یک ماه  و نیم بود کوه نرفته بودم. کلا امسال زیاد کوه نرفتم. در فصل بهار گرفتار پارگی ماهیچه بازو بودم و تابستان فقط به دره نوردی گذشت. تصمیم گرفتم از ابتدای پاییز شروع کنم. آسیب دیدگی بو می کشد و شامه تیزی دارد. اینبار پارگی رگ های شکم و در نهایت جراحی و یک ماه و نیم خانه نشینی...حالا تازه سر پا شده بودم.

سال قبل چقدر این روز ها تمرین می کردیم و این روز ها از پله های محل کارم  بالاتر نرفته بودم. بالاخره زمان شروع کردن فرا رسید. با صحبتی که با مهدی داشتیم قرار بود برای شبیه سازی یکی از برنامه های زمستانی آینده شبی را در کوه بیواک کنیم.

 آه که چه اسم با کلاسی دارد این بیواک... بادی به غبغب می اندازیم و در حالی که کمر مبارک را کنار بخاری جابجا می کنیم شلغم می خوریم در مورد بیواک حرف می زنیم. حسنی که دارد شنونده فکر می کند که ما چقدر خفنیم و سریع مرحوم کوکوشکا را هم گواه می گیریم که گفته است می شود در ارتفاع 8000 متر هم بدون لوازم بیواک کرد غافل از اینکه شاید در زمستان یک شب را نتوانیم روی بالکن خانه بیواک کنیم و نتیجه این می شود که هر هفته می شنویم که  یک نفر در دره اوسون، چشمه نرگس و ... از سرما یخ زده است. خوب به خاطر دارم  در یکی از اولین برنامه های زمستانیم با سعید جهان آرا که یکی از کوهنوردان قوی و با تجربه همدان بود  قرار شد به کلاغ لانه برویم. ایشان اصرار کرد از پناهگاه زودتر راه بیفتیم تا با توجه به خرابی هوا زودتر به پناهگاه  کلاغ لانه برسیم و به شب نخوریم. من هم که یکی دوتا فیلم کوهنوردی دیده بودم با نگاهی عاقل اندر سفیه گفتم " مهم نیست، فوقش غار برفی می کنیم و بیواک می کنیم... خلاصه کلام حرکت کردیم . آن زمان(سال 80) هنوز زمستانمان بهار نبود و زمستان هایمان بوی زمستان می داد. وقتی به جلو پناهگاه رسیدیم دستهایم دیگر حس نداشت  و به جز رفتن به زیر کرسی پناهگاه به چیزی فکر نمی کردم. وقتی خواستم به داخل بروم آقا سعید دستم را گرفت و گفت وایسا...برو غار برفی رو که گفتی بکن و بیواک کن و چه درس بزرگی با این کار به من بی تجربه داد و فهمیدم  که بیواک تمرین می خواهد  و اگر آن تجربه در رساندن من تازه کوه نورد  در آن هوای وحشتناک به پناهگاه نبود شاید من هم جز همین آدم هایی بودم که به راحتی جان مبارک را از دست می دهند.

پس از آن قضیه خیلی به آن شب فکر کردم و در برنامه های مختلف بیواک کردم تا ایرادات خودم و وسایل در بیاید. اما بیواک امسال می توانست کمی متفاوت با تمام برنامه ها باشد و باید حتما لوازممان را چک می کردیم. برای تست لوازم بین کهار و پیرزن کلوم شک داشتیم و در نهایت کهار را به خاطر باد بیشتر انتخاب کردیم.

23/9/96 : با آمدن مهدی  و محمد رضا به سمت کلوان حرکت کردیم. در طول راه و  تمام مسیر رسیدن به کلوان به شوخی و خنده گذشت. نبودن برف باعث تعجبمان شده بود. کوه های لخت و خشک و بی برف. انگار نه انگار که  7 روز به شروع زمستان مانده است. هوا تاریک شده بود که به کلوان رسیدیم. ماشین را داخل روستا پارک کردیم. هوا سرد بود. لوازم اضافه را داخل ماشین گذاشتیم و به سمت پناهگاه حرکت کردیم.  مسیر بدون برف بود و راه رفتن با کفش سنگین کار راحتی نبود. به باغ  بالای یال رسیدیم. ویلای بزرگی را اینجا ساخته بودند. البته اینجا خانه از ما بهتران بود و احتمالا قوانین ساخت و ساز در فلان ارتفاع و ... شامل حالشان نمی شد. مسیر را به سمت جانپناه ادامه دادیم. رگه هایی از برف یخ زده در قسمت هایی از یال دیده می شد. آرام و دست به عصا راه می رفتم تا جای بخیه ها درد نگیرد. به جانپناه رسیدیم و نیم ساعتی را برای صرف شام توقف کردیم. عجله ای برای زود رسیدن نداشتیم .شام الویه وسیب زمینی و تخم مرغ داشتیم. محمد رضا در این فاصله فلاسکش را مجدد پر از آب جوش کرد.  ساعت 9:30 به سمت قله حرکت کردیم. باد بسیار سردی می وزید. از هر دری حرف می زدیم و بالا می رفتیم.امشب شهاب باران بود و هر چند دقیقه یک شهاب پر نور و پر سرعت از بالای سرمان می گذشت و در تاریکی آسمان محو می شد. ساعت 12 به قله رسیدیم. قرار بود روی قله بخوابیم. اما با این باد نمی شد زیاد اینجا ماند. 10 متری از قله پایین آمدیم و به برف عمیقی رسیدیم. بیل برف را در آخرین لحظات از کوله باز کرده بودم و الان حسرت نبودنش را می خوردم. با کلنگ مشغول کندن شدیم. باید گوری دسته جمعی می کندیم. محمد رضا از عمق 5 سانتی متری تا وقتی که عمق قبر را به نیم متر رساندیم  هر 5 ثانیه یک بار می گفت عمقش خوبه ها و با مقاومت و سماجت من روبرو می شد. خلاصه قبر را کندیم و زیر اندازها را پهن کردیم. کاپشن و شلوار های پر را پوشیدیم و دراز کشیدیم. پاهایم در کفش تک پوش سنگین سرد شده بود. محمد رضا هم دوپوش اسپانتیک پوشیده بود و باز هم احساس سرما می کرد. تا جا بجا شویم مهدی خوابش برد. مهدی مجهز به آپشنی است که روی میخ هم خوابش می برد  اما من چون بالش نداشتم به خودم می پیچیدم گذاشتن فلاسک و دستکش و .... زیر سرهم دردی را دوا نمی کرد.حس می کردم ساعت 6 صبح است و از محمد رضا ساعت را پرسیدم. ساعت 2 بود. همیشه در همه بیواک ها شب ها شب یلداست. چند باری تا صبح بیدار شدیم وکمی از محتویات فلاسک(آب گرم و نبات و هل و دارچین) خوردیم . مهدی اینقدر بی حرکت بود که چند بار فکر کردم یخ زده است و صدایش می کردم. هر بار بیدار می شد و موجبات حسرت ما را فراهم می کرد و دوباره به خواب عمیق فرو می رفت. کمی از ناحیه کمر احساس سرما می کردم و وقتی صبح شد دلیل آن را فهمیدم. کمرم در فاصله بین زیر اندازها  روی برف قرار داشت.  بالاخره آفتاب ازپشت کوه ها بالا آمد.چقدر از دیدنش خوشحال بودم. محمد رضا مشغول عکاسی بود. تا ساعت 9 صبح  سر جایمان ماندیم و بعد لوازم را جمع کردیم و به سمت  پایین حرکت کردیم. در میانه راه 3 کوهنورد دیگر را دیدیم.  سلام و احوالپرسی کردیم و سوال کردند:" آقا 206 نقره ای مال شماست"

"بله"

"دیشب ما ساعت 2:30 به روستا اومدیم. یک 206 نقره ای دیگه کنار ماشین شما بود و درب ماشین باز بود. طرف تا ما رو دید پرید تو ماشینش و فرار کرد. فهمیدیم دزده تعقیبش کردیم ولی هر چی گاز دادیم نرسیدیم بهش و ما هم برگشتیم و درب ماشین رو بستیم و اومدیم بالا"

تشکر کردیم و از دوستان جدا شدیم. فکرمان درگیر خیلی چیز ها بود. کلی وسایل داخل ماشین بود اما سرقت باطری و کامپیوتر ماشین و چرخ ها و زاپاس  و ... می توانست حسابی گرفتارمان کند. بدون اتلاف وقت به روستا رسیدیم. خوشبختانه دوستان به موقع رسیده بودند و فقط محتویات داشبورد سرقت شده بود و دوست سارقمان فرصت جمع آوری ضبط و باند و لوازم و .... را پیدا نکرده بود. بخیر گذشت...

این بار اول نیست که طی سال گذشته چنین خبری را در مورد کلوان و سرقت  لوازم ماشین ها ی پارک شده می شنوم و برایم قابل باور نسیت که کسی بجز اهالی روستاهای آن محدوده دست  به این کار بزند.

 

محل شبمانی

منطقه علم کوه

تیغه های سرخاب و آزاد کوه

مناره و خرسان ها

بزرگترین سایه ایران(سایه دماوند)

شاخک و علم کوه

نفرات برنامه: مهدی الف استوار-محمد رضا مختاری- نیما اسکندری