سركچال ها

 

صدای پای زمستان را می شنوم. چیزی تا آمدنش نمانده است.کاش زمستان ها 9 ماه بود و سه ماه پاییز راهم به انتظار این 9 ماه می ماندیم تا نعمت حضورش کمرنگ نشود. زمستان در راه است و باز هزار نقشه و باز هزار حسرت که کاش فرصت بیشتری داشتیم. نمی دانم این برف و سرما چه دارد که با آمدنش بیشتر دور هم جمع می شویم. سال قبل این موقع ها سیاه کمان بودیم وهمان کمان سیاه زه دوستیمان  را که از آن برنامه آغاز شده تا اینجا کشيده است.

قرار بود برای آمادگی و هماهنگی دوستان  برنامه ای دو روزه را در البرز مرکزی اجرا کنیم و کجا بهتر از خط الراس سرکچال ها و برج و خلنو.

95/9/26 ساعت 6 صبح از تهران به سمت فشم و شمشک رفتیم. برف دیشب منطقه را سفید پوش کرده بود.  با گذر از فشم و شمشک به روستای سپیدستون رسیدیم. كم كم آماده شديم و ساعت 8 صبح حركت را آغاز كرديم. از رد پاها ي تازه معلوم بود كه تيمي جلوي ما در مسير است. از سپيدستون گذشتيم  و به آن دو ويلاي زيبا و جمع و جور كه به سبك و سياق ويلاهاي اروپايي ساخته شده  رسيديم. كارشناسي علما در مورد ويلاها شنيدني بود و داستان "وصف العيش...نصف العيش" را تداعي مي كرد. در انتخاب مسير صعود مردد بوديم. هدف امروزمان صعود يالي بود كه در سمت چپ ديواره بزرگ شمشك قرار داشت اما برفكوبي سنگين مسير و اينكه مسير منتهي به پناهگاه كوبيده شده بود كمي قلقلكمان مي داد كه طرح اوليه را رها كنيم و راحت و آسوده به پناهگاه برويم. خودم هم نمي دانم كه چه جوي بر فضا حاكم شد كه گفتيم براي تمرين آمده ايم، مسير برفكوبي شده فايده اي ندارد و مسير را به سمت يال كنار ديواره ادامه داديم. محسن خواب آلود بود و ديشب را تا ديروقت در مراسم عروسي گذرانده بود و نيمه شب فقط رسيده بود كت و شلوار را در بياورد و گورتكس بپوشد و يك سره تمام شب را تا تهران رانندگي كند و بي خوابي داشت اذيتش مي كرد. نيم ساعتي توقف كرديم تا محسن زهر خوابش را بگيرد و چرتي بزند. خودمان هم كمي تنقلات خورديم و خلاصه دوباره صعود را آغاز كرديم. برف مسير گولمان زده بودشيب زير ديواره از دور به صورت سفت و كم برف بود و به همين علت يال را رها كرديم و خواستيم با صعود سريع و مستقيم  سينه برفي كنار ديواره خودمان را به بالاي آن برسانيم و به خيال خودمان ميانبر بزنيم.حالا بي اغراق تا كمر و گاهي تا سينه در برف پودري فرو مي رفتيم و راه پس و پيش نداشتيم. با تقلاي فراوان به بالاي يال رسيديم. سه ساعت تمام وقت صرف كرده بوديم و اين از نتايج همان جوگيري كاذب بود . شرايط برف بالاي يال كمي بهتر شده بود و مي شد راحت تر بالا رفت. از دو قسمت سنگي گذشتيم. باد سردي مي وزيد و برف ها را به سر و صورتمان مي زد. كمي در پاي راستم كه قبلا سرمازده شده بود احساس سرما مي كردم. بچه ها همه كفش دو پوش و سه پوش داشتند و فقط من با كفش تك پوش صعود مي كردم. با اينكه هوا صاف بود اما سرما حسابي تا مغز استخوان نفوذ مي كرد.بالاخره ساعت 15:30 به بالاي يال رسيديم. امشب قرار بود روي قله سركچال بخوابيم اما برف كوبي مسير و كوله كشي زمان زيادي را از ما گرفته بود. با توجه به شرايط باد و سرماي شديد منطقه  تصميم گرفتيم در اولين مكان مناسب چادر بزنيم و صبح روز بعد كمي زودتر حركت كنيم تا زماني را كه امروز از دست داده بوديم جبران كنيم.گردنه روبرويمان مكان مناسبي بود. دو چادر سه نفره و دونفره را برپا كرديم و به داخل آن رفتيم و هر چه را كه داشتيم پوشيديم. گاز را هم روشن كرديم اما باز هم سرد بود. براي گرم شدن راهي بجز رفتن به كيسه خواب نبود. دوساعتي خوابيديم. حالا نوبت شام بود. براي شام كله جوش داشتيم و تا آماده شدنش از هر دري حرف مي زديم. لحظه اي زيپ چادر را باز كردم. مهتاب  روبرويمان بود و خط الراس را روشن كرده بود. به محمد رضا گفتم " اين مهتاب روي اين خط الراس چقدر برايم خاطره دارد، يك نيمه شب تنها روي اين خط الراس بودم و مهتاب نوردي مي كردم، بيا بريم يه دوري بزنيم." محمد رضا كمي چپ چپ نگاهم كرد.شام را خورديم. كم كم از فكر مهتاب و خط الراس بيرون آمده بودم پلك هايم سنگين شده بود كه محمد رضا گفت"  مهتابش حيفه ، كفش هاتو را گرم كن برويم" .

 لباش هاي گورتكس را پوشيديم و كاپشن پر را هم به آن اضافه كرديم و از چادر خارج شديم. با اينكه سريع و بدون بار صعود مي كرديم باز هم گرم نمي شديم. باد بسيار شديد بود و برف ها را به سر و صورتمان مي زد. ساعت 23 به سركچال 3 رسيديم. سركچال هاي يك و دو در ابر فرو رفته بود. دير وقت بود و بايد برمي گشتيم. فردا صبح بايد همين مسير را دوباره صعود مي كرديم.  ساعت 24 به چادر رسيديم و به كيسه خواب رفتيم. صبح روز بعد ساعت 6 صبح بيدار شديم. بارش برف و كولاك  شديد ديد را كم مي كرد و با اين وضعيت صعود به خلنو عملا منتفي بودو عجله اي براي شروع كار نداشتيم. ساعت 8:30 چادر ها را جمع كرديم و راه افتاديم. هيچ حسي روي پاهايم نداشتم. همه با كاپشن پر صعود مي كرديم. نمي دانم به خاطر هوا بود يا سنگيني  كوله ها اما صعود به سركچال 3 نسبت به ديشب خيلي بيشتر طول كشيد.با صعود قلل سركچال سه و دوبه قله سركچال 1 به ارتفاع 4220متر رسيديم. ديدمان كمي بهتر شده بود اما سرما و باد ادامه داشت. حالا در مسير برگشت و يال منتهي به پناهگاه بوديم. قسمتي از مسير شيب تندي داشت و با محسن و سامان هم عرض هم فرود مي رفتيم كه پايم روي برف يخ زده ليز خورد و سقوط كردم. بلافاصله ترمز گرفتم و ديدم جسم قرمز رنگي با سرعت زياد از كنارم گذشت. محسن بود  و از شانس بدش 5 متر پايين تر، برفي كه روي آن ليز خورده بود به سنگ ها مي رسيد و متراژ كم برف فرصت هر عكس العملي را از او گرفته بود و محسن تا بچرخد و ترمز كند به پايين اين برف رسيد به شدت به سنگ هاي پايين برخورد كرد و ملقي هم روي آنها زد. به بالاي سرش دويديم. خوشبختانه فقط دماغش شكسته بود خون از آن جاري بود اما سرش آسيبي نديده بود. با آن ضربه اي كه من ديدم اين كمترين جراحت ممكن بود. چقدر حوادث سريع اتفاق مي افتد و كوهنورد با تجربه اي مثل محسن يا كوهنورد كم تجربه تري مثل مرحوم عليپور را نمي شناسد. با خودم فكر مي كردم كه اگر به جاي اين سنگ ها ديواره اي بلند قرار داشت همين سقوط و ليز خوردن روي 5 متر برف مي توانست عواقب وخيمي را داشته باشد.  با رسيدن به پناهگاه لجني و استراحتي  مختصرو صرف ناهار به سمت سپيدستون حركت كرديم و ساعت 16 به سپيدستون رسيديم.  

گزارش تصويري در وبلاگ نمه چال 

نفرات برنامه: محسن سام دليري-محمد رضا مختاري- مهدي الف استوار-سامان حمايتكار-نيما اسكندري

دعوت به نشست هم انديشي وبلاگ نويسان...

 

به نقل از كلاغ ها:

 

_ پدیده‌ای به نام تلگرام را دیگر همه می‌شناسیم و شاهد آن هستیم که به مانند دیگر حیطه‌های اجتماعی ، شکل‌گیری و ایجاد انواع کانال‌های اطلاع‌رسانی و خبری با موضوع "کوه و کوه‌نوردی ایران" نیز به سرعت در حال انجام است. 


_ عملکرد تعدادی از این کانال‌های اطلاع‌رسانی و خبری در تلگرام ، منحط و ناسالم است.  آنها اخبار و مطالب وبلاگ‌ها و سایت ها را می‌دزدند و با امضای خود در کانال خبری‌شان منتشر می‌کنند.


_ این روزها دزدی مطالب و اخبار وبلاگ‌ها و سایت های کوه و کوه‌نوردی توسط تعدادی از کانال‌های تلگرام سرعت بیشتری به خود گرفته است. شاید لازم باشد از دوستان وبلاگ‌نویس و صاحبان سایت‌ها بخواهیم خود را برای گونه‌ای اعتراض و افشاگری علیه این دزدی آشکار آماده کنند و یا از دوستان کوه‌نورد بخواهیم با مشاهده‌ی عملکرد ناسالم مدیران کانال در زمینهانتشار اخبار و مطالب بدون ذکر منابع و ماخذ ، آن کانال را ترک کنند.

 

 

 

و دعوت از دوستان کوه نویس برای نشست فصلی پائیز

سه شنبه 23 آذر ... پارک آب و آتش ... رستوران گپ 

ساعت 19

موضوع:

گفت و گو و هم فکری در باره ی مسائل و مشکلات فعلی کانال های تلگرام

از مدیران و دست اندرکاران کانال های فعال تلگرام ( با مضمون کوه و کوه نوردی) نیز دعوت می شود در این دیدار و گفت و گوی دوستانه حضور داشته باشند.

 

 

 

 

"شعر دزد شنیده بودیم اما شاعر دزد ندیده بودیم"

داستان غریبیست. نمی دانم بخندم یا گریه کنم یا از تعجب شاخ در بیاورم. هر قدر می خواهم برایتان از گل و بلبل  بگویم نمی شود. یعنی می شود...اما نمی گذارند. امروز نوشته ای به دستم رسید از دوستی خوش ذوق که بوی دردی مشترک را می داد. به خواندنش نشستم. چه زیبا بود گفتارش و چه آشنا بود نوشتارش. جان کلامش دفاع از کوهنویسان مظلوم بود در برابر سرقت ادبی:

 

میشود ..."
در این فضای بیمارگونه مجازی هم دزدی دیدیم!!!
کوه نویسانی را دیدیم که قلمشان به سرقت رفت و از سر فروتنی صاحب قلم جز لبخندی تلخ چیزی ندیدیم پس
میشود به صورت طلبکارش نگریست و سکوت کرد و گذشت...
میشود در پاسخ به دوستی که تو را ندیده سکوت کرد و نشنیده گرفت آنچه را که او با رنگ و رَگ افروخته در قالب یک پیام نثارت میکند...
میشود فراموش کرد آنچه را به غیض یا به طعنه و از سر نارفیقی، در مقابل مطالبت عرضه میدارند ...
 میشود فراموش کرد ، مطالبت را کپی کنند و به نام شخص سومی بنگارند ...
میشود قیافه کارشناس کوه به خود گرفت و در باب کوه، همه چیز نوشت و منتقد بود و نقد کرد ...
.میشود کوله را بست و برداشت و بی هیاهو در را بست و راه افتاد... دور یا نزدیکش مهم نیست...جایش هم مهم نیست البرز باشد یا زاگرس، اُشترانکوه باشد یا توچال یا علم... فقط جایی باشد تا اندکی آرام بفکر فرو رویم و به میشودهایمان بنگریم
قله های ساکت و مغموم این سرزمین بی متولی که در کوچه هایش هر روز قهرمانی رو به قبله میشود، همچنان که تا دیروز ، بودنش پله ای بود برای بالا رفتن برخی، میتوانند اندکی آرامت کنند.
میشود تنها با دوستی صعود کرد و به خانه بازگشت و لذت صعود را در کنج اتاقی کوچک نصف کرد و همچون سیبی گاز زد و خندید...
میشود یواشکی برای کسانی که در سربالایی کوه خسته شده اند، خسته نباشیدی فرستاد بی آنکه غیر بداند...
میشود به جای «نان» ، طنابی قرض داد تا کسی که میتواند از کوه بالا برود به تماشای آفتاب بنشیند...
.میشود...میشود...میشود...و میشود چیزی باشیم غیر از این چیزی که هستیم اینجاست که ذهنم به جمله (دل خوش سیری چند؟!) متبادر میشود...

ذی نافعان: کوه نویسانی که قلمشان به سرقت میرود
نگارش: مهدی لک
کانال کوه نویس
"

 

بلافاصله متن دیگری رسید. چشمانم از حدقه بیرون زده بود. این بار اصل متن بود ولی با امضاء "عباث"!، عباس جعفری  کوهنورد و کوهنویس مانای  کوهنوردی ایران.

لطفاً بخوانید.

 
"تا هنوز!!

میشود تماشا کرد صفحه به صفحه این جعبه جادو را و سکوت کرد و ... گذشت. میشود در پاسخ به دوستی ندیده سکوت کرد ناشنیده گرفت آنچه را که او با رنگ و رگ افروخته از پشت تلفن نثارت کرد. می توان فراموش کرد آنچه را به غیض یا به طعنه و از سر نارفیقی بر پایین مطلبت نوشته اند.می توان نوشت برای همه آنها که رفته اند می شناسیشان یا نمی شناسیشان. برای آنها که درکوه می میرند به حادثه یا به تعلل. می توان قیافه کارشناس ها را به خود گرفت و تحلیل کرد. میتوان منتقد بود و نقد کرد.

می توان در باب همه چیز نوشت آنهم به بهانه کوه .از لمپنیزم تا شون پنیزم!! فقط از باب خالی نبودن این جعبه جادو و اینکه می نویسیم پس حضور داریم . اظهار نظر می کنیم پس لابد کوهنوردی هم می کنیم !! پس جای این همه می توان ننوشت وحتی چاپ نکرد .. می توان کوله پشتی را برداشت بی هیاهو دررا بست و براه افتاد دور یا نزدیک . جایش هم حتی مهم نیست . دره های خاموش البرز یا زاگرس . قله های ساکت و مغموم این سرزمین بی متولی که در کوچه هایش هر روز قهرمانی رو به قبله می شود همچنان که تا دیروز بودنش پله ای بود برای بالا رفتن ! می توان در روستایی کوهستانی یا کویری کوبه ای را به صدا در آورد و دوستی را یافت و از او پرسید که هنوز دل خوش سیری چند؟! . می توان یک طناب بلند بلند بلند ! را کلاف کرد و بر سر شانه انداخت وبراه افتاد هنوز سختون و صخره ها فراوانند و هستند دیواره ها و مسیر هایی که به رنگ و شکوه و افتخار صعود آلوده نگشته اند. تنها یا که با دوستی بی سر وصدا بالا رفت و و فرود آمد و به خانه بازگشت و لذت صعود را در کنج اتاقی کوچک نصف کرد وهمچون سیبی گاز زد و خندید.

میشود یواشکی برای کسانی که خودشان را در سربالایی های کوه خسته کرده اند خسته نباشیدی فرستاد بی آنکه غیر بداند . میشود به تنهایی در غم قهرمان گریست بی آنکه به فرصت طلبی محکوم شد. می توان به جای نان قرض دادن طنابی قرض داد تا که او که می تواند از شانه صخره ای بالا رود و به تماشای آفتاب بنشیند .می توان تلفن را برداشت . حال کسی را پرسید که این روز ها خیلی ها حالش را نمی پرسند . می توان خطی نوشت ز دلتنگی وبرای کسی فرستاد و امیدوار بود که هنوز چشمانش برای خواندن می بیند.می توان از شلوغی ترمینال تا منزل دوستی در کنج خیابانهای خاموش ارومیه به دیدارکسی رفت که سالها تنهایی هایت را با او تقسیم می کردی . میشود اتوبوسی گرفت برای خیابان مهدیه پای گنج نامه به دیدن دوستی که سالهای جوانی را با هم شیب تند کلاغ لان را بالا می کشیدید و او از غم هایش می گفت و از شادیهایش و تو گوش می دادی و صخره ها هم نیز و قله ها هم! می توان شنید از رنج زندان . رنج بیمارستان . غم دیوانگی !آن روز ها هنوز کوه مامن و ملتجا بود . کوله پای در بود و را ه نزدیک و دل ها نزدیک تر شهر خلوت صبح پر آفتاب بود و آفتاب مهربان بود شیب کتل نردو هنوز آنقدر تند نبود و زانوها هنوز رمقی داشت و بینالود با این که بلند ترین بود اما سخت ترین نبود! حسن حسن این بود که کلی شعر از حفظ بود و سر بالایی ها ی کوه با شعر شاملو و اخوان طی می شد و حال از پشت این پنجره هنوز می توان برایش به یاد آن روز ها شعری خواند از اخوان جان که محبوب هر دو تایمان بود.

ای تکیه گاه و پناه غمگین ترین لحظه های کنون بی نگاهت تهی مانده از نور

ای شط شیرین پر شوکت من !

آری تا هنوز فرصت هست می توان از کوه ها بالا رفت ورو به آفتاب نشست و خواند . گوش کن صدا می آید . باز به گمانم کسی در تنهایی در کوه برای خویش آواز می خواند. گوش کن چه غمگنانه هم می خواند.


عباث"


قضاوت با شما!!!

و حالا نوشته احسان بشیرگنجی از فعالان عرصه کوهنویسی را در ادامه بخوانید:

 

"جناب آقاي مهدي لك

با ١٠ماه كپي پيست كردن و مطلب اين و آن بنام خود زدن اعتماد به نفس بالايي مي خواهد كه كسي خود را كوهنويس بنامد. من بعد از نزديك به ١٠ سال توليد محتوي در حوزه كوهنوردي(اعم از عكس و فيلم و گزارش و نگارش مطلب انتقادي از سال ٨٣ تا٩٣) چنين عنواني را با احتياط در مورد خود بكار مي برم چرا كه بودند و هستند بزرگان اهل قلم و انديشه اي كه با دانش فراوان و پيوستگي مطالبشان مارا بهره مند ساخته اند. نياز به نام بردن اسامي اين بزرگواران نيست چرا كه آنان كه دل در گرو اين راه دارند آشنا با نام ها هستند. 

ما آن سالها براي كسب نام و نان مطلبي ننوشتيم. سعي كرديم داشته هايمان را در جامعه ي بزرگتري به اشتراك بگذاريم تا ياد بگيريم گفتمان را، ياد بگيريم نوشتن را و ببينيم كه خورشيدمان كجاست

در اين سالها با رشد شبكه هاي ارتباط جمعي هم افراد بسياري چون شما قارچ وار با كنار كشيدن بسياري از دوستان در حوزه نگارش مطلب در نور كم رشد و نمو كردند كه حاصلش شد سرقت ادبي، تدوين و ويرايش هاي بي مورد همه و همه بخاطر كسب نام و شهرت و نيز به استادي رسيدن بسياري چون جناب جديري كه لابد در طي اين سالها ايشان هم وقت كافي نداشتند براي حضور در جمع دوستان و با آمدن تلگرام فضا را براي فعاليت و كسب درجه استادي مناسب و مساعد ديده اند! 
اكنون به خوبي ميتوانم حس و حال دوست عزيزم نيما اسكندري را كه گله داشت از ظهور تلگرام و خستگي حواشي آن را بفهمم و بپذيرم يا قبول كنم اصرار محمدرضا احمديان گرامي را براي بقاي وبلاگ ها و انتشار مطالب در فضاي آنها را
اين اوج بلاهت يك نويسنده را مي رساند كه با سرقت ادبي يك اثر، از سرقت ادبي كردن گلايه كند! و اوج وقاحت يك نويسنده كه در توجيه و توضيح بنويسد كه به علت كمبود وقت سرقت ادبي كرده ام.

در مورد ادعاي شما و نيز رفتار جناب جديري هم منتظر پاسخ ميمانم. اميد كه پشت نقاب سكوت پنهان نشوند .

پايان سخن به قول شاملوي بزرگ:

من عدوي تو نيستم

انكار تو ام


احسان بشيرگنجي، ١١ آذر٩٥"

 

 به راستی در عجبم از کسانی که در دفاع از کوهنویسانی که قلمشان به سرقت رفته خود سرقت ادبی می کنند.

می شود سکوت کرد، می شود دزدی نکرد، می شود ژست های ادبی نگرفت. می شود خودمان باشیم. می شود وقتی حرف زدن را بلد نیستیم حرف نزدن را بیاموزیم. می شود به شعور مخاطب احترام بگذاریم. می شود حرمت "عباثی" را که نیست نگه داشت و کوهنوشته هایش را سرقت نکرد. می شود ...

و ای کاش لمیدن روی تخت و از کوه نوشتن سختی کوهنوردی را داشت. و ای کاش به به و چه چه های مجازی آنقدر بادمان نمی کرد که فراموش کنیم که هستیم و چه هستیم.

و این داستان من را به یاد این حکایت انداخت:

"روزی حکیم انوری در بازار بلخ می گذشت. هنگامه ای دید. پیش رفت و سری در میان کرد. مردی دید که ایستاده و قصاید انوری را به نام خود می خواند و مردم او را تحسین می کنند. انوری پیش رفت و گفت: ای مرد! این اشعار کیست که می خوانی؟ گفت: اشعار انوری. گفت: تو انوری را می شناسی؟ گفت: چه می گویی؟ انوری منم. انوری بخندید و گفت: شعر دزد شنیده بودم اما شاعر دزد ندیده بودم."

 

                                          

كاسونك به شيوركش

 

شب اربعین بود. روز قبلش آتشكوه بوديم. در خانه جديد لوله آبگرم شوفاژ را كه از زير سراميك ها مي گذشت شناسايي كرده بودم و زاويه ام را طوري تنظيم كرده بودم كه تمام طول بدنم را بپوشاند و ذره اي از گرمايش هدر نرود. چرتم گرفته بود كه سامان پيام داد "فردا چه كاره ايم؟"

با اينكه خواب ندارم دلم مي خواست تا لنگ ظهر بخوابم  و يك تعطيلي هم كه شده به توصيه مادرم عمل كنم و مثل بقيه موهايم را آب و جارو كنم وبا خانواده به پارك بروم و خوش بگذرانم. دوباره وسوسه به سراغم آمد؟ فردا چه كاره ام واقعاَ؟ بعد پارك و رستوران رفتن شبش راحت مي خوابم و مي گويم امروز خوش گذشت؟ فكر زمستان رهايم خواهد كرد؟ نه...پارك و رستوران براي دوران بازنشستگي و كهولت سن بماند بهتر است. گوشي را برداشتم و با سامان براي رفتن به گرمابدرهماهنگ كردم. بنا شد وسايلمان را دو منظوره برداريم. اگر برف اجازه داد بدويم و اگر برف زياد بود يكي از قله هاي اطراف را صعود كنيم. يك بادگير سبك و يك ويفر و كلاه و دستكش و عينكم را برداشتم و همه را به زور داخل كيف كمري گذاشتم.

95/8/30: ساعت 6 صبح به سمت گرمابدر رفتيم. هوا خيلي سرد بود اما از برف در جاده خبري نبود و مي شد دويد. صبحانه ي مختصري  را داخل ماشين خورديم و براي عوض كردن لباس از ماشين پياده شديم. سرما برق از سرمان پرانده بود. به داخل ماشين فرار كرديم. روي لباس بيس پلار نازكي را هم اضافه كرديم. امروز قصد داشتيم از محيط باني روستاي گرمابدر (2541متر) مسير جاده خاكي منتهي به گردنه خاتون خاتون بارگاه(يونزا) به ارتفاع 3126 متر را بدويم. ساعت 7:30شروع كرديم. خودم را لعنت مي كردم كه چرا لباس مناسب تري نياورده ام. گرم نمي شدم. بدن سرد و دويدن در مسير شيب دار تاثيرش را مستقيم بر روي ضربان قلبمان گذاشته بود. كاسونك و شيوركش و پيرزن كلوم سفيد پوش شده بود. سعي مي كردم ريتم دويدنم را با ضربان قلبم تنظيم كنم. در بعضي از قسمت ها آب كف جاده يخ زده بود. باد سردي كه از روبرو مي وزيد باعث برفك زدن پلار خيسم شده بود. به گردنه رسيديم. دويدن اين مسير 8/2 كيلومتري 1:03 (63دقيقه) زمان برده بود. دويدن همين مسافت در شهر و در سطح صاف بين 35 تا 40 دقيقه امكان پذيراست. اسب تنهايي در اين سرما روي گردنه ايستاده بود و با ديدن ما پا به فرار گذاشت. بادگيرم را پوشيدم. يال منتهي به كاسونك پوشيده از برف بود وصعود آن با اسپورتكس راحت نبود. كمي مشورت كرديم و تصميم گرفتيم تا هر جا شد ادامه بدهيم. هر قدر بالاتر مي رفتيم مقدار برف هم بيشتر مي شد و برف كاملا به داخل كفش هايمان رفته بود. بعضي از قسمت ها هم يخ زده بود و كفه كفش درگير نمي شد و بايد از سنگي به سنگ ديگر مي رفتيم و همين عامل باعث از دست دادن زمان مي شد. بالاخره تمام شد و به قله 3640متري كاسونك رسيديم. از دور نوك قله چپكرو از ابرها خارج شده بود و ابر غليظي تمام منطقه را پوشانده بود.خط الراس سنگي زيباي منتهي به شيوركش در ميان ابر فرو رفته بود و گه گاهي خودي نشان مي داد. سرد بود و تنمان خيس عرق و مجالي براي ايستادن نبود. كفش هايمان مثل قالب يخ شده بود و گيرايي نداشت و بايد با دقت گيره ها را انتخاب مي كرديم. عبور ازخط الراس كاسونك به شيوركش  1:02  ساعت زمان برد و ساعت 11:02 به قله شيوركش رسيديم. از گرمابدر تا اينجا 3:32 دقيقه طول كشيده بود و 3300 كيلوكالري سوزانده بودم. تا اينجاي كار چيزي نخورده بوديم.5 دقيقه اي نشستيم و كمي تنقلات خورديم. پاهايم سرد داشت مي شد و بايد برمي گشتيم. از دهليز جنوبي شيوركش به سمت پايين برگشتيم. شيب مسير تند و ريزشي بود . با صداي سامان  به خودم آمدم"سنگ" . سنگ را ديدم و فرار كردم. ظاهرا ردياب داشت و با تغيير جهتي ناگهاني به سمتم آمد و به زانوي پاي راستم خورد. بد جور درد گرفته بود ولي خنده ام هم گرفته بود. ياد مثلي افتاده بودم كه اينجا جاي بازگو كردنش نيست و مضمونش به بدشانسي آدم ها برمي گشت. با فرود از دهليز جنوبي به سمت يال منتهي به گرمابدر تراورس كرديم و با فرود از اين يال به گرمابدر برگشتيم.

كاسونك و شيوركش از گرمابدر

 

 

گردنه خاتون بارگاه

يال منتهي به كاسونك

 به سمت سنگچين كاسونك

كافرا

خط الراس كاسونك به شيوركش

گل يخ

مسير بازگشت

نفرات برنامه:سامان حمايتكار-نيما اسكندري

فايل pdf

كاسه داغ تر از آش

نمي دانم بايد اصلا بنويسم يا ننويسم. داستان اين است كه مدتي است دست و دلم به نوشتن نمي رود. گاهي فكر مي كنم كه چرا؟ براي چي؟ برنامه رفتن من به درد چه كسي مي خورد؟  راستش را بخواهيد حتي به تعطيلي وبلاگ هم فكر كرده ام. اينجا روزي يكي از دل مشغولي هايم بود و كلي با ذوق و شوق به آن سر مي زدم و با اشتياق مطالبش را به روز مي كردم. شايد بهانه ام مشغله باشد اما واقعيت اين است كه مشغله هم نيست. فضاي كوه نويسي به شدت تحت تاثير تلگرام  قرار گرفته و مطالب وبلاگ ها با ذكر منبع يا بي ذكر منبع كپي مي شود و بدون درد سر در اختيار مخاطب قرار مي گيرد. حجم زياد كپي پيست و مطالبي كه اكثرشان بي ارزشند خواننده را خسته و سر در گم مي كند و ديگر وقتي براي وبلاگ ها به عنوان فضاي اصلي كوهنويسي ايران باقي نمي ماند. به لطف اين كانال ها پديده هاي نو ظهورمان ظهور كرده اند و با پيام هاي حاوي فركانس مثبت و صبح به خير و شب بخير هايي كه با صد گل و بلبل ضميمه شده  شب و صبح را خراب مي كنند. اي كاش به صبح بخير و شب بخير و بوس و گل و گلاب ختم مي شد. در اين بين عده اي پيدا مي شوند و خود را وكيل وصي جان كوه نوردان مي دانند. ايشان معتقدند كوهستان بايد از خيابان وليعصر تهران ايمن تر باشد. نردبان و پلكان و طناب كشي قله و تابلو هاي حاوي مضمون كلي "قربونت برم خسته نباشي و عزيز دل انگيز راه از اين وره"و ... براي رساندن هر كوهنوردي با هر سطحي و با هر پوشاكي به قله  و عدم توجه به زخم هاي ماندگارشان بر پيكره كوهستان رسالت الهي اين دلسوزان است وبراي اثبات حقانيت و وظيفه خطيرشان چه نطق هاي آتشيني كه نمي كنند و چه كمپين ها كه راه نمي اندازند. در اين  ميان دست هايي هم از غيب برون مي آيند و كاري مي كنند و شبانه هر چه را كه آنها رشته اند پنبه مي كنند و هفته بعد روز از نو و روزي از نو... به راستي دنياي خنده داريست. كميت كوهنورديمان زياد است كه كيفيتش روز به روز در حال تنزل و پس رفت. وقتي كه بايد صرف آموزش شود صرف اين كارهاي بي ارزش مي شود و اي كاش و اي كاش و اي كاش دوستان دلسوز پيشينه اي قابل قبول در كوهنوردي داشتند كه اگر داشتند مي دانستند كه راه نجات كوهنورد طناب كشي و ... نيست و آدرس را اشتباهي مي روند. مي دانستند كه كوهنوردي مان بيش از طناب كشي و تخريب گسترده به آموزش نياز دارد. همگاني كردن ارتفاعات بلند و ايمن سازي بيش از حد علاوه بر بهم زدم زيبايي كوهستان و آلودگي باعث ايجاد حس اعتماد به نفسي كاذب مي شود واين به معناي افزايش حوادث است و بد بختانه نتيجه اين تفكر را به وضوح در ميان آمار حوادث كوهستان مي توان ديد.  نقش آن هتل پناهگاه در بارگاه سوم دماوند در افزايش حوادث و تخريب محيط زيست چقدر است. پناهگاهي كه تا پارسال در آن يك برانكارد هم نبود ولي باعث هجوم خيل مشتاقان به اين كوه و حوادث فراوان مي شد. كوه ها نياز به استراحت دارند. روز توچال و برگزاري جشن هاي ده و صده و هزاره صعود وناميدن قله به نام " قله عشق " و ... بيشتر شبيه شوهاي تلويزيوني است تا كوهنوردي به معناي واقعيش.

طبيعت را به حال خودرها كنيد و بگذاريد سرما و ارتفاع حد و مرز پيشروي را تعيين كند. لطفا كاسه داغ تر از آش نباشيد.