایی که بدون دسترسی به سایت و ... دل به دریا می زدند و می رفتند و می ماندند و مزد صبرشان را می گرفتند. ظرف سه روز تمام برنامه ریزی ها انجام شد. باید تا حد امکان سبک بار می رفتیم. در وزن بالای هجده تا بیست کیلو، گرم به گرم خودش را نشان می دهد. نه باید خیلی سنگین و بی مورد بار برمی داشتیم و نه خیلی سَر سَری می گرفتیم. همه چیز را روی کاغذ آوردم. اگر اینقدر دقیق و حساب شده که برنامه غذایی را می نوشتم درسم را می خواندم قطعا اوضاع و احوالم بهتر از این بود. حتی تعداد چای کیسه ای مصرفی هر روز راهم محاسبه کردم. لوازم اضافه ای مثل لیوان و چنگال و بشقاب و ....هم در کوله ام جایی نداشت. یک شیر جوش خریده بودم و دسته ی آن را بریده بودم و سوهان زده بودم. این شیر جوش هم کتری من بود هم بشقابم و هم قابلمه ام.درب فلاسک هم لیوانم بود و لیوان اضافه بردن توجیهی داشت. قند برای هفت روز خودش 200 گرم می شد و بهتر بود از شکلات به جای آن استفاده می کردیم . البته ناگفته نماند که برنامه ریزی ما برای گذر کامل این خط الراس 6 روز کامل بود اما سوخت و مواد غذایی ما برای هشت روز بود و سبک رفتن اصلا به معنی حذف ضروریات و نادیده گرفتن مسائل پیش بینی نشده نبود.
حالا نوبت برداشتن وسایل بود. این کار را هم با نهایت دقت انجام دادم. به عنوان مثال دو کیسه خواب پر هم دما داشتم. یکی 100 گرم سبک تر بود. آن را برداشتم. جوراب پر را حذف کردم و دستکش پر را جایگزین آن کردم تا به صورت دو منظوره از آن استفاده کنم. هارنس را هم حذف کردم و تسمه ی مناسبی را در نظر گرفتم تا در صورت لزوم از آن به جای هارنس استفاده کنم. لباس هایم فقط لباسی بود که به تنم داشتم و یک شلوار پلار اضافه و یک کاپشن پر و 4 جفت دستکش و یک جفت جوراب اضافی. کوله را بستم و آن را روی ترازو گذاشتم. موفقیت چشمگیری بود. وزن کوله ام برای یک برنامه زمستانی هشت روزه 19 کیلو گرم بود و هیچ چیزی هم کم نداشتم. حالا نوبت اجرای خود برنامه بود.محسن چهار شنبه شب از چالوس یه تهران آمد و قرار شد پنج شنبه صبح حرکت کنیم.
94/11/22: ساعت 7 صبح همراه با مهدی و محسن از فلکه چهارم تهرانپارس به سمت فشم و محیط بانی گرمابدر رفتیم. غرق در احوالات خودم بودم و گه گاهی سرم را به نشان تایید حرف های آقای راننده که اصلا نمی شنیدم چه می گوید تکان می دادم. همین که از ماشین پیاده شدیم همه چیز پر کشید و رفت. همه ی آن فشار ها و کلافگی ها را باد البرز با خود برد. حالا ما بودیم و این دنیای سفید. دنیایی که باعث می شد در لحظه زندگی کنیم. دنیایی که تمام سیاهی ها و پلشتی های دنیای مدرن شهری را از یادمان می برد. حالا اینجا بودیم تا 6 روز خانه به دوش باشیم و شب ها را در هتل چد میلیون ستاره آسمان بخوابیم. اینجا بودیم تا برای عادی ترین و ساده ترین نیازهایمان انرژی صرف کنیم و بجنگیم. اصطلاحاً به کار راحت می گویند مثل آب خوردن. اما اینجا برای تهیه آب خوردن هم باید زحمت کشید و وقت صرف کرد. هیچ عقل اتو کشیده شهری و مرتبی نمی پذیرد که جای گرم و رفاه و آسایش شهر را بگذارید و با میل رغبت به دنبال سختی بروید. اتو کشیده های شهری دنیای خودشان را دارند و عوالمشان جداست.
ساعت 8:40 صبح شروع کردیم. هدف امروز ما رسیدن به گردنه ی خاتون بارگاه (یونزار،چماقلو)است. در دل آرزو می کردم کاش به اول خط الراس می رسیدیم .این یک توهم شیرین بود. با این برف سنگین وحشتناک اگر به گردنه برسیم شاهکار کرده ایم. بازگشت از قله کاسونک در هفته قبل از مسیر جاده خیلی چیز ها را روشن کرده بود. اگر درگیر برفکوبی جاده می شدیم پوکه ی خالی مان به گردنه می رسید. 500 متر اول جاده کوبیده شده بود و بعد از آن داستان پر اشک و آه برفکوبی آغاز شد.
مسیر با بارش های سنگین دو روز قبل از همین ابتدا تصمیم داشت باجش را بگیرد. یک ساعتی برفکوبی کردیم تا به ابتدای یالی که در سمت راست مان(شمال) قرار داشت رسیدیم. این مسیر با شیب تند ما را به بالای یالی هدایت می کرد که در نهایت به بالای گردنه ی یونزار و ابتدای مسیر صعود به کاسونک می رسید. با اینکه انتخاب این مسیر به نوعی چرخاندن لقمه دور سر بود اما این انتخاب دو حسن داشت1- با اینکه این یال هم برفکوبی زیادی داشت اما قطعا مقدار آن از برف جاده کمتر بود.2- با این برف سنگین و تازه عبور از جاده با خطر بهمن مواجه بود.
از جاده خارج شدیم و به کناررودخانه رفتیم. هوا نیمه ابری و سرد بود. پس از صرف مقداری آب صعود را آغاز کردیم. در بهترین حالت تا زیر زانو در برف عمیق فرو می رفتیم. هفته ی گذشته هم از همین مسیر به کاسونک رفته بودیم اما نشانی از جای پاها در برف ها نبود. بالاخره به بالای یال رسیدیم و توقف کوتاهی کردیم.حوالی ظهر بود. برای نهار امروز سوهان داشتیم. خوردنش جان دوباره ای به ما داده بود. در تمام استراحت ها محسن درگیر جی پی اس بود و با وسواس خاصی مسیر را ثبت می کرد. خط الراس اشتر روبرویمان بود و شواهد نشان می داد که برف روی خط الراس هم باد نخورده است. سعی داشتیم هر یک ساعت حدود 5 دقیقه کوله ها را از خود جدا کنیم تا بار شانه ها را نزند. فشار طولانی بار می توانست باعث کوفتگی شانه ها و درد آن ها و در نتیجه لذت نبردن از کارمان باشد. به بالای آخرین تپه رسیدیم. 100 متری بالاتر از گردنه بودیم. به سمت گردنه فرود آمدیم و ساعت 16:40 به گردنه رسیدیم(3161متر).در فصل خشک گه گاهی از مسیر جاده تا گردنه را با زمانی حدود یک ساعت می دویدم . حالا تا اینجای کار 8 ساعت تمام وقت گرفته بود. چادر را برپا کردیم و به خوبی مهارش کردیم. امروز صبح دیر راه افتاده بودیم و صبحانه هم نخورده بودیم و فقط آب و تنقلات خورده بودیم. همدانی ها مثلی دارند که می گویند " آب اِگَه قُوت داشت قُرباغه رِسمان می برید." یعنی آب اگر انرژی داشت قورباغه می تونست طناب پاره کنه....ما هم باید الان حسابی می خوردیم و انرژی از دست رفته را برمی گرداندیم. اول یک نودلیت درست کردیم و خوردیم که حسابی چسبید. برای این برنامه نان هر روز را تمیز و برش خورده در کیسه ی جدا گانه ای گذاشته بودم . تنقلات هر روزم هم در کیسه ای جداگانه قرار داشت که ذهنم درگیر مدیریت بهینه مصرف آن ها نباشد. ظاهراً معده ی ما به پلک مان وصل بود و وقتی معده پر و سنگین می شد پلک را هم به پایین می کشید. بعد از خوردن نودل تصمیم گرفتیم نیم ساعتی چرت بزنیم وبعد بیدار شویم و برف آب کنیم. هوا رو به تاریکی می رفت و درون چادر سرد شده بود و نمی شد راحت خوابید. داخل کیسه خواب ها رفتیم و جایمان گرم شد. چشمم را باز کردم دیدم ساعت 11 شب است.5 ساعت خوابیده بودیم. بلند شدیم و اول برف آب کردیم. برای این برنامه 8 کپسول گاز و سرگاز کووِآ اکستریم آورده بودیم. هر کپسول برای نیاز های یک شب( گرم کردن چادر و پرکردن فلاسک ها و ظرف های آب و صرف شام و خشک کردن وسایل و حتی صبحانه روز بعد) کافی بود.شام برنج و خورش داشتیم و پس از صرف شام دوباره به کیسه خواب ها رفتیم. کیسه خوابم پُر از وسایل مختلف بود. دوربین عکاسی و موبایل و گورتکس و پوش کفش و ...


به سمت يال


به سمت گردنه
شبماني اول(گردنه يونزا)
94/11/23 ساعت 5 صبح بیدار شدیم وکیسه خواب ها را جمع کردیم .دیشب چادر برفک زده بود . برای صبحانه شیره ی انگور و کره داشتیم. واقعا عالی بود و حسابی سیرمان کرد. سهمیه نان هر روز برای صبحانه ی هر نفر یک لواش کامل بود. ساعت 7:30 صعودمان را آغاز کردیم. برآورد زمانی خودم برای رسیدن به خط الراس دو ساعت بود. باز هم برفکوبی سنگین. پشت هر سنگی سنگ دیگری قرار داشت. دیدن دماوند و آسمان کوه خستگی را از تن بیرون می کرد. حوالی ظهر به ابتدای خط الراس و قله اَشتر(3760متر) رسیدیم. روی قله سنگچینی را درست کرده بودند. باور نکردنی بود. یک روز و نیم برفکوبی و تلاش سخت برای رسیدن به ابتدای کار. این خط الراس از دور بی درد سر خودش را نشان می داد اما حالا که در کار درگیر شده بودیم فهمیدیم که پیچ ها و چرخش ها و گردنه ها و فراز و نشیب های زیادی دارد که ما از آن بی خبر بوده ایم. با یک بسته پودر شربت و آب داغ فلاسک شربت درست کردیم و جانی دوباره گرفتیم. به سمت قله ی دره پلک رفتیم. در تشخیص قله دره پلک شک داشتیم. یکی از قسمت ها قله ای بود شبیه خرسنگ با ابعاد کوچک تر و دیگری قله ای بود که از یک طرف سنگی بود.هر دو را صعود کردیم و بلندترین را به عنوان دره پلک در جی پی اس ثبت کردیم(3760متر).در ادامه مسیر یک قله فرعی یا بهتر بگویم یکی از عوارض سنگی خط الراس سر راهمان قرار داشت که سنگ های آن خرد و ریزشی بود . از نوار باریک و پرشیب برفی سمت چپ آن بالا رفتیم. باد سردی می وزید و ساعت 15:30 بود. هنوز زمان کافی برای صعود به قله خاتون بارگاه را داشتیم اما در صعود های قبلی به قله خرسنگ فهمیده بودم که قله ی خاتون بارگاه قله ای بادگیر است و ممکن است تا صبح راحت نخوابیم. تصمیم گرفتیم همین جا بمانیم و برای یک ساعت صعود اضافه و جلوتر رفتن خواب راحت را از خود نگیریم. هوا حسابی سرد شده بود. کاپشن پر را پوشیدیم و با بیل مشغول درست کردن بلوک های برفی و بلوک چین کردن دور چادر شدیم. چادر را برپا کردیم و به داخل آن رفتیم(3726متر).برفکوبی امروز بدنمان را کم آب کرده بود. مشغول آب کردن برف شدیم. خیلی زود هوا تاریک شد. برای شام گوشت و پیاز داغ و رب(مایع ماکارونی خانگی) برده بودم و آن را با چیپس خلال مخلوط کردیم و با نان خوردیم و از فرصت باقی مانده برای آب کردن برف استفاده کردیم.شب خیلی سردی بود. بطری های آب را بین کیسه خواب ها گذاشتیم. پوش کفش هایم و گورتکسم را درون کیسه خواب گذاشته بودم. هر دو خیس بود. صورت را نمی شد بیرون از کیسه خواب نگه داشت. با اینکه گتر گردن بسته بودم باز هم صورتم سرد بود.

كافرا

آسمانكوه و دماوند

ابتداي خط الراس(قله اشتر در انتها)




94/11/24 ساعت 5 بیدار شدیم. تمام چادر پوشیده از برفک بود. دل کندن از کیسه خواب سخت بود و از آن سخت تر در آوردن شلوار پلار و پوشیدن شوار گورتکس بود. تنبلی می کردم. "محسن...مهدی کیسه خواب رو جمع کردین بگین منم پاشم". 5 دقیقه هم 5 دقیقه بود. برای صبحانه باز هم شیره انگور و کره داشتیم. نمی شد از چادر بیرون رفت. منتظر آفتاب ماندیم و بالاخره ساعت 08: 8 دقیقه حرکت را آغاز کردیم. یال منتهی به قله خاتون بارگاه نسبتا کم برف بود و راحت به بالای آن رسیدیم.(3851متر). کمی جلوتر از قله خاتون بارگاه قله ای صخره ای قرار داشت که در نقشه البرز مرکزی نام آن گیزنو بود. به پای آن رفتیم. چند متر اول آن عمودی بود. قرار شد اول بدون کوله بروم و اگر راه داد بچه ها با کوله بالا بیایند. با دستکش دو انگشتی نمی شد گیره گرفت. کلاً در فصل زمستان روی قسمت های سنگی متکی به تبر یخ هستم. شروع به صعود کردم و به بالا رسیدم. می شد با دقت با بار هم صعود کرد. محسن هم آمد. کوله ام پایین بود. کوله را با طناب بالا کشیدم. بعد مهدی هم رسید. در این فاصله محسن از قسمت بعدی بالا رفت. قسمتی پر برف با شیب زیاد بود. زیر این برف هم سنگی یکپارچه قرار داشت وحالا جای پاهایش خراب شده بود و سنگ لختش بیرون مانده بود. از آن هم گذشتیم. بالاخر به بالای گیزنو رسیدیم(3854متر) و مسیر را به سمت خرسنگ جنوبی ادامه دادیم. خرسنگ جنوبی از این مکان واقعاً زیبا بود.با برفکوبی زیاد به یال منتهی به قله و قله خرسنگ رسیدیم و روی سنگ ها ولوشدیم(3953متر). از روز اول برنامه نتوانسته بودیم تلفن بزنیم و خانواده و نزدیکان را از وضعیتمان با خبر کنیم. به مادرم و همسرم و آقای شیرازی و علی محمودی زنگ زدم و موقعیت مان را گفتم و آن ها را از اوضاع مان مطلع کردم. رو راست بگویم به شدت نسبت به موفقیت مان تردید داشتم. روز سوم بود و ما تازه به خرسنگ رسیده بودیم. برفکوبی روی خط الراس تمام محاسبات مان را به هم زده بود. با خودم گفتم محال است با این وضع به انتهای راه رسید. مگر چقدر می توان برف کوبید.؟ اما چیزی به بچه ها نگفتم و با خودم گفتم تا برج ادامه می دهیم و بعد تصمیم می گیریم. به سمت قله ی فرعی خرسنگ حرکت کردیم. شیب تند منتهی به قله فرعی خرسنگ را بالا رفتیم . روی این قله تابلویی نصب شده است و آن را قله ی خرسنگ معرفی کرده اند. در صورتی که خرسنگ به معنی سنگ بزرگ است و این قله فرعی اصلا سنگی نیست. و کنار تابلو آن عکس گرفتیم. ارتفاع این قله 3950 متر بود.از اینجا به بعد خط الراس ارتفاع کم می کرد و به محلی به نام لاری گردن می رسید. لاری گردن گردنه ای بین خرسنگ شمالی و جنوبی بود.مسیر منتهی به لاری گردن(در واقع مسیر صعود به خرسنگ از آبنیک و از لاری گردن به سمت بالا)در بسیاری از نقاط سنگی بود و با اینکه این دست به سنگ ها دشوار نبود فرود از آنها با کفش سه پوش و بار سنگین نیاز به دقت بسیار زیادی داشت. شیب های منتهی به دشت لار تماما بهمن گیر بود و کوچکترین اشتباهی می توانست بهایی سنگين داشته باشد.
با دقت و آهسته سنگ به سنگ پایین آمدیم و به لاری گردن(3733متر)رسیدیم. مقداری سوهان و شربت خوردیم. حالا شیب تند منتهی به خرسنگ شمالی رو به رویمان قرار داشت و باید از آن بالا می رفتیم. مشغول صعود شدیم. چیزی که از دور می دیدیم یالی بود که در بسیاری از نقاط برفکوبی نداشت اما در عمل دیدیم آن نقاط سیاه گون های مسیر است که قسمت هایی از آن از برف خارج شده. به بالای خرسنگ شمالی رسیدیم. می دانستم که فرود از خرسنگ شمالی تا گردنه ی پایین آن به صورت دست به سنگ است. یکبار در تابستان از آن عبور کرده بودم. به آرامی و با دقت مشغول فرود رفتن شدیم.پس از چند متر فرود باید از قسمتی باریک بالا می رفتيم. سمت راست آن بهمنی بزرگ خوابیده بود و سمت چپ آن صخره ای بود. تا بالای زانو در برف فرومی رفتم.حالا نوبت فرود پرشیب ترین قسمت مسیر بود. برف کم عمقی روی سنگ های مسیر را گرفته بود. نه می شد جا پا درست کرد و نه می شد گیره گرفت. باز هم تبر بود که به داد می رسید. بالاخره تمام شد و به پایین رسیدم. محسن و مهدی هم آمدند و به گردنه ی پایین خرسنگ شمالی رفتیم و مشغول استراحت شدیم. قله ی پیش روی ما در نقشه البرز مرکزی نسی جر نام داشت. به سمت آن حرکت کردیم. نیم ساعتی قله نسی جر و درست زیر یال منتهی به قله مکان مناسبی را پیدا کردیم. ساعت 16:31 بود و در ارتفاع 3805 متر بودیم.دوباره با بلوک های برف دور چادر را چیدیم و چادر را برپا و مهار کردیم. اینجا هم آنتن داشتیم و هم اینترنت.دوباره همان کارهای تکراری داخل چادر. برف آب کردن و خشک کردن. برای شام برنج داشتیم. محسن هم گوشت قورمه(تکه های گوشت گوسفند با چربی و دنبه) آورده بود. این برنج را می شد به عنوان آجر استفاده کرد یا با آن میخ کوبید. کاملاً یخ زده بود و حالت ظرف را گرفته بود. این گوشت و دنبه و چربی و برنج بهترین غذای این چند روز بود. کیسه خواب را از کاورش خارج کردم. بعضی قسمت هایش یخ زده بود و خیلی جاهایش خیس. امشب را باید خوب استراحت می کردیم. فردا باید خودمان را به برج برسانیم.

خاتون بارگاه و گيزنو


به سمت خرسنگ جنوبي

خرسنگ جنوبي

قله فرعي خرسنگ

حركت به سمت لاري گردن


مسير بازگشت از خرسنگ جنوبي

به سمت خرسنگ شمالي






شب سوم

94/11/25دوباره ساعت 5 بیدار شدیم.آب نمک روی پنیر هم یخ زده بود. صبحانه را خوردیم و ساعت 7:45 راه افتادیم. سمت راست یال منتهی به قله نسی جر نقاب های بسیار بزرگی تشکیل شده بود.25 دقیقه بعد از حرکت به قله نسی جر (3887متر)رسیدیم. قله ی جانستون شرقی روبه روی ما قرار داشت.از قله ی نسی جر مسیر به صورت تیغه ای سنگی به سمت جانستون شرقی ادامه می یافت.این قسمت مسیر خیلی برایم جالب بود. تاج نقاب ها همه در یک جهت نبود و از قسمتی به قسمت دیگر تغییر جهت می داد. تیغه ی سنگی امروز بیش از آنکه به سنگ نوردی کردن نیاز داشته باشد به دقت و مهارت در مسیر یابی و اعتماد به عوارض مختلف مسیرنیاز داشت. شیب های منتهی به دشت لار بسیار تند بود و حجم بسیار زیادی از برف روی آن خوابیده بود و سمت چپ و شیب های منتهی به دشت جانستون هم عموماً سنگی و دیواره ای بود. باید از تاج نقاب ها و بیشتر متمایل به سمت راست حرکت می کردیم. تجربه ی فوق العاده ای بود. یاد دوران بچه گی که روی لبه ی جدول راه می رفتم افتاده بودم. اینجا هم بعضی از قسمت ها را درست از لبه ی سنگ ها و با دقت خیلی زیاد و تعادلی باید عبور می کردیم. دربسیاری از قسمت ها سنگ های یک پارچه ای قرار داشت که روی آن را برف گرفته بود و وقتی پا را روی آن می گذاشتیم برف زیر پا خالی می شد و باعث سقوط می شد.
در قسمت های انتهایی این تیغه بودیم. قسمتی از یک سنگ ریشه دار از برف خارج شده بود وتا زیر تاج نقاب رسیده بود.موقعیت بدی بود. نه می شد از زیر عبور کرد و نه از بالا. فقط باید از این سنگ رد می شدیم و این سنگ گیره ای نداشت. تا جایی که می شد به ریشه ی سنگ چسبیدم.با دست چپ تبرم را در برف کوبیدم ودست راست مشت محکمی را به تاج نقاب زدم. لبه آن شکسته شد و به سمت مخالف جایی که ایستاده بودم ریخت. تبر را دوباره به محل ریزش و خط شکست نقاب کوبیدم و خودم را به آن طرف سنگ انداختم. کوچکترین اشتباه و لغزش سقوطی مرگبار را به همراه داشت. به خیر گذشت. مهدی و محسن هم آمدند. چقدر خوب بود که خیالم از آنها راحت بود و آن ها اینقدر مسلط و راحت کار می کردند. اگر شخصی همراهمان بود که کمی ترس داشت یا تسلط کافی نداشت و مجبور می شدیم برایش از طناب و حمایت استفاده کنیم کلی زمان از دست می دادیم. بالاخره به یال منتهی به جانستون شرقی رسیدیم و با صعود این یال خود را به قله 3955 متری جانستون شرقی رساندیم. روی قله باد می وزید و نمی شد ایستاد. مسیر را به سمت جانستون غربی ادامه دادیم. یالی کم شیب و سراسر نقاب ما را به گردنه ی بین دو قله رساند. سرپایی کمی نان و کالباس خوردیم و حرکت کردیم. مسیر منتهی به جانستون غربی مشکل خاصی نداشت و راحت به بالا رسیدیم. از جانستون غربی با کاهش ارتفاع و گذر از عوارض و برجستگی های مختلف خط الراس و عبور از قسمتی ریزشی اما کوتاه مسیر را به سمت قله وزوا ادامه دادیم. خودم هم نفهمیدم آخر کدام صحیح است! ؟ برخی وزوا ها را قللی 4 گانه می دانند وبرخی فقط یک قله و بقیه را عوارض روی خط الراس. به هر حال بلند ترین آن ها 4046 متر ارتفاع داشت. امروز با سرعت خوبی پیش می رفتیم و تنها نگرانی ما پیش بینی بارش برف امشب و فردا بود.هر کس برای خودش راه می رفت و غرق احوالات خودش بود. بین ساعت 14:30 تا 15 به گردنه وزوا (ورزاب)رسیدیم.هنوز هم مشکلات نام های مختلف در البرز مرکزی حل نشده است و فعلا نقشه شماتیک البرز مرکزی علی مقیم تنها منبع و مرجع موجود است.زمان و انرژی کافی را برای صعود برج داشتیم اما اگر امشب بارش ها شروع می شد و فردا مجبور به اقامت اجباری در چادر می شدیم محل گردنه جایی مناسب تر و بهتر و ایمن تر از جا چادری کوچک پشت قله برج بود. ابرها می آمدند و می رفتند و آن بالا هوا متغییر بود. با حوصله ی زیادی دور چادر را بلوک چیدیم و چادر را به خوبی برپا کردیم.امشب دوباره گوشت قورمه و کالباس داریم. شلوار گورتکسم تقریبا سوراخ سوراخ شده بود و باید با چسب زینک اکسید فکری به حالش بکنم. باد می وزید و هوا واقعا سرد بود. و آهنگ " زده شعله در چمن..." تنها صدایی بود که می آمد. سرعت امروز دوباره امیدوارم کرده بود. منتظریم تا ببینیم این ابر ها و باد چه خوابی برایمان دیده اند ....

به سمت نسبي جر


به سمت جانستون شرقي و غرب





به سمت جانستون غربي و گردنه وزوا و برج

جانستون شرقي و غربي

مسير صعود شده و خرسنگ

به سمت گردنه وزوا(از چپ به راست:برج-تيغه هاي ژاندارك-خلنو كوچك و خلنو بزرگ)

ادامه دارد.....