سركچال ها
صدای پای زمستان را می شنوم. چیزی تا آمدنش نمانده است.کاش زمستان ها 9 ماه بود و سه ماه پاییز راهم به انتظار این 9 ماه می ماندیم تا نعمت حضورش کمرنگ نشود. زمستان در راه است و باز هزار نقشه و باز هزار حسرت که کاش فرصت بیشتری داشتیم. نمی دانم این برف و سرما چه دارد که با آمدنش بیشتر دور هم جمع می شویم. سال قبل این موقع ها سیاه کمان بودیم وهمان کمان سیاه زه دوستیمان را که از آن برنامه آغاز شده تا اینجا کشيده است.
قرار بود برای آمادگی و هماهنگی دوستان برنامه ای دو روزه را در البرز مرکزی اجرا کنیم و کجا بهتر از خط الراس سرکچال ها و برج و خلنو.
95/9/26 ساعت 6 صبح از تهران به سمت فشم و شمشک رفتیم. برف دیشب منطقه را سفید پوش کرده بود. با گذر از فشم و شمشک به روستای سپیدستون رسیدیم. كم كم آماده شديم و ساعت 8 صبح حركت را آغاز كرديم. از رد پاها ي تازه معلوم بود كه تيمي جلوي ما در مسير است. از سپيدستون گذشتيم و به آن دو ويلاي زيبا و جمع و جور كه به سبك و سياق ويلاهاي اروپايي ساخته شده رسيديم. كارشناسي علما در مورد ويلاها شنيدني بود و داستان "وصف العيش...نصف العيش" را تداعي مي كرد. در انتخاب مسير صعود مردد بوديم. هدف امروزمان صعود يالي بود كه در سمت چپ ديواره بزرگ شمشك قرار داشت اما برفكوبي سنگين مسير و اينكه مسير منتهي به پناهگاه كوبيده شده بود كمي قلقلكمان مي داد كه طرح اوليه را رها كنيم و راحت و آسوده به پناهگاه برويم. خودم هم نمي دانم كه چه جوي بر فضا حاكم شد كه گفتيم براي تمرين آمده ايم، مسير برفكوبي شده فايده اي ندارد و مسير را به سمت يال كنار ديواره ادامه داديم. محسن خواب آلود بود و ديشب را تا ديروقت در مراسم عروسي گذرانده بود و نيمه شب فقط رسيده بود كت و شلوار را در بياورد و گورتكس بپوشد و يك سره تمام شب را تا تهران رانندگي كند و بي خوابي داشت اذيتش مي كرد. نيم ساعتي توقف كرديم تا محسن زهر خوابش را بگيرد و چرتي بزند. خودمان هم كمي تنقلات خورديم و خلاصه دوباره صعود را آغاز كرديم. برف مسير گولمان زده بودشيب زير ديواره از دور به صورت سفت و كم برف بود و به همين علت يال را رها كرديم و خواستيم با صعود سريع و مستقيم سينه برفي كنار ديواره خودمان را به بالاي آن برسانيم و به خيال خودمان ميانبر بزنيم.حالا بي اغراق تا كمر و گاهي تا سينه در برف پودري فرو مي رفتيم و راه پس و پيش نداشتيم. با تقلاي فراوان به بالاي يال رسيديم. سه ساعت تمام وقت صرف كرده بوديم و اين از نتايج همان جوگيري كاذب بود . شرايط برف بالاي يال كمي بهتر شده بود و مي شد راحت تر بالا رفت. از دو قسمت سنگي گذشتيم. باد سردي مي وزيد و برف ها را به سر و صورتمان مي زد. كمي در پاي راستم كه قبلا سرمازده شده بود احساس سرما مي كردم. بچه ها همه كفش دو پوش و سه پوش داشتند و فقط من با كفش تك پوش صعود مي كردم. با اينكه هوا صاف بود اما سرما حسابي تا مغز استخوان نفوذ مي كرد.بالاخره ساعت 15:30 به بالاي يال رسيديم. امشب قرار بود روي قله سركچال بخوابيم اما برف كوبي مسير و كوله كشي زمان زيادي را از ما گرفته بود. با توجه به شرايط باد و سرماي شديد منطقه تصميم گرفتيم در اولين مكان مناسب چادر بزنيم و صبح روز بعد كمي زودتر حركت كنيم تا زماني را كه امروز از دست داده بوديم جبران كنيم.گردنه روبرويمان مكان مناسبي بود. دو چادر سه نفره و دونفره را برپا كرديم و به داخل آن رفتيم و هر چه را كه داشتيم پوشيديم. گاز را هم روشن كرديم اما باز هم سرد بود. براي گرم شدن راهي بجز رفتن به كيسه خواب نبود. دوساعتي خوابيديم. حالا نوبت شام بود. براي شام كله جوش داشتيم و تا آماده شدنش از هر دري حرف مي زديم. لحظه اي زيپ چادر را باز كردم. مهتاب روبرويمان بود و خط الراس را روشن كرده بود. به محمد رضا گفتم " اين مهتاب روي اين خط الراس چقدر برايم خاطره دارد، يك نيمه شب تنها روي اين خط الراس بودم و مهتاب نوردي مي كردم، بيا بريم يه دوري بزنيم." محمد رضا كمي چپ چپ نگاهم كرد.شام را خورديم. كم كم از فكر مهتاب و خط الراس بيرون آمده بودم پلك هايم سنگين شده بود كه محمد رضا گفت" مهتابش حيفه ، كفش هاتو را گرم كن برويم" .
لباش هاي گورتكس را پوشيديم و كاپشن پر را هم به آن اضافه كرديم و از چادر خارج شديم. با اينكه سريع و بدون بار صعود مي كرديم باز هم گرم نمي شديم. باد بسيار شديد بود و برف ها را به سر و صورتمان مي زد. ساعت 23 به سركچال 3 رسيديم. سركچال هاي يك و دو در ابر فرو رفته بود. دير وقت بود و بايد برمي گشتيم. فردا صبح بايد همين مسير را دوباره صعود مي كرديم. ساعت 24 به چادر رسيديم و به كيسه خواب رفتيم. صبح روز بعد ساعت 6 صبح بيدار شديم. بارش برف و كولاك شديد ديد را كم مي كرد و با اين وضعيت صعود به خلنو عملا منتفي بودو عجله اي براي شروع كار نداشتيم. ساعت 8:30 چادر ها را جمع كرديم و راه افتاديم. هيچ حسي روي پاهايم نداشتم. همه با كاپشن پر صعود مي كرديم. نمي دانم به خاطر هوا بود يا سنگيني كوله ها اما صعود به سركچال 3 نسبت به ديشب خيلي بيشتر طول كشيد.با صعود قلل سركچال سه و دوبه قله سركچال 1 به ارتفاع 4220متر رسيديم. ديدمان كمي بهتر شده بود اما سرما و باد ادامه داشت. حالا در مسير برگشت و يال منتهي به پناهگاه بوديم. قسمتي از مسير شيب تندي داشت و با محسن و سامان هم عرض هم فرود مي رفتيم كه پايم روي برف يخ زده ليز خورد و سقوط كردم. بلافاصله ترمز گرفتم و ديدم جسم قرمز رنگي با سرعت زياد از كنارم گذشت. محسن بود و از شانس بدش 5 متر پايين تر، برفي كه روي آن ليز خورده بود به سنگ ها مي رسيد و متراژ كم برف فرصت هر عكس العملي را از او گرفته بود و محسن تا بچرخد و ترمز كند به پايين اين برف رسيد به شدت به سنگ هاي پايين برخورد كرد و ملقي هم روي آنها زد. به بالاي سرش دويديم. خوشبختانه فقط دماغش شكسته بود خون از آن جاري بود اما سرش آسيبي نديده بود. با آن ضربه اي كه من ديدم اين كمترين جراحت ممكن بود. چقدر حوادث سريع اتفاق مي افتد و كوهنورد با تجربه اي مثل محسن يا كوهنورد كم تجربه تري مثل مرحوم عليپور را نمي شناسد. با خودم فكر مي كردم كه اگر به جاي اين سنگ ها ديواره اي بلند قرار داشت همين سقوط و ليز خوردن روي 5 متر برف مي توانست عواقب وخيمي را داشته باشد. با رسيدن به پناهگاه لجني و استراحتي مختصرو صرف ناهار به سمت سپيدستون حركت كرديم و ساعت 16 به سپيدستون رسيديم.
گزارش تصويري در وبلاگ نمه چال
نفرات برنامه: محسن سام دليري-محمد رضا مختاري- مهدي الف استوار-سامان حمايتكار-نيما اسكندري














