داستان غریبیست. نمی دانم بخندم یا گریه کنم یا از تعجب شاخ در بیاورم. هر قدر می خواهم برایتان از گل و بلبل  بگویم نمی شود. یعنی می شود...اما نمی گذارند. امروز نوشته ای به دستم رسید از دوستی خوش ذوق که بوی دردی مشترک را می داد. به خواندنش نشستم. چه زیبا بود گفتارش و چه آشنا بود نوشتارش. جان کلامش دفاع از کوهنویسان مظلوم بود در برابر سرقت ادبی:

 

میشود ..."
در این فضای بیمارگونه مجازی هم دزدی دیدیم!!!
کوه نویسانی را دیدیم که قلمشان به سرقت رفت و از سر فروتنی صاحب قلم جز لبخندی تلخ چیزی ندیدیم پس
میشود به صورت طلبکارش نگریست و سکوت کرد و گذشت...
میشود در پاسخ به دوستی که تو را ندیده سکوت کرد و نشنیده گرفت آنچه را که او با رنگ و رَگ افروخته در قالب یک پیام نثارت میکند...
میشود فراموش کرد آنچه را به غیض یا به طعنه و از سر نارفیقی، در مقابل مطالبت عرضه میدارند ...
 میشود فراموش کرد ، مطالبت را کپی کنند و به نام شخص سومی بنگارند ...
میشود قیافه کارشناس کوه به خود گرفت و در باب کوه، همه چیز نوشت و منتقد بود و نقد کرد ...
.میشود کوله را بست و برداشت و بی هیاهو در را بست و راه افتاد... دور یا نزدیکش مهم نیست...جایش هم مهم نیست البرز باشد یا زاگرس، اُشترانکوه باشد یا توچال یا علم... فقط جایی باشد تا اندکی آرام بفکر فرو رویم و به میشودهایمان بنگریم
قله های ساکت و مغموم این سرزمین بی متولی که در کوچه هایش هر روز قهرمانی رو به قبله میشود، همچنان که تا دیروز ، بودنش پله ای بود برای بالا رفتن برخی، میتوانند اندکی آرامت کنند.
میشود تنها با دوستی صعود کرد و به خانه بازگشت و لذت صعود را در کنج اتاقی کوچک نصف کرد و همچون سیبی گاز زد و خندید...
میشود یواشکی برای کسانی که در سربالایی کوه خسته شده اند، خسته نباشیدی فرستاد بی آنکه غیر بداند...
میشود به جای «نان» ، طنابی قرض داد تا کسی که میتواند از کوه بالا برود به تماشای آفتاب بنشیند...
.میشود...میشود...میشود...و میشود چیزی باشیم غیر از این چیزی که هستیم اینجاست که ذهنم به جمله (دل خوش سیری چند؟!) متبادر میشود...

ذی نافعان: کوه نویسانی که قلمشان به سرقت میرود
نگارش: مهدی لک
کانال کوه نویس
"

 

بلافاصله متن دیگری رسید. چشمانم از حدقه بیرون زده بود. این بار اصل متن بود ولی با امضاء "عباث"!، عباس جعفری  کوهنورد و کوهنویس مانای  کوهنوردی ایران.

لطفاً بخوانید.

 
"تا هنوز!!

میشود تماشا کرد صفحه به صفحه این جعبه جادو را و سکوت کرد و ... گذشت. میشود در پاسخ به دوستی ندیده سکوت کرد ناشنیده گرفت آنچه را که او با رنگ و رگ افروخته از پشت تلفن نثارت کرد. می توان فراموش کرد آنچه را به غیض یا به طعنه و از سر نارفیقی بر پایین مطلبت نوشته اند.می توان نوشت برای همه آنها که رفته اند می شناسیشان یا نمی شناسیشان. برای آنها که درکوه می میرند به حادثه یا به تعلل. می توان قیافه کارشناس ها را به خود گرفت و تحلیل کرد. میتوان منتقد بود و نقد کرد.

می توان در باب همه چیز نوشت آنهم به بهانه کوه .از لمپنیزم تا شون پنیزم!! فقط از باب خالی نبودن این جعبه جادو و اینکه می نویسیم پس حضور داریم . اظهار نظر می کنیم پس لابد کوهنوردی هم می کنیم !! پس جای این همه می توان ننوشت وحتی چاپ نکرد .. می توان کوله پشتی را برداشت بی هیاهو دررا بست و براه افتاد دور یا نزدیک . جایش هم حتی مهم نیست . دره های خاموش البرز یا زاگرس . قله های ساکت و مغموم این سرزمین بی متولی که در کوچه هایش هر روز قهرمانی رو به قبله می شود همچنان که تا دیروز بودنش پله ای بود برای بالا رفتن ! می توان در روستایی کوهستانی یا کویری کوبه ای را به صدا در آورد و دوستی را یافت و از او پرسید که هنوز دل خوش سیری چند؟! . می توان یک طناب بلند بلند بلند ! را کلاف کرد و بر سر شانه انداخت وبراه افتاد هنوز سختون و صخره ها فراوانند و هستند دیواره ها و مسیر هایی که به رنگ و شکوه و افتخار صعود آلوده نگشته اند. تنها یا که با دوستی بی سر وصدا بالا رفت و و فرود آمد و به خانه بازگشت و لذت صعود را در کنج اتاقی کوچک نصف کرد وهمچون سیبی گاز زد و خندید.

میشود یواشکی برای کسانی که خودشان را در سربالایی های کوه خسته کرده اند خسته نباشیدی فرستاد بی آنکه غیر بداند . میشود به تنهایی در غم قهرمان گریست بی آنکه به فرصت طلبی محکوم شد. می توان به جای نان قرض دادن طنابی قرض داد تا که او که می تواند از شانه صخره ای بالا رود و به تماشای آفتاب بنشیند .می توان تلفن را برداشت . حال کسی را پرسید که این روز ها خیلی ها حالش را نمی پرسند . می توان خطی نوشت ز دلتنگی وبرای کسی فرستاد و امیدوار بود که هنوز چشمانش برای خواندن می بیند.می توان از شلوغی ترمینال تا منزل دوستی در کنج خیابانهای خاموش ارومیه به دیدارکسی رفت که سالها تنهایی هایت را با او تقسیم می کردی . میشود اتوبوسی گرفت برای خیابان مهدیه پای گنج نامه به دیدن دوستی که سالهای جوانی را با هم شیب تند کلاغ لان را بالا می کشیدید و او از غم هایش می گفت و از شادیهایش و تو گوش می دادی و صخره ها هم نیز و قله ها هم! می توان شنید از رنج زندان . رنج بیمارستان . غم دیوانگی !آن روز ها هنوز کوه مامن و ملتجا بود . کوله پای در بود و را ه نزدیک و دل ها نزدیک تر شهر خلوت صبح پر آفتاب بود و آفتاب مهربان بود شیب کتل نردو هنوز آنقدر تند نبود و زانوها هنوز رمقی داشت و بینالود با این که بلند ترین بود اما سخت ترین نبود! حسن حسن این بود که کلی شعر از حفظ بود و سر بالایی ها ی کوه با شعر شاملو و اخوان طی می شد و حال از پشت این پنجره هنوز می توان برایش به یاد آن روز ها شعری خواند از اخوان جان که محبوب هر دو تایمان بود.

ای تکیه گاه و پناه غمگین ترین لحظه های کنون بی نگاهت تهی مانده از نور

ای شط شیرین پر شوکت من !

آری تا هنوز فرصت هست می توان از کوه ها بالا رفت ورو به آفتاب نشست و خواند . گوش کن صدا می آید . باز به گمانم کسی در تنهایی در کوه برای خویش آواز می خواند. گوش کن چه غمگنانه هم می خواند.


عباث"


قضاوت با شما!!!

و حالا نوشته احسان بشیرگنجی از فعالان عرصه کوهنویسی را در ادامه بخوانید:

 

"جناب آقاي مهدي لك

با ١٠ماه كپي پيست كردن و مطلب اين و آن بنام خود زدن اعتماد به نفس بالايي مي خواهد كه كسي خود را كوهنويس بنامد. من بعد از نزديك به ١٠ سال توليد محتوي در حوزه كوهنوردي(اعم از عكس و فيلم و گزارش و نگارش مطلب انتقادي از سال ٨٣ تا٩٣) چنين عنواني را با احتياط در مورد خود بكار مي برم چرا كه بودند و هستند بزرگان اهل قلم و انديشه اي كه با دانش فراوان و پيوستگي مطالبشان مارا بهره مند ساخته اند. نياز به نام بردن اسامي اين بزرگواران نيست چرا كه آنان كه دل در گرو اين راه دارند آشنا با نام ها هستند. 

ما آن سالها براي كسب نام و نان مطلبي ننوشتيم. سعي كرديم داشته هايمان را در جامعه ي بزرگتري به اشتراك بگذاريم تا ياد بگيريم گفتمان را، ياد بگيريم نوشتن را و ببينيم كه خورشيدمان كجاست

در اين سالها با رشد شبكه هاي ارتباط جمعي هم افراد بسياري چون شما قارچ وار با كنار كشيدن بسياري از دوستان در حوزه نگارش مطلب در نور كم رشد و نمو كردند كه حاصلش شد سرقت ادبي، تدوين و ويرايش هاي بي مورد همه و همه بخاطر كسب نام و شهرت و نيز به استادي رسيدن بسياري چون جناب جديري كه لابد در طي اين سالها ايشان هم وقت كافي نداشتند براي حضور در جمع دوستان و با آمدن تلگرام فضا را براي فعاليت و كسب درجه استادي مناسب و مساعد ديده اند! 
اكنون به خوبي ميتوانم حس و حال دوست عزيزم نيما اسكندري را كه گله داشت از ظهور تلگرام و خستگي حواشي آن را بفهمم و بپذيرم يا قبول كنم اصرار محمدرضا احمديان گرامي را براي بقاي وبلاگ ها و انتشار مطالب در فضاي آنها را
اين اوج بلاهت يك نويسنده را مي رساند كه با سرقت ادبي يك اثر، از سرقت ادبي كردن گلايه كند! و اوج وقاحت يك نويسنده كه در توجيه و توضيح بنويسد كه به علت كمبود وقت سرقت ادبي كرده ام.

در مورد ادعاي شما و نيز رفتار جناب جديري هم منتظر پاسخ ميمانم. اميد كه پشت نقاب سكوت پنهان نشوند .

پايان سخن به قول شاملوي بزرگ:

من عدوي تو نيستم

انكار تو ام


احسان بشيرگنجي، ١١ آذر٩٥"

 

 به راستی در عجبم از کسانی که در دفاع از کوهنویسانی که قلمشان به سرقت رفته خود سرقت ادبی می کنند.

می شود سکوت کرد، می شود دزدی نکرد، می شود ژست های ادبی نگرفت. می شود خودمان باشیم. می شود وقتی حرف زدن را بلد نیستیم حرف نزدن را بیاموزیم. می شود به شعور مخاطب احترام بگذاریم. می شود حرمت "عباثی" را که نیست نگه داشت و کوهنوشته هایش را سرقت نکرد. می شود ...

و ای کاش لمیدن روی تخت و از کوه نوشتن سختی کوهنوردی را داشت. و ای کاش به به و چه چه های مجازی آنقدر بادمان نمی کرد که فراموش کنیم که هستیم و چه هستیم.

و این داستان من را به یاد این حکایت انداخت:

"روزی حکیم انوری در بازار بلخ می گذشت. هنگامه ای دید. پیش رفت و سری در میان کرد. مردی دید که ایستاده و قصاید انوری را به نام خود می خواند و مردم او را تحسین می کنند. انوری پیش رفت و گفت: ای مرد! این اشعار کیست که می خوانی؟ گفت: اشعار انوری. گفت: تو انوری را می شناسی؟ گفت: چه می گویی؟ انوری منم. انوری بخندید و گفت: شعر دزد شنیده بودم اما شاعر دزد ندیده بودم."