گذري در منطقه علم كوه

 

 

تعطيلات عاشورا و تاسوعا فرصت خوبي براي برنامه رفتن بود. از چند هفته قبل روي آن برنامه ريزي كرده بوديم و همه چيز براي رفتن آماده بود.اين برنامه به طور مشترك بين دوستانم از خانه كوهنوردان تهران و همنوردان ديگرم انجام مي شد.  دوشنبه غروب راه افتاديم. جاده ديزين را براي رفتن و فرار از ترافيك انتخاب كرديم. از كنار برج ميلاد چراغ بنزين ماشين روشن بود و خدا خدا مي كردم كه خاموش نشود. تا لواسان با همان چراغ بنزين روشن رفتيم و فكر كنم چند قطره بنزين درانژ‍كتورش مانده بود كه به پمپ بنزين رسيديم. جاده قيامت بود و همه به سمت شمال مي رفتند. خلاصه كلام اينكه در مرزن آباد محسن را هم سوار كرديم و همه با هم به ونداربن رفتيم. دير وقت بود و مسئول پناهگاه ونداربن خواب بود و زنگ زديم و محبت كردند و درب را باز كردند. سريع شام خورديم و ساعت 2 بامداد خوابيديم. ساعت 4:50 دقيقه صبح بيدار شدم. اما گيج بودم و چرت مي زدم. با هر بيچارگي بود بيدار شديم و كمي صبحانه خورديم. ساعت 6 صبح حركت كرديم. طبق معمول سگ هاي پناهگاه هم پشت سرمان راه افتادند. هوا مه آلود بود. از پل دست ساز روي رودخانه گذشتيم و به ابتداي جاده تنگه گلو رسيديم. سرماي پاييز را مي شد حس كرد.پس از طي 4 كيلومتر ساعت 7صبح به ابتداي يال قله لز ابيدر رسيديم. محسن و آرش قرار بود امروز به سمت قله يخ نو بروند و ما هم تا لز ابيدر و ابيدر و دوكل كمر صعود كنيم. يال امروز برايم جديد بود و در صعود هاي قبلي از مسير هاي ديگري بالا رفته بودم. پس از صرف صبحانه در گوسفند سراي ابتداي يال از آرش و محسن جدا شديم و به آرامي شروع كرديم. شيب ابتداي يال زياد بود و توي ذوق مي زد. مه به تدريج كنار مي رفت و ما هم آهسته و پيوسته ارتفاع مي گرفتيم. هر قدر بالاتر مي رفتيم زيبايي هاي مسير و ديدمان نسبت به مناظر اطراف بيشتر مي شد. در بين راه چند توقف كوچك داشتيم و سرانجام به قله 4050متري لز ابيدر(لز به معناي ليز) رسيديم. نيم ساعتي روي قله مانديم تا دوستان ديگرمان هم رسيدند. مولود براي ناهار تركيبي از سيب زميني درست كرده بود كه ما در همدان به آن سيب و روغن مي گوييم. اينجا فكر كنم نامش پوره سيب زميني باشد. پس از صرف ناهار مسير را به سمت قله ابيدر(چهار تپي ابيدر) ادامه داديم. برفي نازك قله را سپيد پوش كرده بود. يك ساعت بعد به قله 4285 متري ابيدر رسيديم. سگ هاي بيچاره برف مي خوردند و مثل معتاد ها چرت مي زدند. هوا سرد بود اما همين آفتاب كم جان پاييزي هم غنيمتي بود.كمي نان و پاستيل به سگ ها دادم. نيم ساعتي روي قله مانديم و مسير را به سمت قله دوكل كمر ادامه داديم. مي خواستيم از شن اسكي بين دوكل كمر و ابيدر خود را به منطقه سرچال ابيدر برسانيم. به جرات خط الراس ديوچال از بكر ترين و فني ترين مناطق كوهستاني ايران است. ظاهرا شيب مسير زياد بود اما همين كه فرود را آغاز كرديم به راحتي از طريق شن اسكي مسيربه محوطه سرچال ابيدر رسيديم. اينجا بهشت پنهاني بود كه كمتر كوهنوردان به آن مي آيند. يخچال پاي قله دوكل كمر پوشيده از يخ بلور بود و مسير آن از كمي بالاتر به دو قسمت تقسيم مي شد. يك قسمت وارد دهليزي پرشيب و باريك مي شد كه پوشيده از يخ بلور بود و قسمتي ديگر به مسير تركيبي مي رسيد كه به نظر صعودش كار راحتي نبود. حسرت صعود اين دهليز به دلم ماند.كاش تبر داشتيم. اينجا ديواره ها و گرده هايي وجود داشت كه هيچ تلاشي را بر خود نديده اند. به فرودمان ادامه داديم. شيب زياد بود و راه پاكوب مناسبي وجود نداشت. يكي از سگ ها كارش از گرسنگي به خوردن فضولات رسيده بود و بيسكويت هاي ما سيرش نكرده بود. همه تشنه بوديم و آب همراهمان رو به اتمام بود كه صدا آب را شنيديم و كمي بعد به آب رسيديم. سامان كمي كتلت آورده بود و نشستيم و دلي از عزا در آورديم. هوا رو به تاريكي مي رفت . به راهمان ادامه داديم و در تاريكي شب به جاده رسيديم. 6 كيلومتر تا ونداربن راه باقي مانده بود و در تاريكي شب به سمت ونداربن حركت كرديم. نزديك پناهگاه مي خواستيم به سمت ويلاها برويم و از پل دست ساز به پناهگاه برسيم. يكي از سگ ها از عبور از آب رودخانه مي ترسيد و زوزه مي كشيد. بچه ها به راهشان ادامه دادند و من با يكي از سگ ها به مسير برگشتم و ساعت 9 شب به ونداربن رسيدم. بچه ها شام خورده بودند. آرش و محسن هم امروز به قلل يخ نو و سيوكمر صعود كرده بودند و از يخ مسير شكايت داشتند.

95/7/21: صبح ساعت 8 بيدار شديم و صبحانه خورديم. ساعت 10:30 وانت آمد و به سمت تنگه گلو حركت كرديم. با رسيدن به تنگه گلو و تقسيم مقداري از بارها به سمت حصارچال رفتيم. هيچ تيمي در منطقه نبود. آب حصارچال خشك شده بود و آب باريكي از يكي از رودخانه ها جاري بود. چادرها را برپا كرديم و كمي استراحت كرديم. امروز قرار بود به استراحت بگذرد و نهايا تا قله لشكرك برويم. قرار بود گروهي از مسير گردنه دوچاك و قله نقره نپار و گروهي از مسير درياچه به سمت قله برويم  همديگر را روي قله ببينيم. محسن و آرش و محمد رضا به سمت دوچاك  و من و سامان و پريسا و مولود و ياسمن به سمت درياچه رفتيم. هوا سرد بود و بادي كه مي وزيد سرما را بيشتر مي كرد. به كنار درياچه رسيديم. بازار عكس هاي سلفي داغ بود. امروز پنجمين سالروزی بود كه به قول معروف قاطي مرغها شده بودم و خوشحال بودم كه امروز اينجاييم.

مسير را به سمت قله ادامه داديم . يخ هاي قبل قله به صورت دندانه دندانه شده بود و يخچال عروسك ها را برايم تداعي مي كرد. به قله 4300 متري لشكرك رسيديم و مشغول عكاسي شديم. بچه هاي  تيم دوم هم زير قله بودند و با فاصله اي 15 دقيقه اي به قله رسيدند. از بالا مي ديديم كه چند چادر به چادرها اضافه شده است. ساعت 18 به چادرها رسيديم و هر كس به چادرش رفت. هوا سرد بود. كاش كيسه خواب بهتري مي آوردم. دما ي داخل چادر به 6- درجه رسيده بود. نيمه هاي شب بيدار شدم. چادرهاي كناري ما قصد خوابيدن نداشتند. با صداي بلند حرف مي زدند. ساعت 3 بامداد بود و يكي داشت سنگ جابجا مي كرد و يكي دنبال آب گرم براي مسواك زدن بود. چند خانم هم با صداي بلند قهقهه مي زدند. در اين بين زيپ كيسه وابم هم در رفته بود و كيسه مثل سفره باز شده بود. قطعا اگر خانم ها همراه تيممان نبودند جواب اين همه بي ملاحظه گي را به شكل مطلوبي مي دادم اما افسوس كه اسلام دست و پايم را بسته بود. صداي غرغر بچه ها هم در آمده بود كه نمي گذارند بخوابيم. شب سگي گذشت بيدار شديم و كيسه ها را جمع كرديم. كلافه و بد اخلاق بودم و مدتي طول كشيد تا حالم سر جايش بيايد. قرار بود امروز به سمت علم كوه و خرسان شمالي برويم كا همه دوستان تمايل به عبور از خط الراس مناره به علم كوه را داشتند. با كمي اكراه (به دليل تعداد زيادمان) به سمت درياچه لشكرك رفتيم و از آنجا  به سمت يال منتهي به خط الراس رفتيم. پس از ساعتي به ابتداي خط الراس رسيديم. چوب پرچم بارگذاري خط الراس زمستاني هفت خوان لاي سنگ چين  مسير بود. پس از كمي استراحت و صرف تنقلات به سمت قله مناره رفتيم. مسير صعود قله از پاكوب پشت قله(غرب) مي گذشت و با دور زدن قله به ابتداي يال صعود مي رسيد. اينجا سيم بكسلي وجود داشت كه يادگار مرحوم زرافشان بود و قرار بود در گذر زمستانه خط الراس مناره به علم كوه از آن استفاده شود. از كنار سيم بكسل بالا رفتيم و به قله رسيديم. پس از چند دقيقه توقف مسير را به سمت پايين برگشتيم. در اين قسمت از خط الراس(به سمت ستاره) ديواره اي قرار داشت كه عبور از آن نياز به فرودي بلند داشت و مسير با دور زدن اين ديواره از سمت غرب به خط الراس و قله ستاره مي رسيد. قسمتي از مسير داراي شن اسكي تندي بود و نياز به كمي دقت داشت. بعد با صعود شكافي سنگي دوباره به بالاي خط الراس رسيديم و مسير را به سمت قله ستاره ادامه داديم. درياچه هاي پاي قلل خرسان يخ زده بود و منظره زيبايي را به وجود آورده بود. به ابتداي يال خرسان جنوبي رسيديم و پشت جاي چادري ابتداي يال كمي استراحت كرديم. حالا نوبت شيب طولاني منتهي به خرسان جنوبي بود. عقاب بزرگي بالاي سرمان پرواز مي كرد. خط الراس هفت خوان را مي ديدم و خاطرات سردش از ذهنم مي گذشت. جاي علي خالي بود. به قله خرسان جنوبي رسيديم.حالا بايد از ويران كوه عبور مي كرديم.ويرانه كوه يكي از بهترين نامگذاري ها بر روي قله هاي ايران است. در اين قسمت هيچ چيزي سر جاي خودش نيست. سرما به عمق سنگ هاي اين قسمت نفوذ كرده و باعث خرد شدن سنگ ها شده. با دقت فراوان شيب ريزشي خرسان جنوبي را پايين آمديم. با كوچكترين حركتي سنگ ها راه مي افتاد ند و به پايين سقوط مي كردند. به ابتداي ويران كوه رسيديم. ويران كوه شامل چند برج سنگي بود كه سنگ هايش با ملات هوا به هم چسبيده بود. با دقت در انتخاب مسير كمي به سمت بالا رفتيم. ادامه مسير به صورت دهليزي ريزشي بود. به نوبت شروع به پايين رفتن كرديم. سنگ هايي كه از زير پايمان جدا مي شد به بقيه سنگ ها را هم با خود به قعر يخچال خرسان مي برد. با گذر از اين شيب به ابتداي يال خرسان مياني رسيديم و شروع به صعود كرديم. از قسمتي به صورت خرسواري عبور كرديم. حالا زير ديواره خرسان  شمالي بوديم. دفعه قبل كه اينجا بودم نتوانستيم راه درست را پيدا كنيم و خود ديواره را با ابزارگذاري صعود كرديم. حالا شكافي در سمت راست نظرمان را جلب كرده بود. هارنس نداشتم. بچه ها هارنس داشتند. نمي دانستيم داخل شكاف چه خبر است. كارگاهي زدم و محسن شروع به صعود كرد. جايي براي زدن مياني پيدا نكرده بود و سنگ هاي ريزشي مسير جايي براي نصب ابزار نداشت. زير پايش چهارصد متري خالي  بود و از ديدم خارج شده  بود و كمي نگران بودم. بالاخره كارگاه مناسبي پيدا كرد همه با حمايت بالا رفتند. به قله خرسان شمالي رسيديم.  اينجا ظاهرا اتفاقي افتاده بود كه نمي دانم چه بود. قبلا از درب پناهگاه خرسان شمالي تا قله را در 10 دقيقه رفته بودم. فرودش هم اصلن جاي مبهمي نداشت.  اما الان همه چيز زيرورو شده بود. مسير پوشيده از سنگ هاي خردي بود كه با كمترين حركتي به سمت پايين رها مي شد. اين فرود 5 دقيقه اي حالا 2.5 ساعت طول كشيده بود. بالاخره هه بچه ها با سلامت به پايين رسيدند و نفس راحتي كشيدم. مسير را به سمت قله ادامه داديم. هوا گرگ و ميش بود كه به قله رسيديم. مهتاب هم بالا آمده بود و مسير فرودمان را روشن مي كرد. چراغ خاموش فرود را آغاز كرديم. ساعت 20:30 به چادر ها رسيديم. طبق معمول هر كس به چادر خودش رفت و تا صبح راحت خوابيديم.

95/7/23 پس از صرف صبحانه چادرها را جمع كرديم و به سمت ونداربن برگشتيم.


بر فراز لز ابيدر(ابيدر بزرگ در انتها)

علم كوه و شاخك 

به سمت يخ نو

بازگشت از سيوكمر

دوكل كمر

سرچال ابيدر 

به سمت لشكرك

مسير منتهي به لشكرك از گردنه دوچاك

 

مناره در پشت سر

كاسه خرسان

ويرانه كوه

ديواره خرسان

بازگشت از خرسان

يخچال خرسان

نفرات برنامه: محسن سام دليري، محمد رضا مختاري، آرش طليم خاني، پریسا شهبازان، سامان حمايتكار، ياسمن خسرويان، مولود رحمانی، نیما اسکندري

pdf گزارش 

قله تخت سليمان

 

چهار شنبه شب مهدي زنگ و آمار برنامه آخر هفته را گرفت. از اول هفته به فكر قله تخت سليمان بودم اما حالا كه به آخرهفته نزديك مي شديم كمي شُل شده بودم و واقعيت امر اين بود كه حال رانندگي كردن را نداشتم. اين چند وقت مدام در جاده بودم و بدم نمي آمد  به جاي نزديك تري بروم. به مهدي گفتم تا صبح صبر كن تا خبر بدهم. كلي با خودم كلنجار رفتم كه هواشناسي در مورد بدي هوا هشدار داده و راه دور است و ...و در نهايت منصرف شدم. شب هم تصميم گرفتم كه به توچال بروم. از سال 93 توچال نرفته بودم و بدم نمي آمد اين هفته را در توچال سر كنم. صبح پنج شنبه از خواب بيدار شدم ديشب و تصميماتم را فراموش كردم و سريع و كورمال كورمال با يك چشم بسته ويك چشم باز مشغول جمع و جور كردن كوله شدم.  به مهدي هم خبر دادم. بدون نظم و ترتيب همه چيز را در كوله ريختم. فرصت خريد نداشتم وازبرنامه هاي قبلي كمي شكلات خرد و خمير و يك كنسرو عدس و يك نودليت باقي مانده بود، آنها را هم برداشتم و به اداره رفتم و ظهر روز پنج شنبه 95/7/7 به سمت جاده چالوس رفتيم. هوا مه آلود بود. وسط راه ماشين به ريب زدن افتاد و از شانس ما امداد خودرو آنجا بود و مشكل را حل كرد. ساعت 19 به ونداربن رسيديم. قرار بود صبح زود برنامه را يك روزه اجرا كنيم و برگرديم.  متصدي پناهگاه گفتند كه درب ها را شب مي بندند و ساعت 5 صبح باز مي كنند. 5 صبح كمي دير بود. بيرون پناهگاه هم نمي شد خوابيد چون باران مي باريد و همه جا خيس بود. تصميم گرفتيم برنامه را دو روزه كنيم وشبانه به سرچال برويم . كوله را مجدد چيديم و شام مختصري در پناهگاه خورديم و ساعت 20 حركت كرديم. باران قطع شده بود اما مه غليظي همه جا را گرفته بود. از مهتاب هم خبري نبود و در اين تاريكي چشم چشم را نمي ديد. شروع به حركت كرديم. نزديك گوسفند سراي برير توقف كرديم تا لباس كم كنيم. كوله را زمين گذاشتم. همين كه برگشتم در فاصله نيم متريم 3 جفت چشم را ديدم كه برق مي زند. برق نگاهشان برق از سرم پراند و سريع حالت تهاجمي گرفتم. سگ هاي  قرارگاه ونداربن بودند كه بي سر و صدا دنبالمان مي آمدند. دستي به سروگوششان كشيدم و حركت كرديم. دنبالمان راه افتادند. هد لايت فقط جلو پا را روشن مي كرد و سعي مي كرديم از پاكوب خارج نشويم.  به مهدي گفتم از نظر زماني الان بايد كشتي سنگ باشيم اما نمي دانم چرا نمي رسيم. دو دقيقه بعد مه كمي كمتر شد و ديديم كنار آن هستيم. از بالاي كشتي سنگ مه كمتر شد و با ديد بهتري مسير را ادامه داديم. يكي از سگ ها جلوتر مي رفت و دو تاي ديگر پشت سر ما. در سكوت راهمان را ادامه داديم و از كنگلك ها و ليزونك(لزونك) گذشتيم و ساعت 11:30 به سرچال رسيديم. هواي سرد باعث يخ زدن عرق روي لباسم شده بود. درب اتاقي كه برق داشت قفل  بود و باز نشد. به اتاق ديگري رفتيم و لباس پوشيديم و دوباره سراغ اتاق اصلي رفتيم. چند ضربه به درب زدم. درب باز شد. سه نفر داخل اتاق بودند و از ديدنمان تعجب كردند. 3 تا سيب زميني براي سگ ها انداختم كه سگ كردن كلفت تر سگ ضعيف تر را گاز گرفت و سهم او را هم خورد و هر سه از پناهگاه دور شدند. آب يخ زده بود و پيش بيني سايت براي ارتفاع 4000 متر دماي10- بود. به داخل كيسه خواب ها رفتيم.

جمعه 95/7/8: ساعت 5 بيدار شديم. باد بسيار شديد بود. صبحانه حلوا سياه داشتيم . پس از خوردن صبحانه از پناهگاه خارج شديم. سگ ها آنجا بودند. دوستان داخل پناهگاه از صعود صرف نظر كردند و به پايين برگشتند و ما هم مسير را به سمت علمچال ادامه داديم. مسيرمان از هم جدا شده بود و هر كدام از راه خود به سمت علم چال مي رفتيم. قله علم كوه در ميان ابرها فرو رفته بود. به سياه سنگ ها نگاه مي كردم و ياد حسين و مهران و نويد بودم. سال قبل همين موقع ها اين دوستان صعود خوبي را در اين منطقه انجام داده بودند. شكاف هايي را مي ديدم كه قبلا آنها را نديده بودم. علم چال دنياي ديگري است.

 مهدي كمي عقب افتاده بود. تصميم گرفتم روي سكو منتظرش بمانم. از دور مي ديدم صدايم مي كند ولي صدايش مفهوم نبود. نزديك سكو بشكه اي آبي رنگ و متلاشي شده را ديدم و به سمتش رفتم. بارگذاري قديمي بود كه داخلش چند كنسرو قرار داشت.  تاريخ انقضا كنسروها مربوط به سال 93 بود. سه كنسرو ماهي و ذرت و بادمجان را باز كردم  و جلوي سگ همراهم ريختم. شاد شده بود و نمي دانست از كدامشان بخورد. به سمت سكو رفتم. كمي بعد مهدي هم رسيد ومعلوم شد چرا عقب بوده. پايش را روي سنگي گذاشته بود و سنگ لغزيده بود و با ساق به سنگ ديگري خورده وپايش زخم شد بود درد داشت. پس از كمي استراحت به سمت شانه كوه رفتيم. به گردنه شانه كوه رسيديم. قسمت هاي بالاي شكاف يخچال اسپيلت آب شده بود. و شكاف هاي جديدي در قسمت پايين ايجاد شده بود.

به سمت  يخچال اسپيلت و يخچال غربي حركت كرديم. مسير ريزشي و خسته كننده بود. كف يخچال پوشيده از يخ بلور بود. سگ ها خودشان را روي برف ها مي انداختند و بالا و پايين مي پريدند. خوراكي نداشتيم كه به آنها بدهيم . يك بيسكويت و چند شكلات همراهمان بود كه در هر بار توقف كمي هم به آنها مي داديم.  در ميان يخ ها بلوك سفيدي  را پيدا كردم. احتمالا مربوط به بچه هاي مسير بيداد بود. به عنوان يادگاري آن را برداشتم و داخل كوله گذاشتم. سري به يخچال غربي زديم و مجدد به سمت شانه كوه برگشتيم. پاي مهدي درد داشت و  هر قدر زمان مي گذشت دردش تشديد مي شد وتصميم داشت به سمت سرچال برگردد. قرار شد من هم تا تخت سليمان بروم و سريع به او برسم. ساعت11 بود كه از گردنه شانه كوه از هم جدا شديم و او به سمت سرچال و من به سمت تخت سليمان رفتم. سگ ها هم بين ما مانده بودند.. ابرها داشتند مي آمدند ومي دانستم كه در بعد از ظهر هوا حسابي بهم مي ريزد.ساعت 12:16  به قله رسيدم(4612متر طبق ساعت) و بلافاصله برگشتم .سگ ها پشت سرم بودند. اگر خود حضرت سليمان را بالاي قله تخت سليمان مي ديدم اينقدر تعجب نمي كردم. نمي دانم از قسمت هاي سنگي مسير چطور گذشته بودند. 10 متري پايين آمده بودم كه يادم افتاد عكس نگرفته ام. يك عكس از خودم و يك عكس از علم كوه و عكس ديگري از ميله روي قله انداختم. بايد يك اعتراف بكنم. دو ماه قبل يك شب را روي سكو ونداربن خوابيده بوديم. يكي از همين سگ ها يك لنگه صندلم را شبانه دزديد و تا صبح مثل آدامس جويد سوراخ سوراخ كرد و صبحش با يك ضربه باتوم از اين حيوان زبان بسته انتقام گرفتم و الان عذاب وجدان داشتم. بار ديگر كه به اينجا بيايم حتما براي دلجويي هم كه شده برايش اسكلت مرغ مي آورم. به سرعت به گردنه شانه كوه و كف علمچال رفتم. مه سرچال را گرفته بود. البته از اين بابت نگران نبودم و جي پي اس همراهم بود. از ابتداي دروازه بهشت مسير را به سمت چپ ادامه دادم تا در مسير پناهگاه قرار بگيرم. راه خوبي نبود اما مطمئن تر بود. ساعت 15:30 به سرچال رسيدم. مهدي خواب بود. بيدارش كردم و سريع جمع و جور كرديم و به سمت پايين برگشتيم. مه غليظ تر شده بود و باران مي باريد.  هوا تاريك شده بود كه به برير رسيديم.نيم ساعتي جستجو كرديم اما پل گوسفند سراي برير را پيدا نمي كرديم. هيچ چيزي معلوم نبود و دور خودمان مي چرخيديم. چيزي براي از دست دادن نداشتيم و باران خيسمان كرده بود و در نهايت به آب زديم واز رودخانه گذشتيم به داخل جاده رفتيم. ساعت 19 به پناهگاه ونداربن رسيديم و به سمت تهران حركت كرديم.  

قله سياه كمان

گردنه شانه كوه

يخچال اسپيلت

كاهش سطح يخ

يخچال هفت خوان

قلل شانه كوه و علم كوه

به سمت تخت سليمان

قله تخت سليمان

قله علم كوه از فراز تخت سليمان

دندان اژدها....

 نفرات برنامه: مهدي الف استوار. نيما اسكندري

لشكرك و گردون كوه

 

نوشتن اين گزارش با تاخيري يك هفته اي همراه بود. اين روز ها كمي درگيرم و وقت كم مي آورم. كاش روزها كمي طولاني تر بود. اواسط هفته گذشته با مهدي مشغول تمرين بوديم كه صحبت برنامه جمعه مطرح شد. مهتاب بود و از صعود شبانه نمي شد گذشت. پيشنهاد من طبق معمول منطقه علم كوه بود. مهدي هم موافق بود و قرارمان را گذاشتيم و پنج شنبه 95/6/20  ساعت 3:5 بعد از ظهر به سمت ونداربن حركت كرديم. جاده شلوغ بود و نم نم باران مي باريد. خلاصه كلام اينكه ساعت 10 شب به ونداربن رسيديم. امشب اينجا بسيار شلوغ بود. هم مسابقات اسكاي رانينگ بود و هم مراسم بزرگداشت استاد گيلانپور و پيشكسوتان كوهنوردي سراسر كشور در ونداربن جمع شده بودند. آقاي آباديخواه محبت كرده بودند و برايمان غذا نگه داشته بودند. شام را خورديم و به اتاق ايشان رفتيم. 1 ساعتي وقت داشتيم. مهدي سرش به بالش نرسيده بود كه خوابش برد. خوابيدن من داستان خاص خودش را دارد و معمولا به اين راحتي اين اتفاق نمي افتد. مشغول چسب كاري پاهايم شدم.  ساعت 12 شب بود كه از پناهگاه ونداربن خارج شديم و به سمت تنگه گلو رفتيم. قرص ماه كامل بود و نيازي به استفاده از چراغ پيشاني نبود. باد خنكي مي وزيد و همه چيز براي صعود شبانه عالي بود. غرق در افكارم بودم كه ديدم بين چند سگ گله محاصره شده ايم. روشن كردن هد لايت بي فايده بود و از روش سنتي پرتاب سنگ استفاده كرديم. سگ هاي آخرين گله ول كن ماجرا نبودند.  با آمدن چوپان ماجرا ختم بخير شدو از خوردنمان صرف نظر كردند. ساعت 2:50 بامداد به تنگه گلو رسيديم. باد سردي مي وزيد و خواب چشمانم را گرفته بود. از صبح سر كار بودم و بعد هم رانندگي و بعد هم راهپيمايي شبانه. بايد كمي زهر اين خواب را مي گرفتم. به پشت سنگي رفتيم و كاپشن پرمان را پوشيديم و به زير پتو نجات رفتيم. چرت مي زدم و خوابم نمي برد. در حال حاضر در دوره اي هستم كه بيشتر وسايلم عمرشان را كرده اند. امشب هم به جاي شلوار بيس، ساپورت زنانه پوشيده بودم و پاهايم كاملا سرد شده بود. زمين هم با تمام قوا سرمايش را به پاهايم منتقل مي كرد. 45 دقيقه اي چرت زديم و به سمت حصار چال رفتيم. نمي دانم چرا اينقدر احساس سرما مي كردم. اولين بار بود كه با كاپشن پر صعود مي كردم و باز هم سردم بود. دستكشم هم سوراخ بود و سرما را منتقل مي كرد. حالا نمي دانم واقعا سرد بود يا سرِ توقف تنگه گلو سرما به جانمان نشسته بود يا اينكه هنوز در شهر در گرما بوديم و به يكباره سرد شدن هوا عادت نداشتيم. كمي از مهدي فاصله گرفتم. نور چراغش خيلي زياد بود و گيجم مي كرد. به درياچه لشكرك رسيديم. دوباره به زير پتو نجات رفتيم و كمي فيلم گرفتيم و تنقلات خورديم. باد پتو نجات را پاره كرد.  به سمت لشكرك رفتيم. چند بار باد تعادلم را بهم زد. برف هاي روي قله به يخ بلور تبديل شده بود. زمستان اين منطقه از نيمه آبان شروع مي شود وتا نيمه ارديبهشت ادامه مي يابد. هنگام طلوع خورشيد روي قله لشكرك بوديم. دلير در ميان ابر پنهان شده بود و تماشاي دماوند و علم كوه و زرين كوه از اينجا عالي بود. كاش مي شد اينجا بيشتر مي مانديم. سرما و باد كلافه كننده بود. به سمت گردنه هزار چم رفتيم. سرما سنگ هاي اين منطقه را خرد و ريزشي كرده است. با گذر از هزارچم مسير را به سمت گردون كوه ادامه داديم. به جانپناه گردون كوه رسيديم. جانپناهي كوچك و متروك كه به همت مرحوم زرافشان در اين مكان ساخته شده بود و الان سالها بود كه به حال خود رها شده است. به داخل جانپناه رفتيم.

 تصميم داشتيم امروز مسير را به سمت خرسان ها و علم كوه ادامه بدهيم و از علمچال برگرديم اما با اين باد شديد رفتن به سمت خرسان ها ريسك زيادي داشت و از تصميممان منصرف شديم. حالا كلي وقت براي گپ زدن و استراحت داشتيم. به گپ زدن نرسيديم و مهدي دوباره خوابش برد و من كمي تنقلات خوردم .

 مهدي تا ساعت 11 خوابيد و من هم در تمام اين مدت مشغول تلاش براي گرم كردن ران پايم و تميز كردن خاكي بودم كه از سقف روي سرم مي ريخت. حوالي ظهر به سمت حصار چال حركت كرديم. در حصارچال توقف نكرديم و مستقيم به سمت تنگه گلو رفتيم. راه تنگه گلو ديشب خيلي كوتاه تر بود. براي ناهار سيب زميني پخته و تخم مرغ آب پز داشتيم. در فكر خوردنش بوديم كه سگي دنبالمان راه افتاد و آنقدر خودش را لوس كرد كه تمام غذايمان را به او بخشيديم و با شكم گرسنه به سمت ونداربن حركت كرديم. قرارگاه خلوت بود و رانندگي تا تهران با اين بي خوابي شبانه بدترين قسمت  ماجرا...

درياچه لشكرك  گردون كوه و مناره و خرسان ها

به سمت قله لشكرك

آزادكوه و دماوند........شايد روزي.....

لشكرك بزرگ و كوچك

جانپناه گردون كوه

نفرات برنامه: مهدي الف استوار. نيما اسكندري