نوشتن اين گزارش با تاخيري يك هفته اي همراه بود. اين روز ها كمي درگيرم و وقت كم مي آورم. كاش روزها كمي طولاني تر بود. اواسط هفته گذشته با مهدي مشغول تمرين بوديم كه صحبت برنامه جمعه مطرح شد. مهتاب بود و از صعود شبانه نمي شد گذشت. پيشنهاد من طبق معمول منطقه علم كوه بود. مهدي هم موافق بود و قرارمان را گذاشتيم و پنج شنبه 95/6/20  ساعت 3:5 بعد از ظهر به سمت ونداربن حركت كرديم. جاده شلوغ بود و نم نم باران مي باريد. خلاصه كلام اينكه ساعت 10 شب به ونداربن رسيديم. امشب اينجا بسيار شلوغ بود. هم مسابقات اسكاي رانينگ بود و هم مراسم بزرگداشت استاد گيلانپور و پيشكسوتان كوهنوردي سراسر كشور در ونداربن جمع شده بودند. آقاي آباديخواه محبت كرده بودند و برايمان غذا نگه داشته بودند. شام را خورديم و به اتاق ايشان رفتيم. 1 ساعتي وقت داشتيم. مهدي سرش به بالش نرسيده بود كه خوابش برد. خوابيدن من داستان خاص خودش را دارد و معمولا به اين راحتي اين اتفاق نمي افتد. مشغول چسب كاري پاهايم شدم.  ساعت 12 شب بود كه از پناهگاه ونداربن خارج شديم و به سمت تنگه گلو رفتيم. قرص ماه كامل بود و نيازي به استفاده از چراغ پيشاني نبود. باد خنكي مي وزيد و همه چيز براي صعود شبانه عالي بود. غرق در افكارم بودم كه ديدم بين چند سگ گله محاصره شده ايم. روشن كردن هد لايت بي فايده بود و از روش سنتي پرتاب سنگ استفاده كرديم. سگ هاي آخرين گله ول كن ماجرا نبودند.  با آمدن چوپان ماجرا ختم بخير شدو از خوردنمان صرف نظر كردند. ساعت 2:50 بامداد به تنگه گلو رسيديم. باد سردي مي وزيد و خواب چشمانم را گرفته بود. از صبح سر كار بودم و بعد هم رانندگي و بعد هم راهپيمايي شبانه. بايد كمي زهر اين خواب را مي گرفتم. به پشت سنگي رفتيم و كاپشن پرمان را پوشيديم و به زير پتو نجات رفتيم. چرت مي زدم و خوابم نمي برد. در حال حاضر در دوره اي هستم كه بيشتر وسايلم عمرشان را كرده اند. امشب هم به جاي شلوار بيس، ساپورت زنانه پوشيده بودم و پاهايم كاملا سرد شده بود. زمين هم با تمام قوا سرمايش را به پاهايم منتقل مي كرد. 45 دقيقه اي چرت زديم و به سمت حصار چال رفتيم. نمي دانم چرا اينقدر احساس سرما مي كردم. اولين بار بود كه با كاپشن پر صعود مي كردم و باز هم سردم بود. دستكشم هم سوراخ بود و سرما را منتقل مي كرد. حالا نمي دانم واقعا سرد بود يا سرِ توقف تنگه گلو سرما به جانمان نشسته بود يا اينكه هنوز در شهر در گرما بوديم و به يكباره سرد شدن هوا عادت نداشتيم. كمي از مهدي فاصله گرفتم. نور چراغش خيلي زياد بود و گيجم مي كرد. به درياچه لشكرك رسيديم. دوباره به زير پتو نجات رفتيم و كمي فيلم گرفتيم و تنقلات خورديم. باد پتو نجات را پاره كرد.  به سمت لشكرك رفتيم. چند بار باد تعادلم را بهم زد. برف هاي روي قله به يخ بلور تبديل شده بود. زمستان اين منطقه از نيمه آبان شروع مي شود وتا نيمه ارديبهشت ادامه مي يابد. هنگام طلوع خورشيد روي قله لشكرك بوديم. دلير در ميان ابر پنهان شده بود و تماشاي دماوند و علم كوه و زرين كوه از اينجا عالي بود. كاش مي شد اينجا بيشتر مي مانديم. سرما و باد كلافه كننده بود. به سمت گردنه هزار چم رفتيم. سرما سنگ هاي اين منطقه را خرد و ريزشي كرده است. با گذر از هزارچم مسير را به سمت گردون كوه ادامه داديم. به جانپناه گردون كوه رسيديم. جانپناهي كوچك و متروك كه به همت مرحوم زرافشان در اين مكان ساخته شده بود و الان سالها بود كه به حال خود رها شده است. به داخل جانپناه رفتيم.

 تصميم داشتيم امروز مسير را به سمت خرسان ها و علم كوه ادامه بدهيم و از علمچال برگرديم اما با اين باد شديد رفتن به سمت خرسان ها ريسك زيادي داشت و از تصميممان منصرف شديم. حالا كلي وقت براي گپ زدن و استراحت داشتيم. به گپ زدن نرسيديم و مهدي دوباره خوابش برد و من كمي تنقلات خوردم .

 مهدي تا ساعت 11 خوابيد و من هم در تمام اين مدت مشغول تلاش براي گرم كردن ران پايم و تميز كردن خاكي بودم كه از سقف روي سرم مي ريخت. حوالي ظهر به سمت حصار چال حركت كرديم. در حصارچال توقف نكرديم و مستقيم به سمت تنگه گلو رفتيم. راه تنگه گلو ديشب خيلي كوتاه تر بود. براي ناهار سيب زميني پخته و تخم مرغ آب پز داشتيم. در فكر خوردنش بوديم كه سگي دنبالمان راه افتاد و آنقدر خودش را لوس كرد كه تمام غذايمان را به او بخشيديم و با شكم گرسنه به سمت ونداربن حركت كرديم. قرارگاه خلوت بود و رانندگي تا تهران با اين بي خوابي شبانه بدترين قسمت  ماجرا...

درياچه لشكرك  گردون كوه و مناره و خرسان ها

به سمت قله لشكرك

آزادكوه و دماوند........شايد روزي.....

لشكرك بزرگ و كوچك

جانپناه گردون كوه

نفرات برنامه: مهدي الف استوار. نيما اسكندري