سال ۸۲ برای اولین بار دیدمش. با یک گونی پر از کاپشن ‌پَر تاناکورا بودم. قیافه سبزه ای داشت و چشم هایی که همیشه می خندید. خندید و به شوخی گفت دست فروشی؟ گفتم نه، جوراب پر ندارم، ۱۲ تا کاپشن رو ۱۰ هزار تومن خریدم که با پر داخلش جوراب پر درست کنم. گفت ببینم چی شکار کردی؟ یکیش رو سوا کرد و گفت این برای من. به همین سادگی دوست شدیم. دل زنده و شاد و باحوصله بود و عکاسی بی نظیر. دوستی ها ادامه پیدا کرد و گهگاهی به مغازه عکاسیش می رفتم. سال۸۶ در برنامه صعود زمستانی جبهه شمالی دماوند هم چادر بودیم. روی قله باد چادر را متلاشی کرد. ما داد و بیداد می کردیم و برای رفتن عجله داشتیم. با همان لهجه غلیظ همدانی می گفت هیچ هولم نکن. صبر کن‌ می ریم و دستان بی حس و سرمازده مان را که مثل چوب شده بود می مالید و با قاشق برف داخل پوش کفش ها را خالی می کرد. آن سرما رفاقتمان را بیشتر کرد. هفته ای دو سه روز با هم یخنوردی می کردیم. صبورانه از کارش می زد و برای آب کردن یخ شلنگ‌ آبی که از آبشار گنج نامه روی کتیبه کنارش کشیده بود ساعت ها وقت می گذاشت. دوستی و برنامه رفتن ها ادامه داشت...
سر پراو رفتن ما کمی دلخور بود و می گفت تک خوری کرده ایم. هنوز هم نمی دانم چه اصراری به پیمایش پراو داشت. شاید می خواست چند سال دوریش از کوه را با برنامه های متعدد جبران کند. قرار شد مهر ۸۷ با هم برویم. هفته آخر با هم بیستون بودیم. چقدر گفتیم و خندیدیم و ندانستیم که این آخرین دیدارمان است.
بنا به دلایلی از رفتن مجدد پراو سر باز زدم. بلکه با گذشت زمان او هم بگذرد.
حالا او تک خوری کرده بود و بی خبر و چراغ خاموش هماهنگ کرد و رفت
و رفت...
و غم نبودنش ماند و ماند و خواهد ماند...
یادت سبز دوست روز های سرد.