ماسال به ماسوله

 

اردیبهشت ماه بود. پیشنهاد برنامه ای گل گشت را از یکی از دوستان شنیدم، "برنامه پیاده روی ماسال به ماسوله". تا به حال در برنامه های گل گشت شرکت نکرده بودم. بد نبود. هم فال بود و هم تماشا. تصمیم گرفتم به این برنامه بروم و کمی از زیبایی های بهار و لذت برنامه های گلگشت که تا به حال آن را از خودم گرفته بودم بهره مند شوم. با کلی عجله و بدو بدو به محل قرار رسیدم. راستش کلی جا خوردم.70 نفر برای اجرای برنامه آمده بودند. برای من که عادت به این تعداد و این مدل کوهنوردی نداشتم این جمعیت کمی عجیب بود. خلاصه همگی سوار یک اتوبوس و یک مینی بوس شدیم و راه افتادیم. طبق عادت معمول رانندگان سرویس های دربستی (که معمولا خوش استقبال و بد بدرقه هستند) راننده ما هم از همان ابتدا صدای موزیک را زیاد کرد و دوستان هم نیم ساعتی آن وسط شادی و پای کوبی کردند. شادی های پنهانی... شادی هایی در پشت پرده های کشیده شده اتوبوس. ما به شادی های پنهانی عادت داریم. نمی دانم تا به حال به این موضوع دقت کرده اید یا نه؟ هنگامی که برخی از ماشین ها از داخل تونل عبور می کنند سرنشینان آنها جیغ می زنند، فریاد می کنند، راننده بوق می زند و هنگامی که از تونل خارج می شوند همگی شق و رق و اتوکشیده و باکلاس سر جایشان می نشینند. ظاهرا سهم ما از شادی در جاده های زندگی در این دومین کشور غمگین دنیا هم به اندازه همین تونل های کوتاه و سیاه و محدود و منقطع است. بگذریم! کم کم بحث ها و زمزمه هایی شروع شد. یکی از خانم ها می گفت :"من قبلا جنگل رفته ام. مسیر خیلی خطرناک است، صخره دارد، لیز می خوریم، تا یک ماه باید از بدنمان تیغ خارج کنیم". آن یکی با صدایی جیغ و تو دماغی فریاد می کشید که:"ما اومدیم برنامه ادونچرینگ، ما ماجراجویی می خوایم!". یکی می گفت:" بابا پیاده روی چیه؟! بریم تو کلبه ها جوجه بزنیم!" .خلاصه پس از کلی رای زنی و آرام شدن سر و صداها همه به خواب رفتیم. صبح روز بعد به ماسال رسیدیم. به جز آسمان آبی همه جا سبزبود. قرار بود با سه دستگاه نیسان به ییلاقات ماسال برویم و حرکت را از آنجا آغاز کنیم. پس از آمدن نیسان ها و بارزدن کوله ها و سوار شدن دوستان و در نهایت 2 ساعت نیسان سواری به ییلاقات ماسال رسیدیم. هوا ابری بود و باد سردی می وزید. خانم ادونچرینگ به محض دیدن ابرها فرار را بر قرار ترجیح دادند و با آن پوشاک گران قیمت تنشان و آن کوله پشتی و آن دب دبه و کب کبه به پشت نیسان جهیدند.10 نفر دیگر هم فرار کردند. آن خانم هم که تا صبح در گوش دیگران از مخاطرات این راه پر خطر(ماسال به ماسوله را عرض می کنم) می گفت اول صف متقاضیان رفتن به ماسوله ایستاده بود(ایشان مرا به یاد کسانی می انداخت که شب امتحان می گویند ما درس نخوانده ایم و دست بر قضا همیشه هم 20 می گرفتند). عده ای در برزخ رفتن و نرفتن بودند، یک بار سوار می شدند و بار دیگر پیاده می شدند. عده ای هم به رفتن اصرار داشتند و می گفتند ما به نیت اجرای برنامه آمده ایم. خلاصه با خشم شب سر پرست، ادونچرینگ و دوستانشان پس از انداختن عکس های سلفی به سمت کلبه ها رفتند و بالاخره حرکت آغاز شد.این مسیر با پیمودن جاده خاکی که در نهایت به پاکوبی می رسید که از زیر قله شاه معلم عبور می کرد، به ماسوله می رسید. دو نفر در میان این جمع نا آشنا بودند و در نهایت معلوم شد که راهنمایان ما هستند. یکی ازاین راهنماها آرام و کم حرف بود و دیگری پر حرف و از خود راضی. ما را همچون افراد معلول می دید و خود را چون ابر انسانی که خستگی نمی شناسد. ازهمان   ابتدا شروع کرد:"شما ها فقط وسیله دارید، من با یک شکلات 10 شبانه روز درکوه راه می رم، من با خرس و گراز جنگیدم...". معتقد بودم در مواجه با این افراد باید از راه احترام به آنها وارد شد اما این یکی از آن بد قلق ها بود. یکی از آقایان مسن تیم در رابطه با ادامه مسیر از این راهنمای محترم سوالی پرسید و این جواب را شنید "آخه شما که دو متر سر بالایی رو نمی تونید بیاین به خودتون می گین کوهنورد!". در نهایت قرار شد همراه با جناب راهنما که کلا دید مسیر یابی خوبی نداشت کمی جلوتر از تیم حرکت کنم تا در مسیر یابی دچار اشتباه نشود. با بیان این جمله از طرف راهنما که "من تند می رم تو جلو برو، من برم از نفس می افتی!" حرکتمان را آغاز کردیم. پنج دقیقه بعد راهنما دچار افت قند خون شد وسرش را گرفت و روی زمین ولو شد،کمی شکلات و غذا به او دادیم. حالا دیگر مهربان تر شده بود و به قولی توجیه شده بود که با یک شکلات نمی تواند ده روز راه برود.

 در میانه راه رعد وبرق و باران شدیدی آغاز شد. با خوش شانسی در نزدیکی کلبه ای خالی  بودیم و به داخل آن رفتیم. با تمام شدن باران مسیر را به سمت گردنه روبرو ادامه دادیم. دو گراز بزرگ همراه با توله هایشان روی این گردنه بودند که با رسیدن ما به سرعت فرار کردند. ادامه مسیر از این گردنه با شیب کمی در میان جنگل به سمت پایین می رفت. هنگام گرگ و میش به محل کمپ رسیدیم و در مه غلیظ چادرها را برپا کردیم. صبح روز بعد از خواب بیدار شدیم. جناب راهنما از کم خوابی شکایت داشت و مدعی بود تا صبح نگهبانی می داده تا خرس و پلنگ ما را نخورد!!! صبح روز بعد پس از 2 ساعت راهپیمایی سبک به ماسوله رسیدیم. تلفن همراهم را روشن کردم. اولین اس ام اس این بود "نیما حسن جوادیان سقوط کرده و مرحوم شده". دست وپایم شل شد. حسن را از  زمان دانشجویی در کرمانشاه می شناختم و با هم برنامه های زیادی رفته بودیم. در کرمانشاه در سنگنوردی مطرح شدن دشوار است، بهترین شدن دشوارتر! و حسن بهترین بود. گیج و منگ و بهت زده از این خبر سوار ماشین شدیم و این برنامه برایم با غم از دست دادن دوستی عزیز به پایان رسید.

قله پسنده کوه

منطقه علم کوه همیشه جذبم می کند.تابستان و زمستان ندارد. احساسی که به این منطقه دارم خاص است و متمایز با سایر کوهها. وجود دیواره ، گرده های مختلف و یخچال ها و خط الراس های متعدد علاقمندان به طبیعت را از هر طیف وبا هر سطحی به این منطقه می کشاند.به قول مرحوم حسین طالبی مقدم علم کوه دانشگاه کوهنوردی ایران است.

پسنده کوه ، بارها آن را  دیده بودم. هربار که برای برنامه ای به منطقه علم کوه می رفتیم از دور خودنمایی می کرد اما نمی دانم چرا هیچ وقت پیش نمی آمد تا سری به این قله زیبا بزنیم. به قول معروف بالاخره طلبید وبه زیارتش رفتیم.

پنجشنبه 94/3/21در غالب تیمی 3 نفره به سمت کلاردشت و رودبارک حرکت کردیم. روشن دیوانه وار رانندگی می کرد .در تمام  طول جاده منقبض بودم و به طور غیر ارادی و ناخودآگاه پاهایم را به کف ماشین فشار می دادم تا در صورت تصادف و کندن کمربند ایمنی بتوانم  کمی شتابم را هنگام خروج از شیشه ماشین بگیرم.عجز و التماس و ارعاب و تهدید و ...کارگر نبود. راننده دیگری هم با ما کورس گذاشته بود و روشن هم ول کن ماجرا نبود وتا وقتی خیالش از به زمین مالیدن دماغ طرف به خاک راحت نشد پایش را از روی گاز برنداشت. پروازکنان به ونداربن رسیدیم. ساعت 00:30 بامداد بود و درب قرارگاه  ونداربن بسته بود و یک سگ سیاه بی خاصیت مدام واق واق می کرد.به این خاطر می گویم بی خاصیت که وقتی از نرده ها به داخل حیاط قرارگاه پریدیم کش و قوسی به خود داد و آرام شد و خوابید. کنار درب های بسته قرارگاه شام خوردیم و خوابیدیم.

94/3/22: ساعت 5 بیدار شدیم و پس از صرف صبحانه ساعت 7:06 دقیقه حرکت را آغاز کردیم.هدف ما صعود پسنده کوه از مسیر یال درختی بود.یال درختی یالی است که درست روبه روی قرارگاه ونداربن قرار دارد و به دلیل وجود درختانی کهن سال در اوایل این یال به این نام معروف است. برای رسیدن به یال درختی باید از رودخانه عبور می کردیم.فشار آب بسیار زیاد بود و صدای جابه جایی سنگ ها  درون آب کف آلود رودخانه به گوش می رسید.برای عبور از رودخانه دو راه داشتیم.راه اول عبور از پلی چوبی و دست ساز(یا بهتر بگویم 2 تنه درخت نازک که با چند تخته جعبه میوه به صورت کج و کووله و فاصله دار به هم وصل شده بود.) . با این شدت آب عبور از این پل صراط دیوانگی محض بود. راه دوم عبور از محلی بود  که جاده حصار چال از مسیر منتهی به قرارگاه ونداربن و بریر جدا می شد.ما هم همین کار را کردیم و با گذر از کنار ویلاها به ابتدای یال درختی رسیدیم. صعود را به آرامی آغاز کردیم. شیب مسیر از همان ابتدا تند و نفس گیر بود.مسیر یال پوشیده از گل و گیاه بود و پسنده کوه در این فصل واقعا زیبا بود. به آرامی مسیر را به سمت درختان بالای یال ادامه دادیم. درخت ها از پایین خیلی نزدیک به نظر می رسید اما در عمل اینطور نبود و دورتر از چیزی بود که حدس می زدیم.

با رسیدن به بالای یال تیغه های سنگی مسیر  مقابل چشمانمان نمایان شد. مسیر را درست از بالای یال ادامه دادیم و به اولین قسمت های سنگی مسیر رسیدیم.روشن به دلیل کم خوابی شب قبل و رانندگی از ادامه مسیر منصرف شد و به سمت پایین برگشت. من و پریسا هم به سمت بالا رفتیم. شیب مسیر خیلی زیاد شده بود .ادامه مسیر پس از عبور از قسمت هایی سنگی به قله ای کاذب می رسید و با چرخشی به سمت چپ  و عبور از دست به سنگ های متعدد به شیب تند منتهی به قله می رسید.قسمت های انتهایی مسیر پوشیده از سنگ های ریزشی و خرد بود.

ساعت  11:30به قله رسیدیم.جی پی اس  و ساعت ارتفاع قله را 3865 متر نشان می داد .( در حالی که در نقشه های مختلف ارتفاع قله 4000متر است). ادامه خط الراس به سمت گردنه مارشنو و قلل کلاچبند، چالون ، سیاه سنگ و علم کوه می رسید. حدود 1:5 روی قله ماندیم و از تماشای اطراف لذت بردیم .در این مدت سری هم به گردنه مارشنو زدم. قلل چالون و سیاه کمان، خط الراس کرما کوه به تخت سلیمان و خط الراس دیوچال  به خوبی از پسنده کوه پیدا بود. از همان مسیر که صعود کرده بودیم به سمت پایین بازگشتیم.فرود از این مسیر به مراتب دشوار تر از صعود آن بود.در نهایت با رسیدن به قرارگاه ونداربن و استراحتی مختصر به سمت تهران بازگشتیم.

دره منتهی به حصار چال

کرما کوه

دندان اژدها و تخت سلیمان

جای چادر زیر قله(سمت راست تخت سلیمان-وسط سیاه کمان-سمت چپ چالون)

مسیر منتهی به قله

بر فراز پسنده کوه

دیوچال

نفرات برنامه: روشن قوامیان-پریسا شهبازان-نیما اسکندری

جشنواره صعود های برتر

 

جشنواره صعود های برتر سال 93 هم دیروز برگزار شد و صعود زمستانی خط الراس دنا به عنوان برترین صعود سال 93 انتخاب شد. از صعود های زمستانی خط الراس هفت خوان علم کوه و دره یخار هم تجلیل به عمل آمد.

هدف از نگاشتن این پست ارائه گزارش از برنامه دیروز نیست. در مورد خود جشنواره و نفس برگزاری چنین مراسمی است. متاسفانه چند سالی است که ملاک و سنگ محک ارزیابی کوهنوردان در ایران اجرای صعود های برون مرزی است و جوان تر هایی که می خواهند به هر قیمتی سری در میان سر ها در آورند و نامی در میان نامداران با صرف وقت و هزینه های گزاف اقدام به صعودی توریستی بر روی یکی از قلل هفت یا هشت هزار متری می کنند. صعودی که شاید دهان پر کن باشد،شاید از نظر کمی بالا باشد اما از نظر کیفی اینطور نیست. این صعود ها تکرار است و تکرار است و تکرار.صعود هایی است وابسته به شرپا و یومار.صعود هایی است کم چالش و بدون خلاقیت. در این صعود ها اگر بخت یار باشد و هوا مناسب از بیمار مبتلا به ام اس تا نابینای مطلق برای رسیدن به قله و ثبت رکورد هایی نظیر پیر ترین فاتح، خسته ترین فاتح، جوانترین فاتح و ...با هم رقابت می کنند. در بین این  دوستان کسی را سراغ دارم که با داشتن سه صعود برون مرزی تا به حال علم چال را از نزدیک ندیده است. تا به حال صعود زمستانی موفقی را در دماوند اجرا نکرده است اما تا پای حرف هایش می نشینی از خاطرات و خطرات منطقه مرگ می گوید. نمی خواهم منکر تمام تلاش ها و صعود های  برون مرزی ایرانی باشم . در این بین دوستانی هستند که با کارنامه ای خوب و قابل قبول صعود هایی با عیار بالا را هم در خارج از کشور انجام می دهند اما تعدادشان زیاد نیست.

هنوز هم درهمین کوههای کم ارتفاع تر خودمان خط الراس ها و دیواره ها و قله های صعود نشده بسیاری وجود دارد. هنوز هم دماوند(همین دماوند با آن آمار بالای صعود و با آن همه خطی و یک روزه رو وسرعتی کار و ...) یال هایی را دارد که در زمستان صعود نشده اند. هم چنان صعود زمستانی خط الراس اشترانکوه و چوپار و ... از صعود توریستی در بسیاری از قلل هیمالیا(همراه با شرپا و مسیر کوبیده و طناب پیچ شده) دشوار تر است.

 خوشحالم که همچنان دوستانی هستند که به کیفیت صعودشان بها می دهند و اسیر کمیت ها و تکرار و روزمرگی ها نیستند.خوشحالم که در بین مدیران اجرایی فدراسیون  تفکر بها دادن به صعود های داخلی وجود دارد. هر چند اطمینان دارم تمام دوستان صرفا به منظور شرکت در جشنواره و کسب نام و ... اقدام به اجرای برنامه های نو و داخلی نمی کنند( که اگر چنین بود صعود مسیر های تکراری هیمالیا راه بهتری برای رسیدن به این هدف بود) اما نقش این جشنواره و همایش هایی از این دست را در ایجاد انگیزه در دوستان  نمی توان نادیده گرفت و انکار کرد. امیدوارم شاهد برنامه هایی نو در جشنواره های بعدی باشیم.

با تبریک مجدد به اعضا تیم دنا، تیم گشایش مسیر راژیا و دره یخار بابت صعود های ارزشمندشان. امیدوارم شاهد تداوم موفقیت این دوستان باشیم.

 

دره جهان نما

دره جهان نما یکی از دره های زیبا و بکر در منطقه گرگان است. بارها وصف زیبایی های این دره را شنیده بودم  تا اینکه در تعطیلات 15 خرداد فرصتی برای بازدید از این دره زیبا به وجود آمد. روز حرکت همه کارهایم به تاخیر می افتاد و هیچ کاری درست از آب در نمی آمد. بالاخره دقیقه نود سر قرار حاضر شدیم و ساعت 11 شب به سمت گرگان حرکت کردیم. جاده فیروز کوه بر خلاف تصورمان خلوت بود و از ترافیک های همیشگی این ایام خبری نبود. ساعت 6 صبح به گرگان رسیدیم و به میدان شهرداری گرگان رفتیم. آنجا با احمد غفاری از دره نوردان خوب گرگان قرار داشتیم. با آمدن احمد به سمت محل کار او رفتیم و ماشین ها را در پارکینگ آنجا گذاشتیم و آب بندی لوازم را آغاز کردیم. یک تویوتا لند کروز قدیمی با هماهنگی احمد برای انتقال ما آمده بود. سوار شدن این تیم 11 نفره در این ماشین مربوط به دوران جنگ جهانی دوم خود داستانی پر اشک و آه بود.

با عبور از جاده ای زیبا که از جنگل های جهان نما می گذشت به دشت جهان نما به ارتفاع 1700 متر رسیدیم و با خالی کردن بار ها حرکت خود را در امتداد پاکوب کمرنگی که به ابتدای دره می رسید ادامه دادیم. پس از حدود 45 دقیقه به ابتدای دره رسیدیم. احمد از کمبود آب اظهار شگفتی می کرد. در ابتدای دره پشه های مزاحم در هوا موج می زدند و به محض ورود به دره در گل بستر رودخانه فرو رفتی. در بعضی نقاط تا زیر زانو در گل چسبنده فرو می رفتیم . بی تعارف اوایل دره بد جوری توی ذوق بچه ها زد. ذهنیت ما دره ای شبیه به کمجل یا گزک بود و حالا داشتیم بین تیغ درختان و گِل و پشه ها راهمان را به جلو باز می کردیم.پس از حدود یک ساعت گِل نوردی  به اولین آبشار بی آب دره رسیدیم.احمد از آب فراوان دره در سال های قبل می گفت. یک مشکل مهم دیگر هم این بود که بیشتر بچه ها به امید برداشتن آب از دره آب آشامیدنی کافی به همراه نداشتند و گرما و شرجی بودن هوا باعث تشنگی آنها می شد.به بالای سومین آبشار رسیدیم.حوضچه ای راکد در زیر آبشار قرار داشت .عمق این حوضچه زیاد بود و باید با شنا کردن خود را به انتهای آن می رساندیم.هر قدر به سمت جلو  می رفتیم مناظر دره زیبا تر می شد و کم کم اخم و ناراحتی بچه ها جای خود را به  به به و چه چه و عکاسی داد. این دره واقعا زیبا بود. همه جای اینجا سبز بود حتی سنگ ها.

آبشار ها را یکی پس از دیگری فرود می رفتیم. تیم به سه گروه تقسیم شده بود.عده ای کارگاه ها را می زدند و گروهی طناب ها را به جلو انتقال می دادند وگروه دیگری طناب ها را جمع می کردند. در میانه راه جای پاهای بزرگ و تازه ای  را در میان گل ها دیدیم.رد پای خرس بود. به همراه یکی از دوستان در آخر گروه حرکت می کردیم که دیدیم 3 تا از بچه ها با سرعتی باور نکردنی از دست به سنگی بالا آمدند که در شرایط عادی امکان نداشت بتوانند به این سرعت از آن صعود کنند...

بچه ها خرس...زیر اون سنگه...

با صد قل قل هو الله و نذر و نیاز از این سنگ پایین رفتیم.سنگ سیاهی آنجا بود که دوستان آن را خرس دیده بودند.محو تماشای زیبایی های دره بودیم . با اینکه از آب دره خبری نبود این موضوع چیزی از زیبایی های آن کم نمی کرد. حوالی ساعت 18 به محل مناسبی برای شبمانی رسیدیم. مکانی مسطح با یک کنده خشک و آماده برای آتش شب. از یکی از قسمت های مسیر آب به صورت قطره قطره پایین می چکید.یک کیسه بزرگ را پاره کردیم و آن را در زیر محل ریزش آب قرار دادیم و با چیدن چند سنگ در زیر کیسه (قسمت انتهایی )محلی را برای جمع آوری آب درست کردیم.شیب کیسه به سمت پایین بود و این قطرات آب پس از چکیدن به روی این کیسه در آن محل ذخیره می شد و با همین کار توانستیم در طول شب 4 عدد بطری 1/5 لیتری آب را پر کنیم. پس از برپا کردن آتش و صرف شام هر کس در گوشه ای کیسه خوابش را پهن کرد و خوابید. صبح روز بعد به زیباترین  و بلندترین آبشار های دره رسیدیم و با فرود از آنها و اتمام آخرین آبشار از طریق جاده خاکی و مشخص خود را به انتهای دره رساندیم.آنجا یک ون منتظر ما بود.

نفرات برنامه: حسین امامی(سرپرست)-پریسا شهبازان-احمد غفاری-بابک ماجدیان-مهدی سلطانی-علی ملک محمدی-مرضیه قلیچی-سمیه حسنی-غزاله روانخواه- علیرضا فرخی-نیما اسکندری

شماره آبشار

طول به متر

مشخصات

1

7

کارگاه از درخت و از سمت چپ آبشار.

2

4

به صورت طبیعی میتوان پایین آمد.

3

6

کارگاه با تسمه در سوراخ سنگ.

4

2

کارگاه از درخت.

5

14

کارگاه با تسمه

6

21

کارگاه از درخت

7

7

 

8

8

کارگاه از درخت

9

6

کارگاه از درخت

10

16

کارگاه از درخت

11

3

کارگاه از درخت

12

44

فرود دو مرحله ای- کارگاه اول با طناب پلاستیکی در دور سنگ و کارگاه دوم با تسمه.

13

20

کارگاه با طناب پلاستیکی

14

19

کارگاه با طناب پلاستیکی در بلوک سنگ

15

5

کارگاه با طناب پلاستیکی در دور تنه درخت

16

47

کارگاه بلوک سنگ و استفاده از حلقه u

17

18

کارگاه تسمه بلوک

18

12

کارگاه از درخت

19

11

کارگاه از درخت

20

34

دو رول اسپید با دو حلقه u

21

2

کارگاه از درخت

22

20

کارگاه از درخت

23

50

دو رول، یک اسپید و یک بولت با صفحه دست ساز دو سوراخه

24

30

کارگاه از درخت

25

30

رول بولت

سلام

 

نمی دانم از کجا شروع کنم پس از دو ماه  تعطیلی اجباری در فضای مجازی  و کوهنویسی...دست و دلم به نوشتن نمی رود...گفتنی ها زیاد است. آرشیو وبلاگ (از بهمن ماه سال 92 تا اردیبهشت 94) در اثر اختلال در سرور های بلاگفا از بین رفت اما  با خوش شانسی توانستم نوشته هایم را از نسخه پشتیبانی که برای همین روز مبادا گذاشته بودم دوباره برگردانم.اما تمام نظرات پاک شد.آرشیو قبلی هم پاک شد... تا برگشتن حال و احوالات نوشتن علی الحساب سلام. من هستم...

تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل

 

زاغی بطرف باغ، بطاوس طعنه زد

کاین مرغ زشت روی، چه خودخواه و خودنماست

این خط و خال را نتوان گفت دلکش است

این زیب و رنگ را نتوان گفت دلرباست

پایش کج است و زشت، ازان کج رود براه

دمش چو دم روبه و رنگش چو کهرباست

نوکش، چو نوک بوم سیه‌کار، منحنی است

پشت سرش برآمده و گردنش دوتاست

از فرط عجب و جهل، گمان میبرد که اوست

تنها پرنده‌ای که در این عرصه و فضاست

این جانور نه لایق باغ است و بوستان

این بی‌هنر، نه در خور این مدحت و ثناست

رسم و رهیش نیست، بجز حرص و خودسری

از پا فتادهٔ هوس و کشتهٔ هواست

طاوس خنده کرد که رای تو باطل است

هرگز نگفته است بداندیش، حرف راست

مردم همیشه نقش خوش ما ستوده‌اند

هرگز دلیل را نتوان گفت، ادعاست

بدگوئی تو اینهمه، از فرط بددلی است

از قلب پاک، نیت آلوده بر نخواست

ما عیب خود، هنر نشمردیم هیچگاه

در عیب خویش، ننگرد آنکس که خودستاست

گاه خرام و جلوه بنزهتگه چمن

چشمم ز راه شرم و تاسف، بسوی پاست

ما جز نصیب خویش نخوردیم، لیک زاغ

دزدی کند بهر گذر و باز ناشتاست

در من چه عیب دیده کسی غیر پای زشت

نقص و خرابی و کژی دیگرم کجاست

پیرایه‌ای بعمد، نبستم ببال و پر

آرایش وجود من، ای دوست، بی‌ریاست

ما بهر زیب و رنگ، نکردیم گفتگو

چیزی نخواستیم، فلک داد آنچه خواست

کارآگهی که آب و گل ما بهم سرشت

بر من فزود، آنچه که از خلقت تو کاست

در هر قبیله بیش و کم و خوب و زشت هست

مرغی کلاغ لاشخور و دیگری هماست

صد سال گر بدجله بشویند زاغ را

چون بنگری، همان سیه زشت بینواست

هرگز پر تو را چو پر من نمی‌کنند

مرغی که چون منش پر زیباست مبتلاست

آزادی تو را نگرفت از تو، هیچ کس

ما را همیشه دیدهٔ صیاد در قفاست

فرمانده سپهر، چو حکمی نوشت و داد

کس دم نمیزند که صوابست یا خطاست

ما را برای مشورت، اینجا نخوانده‌اند

از ما و فکر ما، فلک پیر را غناست

احمق، کتاب دید و گمان کرد عالم است

خودبین، بکشتی آمد و پنداشت ناخداست

ما زشت نیستیم، تو صاحب نظر نه‌ای

این خوردگیری، از نظر کوته شماست

طاوس را چه جرم، اگر زاغ زشت روست

این رمزها بدفتر مستوفی قضاست

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پی نوشت: مرا با حقیقت بیازار اما با دروغ آرامم نکن.

یاد ها: اولین یخنوردی من

سال 82 بود. همیشه منتظر جمعه ها بودم تا کوه بروم. در آن زمان تمام برنامه هایم در کوههای همدان خلاصه می شد. نه کسی را می شناختم و نه کسی مرا می شناخت. از وسایل آنچنانی هم خبری نبود. حتی چراغ پیشانی هم نداشتم.  سبلان را از مسیر عادی هم صعود نکرده بودم. از گره های مختلف هم به جز بستن بند کفشم  گره دیگری را بلد نبودم. یاد آن دوران بخیر. به معنای واقعی از کوهنوردیم لذت می بردم. تمام علاقه ام این بود که چشمه آبی پیدا کنم و چای دم کنم و از محیط لذت ببرم.

آشنایی با یکی از دوستان(احمد احسانی) خیلی چیز ها را برایم عوض کرد. احسانی مدرس دانشگاه بود و مربی یخ و برف. هم علم بیانش بسیار خوب بود و هم شیوه آموزشش. او به معنای واقعی معلم بود... کوهنوردی لاغر و سریع، فنی کاری خیلی خوب با اخلاقی جدی و بسیار خشک. آشنایی با احمد احسانی  نقطه عطفی در کوهنوردی من بود. احسانی صبورانه همه چیز را آموزش می داد، خوب هم آموزش می داد اما وقت امتحان گرفتن با کسی تعارف نداشت. امتحان گرفتنش هم سبک و سیاق خاص خود را داشت. مثلا همیشه حرفش این بود که جای بادگیر روی کوله است و بعد از باز کردن کوله اولین چیزی را که باید ببینیم  بادگیر است. یک بار که با هم به سمت پناهگاه یخچال همدان می رفتیم (در فصل بهار) در شیبی تند گفت  "وایسا و کوله ات را در بیار" با در آوردن کوله درب کوله ام را باز کرد و دستش را به درون آن برد و بادگیر اولین چیز نبود. با لگد محکمی کوله ام را به سمت پایین پرتاب کرد. کوله از روی برف های سفت تا ته دره سقوط کرد و تمام لوازمم پخش و پلا شد. از آن روز به بعد(حتی الان ) همیشه بادگیر را بالای کوله می گذارم. یک بار دیگر هم در هنگام شروع تمرین پایم روی طناب رفت و همانجا تمرین را تعطیل کرد و قهر کرد و رفت.

این صرفا ً مقدمه ای بود برای آن سال ها و اوضاع و احوال من. اواخر مرداد سال 82 بود. ترم تابستانی گرفته بودم و نزدیک امتحاناتم بود.

به احسانی گفتم " آقای احسانی، این یخچال سبلان کجاست؟ چطوریه؟ سخته؟"

خیلی جدی گفت "چطور مگه؟"

گفتم "از بچه ها در موردش پرسیدم. بهم گفتن تو راه عادیتو برو یخچال پیشکشت. آخه تو رو چه به یخچال؟ تا حالا تبر یخ  دیدی؟ کلی بهم خندیدن"

گفت "خیلی دلت می خواد بری؟ "

گفتم "یه جورایی بهم بر خورده حرف زدناشون. خیلی دلم می خواد. "

گفت " نه.برای خودت می خوای بری یا برای اونا؟"

گفتم " خودم. دلم می خواد ببینم توانش رو دارم یا نه"

گفت "فردا صبح آماده باش"

برق از سرم پرید. اگر نمی شناختمش فکر می کردم شوخی می کند. اما او اهل شوخی نبود. از طرفی دو روز بعد امتحان پایان ترم داشتم. صدایش را در نیاوردم و گفتم باشه. چی بیارم؟ گفت دیره. به کار خاصی نمی رسیم. من لوازم فنی رو تهیه می کنم  تو هم بقیه چیز ها رو بیار. گفتم چادر؟کیسه خواب؟ گفت چیزی نمی بریم و پایین یخچال بیواک می کنیم. بیواک چی بود؟ معنی آن را هم نمی دانستم. اما نگفتم که نمی دانم در مورد چه چیزی حرف می زنی. گفتم باشه.با خودم گفتم همیشه برای درس وقت هست. قید امتحان را زدم و تصمیم گرفتم به برنامه یخچال برسم.احسانی گفت پول من تو بانکه وقت نمی کنم برم بانک. خرج برنامه با تو تا بعد از برنامه حساب کنیم.

به سرعت همه چیز را جمع کردم.  کیسه خواب هم نبردم. کوله کوچکی را جمع کردم  صبح روز بعد سر قرار حاضر شدم. احسانی کمی دیرتر آمد. به سختی توانسته بود 30 متر طناب.10 پیچ یخ( آن هم چه پیچ هایی) و تبر و کرامپون تهیه کند.نوک کرامپون ها تقریباً گرد شده بود و تبر ها هم جزء قدیمی ترین تبرهای تولید شده بود و از نظر سنگینی چیزی از کلنگ کارگران ساختمانی کم نداشت.

 برای این برنامه فقط پول بلیط را داشتم و هیچ پول دیگری نداشتم. آن زمان مهمان جیب پدرم بودم و پدرم قرار بود تا قبل از رسیدن ما به تبریز پول به حسابم واریز کند.

با رسیدن به تبریز با یک خودرو سواری به سمت مشکین شهر رفتیم.  آنجا بود که احسانی فهمید من برای سبک بار بودن زیر انداز نیاورده ام. کم مانده بود خرخره ام را بجود.  نفری 7 -8 تا شانه خالی تخم مرغ خریدیم تا شب را روی آن بخوابیم و در واقع جایگزین زیر اندازمان شود.

مواد غذایی را هم از مشکین شهر خریدیم و یک لندرور کرایه کردیم و با آن به سمت حسینیه رفتیم. در دو راهی یخچال شمالی و حسینیه پیاده شدیم و به سمت یخچال راه افتادیم. راه رسیدن به کمپ پای یخچال  راه راحتی نبود. بالاخره به کمپ پای یخچال رسیدیم. حالا موقع غذا خوردن بود.غذاها کو؟ هنوز هم نمی دانم چه شد که اینطور شد. کیسه غذاها را زیر صندلی لندرور جا گذاشته بودیم و یادمان رفته بود آن را برداریم. یعنی من فکر کرده بودم که احسانی آن را برداشته و احسانی فکر کرده بود من آن را آورده ام.

حالا احسانی را در نظر بگیرید. یک آدم جدی، مقرراتی و منظم  با من که امروز خرابکاری هایم تمامی نداشت آمده بود یخچال صعود کند و حالا بی غذا و بی زیر انداز مانده بود. از عصبانیت تا شب با من درست و حسابی حرف نمی زد.

 دوستانی که یخچال شمالی سبلان را صعود کرده اند به خوبی می دانند که پای یخچال شمالی یکی از سرد ترین نقاط ایران است. حالا قرار بود ما امشب را در این محل بدون کیسه و چادر و زیر انداز به صبح  برسانیم و روز بعد یخچال را صعود کنیم. کمی محل خوابیدنمان را صاف کردیم و به تماشای یخچال نشستیم. با رفتن آفتاب هوا به شدت سرد شد. احسانی شانه تخم مرغ ها را کنار هم چید و کیسه بیواکش  را پهن کرد و با کاپشن پر و کفش دو پوش به درون آن رفت. من هم همین کار را کردم. اما من کیسه بیواک نداشتم. تقصیری هم نداشتم چون نمی دانستم بیواک چیست. هر چه داشتم را پوشیدم و روی شانه های تخم مرغ دراز کشیدم. دقایق اول تصور می کردم که به به. من چقدر کوهنورد خوبی هستم و دارم به سبکی جدید و مثلا سبکبار کوهنوردی می کنم. اما کم کم سرما خودش را نشان داد. اول زانو هایم سرد شد و بعد ران پایم و بعد کل بدنم و سمفونی دندان هایم شروع به نواختن کرد. مثل بید می لرزیدم. گرسنه و تشنه منتظر سپری شدن این شب سرد بودم. بالاخره گذشت، اما چه گذشتنی...

صبح روز بعد به سمت شیب تند زیر یخچال حرکت کردیم. صعود بر روی مورن ها با کفش های سنگین کار ساده ای نبود. به شدت گرسنه بودم. به ابتدای یخچال رسیدیم. این پیچ های یخ به درد موزه می خورد نه یخنوردی. احتمالا اگر موزه های اروپا می دانستند همچین اجناس عتیقه ای را داریم آن را به قیمت گزافی از ما می خریدند. از این ده تا پیچ سه تای آن کار می کرد. احسانی روش صعود را توضیح داد و سریع شروع کرد. مصیبت بعدی ما طناب 30 متریمان بود. سانت به سانت این طناب فرسوده زدگی داشت و مغزی طناب پیدا بود. قدم به قدم باید کارگاه می زدیم. کارگاه ها شامل یک پیچ و یک تبر بود و در هر طول یک میانی می گذاشتیم.

آن زمان کفش های آسولو دو پوشی را خریده بودم که همانند چشم هایم از آن مراقبت می کردم.این کفش ها 2 شماره به پایم بزرگ بود و هیچ حسی روی کرامپون زدن هایم نداشتم و نامتعادل صعود می کردم. گه گاهی صدای زوزه ای را از کنار گوشم حس می کردم و وقتی در مورد آنها پرسیدم احسانی گفت اینجا پرندگان کوچکی زندگی می کنند و صدای پرواز آنهاست، (البته بعد از برنامه گفت این صداها مربوط به سنگ هایی بوده که گاهاً از بیخ گوشمان می گذشته و او برای اینکه من راحت صعود کنم این موضوع را نگفته بود). کاری که من می کردم هر چه بود یخنوردی نبود، جوک یخنوردی بود. به راحتی نمی توانستم به پاهایم اعتماد کنم. به جای اینکه با کف پا صعود کنم کلا روی نیش های کرامپون صعود می کردم و دوقلو های پایم مثل سنگ سفت شده بود. با اتمام کار از رفتن به کنار دریاچه منصرف شدیم و به سرعت به سمت پایین برگشتیم. حالا به حسینیه رسیده بودیم. چند تیم در منطقه بودند. هر دو ما از تقاضا برای گرفتن غذا خجالت می کشیدیم. عجب وضعیت خنده داری بود. پولمان در عابر بانک بود و هیچ پول نقدی نداشتیم. یک کنسرو ماهی که نیمی از آن را خورده بودند و نیم دیگر آن مثل زغال سیاه شده بود را پیدا کردیم و بی توجه به هر نوع مسمومیتی دل سیری از عزا در آوردیم. روغن آن را هم سر کشیدم. میهمانی کوچک ما با پیدا کردن یک گوجه فرنگی که نصف آن کپک زده بود و یک خوشه کوچک انگور که در کنار سطل زباله مسجد افتاده بود تکمیل تر شد.

شب با سوال از بقیه تیم ها متوجه شدیم لندروری که قرار است آنها را تا پایین برساند بعد از ظهر فردا به حسینیه می رسد. صبح روز بعد احسانی بیدار شده بود و دیدم دارد حاضر می شود. گفتم "احمد آقا کجا می روید؟" گفت "تا ظهر زمان داریم تا قله می روم و سریع بر می گردم"، گفتم  :" منم میام"

گفت" سریع می رم اذیت می شی"

گفتم" اگه نشد می شینم تا شما برگردی"

  معطل نکردم و سریع دنبالش راه افتادم. از همان ابتدا تقریباً می دوید. قلبم از جا داشت کنده می شد اما دلم نمی خواست دریاچه را نبینم و از اینجا بروم. به سنگ محراب رسیدیم. پرسیدم چقدر راه باقی مانده ؟ گفت حالا زیاد مانده.2 ساعتی راه داریم. تو جلو برو من هم میام. 5 دقیقه بعد دریاچه زیبای سبلان در مقابلم ظاهر شد. 2:15 دقیقه از مسجد تا اینجا طول کشیده بود. احسانی کنارم آمد و با همان جدیت دستی روی شانه ام گذاشت و گفت خوب بودی. نای تشکر هم نداشتم. در مسیر بازگشت هر چه سعی کردم به او برسم بی فایده بود.

با آمدن لندرور ها قضیه بی پولی را به راننده  گفتیم و قرار شد با رسیدن به مشکین شهر راننده ما را به کنار عابر بانکی ببرد تا از آنجا پول برداریم و با او تسویه حساب کنیم. حالا کنار عابر بانکی در مشکین شهر بودیم. قسمتی از کارت بانک شکسته بود و هیچ دستگاهی آن را قبول نمی کرد. کم کم راننده داشت عصبانی می شد و ما هم آماده کتک خوردن بودیم که بالاخره یکی از دستگاه های خود پرداز آن را قبول کرد و جانمان را نجات داد. با رفتن راننده به سمت تبریز رفتیم و در بهترین رستوران شهر شام مفصلی خوردیم. آخرین ماشین که از تبریز به همدان می رفت نیم ساعت قبل از رسیدن ما رفته بود و به آن نرسیده بودیم. سوار اتوبوس دیگری شدیم و تصمیم گرفتیم در تاکستان قزوین از این اتوبوس پیاده شویم و با ماشین های گذری به سمت همدان برویم. حالا ساعت 3 صبح بود و ما وسط بیابان ایستاده بودیم تا شاید ماشینی بیاید و ما را با خود ببرد. چند بار سگ های ولگرد آنجا دورمان را گرفتند که با پرتاب سنگ از خجالتشان در آمدیم. تنها ماشین های عبوری کامیون ها بودند. شلوار استرچ مشکی پوشیده بودم و گورتکس زرد رنگی به تن داشتم که از دست سرما کلاه آن را هم گذاشته بودم. رانندگان محترم کامیون هم با این تصور که در آن شب تاریک، در آن بیابان خانمی ایستاده آن چنان ترمز می کردند که صدای ترمزشان در هوا میپیچید اما تا می دیدند من با لهجه غلیظ می گویم " هِمدان " و احسانی که با تبر یخی که برای زدن سگ ها در دست داشت و به سمت آنها می رفت سریع فرار می کردند. شاید فکر می کردند ما راهزنیم. اما ما راهزن نبودیم. در راه ماندگانی بیچاره بودیم.  بالاخره ساعت 9 صبح ماشینی رسید و ما را با خود به سمت همدان برد.

پس از این برنامه 3 بار دیگر به یخچال شمالی سبلان رفتم اما این برنامه چیز دیگری بود. احسانی عزیز، هر جا هستی شاد و سلامت باشی. خیلی چیزها را مدیون تو هستم.

کلکچال ،یه کم سمت چپ

 

کلکچال،یه کم سمت چپ!
+ نوشته شده در شنبه بیست و دوم فروردین ۱۳۹۴ ساعت 12:39 شماره پست: 114

 

اولین کوه امسال، از قبل از عید جایی نرفته بودیم. هنوز تنبلی تعطیلات در تنمان بود و بیدار شدن صبح زود کار راحتی نیست.هوای بهار هم که تاثیر خودش را گذاشته و حسابی بی حال بودیم. بهترین کار شروعی سبک بود. تصمیم ندارم از برنامه کلکچال گزارشی بنویسم.هدفم از نگارش این پست معرفی منطقه ای است که می تواند در فصول مختلف(خصوصاً زمستان )محل خوبی برای تمرین صعودهای ترکیبی باشد.در سمت چپ (غرب)پناهگاه کلکچال چند گرده سنگی زیبایی وجود دارد که در نهایت به گردنه قله(از مسیر نرمال )می رسد. از مهمترین مزایای این گرده نزدیکی آن به شهر،مسیر های متنوع صعود و خلوت بودن آن است.

نفرات برنامه:بابک ماجدیان-پریسا شهبازان-نیما اسکندری

پی نوشت: نام این مسیر را نمی دانم.

چوپان دروغگو

 

مدتی است به دلیل مشغله کاری کمتر به وبلاگ سر می زنم و می نویسم. چند بار هم دستم به نوشتن رفت نوشتم، اما به دلیل معذوریت هایی نتوانستم حرف دلم را بزنم اما تصمیم گرفتم سر بسته مسائلی را بیان کنم.

 نمی دانم چرا عده ای کوهنوردی می کنند و از این کار به دنبال چه هستند؟ گویا دروغ با کوهنوردی بعضی ها عجین شده و این حضرات کوهستان را بهترین مکان برای  پر کردن حفره های روحی و کمبود های شخصیتی می دانند و دست بر قضا انتخاب هوشمندانه ای را هم انجام داده اند. آنجا کسی نیست که ما را ببیند، ما را داوری کند، شاهدی وجود ندارد، اصولاً تنها مدرک ما برای اثبات ادعاهای محیرالعقول دوربین مان است که با توجه به شرایط ،هر بار که صلاح بدانیم  یخ می زند. البته خود ما هم در این میان بی تقصیر نیستیم. بی تفاوتی ما، نبودن تاریخی مدون و مشخص از بسیاری از اولین صعود ها توسط پیشگامانمان، عادت نداشتن ما به خواندن، تحقیق و نوشتن و گاهی محافظه کاری ما باعث شده تا شاهد دُرفشانی این چوپانان دروغگو در هر جمع و محفلی باشیم. نحوه بیان این گزارش ها در مکان های مختلف متفاوت است و این دوستان با توجه به  نوع مخاطب خود از روش های مختلفی برای مجاب کردن مخاطب و تحت تاثیر قرار دادن او استفاده می کنند.

ابتدای امر معتقد بودم این افراد را باید به حال خود رها کرد تا با دنیای خیالی خود خوش باشند اما حالا فکر می کنم همه ما در مورد اتفاقاتی که اطرافمان می افتد مسئولیم و سکوت ما باعث گستاخ تر شدن این افراد می شود. همانطور که آلودگی محیط زیست برای کوهستان مضر است اشاعه دروغ و نشر اکاذیب هم می تواند لطمات جبران ناپذیری را به جامعه کوهنوردی وارد کند.

در زیر اشاره ای به چند مورد می کنم که از نزدیک شاهد آن بوده ام و قضاوت را به شما می سپارم: فرود هفت دقیقه ای از قله توچال تا شیرپلا، صعود زمستانی قلل مناره، ستاره، خرسان جنوبی، ویرانه کوه، خرسان میانی، خرسان شمالی و بازگشت از همین مسیر بدون استفاده از هر نوع وسیله فنی از مسیر حصار چال با زمان رویایی 2 روز از تهران به تهران(2 روز یعنی 48 ساعت،یعنی با کسر 8 ساعت رانندگی و 10 ساعت خواب این صعود بی نظیر در 30 ساعت انجام شده). لازم به ذکر است این صعود حماسی در هوایی طوفانی انجام شده است و شدت این طوفان آنقدر زیاد بوده که یکی از آقایان را باد بلند کرده که با خود ببرد و همنورد از جان گذشته اش او را نجات می دهد. اگر مدرکی از این صعود می خواهید طبق معمول دوربین یخ زده است و جالب تر اینکه گزارش این صعود داده شده و دوستان مدعی اولین صعود زمستانی این منطقه هستند.

صعود زمستانی و یک روزه آسمان کوه،  دست بر قضا این تلاش انجام شده اما صعودی انجام نشده و در گزارش با لحنی خنده دار و صدایی بم در هنگام نمایش آخرین عکس که به عنوان عکس قله نشان داده شد بیان شد "و تمام". درست هم فرمودند :"تمام" اما این تمام ،تمام کردن مسیر و صعود قله نبود بلکه تمام کردن این تلاش بود اما به گونه ای بیان شد که گویا قله صعود شده است.

صعود فری فری فری ...باز هم فری سولو همه مسیر های بیستون، همه یخچال های منطقه دماوند، گرده آلمانها، بنیان گذاری صعود های خط الراسی در ایران از سال 75 گوشه ای از زحمات این علما است.

ادعاهایی از این دست در کوهنوردی ما بسیار است، قضاوت در مورد این ادعاها را به خوانندگان محترم وبلاگ می سپارم.

با احترام به تمام کوهنوردان نیک پندار و نیک گفتار ایران زمین.

وقتی کسی را فریب دادی قبل از اینکه با خود بگویی چه آدم نادانی بود بگو چه آدم خوبی بود که به من اعتماد داشت

 

نقدی بر هفت خوان

در نگارش گزارش برنامه هفت خوان به برخی از مسائل پرداخته نشد و دلیل آن این بود که نمی خواستم خواننده را از حال و هوای برنامه خارج کنم. البته قرار بود در پی نوشت های برنامه هفت خوان توضیحی کوتاه در مورد لوازم ،مسیرهای صعود و ... بنویسم اما به دلیل طولانی بودن گزارش  تصمیم گرفتم  پست جداگانه ای را به این موضوع اختصاص دهم و به پیشنهاد یکی از خوانندگان محترم وبلاگ نقاط ضعف و قوت برنامه و ...را هم از دید خودم بنویسم.

وسایل و تجهیزات:

درست است که وسایل و تجهیزات کوهنورد را بالا نمی برد اما نمی توانیم نقش بسیار مهم وسایل را در اجرای موفق برنامه های زمستانی و سلامت فرد صعود کننده  در نظر نگیریم.

 گاهی مطرح می شود که قدیمی ها با آن لوازم چه کار ها که نمی کردند ، به نظرم این صحبت نوعی مغلطه است. مثلاً چون قدیمی ها با اسب مسافرت می کردند ما هم باید الان همین کار را بکنیم؟ آنها آن ابزارها را داشتند و از آن استفاده می کردند و ما هم این ابزارها را داریم و باید از آن استفاده کنیم. اما انتقادی که به نسل امروز وارد است این است که  توقع از نسل امروز با داشتن این لوازم به روز ،  امکان پیش بینی هوا و ... برای انجام کارهای نو بیشتر است و متاسفانه در عمل کمتر شاهد این موضوع هستیم.

در این برنامه سعی کردم در انتخاب لوازم نهایت دقت را انجام بدهم و تا حد امکان از بردن وسایل اضافه خودداری کنم.

لیست لوازم  شخصی من:

کفش سه پوش lowa expedition6000  ،تصمیم تبلیغ برند خاصی را ندارم اما این کفش بهترین ،گرم ترین و راحت ترین کفشی است که تا به حال از آن استفاده کرده ام. خصوصاً اینکه پاهای من سرمازده  و حساس است و در انتخاب کفش نهایت وسواس را به خرج دادم.

کوله پشتی vaude 60+10- کیسه خواب پرcamp (با دمای آسایش 17- درجه سانتیگراد)-  زیر انداز termarest آکاردونی- کرامپون petzl  -کاپشن گورتکس گایا- شلوار گورتکس آپامهر- فلاسک primus یک لیتری- تبریخ  petzl – لباس استرچ آپامهر و پلار- کاپشن پر west wood- هد لامپ همراه با سه باطری اضافه - جی پی اس گارمین همراه با دو باطری اضافه- هارنس و هشت فرود و کارابین پیچ- یک جفت باتوم کوهنوردی- گتر گردن- کلاه پلار آپامهر- عینک آفتابی julbo- دست کش پر – دو جفت دستکش پلار(آپامهر) و دو جفت پوش دستکش.

لیست لوازم علی:

کفش 2پوش salomon pro termic – شلوار اسکی salomon- کاپشن گورتکس گایا-  کاپشن پر گایا- زیر انداز termarest-عینک julbo- تبر یخ cassin- کرامپون camp- کیسه پر– دستکش پر- استرچ (آپامهر) –کلاه پلار(آپامهر) – دستکش پلار (آپامهر)-گتر (آپامهر)-گتر گردن-دو عدد فلاسک- هارنس و کارابین پیچ و هشت فرود- یک جفت پوش دستکش- هد لامپ- کاپشن پلار- کوله پشتی 60+15  deuter.

بار عمومی و لوازم فنی: کتری- قابلمه- سر گاز kovea MAXIMUM STOVE-دو عدد کپسول – بیل برف camp- یک حلقه نیم طناب 50 متری-3 عدد تسمه(بلوک)- 5 عدد کیل در سایزهای مختلف-3 عدد میخ- 5 عدد کارابین ساده- یک عدد یومار- چادر دو پوش EMS .

نحوه تقسیم بار به این صورت بود که پس از وزن کردن لوازم کتری ،طناب ،لوازم فنی عمومی، سر گاز و یک کپسول به من و چادر ،بیل برف ، یک کپسول و قابلمه به علی رسید.هر کدام از ما حدود 4 کیلوگرم بار عمومی داشتیم.

در مجموع وزن کوله من با احتساب همه لوازم شخصی و عمومی در روز اول به 19 کیلو گرم و در روز های بعد به حدود 22 کیلو گرم رسید اما وزن کوله علی عدود 5 تا 6 کیلو گرم سنگین تر بود و دلیل آن وزن سنگین لوازم شخصی علی محمودی بود. به عنوان مثال کوله من 900گرم از کوله علی سبک تر بود.

در این برنامه برخی از لوازم را از کوله حذف کردم و از نبردن آنها پشیمان نبودم که مهمترین آنها عبارت بود از 1- کاپشن پلار اضافه2- عینک طوفان3- جوراب پر(اما اگر از کفش های فایبرگلاس استفاده می کنید،چون پوش این کفش ها عرق می کند و همیشه مرطوب است جوراب پر را حذف نکنید، بلکه ازجوراب پری استفاده کنید که دهانه گشادی دارد و پایتان با پوش به داخل آن می رود4- کاور کوله پشتی5- لوازم کم وزن و بیهوده ای مثل لیوان(من از لیوان فلاسک استفاده می کردم)،کارد و چنگال، بالش بادی، چراغ روشنایی چادر و ...

تمرینات:

بر خلاف نظر عده ای که می گویند بهترین تمرین برای کوهنوردی ،کوهنوردی است  فکر می کنم هفته ای یک روز فعالیت در آخر هفته نه تنها برای برنامه های سنگین مناسب نیست بلکه برای حفظ سلامتی هم کم است.

تمرینات من مدت ها ست  شامل دو نوع تمرین است . تمرینات جسمی و تمرینات ذهنی. برنامه ای موفق است که شما از نظر ذهنی انجام آن را امکان پذیر بدانید و آن را در ذهنتان شبیه سازی کنید. فکر کردن به صعود، فکر کردن به بیواک های ناخواسته و تمرین تمام مشکلاتی که ممکن است  گوشه ای از ذهن را به عنوان یک نقطه ضعف درگیر کند. به عنوان مثال دلیلی ندارد اولین بیواک ما بیواکی نا خواسته و فلاکت بار باشد. می توان در شرایط کنترل شده و با کمی خلاقیت شرایط بیواک را (حداقل برای ساعاتی) در ساعات سرد شب در فصل زمستان روی پشت بام خانه شبیه سازی کرد(شاید خنده دار باشد). اگر در بستن کرامپون کند هستیم می توانیم این کار را در تمرینات آخر هفته بارها و بارها انجام دهیم تا تسلط لازم را به دست بیاوریم.انجام همه این کارها به راحتی شدنی است ،فقط کمی خلاقیت و حوصله می خواهد.

می توان گاهی اوقات(هر چند ماه یک بار)حتی اگر آب و غذا در کوله هست  ،در صعود چیزی نخورد وننوشید  تا بدن به تدریج عادت کند. من این کار را چند سالی است انجام می دهم و با اینکه می دانم ننوشیدن آب و مایعات برایم مضر است . راه عادت به سختی تمرین سختی کشیدن است.

تمرینات وسط هفته من شامل دویدن(هر جلسه 1 ساعت) ، طناب زدن (1000 تا 2000 تا)، سنگنوردی وکوهنوردی سنگین در روز های تعطیل بود و تمرینات علی شامل دوچرخه سواری و دویدنهای فشرده و سنگین در کوچه باغ های همدان(در مسیر سربالایی)، تمرین با وزنه و کوهنوردی سنگین همراه با کوله سنگین در روز های تعطیل بود.وزن کوله علی در برنامه های یک روزه به بیش از 12 کیلوگرم می رسید و همیشه یک جفت کفش دو پوش  را درون کوله می گذاشت تا در کوله کشی مشکلی نداشته باشد.

------------------------------------------------------------------------------------------------

مسیر های دسترسی به خط الراس هفت خوان:

هفت خوان برازنده ترین نامی است که می توان روی این خط الراس گذاشت. برای دسترسی به هفت خوان مسیر های متنوعی وجود دارد که به شرح زیر است:

1-دره سه هزار: روستاهای درجان و میانرود- صعود به لنگری و ادامه خط الراس به سمت هفت خوان.

2-صعود از مسیر علم چال:سرچال،علم چال، شانه کوه ، فرود به کف یخچال هفت خوان ، صعود به گردنه هفت خوان و ادامه مسیر به سمت لنگری.

3-حصار چال: صعود به لشکرک و ادامه خط الراس به سمت  گردون کوه ، مناره ، ستاره ، خرسان جنوبی و فرود به سمت گردنه هفت خوان و ادامه مسیر به سمت لنگری  و بازگشت  به میانرود.

مسیر سوم به دلیل طولانی بودن و خطر جدی بهمن در منطقه تنگه گلو برای صعود زمستانه مناسب نیست. ما در انتخاب مسیر اول و دوم مردد بودیم . هر یک از این مسیر ها مزایا و معایبی داشتند.

مزیت مسیر 1:

الف) با صعود از این مسیر شانس عبور از خرسان ها یا ادامه مسیر به سمت ماسه چال را از خود نمی گرفتیم. ب) صعود به لنگری با اینکه کار راحتی نبود اما فقط در دو نقطه بهمن گیر بود و در کل این مسیر مسیری ایمن به حساب می آمد.  پ) با انتخاب این مسیر در زمان برنامه صرفه جویی می کردیم.

معایب مسیر اول:  شیب عمومی مسیر به صورت صعودی بود یعنی خط الراس به سمت بالا ارتفاع می گرفت و بلند ترین قله ها در پایان کار قرار داشت.

مزایای مسیر 2:

الف)وجود پناهگاه سر چال.  ب)شیب عمومی مسیر نزولی بود یعنی خط الراس از گردنه هفت خوان به سمت لنگری (در کل) با کاهش ارتفاع همراه بود.

معایب:

الف)مسیر طولانی برای رسیدن به گردنه هفت خوان. ب)مسیر بهمن گیر(بهمن های مسیر کشتی سنگ، لیزونک ، شانه کوه، بهمن پشت شانه کوه  و بهمن گردنه هفت خوان). پ) با انتخاب این مسیر برنامه تنها به صعود به هفت خوان ها محدود می شد که این موضوع مورد علاقه ما نبود و تصمیم به ادامه مسیر را داشتیم (هر چند شرایط آب و هوا در نهایت اجازه این کار را به ما نداد).

در کل به نظرم مسیر شماره 1بهترین مسیر دسترسی به خط الراس هفت خوان است.

توصیه مهم: در صورت انتخاب مسیر یک ایمن ترین مسیر یالی است که از آخرین قله هفت خوان به سمت جنوب و دره آبگرم(مسیر بازگشت ما)می آید. بازگشت مسیر یک از گردنه هفت خوان به سمت دره سه هزار با خطر جدی بهمن های دره و نقاب های بزرگ خط الراس هفت خوان  همراه است.

در صورت انتخاب مسیر دوم، پس از رسیدن به بالای لنگری(برج سنگی مشرف به روستای میانرود) باید به سمت دره آبگرم فرود آمد.(این مسیر را در بازگشت از دره آبگرم به دقت بررسی کردیم. تنها مشکل آن شیب زیاد مسیر است و اما مسیری است ایمن و بدون موانع دشوار سنگی). بازگشت از مسیر مشرف به میانرود(سمت سه هزار،مسیر صعود ما به لنگری) به دلیل وجود برج های سنگی و شیب زیاد مسیر و وجود دو دهلیز بهمن گیر ریسک زیادی دارد.

در صورتی که تیم به هر دلیلی(نظیر حادثه و ...) از وسط خط الراس تصمیم به بازگشت بگیرد بازگشت از مسیر صعود شده روی خط الراس، بدترین تصمیم ممکن است و به نظرم منطقی ترین کار شناسایی یالی ایمن به سمت دره آبگرم است.

 مسیر شناسی نقش مهمی را برای عبوراز خط الراس هایی نظیر هفت خوان و اشتران کوه دارد. اگر هدف تیم صرفاً گذر از هفت خوان باشد به نظرم بردن 50متر طناب و هارنس فقط باعث سنگینی بار خواهد شد. ما در تابستان از این خط الراس عبور نکرده بودیم و ذهنیتی در باره آن نداشتیم به همین خاطر باید دقیق و حساب شده عمل می کردیم . هر چند در برنامه (به دلیل اعتمادی که به هم داشتیم)از طناب استفاده نکردیم اما اگر دوباره روزی فقط با هدف گذر از خط الراس به این منطقه بروم قطعاً 25 متر طناب 7 میل و چند ابزار و تسمه(به جای هارنس)را با خود خواهم برد(حتی اگر استفاده نشود). اما از آنجایی که برنامه ما ممکن بود ادامه یابد، ما برای اطمینان لوازم فنی زیادتری را همراه بردیم .

نقاط ضعف برنامه:

با اینکه به گذشته نمی توان برگشت، اما می شود از آن درس گرفت. مهمترین  ضعف های ما در این برنامه عبارت بود از :

1-عینک اضافه: حادثه سقوط علی و شکستن عینک می توانست مشکلاتی مثل برفکوری را برای علی به وجود بیاورد و بازگشت ما را دچار مشکل کند. از این به بعد در برنامه های زمستانی و چند روزه  قطعا یک عینک اضافه را در کوله قرار خواهیم داد(یک عینک  اضافه برای یک تیم 3-4 نفره). البته به شخصه با بردن عینک اسکی(به عنوان عینک طوفان) مخالفم و آن را باری بیهوده و اضافه می دانم.

2- منطقه علم کوه به دلیل نزدیکی به دریا و ...هوای خاص خود را دارد .پیش بینی سایت های مختلف تا هنگام رفتن ما به منطقه نصف روزبازش خفیف برف بود در حالی که 2/5روز بارش شدید برف ما را کاملاً زمین گیر کرده بود. بنابراین در بارگذاری غذای اضافه را در نظر بگیرید. همچنین فاصله بارگذاری ها زیاد نباشد. البته ما هم در برنامه بارگذاری به غذای اضافه توجه کردیم اما چون بارگذاری دوم ما به نقطه ای که خواستیم نرسید و بارگذاری اول هم به اندازه صعودمان بود، با تغییر ناگهانی و پیش بینی نشده هوا غافلگیر شدیم.

3-محتویات بارگذاری ها را یادداشت کنید و آن را تا زمان برنامه نگه دارید تا در هنگام بستن کوله بتوانید دقیق تر عمل کنید. ما هم این کار را کرده بودیم اما این لیست گم شده بود و از محتویات دقیق هر دبه آگاهی کاملی نداشتیم.

هیچ برنامه ای بی نقص نیست ، هر چند  ممکن است در برنامه ای به دلیل هوای مساعد و خوش شانسی تیم یا پنهان کاری نفرات ضعف های برنامه به خوبی خود را نشان ندهد.

امید است تغییرات را از درون خودمان آغاز کنیم و از گفتن کاستی ها و ضعف ها هراسی نداشته باشیم.

 

نخستین صعود زمستانی خط الراس هفت خوان علم کوه(قسمت پایانی)

 

93/11/14 ساعت5:30 صبح بیدار شدیم. دیشب شب آرامی بود و راحت خوابیدیم. از باد هم خبری نبود. کم کم کوله ها را جمع کردیم و صبحانه را آماده کردیم. برای صبحانه کنسرو عدسی داشتیم. پس از خوردن صبحانه کوله ها را جمع کردیم و ساعت 7:30 راه افتادیم.

یالی نسبتاً طولانی با شیبی متوسط از محل چادر ما به سمت قله ای که ابتدای خط الراس بود می رفت. حرکت را با سرعت آرامی آغاز کردیم. کوله ها کمی سنگین تر از دیروز بود و بار بارگذاری به آن اضافه شده بود. در مسیر صعود این یال چند قله سنگی کاذب قرار داشت که به راحتی قابل عبور بودند. بر خلاف انتظارمان چند محل مسطح در بالای نقابها وجود داشت که می شد با کمی کار آنها را به محل مناسبی برای شبمانی تبدیل کرد. پشیمان بودیم که چرا دیشب بالاتر نیامدیم. در نهایت با سرعتی متوسط به زیر اولین قله خط الراس رسیدیم. شیب منتهی به قله مسیری بود خرد و ریزشی توام با کمی دست به سنگ شدن روی رگه های سنگی فرسوده. با اینکه دست به سنگ های آن سخت نبود اما به دلیل شیب زیاد و خرد بودن سنگ ها عبور از آنها مستلزم دقت زیادی بود. به بالای این قله رسیدیم(ارتفاع 3920 متر،توسط ارتفاع سنج ساعت). ساعت 9:30 بود و صعود تا اینجا دو ساعت زمان برده بود. اینجا ابتدای خط الراس هفت خوان بود و مسیر با شیبی کم به سمت سایر قله ها ادامه می یافت. مسیر را با چشم دنبال کردم . در نهایت برجی سنگی مانع دیدنم می شد. کمی استراحت کردیم و مسیر را به سمت بالا ادامه دادیم. شیب زیاد نبود و سرعت پیشرویمان خوب بود. ادامه خط الراس با کمی تغییر جهت به سمت این برج سنگی می رفت. به نزدیکی های این برج سنگی رسیدیم. ظاهرا بد قلق بود. نقابی قبل از این برج قرار داشت. برای اینکه درگیر این نقاب نشویم از سمت جنوب دو متری را به صورت دست به سنگ پایین رفتیم و نقاب را دور زدیم و به سمت برج رفتیم. قرارمان این بود که تا حد امکان از حمایت استفاده نکنیم تا در زمان صرفه جویی کرده باشیم. البته هارنس ها را از صبح پوشیده بودیم تا در صورت در گیر شدن با سنگ و نبود جای مناسب برای پوشیدن آنها به مشکل نخوریم.

به سمت ابتدای خط الراس

شاخک و علم کوه و تخت سلیمان

سه برج سنگی پشت سر هم قرار داشتند. قسمتهایی از این برج ها که رو به دره سه هزار بود(رخ شمالی) ساختاری کاملاً دیواره ای و عمودی داشت و رخ جنوبی آنها هم همینطور بود اما شیب آن کمتر بود. برای عبور از این برج ها مهمترین ابزار داشتن مهارت در مسیر شناسی بود. هم می شد به قسمت های بد قلقی رفت و درگیر کار با ابزار و صعود و فرود های دشوار شد و کلی وقت تلف کرد و هم می شد با کمی دقت مسیر مناسب و ایمنی را پیدا کرد و گذشت.

با عبور از این برج ها به قسمتی نسبتاً مسطح رسیدیم. برف مسیر زیاد شده بود و نقاب های برفی عظیمی تشکیل شده بود و از دیدن آنها لذت می بردیم. روبرویمان خط الراس با شکوه هفت خوان و قلل خرسان جنوبی و شمالی و علم کوه و شانه کوه و تخت سلیمان به زیبایی هر چه تمام تر پیدا بود. ما چه آدم های خوشبختی بودیم که این زیبایی ها را می دیدیم.

دیدن این مناظر را با هیچ چیزی نمی شد عوض کرد. علم کوه و تخت سلیمان از اینجا چقدر باشکوه بودند. پس از این برج های سنگی مسیر با شیب کمی ارتفاع کم می کرد. هوای امروز سرد بود و باد ملایمی می وزید. پس از این قسمت کم شیب که در نهایت به گردنه کوچکی می رسید یال با شیب متوسطی به سمت یکی دیگر از قله های خط الراس می رفت. این قله دست به سنگ نبود و صعود راحتی داشت. با صعود به این قله ،ادامه خط الراس پس از یک فرود طولانی و کاهش ارتفاع نسبتاً زیادی به گردنه کوچکی می رسید و از آنجا با صعود گرده ای سنگی و دشوار به قله بعدی می رسید. این فرود فرود راحتی نبود و باید در انتخاب مسیر دقت می کردیم. لای سنگ ها پر از برف بود و مدام پایمان بین این سنگ ها گیر می کرد و به همین دلیل نمی توانستیم سریع پایین برویم چون ممکن بود به دلیل این گیر کردن های ناگهانی پایمان آسیب ببیند.

به سمت اولین برج

 

برج هایی که از آن عبور کردیم

نقاب های برفی خط الراس

 

این فرود زمان زیادی را از ما گرفت و در نهایت به گردنه زیر قله رسیدیم. حدود 300 متر مسیر سنگی مقابلمان قرار داشت، آن هم چه مسیری! قطعات بزرگ و صاف سنگ های گرانیتی که فواصل بین آنها توسط برف و یخ پر شده بود. صعود این قسمت اصلا کار راحتی نبود و با این باری که داشتیم کار ما هم نبود. تصمیم گرفتیم از ریشه های این سنگ های گرانیتی خودمان را به دهلیز پشتی آنها برسانیم و با صعود این دهلیز که ترکیبی از سنگ های بزرگ و شیب تند برفی بود خودمان را به بالای خط الراس برسانیم. این مسیر خیلی ساده تر بود. از ریشه سنگ ها شروع به تراورس کردیم. برف نرم بود و عمق آن تا ساق پا می رسید. مسیر مناسبی را برای صعود مجدد و رسیدن به خط الراس دیدیم. باید چند متر دیگر تراورس می کردیم و خودمان را به رگه ای سنگی می رساندیم که ظاهر مناسبی داشت و به نظر می رسید به راحتی ما را به بالا برساند. علی چند متری جلوتر از من بود و داشت به سمت این سنگ ها می رفت. ناگهان دیدم علی پایش روی برف در رفت و با سینه روی برف افتاد و با سرعتی باور نکردنی به سمت پایین سقوط کرد.

 

فریاد می زدم: "علی برگرد.....ترمز کن...علی..." علی با سینه روی برف افتاده بود و سرش به سمت بالا و پایش به سمت دره بود و با باتوم سعی داشت خودش را متوقف کند اما شیب تند مسیر و وزن زیاد کوله او را به عقب کشید و باعث ملق زدنش شد و در نهایت علی از صخره ای دو متری که در مسیر سقوطش قرار داشت به پایین پرت شد. چیزی را که می دیدم باور نمی کردم. همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده بود و شوکه شده بودم. علی پس از افتادن از این صخره باز هم تقلا می کرد و در نهایت با همین مدیریت کردن خودش و دست نکشیدن از تلاش موفق شد ترمز کند. اگر علی متوقف نمی شد و حدود 30 متر دیگر پایین می رفت به قسمتی می رسید که پوشیده ازسنگ های بزرگ  و کوچکی بود و مطمئناً در برخورد با آنها جان سالم به در نمی برد.

فریاد زدم "علی سالمی؟؟"صدایش در نمی آمد اما دستش را بالا آورد و به من فهماند که خوب است. به بالای محلی که علی سقوط کرده بود رفتم. مسیر پوشیده از یخ بود و برفی پودری روی آن را گرفته بود و ما آن را ندیده بودیم. علی فریاد زد عینکم شکسته و شیشه اش را پیدا نمی کنم. شکستن شیشه عینک در اینجا با این همه برف می توانست باعث برفکوری علی بشود و مشکلات جدی را برای ما به وجود بیاورد.

گفتم "ایرادی نداره بیا بالا ببینیم چه کاری می توانیم انجام دهیم". علی هنوز از شوک این سقوط خارج نشده بود و با یک چشم بسته به بالا می آمد و برای اینکه این مسیر یخ زده را دور بزند به سمت صخره ای بلند رفت  و شروع به صعود کرد اما دوباره از ارتفاع 1/5 متری سقوط کرد و بیست متری هم روی برف یخ زده سر خورد و دوباره ترمز کرد و یک لنگه از دستکشش را هم از دست داد (دلیل این سقوط این بود که علی با یک چشم بسته صعود می کرد و متوجه سنگی بزرگ و لق در مسیر نشده بود و با گذاشتن پا روی آن، این سنگ در رفته بود و باعث سقوط او شده بود).

عجب داستانی شده بود. با رسیدن علی متوجه شدم که در هنگام سقوط اول و افتادن از آن سنگ دومتری علی با گونه به سنگ خورده بود و فرم عینکش از قسمت چشم راست شکسته بود و شیشه آن گم شده بود. حالا باید با این آفتاب و برف و عینک شسکته چه کار می کردیم؟ تنها یک راه داشتیم. قسمتی از عینک را که شیشه اش شکسته بود با چسب زینک اکسید به طور کامل پوشاندیم و روزنه کوچکی را باز گذاشتیم تا مانع دید علی نشود. کاپشن گورتکسش هم به خاطر این سقوط از قسمت سینه پاره شده بود اما چیز مهمی نبود.

یک لنگه دستکش و پوش اضافه به او دادم و صعود به سمت بالا را آغاز کردیم. شیب مسیر بسیار زیاد بود و مسیر پر از دست به سنگ های ریزشی بود. علی به خاطر عادت نداشتن به وضعیت دیدش (یک چشم با شیشه و یک چشم بی شیشه) تعادل نداشت. پشت هر سنگی که تصور می کردیم روی خط الراس است سنگ دیگری قرار داشت و رسیدن به بالای خط الراس زمان و انرژی زیادی را از ما گرفت. با رسیدن روی خط الراس مسیر را به سمت قله مقابلمان ادامه دادیم. مسیر از دست به سنگ های مختلفی تشکیل شده بود و عبور از آن ها مستلزم دقت زیادی بود. ساعت 15 بود و باید به دنبال جایی برای شب مانی می گشتیم. ساعت 15:38 به قله رسیدیم. یک متر پایین تر از قله فضای مناسبی برای یک چادر دو نفره وجود داشت و از همه مهمتر اینکه این مکان بادگیر نبود. اما مشکل اساسی این بود که این مکان روی نقابی بزرگ قرار داشت. این نقاب را بررسی کردیم، به اندازه چادر ما جای ایمن وجود داشت. با بیل شروع به کندن برف  کردیم. حدود یک متر از برف روی نقاب را خالی کردیم و چادرمان را برپا کردیم ( 4486متر). دور چادر را هم با بلوک های برف محصور کردیم تا باد اذیتمان نکند.

هوا عالی بود. به درون چادر رفتیم و مقداری آب درست کردیم و خوردیم. یک ساعتی گذشته بود علی زیپ چادر را باز کرد تا مقداری برف بیاورد. باور کردنی نبود. دید کمتر از یک متر شده و بارش شدید برف آغاز شده بود. تا یک ساعت قبل حتی یک لکه ابر هم در آسمان نبود. این ابرها و بارش از کجا آمده بودند؟ طبق پیش بینی سایت قرار بود روز چهار شنبه 4 سانتیمتر برف ببارد. حالا به قول سیاسیون گمانه زنی های ما آغاز شده بود و می گفتیم این احتمالاً همان جبهه هوای متغیر چهار شنبه است که از الان آغاز شده است.

با فواد تماس گرفتیم. فواد گفت روز پنج شنبه هوا خراب می شود نه چهار شنبه و پیش بینی هوا برای چهار شنبه هوایی آفتابی است. بارش شدید برف ادامه داشت و با غروب آفتاب هوا به طرز محسوسی سرد شد.

علی: "نیما شی کنیمان؟"درست هم می گفت. حالا باید چه کار می کردیم. منطقه برایمان ناآشنا بود و با دید محدود نمی توانستیم به مسیر ادامه بدهیم و ممکن بود به دلیل دید محدود به سمت نقابها برویم و همراه با آنها به دره سه هزار سقوط کنیم. از طرفی مواد غذایی و سوخت ما به اندازه ای بود که ما را به گردنه هفت خوان و بارگذاری بعدیمان برساند و برای  این شرایط برنامه ریزی نکرده بودیم و نمی دانستیم که این هوای بد تا کی ادامه خواهد داشت.

تنها راهکار ممکن اجرای سیاست های ریاضت اقتصادی بود. در حال حاضر 6 عدد نان لواش، دو کپسول گاز، یک پنیر یک نفره و دو کنسرو برنج و یک کنسرو قیمه و یک کنسرو قرمه سبزی داشتیم. دراولین مرحله درست کردن چای و نوشیدنی گرم را ممنوع اعلام کردیم. سوختی که صرف گرم کردن آب برای چای می شد می توانست صرف تهیه آب شود.

هوا بسیار سرد بود و بدون گاز روشن کردن نمی توانستیم درون چادر بنشینیم . با خوردن دو شکلات به درون کیسه خوابها رفتیم. آقای شیرازی تماس گرفتند و وضعیتمان را جویا شدند. آقایان کیومرث بابا زاده و سعید اردبیلی هم با زدن اس ام اس پیگیر اوضاعمان بودند. آقای بابازاده در مورد بارش برف روز پنج شنبه  توصیه های لازم را کردند. چقدر حس خوبی است این تنها نبودن ها. این که بزرگ ترها به فکرت باشند. اینکه بدانی پشتوانه ای به بزرگی این نام ها داری. اینکه مردان آن نسل هنوز از جوان تر ها مایوس و نا امید نشده اند و در کنارشان هستند.

با گرم شدن جایمان در کیسه خواب چشمانمان را خواب سنگینی گرفت و به خواب رفتیم. ساعت 24 از خواب بیدار شدم. از سرما خوابم نمی برد و کمی سرم درد می کرد. می دانستم به دلیل گرسنگی و افت قند خون است (نهار و شام نخورده بودیم). علی هم بیدار بود و خوابش نمی برد. یک شکلات کوچک در دهانم گذاشتم  اما آن را نجویدم و گذاشتم به تدریج از راه بزاقم جذب شود. اوضاع بهتر شد. مقداری آب و نمک و آبلیمو درون بطریمان باقی مانده بود. این بطری را همراه با فلاسک ها بین کیسه خواب هایمان گذاشته بودیم و فکر می کردیم به دلیل وجود نمک یخ نخواهد زد. نیمه شب که برای خوردن آب بیدار شدیم دیدیم هم آب فلاسک ها یخ زده و هم آب بطری.

آدم در این شرایط بی خوابی به چه چیز ها که فکر نمی کند. این شرایط گاهی خوب است و گاهی بد. گفتمانی بین خودت با خودت. با خودت حرف می زنی، به اشتباهاتت اعتراف می کنی، حرف هایی را که نگفته ای بازگو می کنی، به گذشته بر می گردی و برای آینده برنامه ریزی می کنی. از خواب خبری نبود. شب یلدایی بود امشب.  مثل والی که روی سطح آب می آید و اکسیژن می گیرد لحظات کوتاهی دماغم را از کیسه خواب خارج می کردم و هوا گیری می کردم و دوباره تمام سرم را درون کیسه خواب می بردم.

جای علی هم ناراحت بود و از صاف نبودن زیرش شکایت داشت. تا صبح بیدار بودیم.

93/11/15 بارش برف از دیشب ادامه داشت و جایی را نمی دیدیم. امروز را باید در چادر می ماندیم. تمام جداره داخلی چادر پوشیده از برفک شده بود. از کیسه خواب خارج شدیم تا برفک ها کیسه خواب را خیس نکند. برفک زدن چادر درمانی ندارد. تمام شب گتر گردنمان جلو دهانمان بود و سرمان هم درون کیسه خواب بود اما باز هم چادر برفک زده بود.

از شدت گرسنگی تهوع داشتم. علی با دستمال داشت برفک ها را پاک می کرد. برای صبحانه یک سوم از پنیر یک نفره را همراه با یک نان لواش(برای دو نفر) خوردیم. کاش می شد چای بخوریم. آقای شیرازی مجدد تماس گرفتند و شرایط را برایشان توضیح دادیم. هر دو ساعت به نوبت بیرون می رفتیم و با بیل برف های اطراف چادر را خالی می کردیم و از مدفون شدن چادر جلوگیری می کردیم. حوالی ظهر آقای بابازاده تماس گرفتند در مورد وضعیت مواد غذایی و شارژ موبایل ها و ... از ما سوال کردند و ما را به صبور بودن و شتابزده عمل نکردن تشویق کردند. علی از بیکاری مناسبت های تقویم را می خواند و می خندیدیم. من هم با حسرت عکس غذای روی کنسرها را می دیدم و آدرس روی کنسروها و شکلات ها را می خواندم. علی می گفت زنگ بزن امداد هوایی بیاید و برایمان جدول بیاورد. راست می گفت، کاش جدول داشتیم. هر بار که برای تمیز کردن چادر بیرون می رفتیم مثل آدم برفی به داخل بر می گشتیم. بارش شدید برف همچنان ادامه داشت. سرمازدگی پای راستم اذیتم می کرد و مدام شصت پایم را می مالیدم. هر بار که علی با فرزندانش حرف می زد احساس گناه می کردم. واقعا کوهنوردی صرفاً ورزش است یا نوعی خود خواهی؟ در این بیکاری ها آدم به چه چیز ها که فکر نمی کند. یاد سال 85 افتاده بودم. زمانی که برای پیمایش غار پراو رفتم .نمی دانم کدام بی وجدانی به مادرم گفته بود هر کس که به این غار رفته از این غار بیرون نیامده و در این غار مرده است و کار مادرم را به بیمارستان و سرم کشانده بود. برای این برنامه هم مادرم برای رفتنم یک خروس نذر کرده بود. متاسفم خروس، تو هم باید تاوان کوه رفتن من را پس بدهی. اما این کار هر چه می خواست باشد، علاقه، عشق، خود خواهی، خود آزاری همراه با دگر آزاری یا هر چیز دیگری! این کار زندگی ما است و دست از آن بر نمی داریم.

در این فقر و بی غذایی و سرما داشتیم برنامه ای را برای زمستان آینده می ریختیم. آن هم چه برنامه ای!

علی صبور بود و به افکار مالیخولیایی من گوش می داد و لبخند می زد. یک فکر گوشه و کنار مغزم را مشغول کرده بود. ما دقیقا روی نقاب بودیم یا لبه نقاب جلوتر از ما بود؟ نکند این نقاب بشکند و ما و چادر همراه با آن کف دره سه هزار برویم! اما چاره ای نبود و باید تحمل می کردیم.

تا ساعت 17 بیرون از کیسه خواب بودیم. بارش برف از دیشب حتی لحظه ای قطع نشده بود. برای شام یک کنسرو برنج همراه با قیمه داشتیم. غذاها کاملاً یخزده بود. بالاخره گاز را روشن کردیم و غذا را داغ کردیم. کم کم می خوردیم تا تمام نشود. با خوردن شام به درون کیسه خواب رفتیم. ساعت 19 آقای شیرازی تماس گرفتند و صحبت مفصلی در مورد مسیر برگشتمان داشتیم. دو طرح را برای مسیر برگشت در نظر داشتیم.1- رسیدن به گردنه هفت خوان و بازگشت از دره سه هزار2-رسیدن به گردنه هفت خوان و بازگشت از علم چال. آقای شیرازی گفتند در مورد برگشت از سه هزار حتی فکر هم نکنید چون با این بارش ها احتمال سقوط بهمن بسیار زیاد خواهد بود. مشکل برگشت از علم چال هم کم نبود. بهمن های مسیر و بازگشتی بدون آب و گاز و غذا.

با این شرایط برف امکان رسیدن به بارگذاری بعدی وجود نداشت زیرا بار ما قبل از قله مناره بود و برای عبور از مناره باید از زیر قله تراورس می کردیم و با این حجم بارش ها این کار منطقی نبود. از طرفی به خاطر وضعیت عینک علی باید زودتر کار را جمع می کردیم و قبل از برفکوریش به پایین بر می گشتیم.

امشب هم شب  سردی بود. قسمت هایی از کیسه خوابم خیس بود. باز هم خواب های بریده بریده و سرما و در نهایت بیداری تا صبح.

93/11/16 : از سرما نمی شد از کیسه خواب ها خارج شد. باد تمام برفک های چادر را روی کیسه خوابها می ریخت و کیسه خواب ها خیس شده بود.

ساعت 9 صبح با آقای شیرازی صحبت کردیم. آقای شیرازی گفتند با آقایان عزیز خلج و ناصر جنانی حرف زده اند و بهترین مسیر بازگشت برای ما فرود از دره آبگرم است. آقای شیرازی تاکید داشتند که از آخرین قله (قبل از گردنه) یالی ایمن و مناسب ما را به کف دره خواهد رساند. امروز تا ظهر مشغول پاک کردن چادر از آب و برفک ها بودیم. بارش برف حوالی ظهر قطع شد اما دید محدود مانع حرکت بود. از ساعت 14 مجدد بارش بسیار شدید برف آغاز شد. امروز از همه این روزها سرد تر بود. به جای صبحانه و نهار نفری یک شکلات خوردیم. اما گرم نمی شدیم. تصمیم گرفتیم چای گرمی بخوریم. خوردن چای شیرین گرم در این سرما چقدر لذت بخش بود و سرحالمان کرد. ساعت  17بارش ها قطع شد و ابرها با آن سرعتی که آمده بودند، رفتند. به بیرون چادر رفتم. از سرما نمی شد ایستاد. برای شام نفری یک نصف لواش را با همان پنیر کذایی یخزده خوردیم و به کیسه خواب ها رفتیم. کیسه ام کاملاً خیس شده بود. پوش کفشم را روی سینه ام گذاشته بودم تا فاصله ای بین کیسه خواب و لباسم ایجاد شود و خیسی آن به لباس تنم منتقل نشود. سرمای امشب بیداد می کرد. شب با همسرم و آقای شیرازی و آقای بابازاده حرف زدم. اگر این دو روز گاز و غذا داشتیم چقدر خوش می گذشت. اما مهم نبود. فردا روز ما بود.

برفک های چادر

نقاب جلو چادر

اتمام بارش ها

 

93/11/17 :نمی توانم بگویم چه ساعتی از خواب بیدار شدم چون تا صبح نخوابیدم اما ساعت 7 از کیسه خواب خارج شدیم. گورتکس ها را روی کاپشن پر پوشیدیم تا خیس نشود. آخرین قسمت این پنیر یک نفره را خوردیم. جمع کردن کوله ها در این سرما داستانی پر اشک و آه بود. بالاخره از چادر دل کندیم و از آن خارج شدیم و سریع چادر را جمع کردیم. باد شدیدی می وزید و شصت دستم کاملاً بی حس شده بود. دیرک های چادر یخ زده بود و جدا نمی شد و باید کلی با بازدم (ها... کردن) آن را گرم می کردیم تا جدا شود. بالاخره تمام شد و کوله ها بسته شد. چند قدمی جلو رفتم. بعضی قسمت ها به خاطر باد دیشب یخ زده بود. کرامپون ها را بستیم و حرکت کردیم. ادامه مسیر ما ارتفاع زیادی کم می کرد و به گردنه ای کوچک  می رسید و دوباره مسیر با شیبی تند ادامه می یافت و به بلند ترین قله هفت خوان می رسید.

 

این فرود واقعاً عذاب آور بود و تکلیفش معلوم نبود. یک قسمت برف پودری و یک قسمت برف یخ زده بود. پایمان مدام بین سنگ ها گیر می کرد. نقاب برفی  بزرگ و بسیار زیبایی روی این گردنه قرار داشت. کاش اینجا غار برفی می کندیم و این چند روز اینقدر عذاب نمی کشیدیم. از گردنه به سمت یال منتهی به قله رفتیم. شیب مسیر زیاد بود اما برفکوبی نداشت و صعود آن با کرامپون به راحتی امکان پذیر بود. به بالای این شیب رسیدیم از اینجا به بعد مسیر پس از تراورس کوتاهی به یال منتهی به قله می رسید. به قله رسیدیم. اینجا بلند ترین قله هفت خوان بود. پس از گرفتن چند عکس یادگاری مسیر را به سمت گردنه ادامه دادیم. مسیر با کمی کاهش ارتفاع به سمت قله باقی مانده مسیر می رفت.این قسمت یکی از خطرناک ترین قسمت های خط الراس بود. شیبی تند و مسیری ترکیبی. با دقت باید مسیر مناسب را پیدا می کردیم. در هنگام صعود دنبال یالی بودیم که آقای شیرازی گفته بودند. قله های باقی مانده نزدیک تر و ساده تر از آن بود که فکر می کردیم.  بالاخره تمام شد. ساعت ها تمرین و برنامه ریزی و سختی برای این چند لحظه کوتاه، به یاد آیدین بزرگی، به یاد پویا کیوان و به یاد حسن زر افشان و به یاد تمام دوستانمان. چقدر احساس سبک بالی می کردم. بار سنگینی از روی دوشمان برداشته شد. حالا دیگر فقط خرسان جنوبی بود که ما را راضی می کرد. یک قله کوچک و کاذب قبل از گردنه قرار داشت و پس از آن به یال منتهی به خرسان می رسیدیم. به سمت آن رفتیم. مسیر اولین هشدارش را داد. برف زیر پایم شکست!

سنگ سماور

50 متر تراورس باقی مانده بود و پنج متر صعود و بعد یال ساده منتهی به خرسان جنوبی. این تراورس از روی خط الراس امکان پذیر نبود و نقابی بزرگ آنجا منتظر ما بود. خواستیم از زیر نقاب عبور کنیم. برف بسیار زیادی در این دهلیز خوابیده بود و دوباره برف ترک خورد. خدایا خرسان را چه کنیم؟ لعنت به وسوسه و تب قله. علی ترک خوردن برف را ندیده بود پس می شد ریسک کرد. به علی گفتم اول من می روم. یک گام به جلو  و دوباره نشست برف. یک لحظه به خودم آمدم و گفتم چه کار داری می کنی؟ حتی اگر به سلامت از این قسمت عبور کنیم و به خرسان برسیم دوباره باید از همین جا رد شویم تا به یال منتهی به دره آبگرم برسیم. دل کندن از خرسان خیلی سخت بود. اما تصمیم منطقی این بود. همه چیز برای حادثه فراهم بود. نقاب، دهلیز پر برف و برف تازه و تثبیت نشده.

قید خرسان را زدیم. شاید وقتی دیگر، حتماً وقتی دیگر! سعی می کردم به آن نگاه نکنم. ناراحتیم را نمی توانستم  پنهان کنم. علی سعی می کرد آرامم کند. می دانستم که حرفش کاملاً درست است و تصمیم ما درست ترین تصمیم، اما باز هم نمی توانستم جلو دلم را بگیرم.

مسیر بازگشت ما یالی بود که درست از آخرین قله هفت خوان جدا می شد و به صورت یالی ایمن و مشخص به کف دره می رسید. در هر دو سمت این یال دهلیزهایی بهمن گیر قرار داشت و این یال از بین این دو دهلیز از قله جدا می شد و پایین می آمد.

حالا کف دره بودیم. دره آبگرم در انتها به شیب تند منتهی به قله ستاره می رسید. ساعت 14:35 به پایین این یال رسیدیم. حالا چه کار کنیم؟ علی گفت تا جایی که می توانیم ارتفاع کم کنیم.

باز هم برفکوبی و برفکوبی و برفکوبی. از سمت جنوبی دره پایین می رفتیم. قسمت شمالی بسیار پر برف بود. این دره از آن دره های طولانی بود و هر چه می رفتیم تمام نمی شد. در نهایت به قسمتی رسیدیم که جهت دره عوض می شد و این دره با چرخشی مشخص به سمت میانرود و درجان می رفت. از این قسمت به بعد رودخانه  از هر دو طرف توسط دیواره هایی احاطه می شد و معلوم بود که مسیر از کنار رودخانه عبور نمی کند. با کمی دقت می شد پاکوب مالرویی را که زیر برف ها بود در بعضی نقاط تشخیص داد. راه مناسب از قسمت شمالی دره(سمت راست دره به سمت درجان،سمت خط الراس هفت خوان) و حدود 200 متر بالاتر از رودخانه به سمت پایین می رفت. به اولین دهلیز بهمن گیر مسیر رسیدیم. به نوبت و با احتیاط از آن عبور کردیم. دومین دهلیز کمی جلوتر از اولی قرار داشت و بهمن آن ریخته بود. با احتیاط از آن هم عبور کردیم. پس از کمی ادامه مسیر به شیبی بسیار تند رسیدیم. برف آن نسبتاً سفت بود و مشکلی از نظر بهمن نداشت اما عبور از آن نیاز به کمی دقت داشت و با کوچکترین لغزشی از ارتفاعی در حدود 150 متر به کف رودخانه سقوط می کردیم. از این قسمت هم با احتیاط و با استفاده از تبر یخ عبور کردیم. حالا دیگر برف دره کم شده بود و به راحتی می شد مسیر را ادامه داد. این پاکوب مجدد ما را به کف دره رساند. از کف دره در امتداد رودخانه دو بار با استفاده از پل هایی دست ساز (اگر بشود به آنها پل بگوییم) از عرض رودخانه عبور کردیم و در نهایت ساعت 19 به میانرود رسیدیم و خبر سلامتیمان را به آقای شیرازی دادیم. حالا باید جایی را برای شب مانی انتخاب می کردیم. پیشنهاد من غسالخانه درجان بود. هم صاف بود و هم آب داشت. اما علی گفت اول شانس مان را در روستا امتحال کنیم.

مسیر دره

در مسیر بازگشت

ساعت 19:20 به درجان رسیدیم. صدای واق واق سگ ها بلند شد. مرد جوانی از خانه خارج شد و با تعجب سر تا پای ما را نگاه می کرد. حالا موقع مظلوم نمایی بود. "آقا میشه یه لیوان آب به ما بدین؟ خیلی خسته ایم!" گوشی را کنار این مرد جوان در آوردم و به راننده زنگ زدم. راننده خطی درجان گفت امشب حاضر نیست بالا بیاید. حالا او یک چیزی می گفت و من کلاً داشتم چیز دیگری می گفتم. او می گفت جاده تاریک است و من می گفتم "آخه ما خسته و گرسنه ایم. غذا نداریم و چادر و کیسه خوابمون خیسه". اون بنده خدا قطع کرده بود و من همچنان از سرما و بد بختی با گوشی خالی درد دل می کردم. بعد که حرفم تمام شد گفتم "آقا عیبی نداره ما امشب رو کنار خونه شما بخوابیم؟ مزاحم شما نمی شیم." اون بنده خدا هم که هنوز موذی بازی ما شهری ها رو نداشت گفت "اینجا که نمی شه، شما مسلمونین، ما هم مسلمونیم. تو کوچه سرده، بیاین خونه ما"

تو دلم گفتم" قربون تو مسلمون برم من"

گفتم "نه ما عادت داریم، شما خانمت خونس ما ناراحتیم اینجوری"

گفت "یه لحظه وایسا خوب"

بعد رفت و کلید یکی از خانه های خالی روستا را برایمان آورد و ما را به آن خانه برد. یک بخاری نفتی هم روشن کرد و گفت: "چیزی احتیاج ندارید؟" ما هم که گرسنه بودیم تقاضای نون کردیم.

مثل مادری که فرزندش را در آغوش می گیرد بخاری را بغل کردم و بی کیسه خواب خوابیدم. ساعت 2 صبح دیدم صدا میاد. علی بود که داشت از گرسنگی نون داغ می کرد و در تاریکی می خورد.

و این برنامه هم تمام شد.

-------------------------------------------------------------------

پی نوشت:

حرف های زیادی دارم برای گفتن و حرف های  زیاد تری دارم برای نگفتن. گفتنی ها را می گویم و نگفتنی ها را در دل نگه می دارم تا شاید زمان بگذرد...

از آقای مهدی شیرازی شروع می کنم که لحظه به لحظه حضورش را در برنامه حس می کردیم، که لحظه لحظه نگرانی را در تماس هایش می دیدیم و می دانستیم که آماده و محیا است برای هر نوع کمکی و می دانستم که با حضورشان تنها نیستیم. محبتتان  جبران نمی شود اما فراموش هم نخواهد شد استاد.

از آقای بابازاده می گویم، بزرگمردی که با اینکه تا به حال از نزدیک ایشان را ندیده ام اما همچون پدری دلسوز با تماس هایشان و راهنمایی هایشان باعث قوت قلب ما بودند. استاد؛ شاگردی شما افتخار من است. ممنونم بابت همه چیز.

با تشکر فراوان از برادران عزیزم روشن قوامیان و فواد رضا پور بابت تمام زحماتشان.

با سپاس از اساتید بزرگوار عزیز خلج، ناصر جنانی، سعید اردبیلی و نعمت اخضری و محمد نوری که با راهنمایی ها و پیام هایشان ما را در اجرای این برنامه یاری کردند.

با سپاس از دوست عزیزم  علی بیات  (روابط عمومی آپامهر) بابت تمام محبت ها و پیگیری هایشان.

با سپاس از گروه تولیدی آپامهر (آقای امزاجردی) بابت محبت ها و حمایت هایشان.

و تشکر فراوان از تمام دوستان و عزیزانی که با تماس ها و کامنت ها و ... به من و علی محمودی لطف داشتند.

لیست لوازم فنی و نکاتی در مورد مسیر در پست جداگانه ای نوشته خواهد شد.

به یاد آیدین، به یاد پویا و به یاد حسن زرافشان

فایل pdf صعود زمستانی خط الراس هفت خوان علم کوه

 

نخستین صعود زمستانی خط الراس هفت خوان علم کوه(قسمت اول)

خط الراس هفت خوان علم کوه!حتی شنیدن نامش هم وسوسه انگیز بود.نخستین بار نام هفت خوان را در فصلنامه کوه شنیدم. خوب به یاد دارم، تیتر مطلب این بود: "او یک آموزگار بود!" و شرح آن در مورد حادثه فوت مرحوم زرافشان در گذر زمستانی خط الراس هفت خوان بود.این نام از آنجا در ذهنم ماند،اما حتی نمی دانستم هفت خوان کجاست.چند سال بعد در برنامه ای تابستانی اولین قله آن را صعود کردم و ازهمانجا مجذوب این منطقه زیبا شدم.من عاشق این منطقه بودم و هیچ یک از قله های ایران در قلبم چنین جایگاهی را نداشت.

امسال از ابتدای سال مصمم بودم تلاشی زمستانی را دراین خط الراس زیبا انجام دهم.در اولین مرحله باید به سراغ نفرات برنامه می رفتم.علی محمودی یکی از بهترین گزینه ها بود.چند سالی بود که صعود های زمستانی را با علی انجام می دادم. علی هم بسیار قوی بود و هم بسیار با اخلاق.علی هم موافقت خود را اعلام کرد و قرار شد با هماهنگی هم مرحله به مرحله کار را جلو ببریم. حالا باید از هفت خوان اطلاعاتی را جمع آوری می کردیم.با استاد محمد نوری تماس گرفتم و ایشان با صبر و حوصله فراوان به تمام سوالاتم پاسخ دادند.پس از هر بار تماس احساس می کردم خیلی چیزهاآموخته ام.

تمریناتمان را از مرداد ماه آغاز کردیم.صبح ها ساعت 4:30 صبح بیدار می شدم و در پارک می دویدم.آن ساعت از صبح به جز من کسی در پارک نبود.تمریناتم شامل یک ساعت دویدن با سرعت متوسط به بالا و طناب زدن بود.هفته ای یک جلسه یک ساعتی هم روی شن می دویدم تا قدرت ماهیچه هایم افزایش یابد.عصرها هم  اگر فرصتی داشتم به سالن سنگنوردی می رفتم و تمرین می کردم وتا قبل از شروع بارش ها هم روی قله ها به سرعت طناب می زدم.حالا داشتیم به اول پاییز نزدیک می شدیم و باید فکری به حال بارگذاری می کردیم.تجربه ای که از برنامه های قبلی داشتم این بود که در فصل زمستان مسیرهایی که به صورت پیمایشی است نیازی به بارگذاری ندارد اما در مسیرهای فنی و دست به سنگ بارگذاری امری ضروری است چرا که در فصل زمستان کوله پشتی به خودی خود سنگین می شود،حالا در نظر بگیرید لوازم فنی،مواد غذایی و سوخت و ... چه فشاری را به فرد صعود کننده وارد می کند و علاوه بر این فشار جسمی چقدر می تواند توانایی او را صعود های ترکیبی کاهش دهد. باید دقیق و حساب شده برنامه ریزی می کردیم.برنامه ای که در ذهن داشتیم دارای دو هدف بود: یک هدف اولیه و یک هدف ثانویه.هدف اولیه ما گذر از خط الراس هفت خوان بود و هدف ثانویه ما ادامه مسیر به سمت خرسان جنوبی و گذر از ویرانه کوه و خرسان میانی و خرسان شمالی و علم کوه و در صورت مناسب نبودن شرایط  برای گذر از ویرانه کوه،ادامه دادن مسیر از خرسان جنوبی به سمت ماسه چال.از طرفی باید به بحث اسپانسر فکر می کردیم.این برنامه هزینه بر بود و می دانستم که پس از این صعود بسیاری از لوازم ما از بین خواهد رفت.پس باید فکری برای جبران بخشی از زیان وارده می کردم. بحث اسپانسرینگ سودی دو طرفه داشت و به قولی معامله ای برد برد بود.هم ما برخی از مایحتاجمان را به دست می آوردیم و هم  در صورت موفقیت ما در برنامه(به عنوان برنامه ای نو و سنگین در زمستان)می توانست تبلیغ خوبی را برای اسپانسرمان به دنبال داشته باشد.با دوست خوبم علی بیات تماس گرفتم. علی ارتباط نزدیکی با آقای علی امزاجردی (تولید کننده محصولات آپامهر )داشت.علی بیات قول همکاری را داد. می دانستم که قولش قول است و برایمان کم نمی گذارد.پس از چند روز با هماهنگی علی بیات به دیدار آقای امزاجردی رفتیم و پس از ساعتی گفتگو لیست لوازم مورد نیازم را در اختیار ایشان قرار دادم . به توافقی نا نوشته رسیدیم و قرار شد آقای امزاجردی لوازم مورد نیازمان را در اختیارمان قرار دهند.

حالا فکرم درگیر دو کار بود.درس خواندن برای کنکور کارشناسی ارشد و آمادگی و تمرین سنگین برای برنامه.این دو با هم جور در نمی آمد.نمی شد صبح ها از خوابم بزنم و بدوم،بعد تا غروب سر کار بروم و بعد سنگنوردی کنم،به زندگی برسم و در کنارش درس هم بخوانم.باید اولویت بندی می کردم و طبق معمول اولویت با کوه بود.کتاب و دفتر را در کشوی پایینی میز اداره گذاشتم و دمبلی را سر کار بردم تا در بی کاری های سر کار هم ورزش کنم(البته پنهانی).

باید به فکر بارگذاری بودیم و قبل از بارش سنگین برف بارها را منتقل می کردیم.روشن قوامیان و فواد رضاپور هم برای شرکت در برنامه اعلام آمادگی کردند.فواد را سالها بود می شناختم و امتحانش را پس داده بود.با روشن هم برنامه های زیادی رفته بودم.قرار شد هر کس هر طور که صلاح می داند تمرین کند و در نهایت قبل از برنامه اصلی با اجرای برنامه ای مشترک به عنوان آخرین هماهنگی ترکیب نهایی تیم را معلوم کنیم. صندوق مشترکی تشکیل دادیم و نفری 150 هزار تومان پول در این صندوق گذاشتیم.حالا صبح تا شب می نوشتم و خط می زدم.عجب داستان خسته کننده ای بود.هر روز در راه برگشت به خانه مقداری مواد غذایی می خریدم و آنها را در گوشه ای انبار می کردم.با این تورم موجودی صندوق ما رو به اتمام بود و پولمان مثل گلوله برفی که در دست آب می شود روز به روز کمتر می شد.خلاصه این خرید کردن ها و نوشتن ها هم تمام شد.برای بارگذاری 3 نقطه را در نظر داشتیم.1-بالای قله لنگری (ابتدای خط الراس هفت خوان،بار دو روز )2-گردنه بین خرسان جنوبی و هفت خوان3-جانپناه خرسان شمالی.

اولین برنامه بارگذاری در اواسط مهر ماه توسط من و روشن قوامیان انجام شد.دو دبه شامل 2 عدد کپسول، 2 عدد کنسرو برنج،اعدد کنسرو قیمه،1عدد کنسرو قرمه سبزی،یک عدد کنسرو لازانیا،1 عدد کنسرو عدسی به همراه مقداری کشمش وچیپس خرما و لواشک و شکلات نانی و نوترابار در هوایی بارانی به بالای قله لنگری منتقل شد. 6 ساعت تمام باران خوردیم و بارها را زیر سنگی بزرگ پنهان کردیم.اما این مقدار بار زیاد نبود و به اندازه ای بود که ما را به گردنه هفت خوان برساند.( در بارگذاری سعی کردیم کشمش خرما و شکلات ها را درون ظرف های پلاستیکی نوشابه بریزیم و آنها را وسط دبه ها قرار بدهیم ودور آنها را با کنسرو و گاز پر کنیم تا از دستبرد راسو و موش ها در امان بماند.روی دبه ها را هم به خوبی با سنگ پوشاندیم).

به زمان دومین بارگذاری نزدیک می شدیم.بارش زود هنگام و سنگین برف پاییزه البرز را سفید پوش کرده بود.برای دومین بارگذاری به همراه علی محمودی و روشن قوامیان به منطقه تنگه گلو رفتیم.حجم زیاد برف متعجبمان کرده بود.هنگام غروب خورشید به منطقه رسیدیم و شب را در تنگه گلو ماندیم.صبح روز بعد با برفکوبی بسیار سنگین خود را به حصار چال رساندیم.قرار بود من بار گردنه هفت خوان را ببرم و علی و روشن بار خرسان شمالی را.اما با این برف نه من به تنهایی به آنجا می رسیدم و نه آنها بدون من به خرسان می رسیدند.برف کف دشت حصار چال به بالای ران می رسید و سرعتمان را کم کرده بود.ازبارگذاری خرسان منصرف شدیم و همه با هم به سمت گردنه هفت خوان رفتیم.به حوالی منار رسیدیم .بیش از این صلاح نبود ادامه دهیم .چون در مسیر برگشت به تاریکی می خوردیم و تشخیص مسیر رسیدن به تنگه گلو با آن برف سنگین و احتمال ریزش بهمن کار آسانی نبود. بارها را همانجا پنهان کردیم و برگشتیم و تصمیم گرفتیم در برنامه اصلی در صورت نیاز یک روز به زمان برنامه اضافه کنیم و بارها را برداریم. حالا دیگر فشار بارگذاری و خرید و...کم شده بود و باید فقط به تمریناتمان می رسیدیم.با علی هماهنگ بودم و هفته ای دو بار صحبت می کردیم و از تمرینات هم با خبر بودیم. تمرینات علی  خیلی سنگین تر از من بود.

پاییز به سرعت گذشت و زمستان رسید.از شدت تمرینات به مرز آسیب رسیده بودم و زانوی پای راستم درد می کرد.دی ماه برای هماهنگی اعضا تیم برنامه مشترکی را در نظر گرفتیم و دماوند را از مسیر یال سیوله برای نخستین بار صعود کردیم.پای روشن دراین برنامه آسیب دید و از ترکیب نهایی تیم کنار رفت.روشن زحمت زیادی را برای این برنامه کشیده بود و قلبا دوست داشتم همراهمان باشد.حالا من و فواد و علی باقی مانده بودیم.حالا باید منتظرهوای خوب می ماندیم.این روزهای آخر پشت سر هم بد می آوردیم.در به در 50 متر طناب 7 میل بودیم.به هر دری می زدیم پیدا نمی شد.مشکل ما طناب نبود و هر کدام از ما چند حلقه طناب داشتیم اما این طناب ها 7 میل و سبک نبودند.کفگیرمان هم به ته دیگ خورده بود و دیگر نه می توانستیم و نه می خواستیم بیش از این هزینه کنیم(خرید کفش 3 پوش و کسری لوازم و ...هزینه های زیادی را به ما تحمیل کره بود)

فواد به دلیل مشکلات کاری دقیقه نودی بود وپس از توافق ما با آقای امزاجردی اعلام آمادگی کرده بود و در مورد تجهیز لوازمش  با آقای امزاجردی صحبتی نشده بود.از طرفی من و علی یک تیشرت  و بادگیر بسیار سبک بهاره و گتر و دستکش  پلار و کلاه پلار را تحویل گرفته بودیم و کاپشن و شلوار گورتکس به عنوان پوشاک اصلی،پوش دستکش (دو انگشتی و سه انگشتی) و جوراب الیاف و کلاه طوفان را هنوز تحویل نگرفته بودیم و بیش از این هم نمی شد منتظر بمانیم.این پوشاک آماده نبود و آماده شدنشان زمان می برد.به همین دلیل تصمیم گرفتیم دیگر منتظر نمانیم و در اولین فرصت اقدام کنیم.از طرفی ما روی 4 نفر حساب کرده بودیم.(دو چادر دو نفره) و حالا که سه نفر شده بودیم چادر سه نفره ارتفاع نداشتیم.آقای شیرازی زحمت کشیدند و چادر سه نفره ای را در اختیارمان قرار دادند تا در صورتی که فواد آمدنی شد مشکلی نداشته باشیم.روشن هم مثل فرشته نجات رسید و مشکل طناب را حل کرد.او یک نیم طناب 50 متری نو برایمان آورده بود.طنابی که تا به حال خودش از آن استفاده نکرده بود.هم خوشحال بودم و هم ناراحت.خوشحال از بابت اینکه دوستانی این چنین دارم و ناراحت برای اینکه نمی توانستم محبتشان را جبران کنم.

دو شب مانده به حرکت فواد هم به دلیل مشکلات کاری نتوانست همراه ما بیاید و من ماندم و علی محمودی.دو روز قبل از حرکت ما بارش برف در ارتفاعات باعث سقوط بهمن و کشته شدن کوهنوردی در ارتفاعات ساکا شده بود.این بارش برف عملا برنامه ما را هم تحت تاثیر قرار می داد.اما یا الان باید می رفتیم یا اینکه قید برنامه را می زدیم.

بد بیاری ها تمامی نداشت.شب قبل برنامه بود و داشتم کوله ام را می بستم.کاپشن پر سبک و گرمی داشتم.وقتی می خواستم آن را درون کوله بگذارم با خودم گفتم "بذار ببینم زیپش سالمه؟"همین که زیپ آن را بستم زیپ آن پاره شد.هر کاری که می توانستم انجام دادم اما درست نشد که نشد.حالا باید چه کار می کردم؟برای تعمیر کاپشن بسیار دیر بود، برای قرض گرفتن از دوستان هم همینطور.تنها راهم بردن کاپشن پر همسرم بود.این کاپشن به من کوچک بود و اندازه ام نبود.خیلی هم گرم نبود.اما چاره ای نبود و باید می ساختم.

93/11/12علی محمودی به تهران آمد و با هم به سمت تنکابن حرکت کردیم.امشب باید به روستای درجان یا میانرود در انتهای دره سه هزار می رفتیم.با رسیدن به تنکابن به خرم آباد رفتیم و در خرم آباد ماشین را در منزل راننده خطی مسیر خرم آباد به درجان گذاشتیم و با او به سمت درجان رفتیم. ساعت 17 به روستای درجان رسیدیم.یک ساعتی تا تاریکی هوا وقت داشتیم.تصمیم گرفتیم به روستای میانرود (آخرین روستا)برویم.8 خانوار در روستای درجان ساکن بودند اما میانرود در زمستان خالی از سکنه بود. وجه تسمیه روستای میانروداین بود که این روستا بین دو رودخانه(که یکی از دره سه هزار جاری بود و دیگری از دره آبگرم)قرار داشت.ساعت 18 در هوایی سرد چادرمان را در روستای میانرود برپا کردیم (ارتفاع 2020متر)و به درون چادر رفتیم.برای شام علی ماکارونی آورده بود و من کنسرو برنج و فسنجان. موقع شام شد.این کنسرو برنج که از برنامه دماوند باقی مانده بود، حالا فاسد بود و شبیه شعله زرد شده بود.این کنسرو را فواد خریده بود، کلی یادش کردیم...مقداری ماکارونی و فسنجان را با هم مخلوط کردیم و خوردیم و ساعت 21خوابیدیم.

93/11/13صبح ساعت 4 بیدار شدیم. صبحانه خوردیم و ساعت 5:30 صعودمان را آغاز کردیم.امروز باید خودمان را به بالای لنگری می رساندیم.حالا این لنگری چه بود؟

لنگری یکی از بد قلق ترین کوه هایی بود که صعود کرده بودم.این کوه ترکیبی از شیب کشنده و بسیار تند،برج های صعب العبور سنگی و بهمن های وحشتناک بود.به آرامی صعودمان را آغاز کردیم.یالی مشخص و مستقیم به برج های بالای مسیر می رسید.هر قدر به سمت بالا می رفتیم شیب مسیر هم زیادتر می شد.قسمت های پایینی مسیر پوشیده از برف یخ زده و گاها آب یخ زده بود.با افزایش ارتفاع  به حجم برف هم اضافه می شد.

لنگری

مسیر صعود به لنگری هفت خوان

قله زیبای تخت سلیمان

به سمت یال

مسیر این یال کش می آمد و هر چه بالا می رفتیم به این برج ها نمی رسیدیم.با سرعت زیادی صعود می کردیم.برآوردمان برای رسیدن به بالای لنگری 10تا 12 ساعت صعود بود.در میانه راه در تیغه های سمت چپمان گله  10 تایی  بزهای کوهی را دیدیم.چقدر زیبا بود.ایستادیم و به بهانه تماشای آنها  استراحتی کردیم و کمی آب خوردیم.برای استراحت ها باید حتما کوله ها را مهار می کردیم تا در شیب تند مسیر نلغزد و به پایین سقوط نکند.هوا عالی و گرم بود.مسیر منتهی به برج ها بسیار پر شیب شده بود و در بسیاری از نقاط ریزشی بود.در نهایت به زیر برجی سنگی و بلند رسیدیم که راه را بر ما می بست.از سمت چپ این برج و درست از تاج نقابی برفی عبور کردیم و این برج را دور زدیم و مجدد صعود را آغاز کردیم.به گردنه ای کوچک رسیدیم که جابرای نشستن 2 نفر وجود داشت.گردنه دیگری بالاتر از این گردنه قرار داشت که تنها جای چادر موجود در این مسیر بود .از این گردنه یالی به سمت بالا ادامه می یافت.مسیر یال را در پیش گرفتیم.خدایا این شیب چرا تمام نمی شد؟با عبور از این یال که گاهی پوشیده از برف بود و گاهی پوشیده از سنگ های ریزشی، به ابتدای دهلیز پر شیب و بهمن گیری رسیدیم. این قسمت از پایین ذهن ما را مشغول کرده بود. این دهلیز عرض بسیار کمی داشت و از دو طرف توسط سنگ های بزرگی محصور شده بود.سمت چپ این دهلیز بهتر راه می داد و چسبیده به ریشه سنگ ها می شد بالا رفت.بالاخره تمام شد و به بد ترین قسمت مسیر رسیدیم.دو برج سنگی بلند و دشوار که به صورت پله ای پشت سر هم قرار داشت راهمان را سد کرده بود.برای بیان شرح مختصری از مسیر باید بگویم که روبرویمان برج های سنگی وسمت چپ ما دهلیزی پر برف با شیبی تند و بهمن گیر قرار داشت و در نهایت به نقابی برفی ختم می شد و سمت راستمان گرده ای سنگی بود که به این برج های سنگی می رسید.عجب جایی گیر کرده بودیم.به شور و مشورت نشستیم. علی گفت "حالا شی کنیمان؟!".کلا در هر برنامه ای که گیر می کردیم علی می گفت" شی کنیمان!".نظر من دور زدن برج و صعود مستقیم دهلیز به سمت نقاب برفی بود. علی شدیدا مخالف بود و می گفت بهمن امانمان نمی دهد.نظر علی این بود که از سمت چپ این برج که راحت تر بود تلاشی به سمت بالا داشته باشیم و خودمان را به بالای این برج برسانیم.علی مشغول صعود شد و پس از کمی صعود به من گفت "نیما تبرت رو از کوله باز کن و با تبر بیا،مسیر ترکیبی و ناجوره!". ایستادم و تبر را از کوله ام باز کردم و مشغول صعود شدم. علی را دیگر نمی دیدم . اما ازبرف هایی که از بالا روی سرم می ریخت معلوم بود مشغول صعود است. دو متری بالا رفته بودم و روی سنگی شیب دار و لیز ایستاده بودم و برای گرفتن گیره ای که قدم به آن نمی رسید تقلا می کردم.ناگهان صدای فریادعلی را شنیدم.ترس در صدایش موج می زد. "نیما ...نیما !"اول فکر کردم گیر کرده و دارد سقوط می کند."نیما فرار کن،نقاب شکست،فرار کن...الان میزنتت."از بالای آن سنگ دو متری پریدم و زیر برج پناه گرفتم.خودم را به سنگ چسبانده بودم با دست جلو دهان و بینی ام را گرفته بودم تا اگر از سنگ کنده شدم و به زیر برف رفتم خفه نشوم .چند دقیقه در سکوت گذشت.بهمن نریخت.با تقلای فراوان ،آرام و خزنده به بالا رفتم.نقاب بسیار بزرگی بالای سر من و پشت سنگ ها قرار داشت که من آن را نمی دیدم و با صعود علی و پا گذاشتن  او روی آن کاملا ترک خورده بود و جدا شده بود اما سقوط نکرده بود.عجب شانسی آوردم.اگر جدا می شد مستقیم روی سرم می ریخت و من و نقاب با هم به دهلیز پر برف زیر پایم  که منتظر کوچکترین اشاره ای برای ریختن بود می رفتیم و تا تابستان مهمان  آنجا بودم.به خیر گذشت.ادامه مسیر ظاهر ساده ای داشت و با صعود شیبی تند و پر برف همراه با اندکی سنگنوردی به بالا می رسید.

شیب تند لنگری

برج های سنگی مسیر

دهلیز منتهی  به برج ها

علی در ابتدای دهلیز

انتهای دهلیز

دهلیز بهمن گیر سمت چپ برج

علی مستقیم بالا رفت.به نظرم سمت چپ بهتر بود.شروع به تراورس کردم.حالا دوباره نه راه پس داشتم،نه راه پیش.بالای دهلیز پرشیب و بهمن گیر بودم و وسط سنگی یک تکه و شیب دار و لیز قرار گرفته بودم .روی این سنگ را هم برف گرفته بود.با تقلای زیاد متر به متر برف ها را می ریختم و به دنبال گیره می گشتم.علی بالا ایستاده بود و می خندید و نمی دانست من در چه شرایطی گیر کرده ام.با دماغم هم گیره می گرفتم.بالاخره تمام شد و به بالا رسیدم.چوب پرچم بارگذاریمان را از دور می دیدم.پرچمش را باد برده بود.به محل بارگذاری رسیدیم و گنج ارزشمندمان را از زیر سنگ خارج کردیم و چادرمان را کنار آن برپا کردیم(3460متر). ساعت 14 بود و با سرعتی خوب به اینجا رسیده بودیم.حالا کلی وقت داشتیم تا استراحت کنیم و مایعات بنوشیم.بر خلاف رخ پر برف شمالی،رخ جنوبی کم برف بود.دبه ها را خالی کردیم و درون آنها را از برف پر کردیم.هوا آفتابی و بسیار گرم بود طوری که گتر و پوش دستکش ها را روی سنگی پهن کردیم تا خشک شود.مشغول برف آب کردن شدیم  و 2 بطری آب درست کردیم و آن را با نمک و آبلیمو مخلوط کردیم و نوشیدیم.برای امشب از پایین کپسول آورده بودیم و نیازی نبود از کپسول های بارگذاری استفاده کنیم.پس آب کردن برف و پر کردن فلاسک ها و قمقمه ها از آب نولدیت درست کردیم و دلی از غزا در آوردیم.

تلاش برای رسیدن به بالای برج

بالای لنگری(ادامه یال به سمت ابتدای هفت خوان)

درون بارگذاری مقداری لواشک گذاشته بودم که با خوردن آن اوضاعمان حسابی به هم ریخت .... بلافاصله دو قرص یدوکینول خوردیم و در واقع از وخیم شدن اوضاع جلوگیری کردیم.هوا به سمت تاریکی می رفت .در این برنامه جوراب پر نیاورده بودیم و از دستکش پر به جای آن استفاده می کردیم.دستکش ها را پایمان کردیم و لباس ها را پوشیدیم.با غروب آفتاب هوا سرد شده بود اما بادی نمی وزید.

تا شب مشغول خوردن بودیم و فقط به خودمان می رسیدیم. ساعت 19 موبایل ها را روشن کردیم.اس ام اسی از فواد رسید،"نیما پنج شنبه 20 سانتیمتر برف می باره و هوا خرابه."

بسم الله!تو سایت زده بود 4 شنبه صبح 4 سانتیمتر برف میاد، پنج شنبه هوا خوبه.این خرابی هوا از کجا آمد؟با خودمان گفتیم تا 5 شنبه خدا بزرگه.آنتن موبایل مدام می آمد و می رفت.به آقای شیرازی  خبر سلامتیمان را اس ام اس کردم.شام دوباره ماکارونی خوردیم و ساعت 20 به کیسه خوابها رفتیم. از محل چادر ما یالی طولانی با شیب متوسط به سمت بالا و ابتدای خط الراس می رفت. فردا روز پر کاری داشتیم.

 

یک بعد از ظهر زیبا

                                                                                                  ادامه دارد...

 

يادها:صعود يك روزه و انفرادي خط الراس كلون بستك به آزادكوه

در بخش يادها به گزارشاتي مي پردازم كه يا نوشته نشده و يا به صورت مختصر نوشته شده است.اين گزارش در چند سطر در وبلاگ ماگما ارائه شد اما چون در آن زمان زياد نمي نوشتم گزارشي مختصر بود.هدف از نگارش اين گزارش معرفي بهتر منطقه  به دوستاني است كه علاقمند به اين سبك صعود هستند

بهار 91 آغاز شده بود.سست و بی حوصله بودم و یک خط در میان کوهنوردی می کردم.از اردیبهشت ماه تصمیم گرفتم منظم تر کوه بروم.با دارآباد شروع کردم.تصمیم داشتیم از مسیر چشمه به بالا برویم.اواخر شیب منتهی به یال احساس خفگی و تنگی نفس می کردم.غرورم اجازه نمی داد به روی خودم بیاورم .سرعتم کند و کندتر می شد.نایی در بدن نداشتم و انگار یکی روی سینه ام نشسته بود.همسرم گفت چرا اینقدر قرمز شدی؟گفتم حال خوبی ندارم.سرتان را درد نیاورم.با هر 10 قدم می نشستم و کاملاً درمانده شده بودم.جنازه ام به قله رسید(6 ساعته!!!).تا به حال چنین وضعیتی سابقه نداشت.

هفته بعد...کهار.از ابتدای پیاده روی صورتم به شدت سرخ شد و زمین گیر شدم  ودر حالی که همسرم کوله ام را گرفته بود چهار دست و پا به پناهگاه رسیدم و در راه بازگشت کاملا تخلیه شده بودم. یکی دو برنامه دیگر رفتم و باز صعود نکردم. به دکتر مراجعه کردم وهر آزمایشی که وجود داشت  انجام دادم. کاملا سالم بودم.قسم خوردم اگر این وضعیت ادامه یابد کوهنوردی را رها کنم. جدا از فشار جسمی به شدت افسرده و عصبی شده بودم. این موضوع زندگی شخصی ام را هم تحت تاثیر قرار داده بود.سر کار با همه می جنگیدم .عکس های کوه را نگاه می کردم و حسرت یک بار درست و حسابی کوه رفتن در دلم مانده بود.گاهی از ناراحتی در تنهایی اشک می ریختم.سعی می کردم به این موضوع فکر نکنم اما نمی شد. تصمیم گرفتم دکتر رفتن را رها کنم و بدوم.از طرف اداره سالن فوتبالی گرفته بودیم که هفته ای دو جلسه دور آن می دویدم . دویدنم هم اصلا کار راحتی نبود. جلسه اول 5 دقیقه دویدم و بعد مثل باتری که خالی می شود خالی شدم و افتادم.جلسه بعد کمی بیشتر...اما کوه نمی رفتم.بعدها فهمیدم تمام این بلایا به دلیل خوردن نیمرو همراه با کره در صبح ها بوده.

خرداد ماه بود.درست نمی دانم چه مناسبتی بود اما وسط هفته تعطیل بود.فیل من هم یاد هندوستان کرده بود و هوس کوه کرده بودم.همسرم گفت با این وضعیت نروی بهتر است.ممکن است حالت دوباره بد شود.درست هم می گفت.من آدم قبل نبودم .اما به این جمله معتقد بودم که "برای کشتی در کنار ساحل بودن امن تر است،اما برای این کار ساخته نشده".من هم برای زندگی رام و آرام ساخته نشده بودم.جای من در شهر نبود و روح و جسمم جای دیگری سیر می کرد.گفتم فوقش صعود نمی کنم و صبحانه ای می خورم و برمی گردم.خلاصه صبح زود بیدار شدم و به شمشک و سپیدستون رفتم.با ترس و لرز و دست به عصا شروع کردم.از سپیدستون سه ساعت و نیم طول کشید تا به قله سرکچال بزرگ رسیدم.این من بودم؟باور کردنی نبود.من که تا ماه قبل برای راه رفتنم هم نیاز به کمک داشتم حالا مشکلی نداشتم و راحت راه می رفتم.ضربانم نرمال بود.از تنگی نفس هم خبری نبود.

حالا چه کار کنم؟ادامه بدهم؟با خودم گفتم حالا که خوبم.کمی ادامه می دهم.

از سرکچال به سمت گردنه دریوک سرازیر شدم و با صعود به هرزه کوه و برج و خلنو کوچک به خلنو بزرگ رسیدم.چه حس رضایتمندی داشتم. تنهای تنها. خودم بودم و خودم. زندگی شیرین شده بود و به جایی برگشته بودم که برای بودن در آن زندگی می کردم. فریاد می زدم.از خوشحالی اشک می ریختم.چه حال عجیبی بود. در بازگشت به خانه وقتی مسیر صعودم را گفتم همسرم باور نکرد و لبخندی زد تا اینکه عکس ها را دید.

کوه برایم سرگرمی نبود که رفتن و نرفتنش تفاوت نداشته باشد. این کار همه زندگی من بود. می خواستم غیبتم را با  صعودی سنگین و خط الراسی و یک روزه در البرز  جبران کنم و کجا بهتر از مسیری که مدتها در فکرش بودم.خط الراس کلون بستک به آزاد کوه.

خط الراس کلون بستک به آزادکوه به طول تقريبی 60کیلومتر یکی از خط الراس های طويل و مرتفع در قلب البرز مرکزی  و شامل 18 قله است که 16 قله آن با لای 4000متر ارتفاع دارد. صعود نرمال آن در فصل تابستان 3الی 4روز زمان نياز دارد و 2صعود زمستانه موفق (8 روزه فرامرز نصيری و ...) و 9 روزه(حسن رفيع و فرهود فرهادی)نیز در اين خط الراس انجام شده است.

برای اجرای برنامه آماده بودم ؟نمی دانستم. یعنی  می دانستم که آماده نیستم اما باز هم می خواستم امتحان  کنم(شاید هم زیادی جو گیر شده بودم). دو هفته فرصت داشتم که نشد جایی بروم و درگیر برگزاری  مراسم عروسی بودم.پس از اتمام مراسم و بازگشت به تهران کلی کار عقب افتاده داشتم و باعث می شد به استراحتم کمتر برسم.حالا یک هفته بعد از مراسم بود و برای رفتن به برنامه لحظه شماری می کردم.

91/4/13 کوله ام را جمع کردم.وسایلم شامل یک پلار نازک و یک کاپشن پر سبک  و مقداری غذا و چند کمپوت میکس میوه  وشکلات و هد لایت و چاقو و اسپری فلفل بود.خلاصه به فلکه چهارم تهرانپارس رفتم و  سوار مینی بوس شدم و به سمت میگون رفتم.جاده بسیار شلوغ بود.با رسیدن به میگون آژانسی گرفتم که مرا تا گردنه دیزین رساند.رو راست کمی برای اجرای برنامه مردد بودم و می ترسیدم دوباره بد حال شوم. مسیر صعود خلنو برایم مبهم نبود و آزاد کوه و کمانکوه را صعود کرده بودم اما نمی دانستم آن وسط ها چه خبر است.

ساعت 22 به گردنه دیزین  رسیدم و به کنار دکل مخابراتی رفتم. به خاطر ترافیک بدجور عصبی بودم. کم خوابی ها هم در این داستان بی تاثیر نبود. داشتم شام می خوردم که دیدم نگهبان با چراغ و چماقی به سمتم می آید. با لحن بدی پرسید اینجا چی می خوای؟ بد موقعی را برای پلیس بازی انتخاب کرده بود. به قول معروف پاچه اش را گرفتم. بنده خدا رفت. باد شدیدی می وزید و احساس سرما ی کردم. تا ساعت23:45 شام خوردم و چرت مرغوب زدم.اما خواب راحتی نبود.بعد بلند شدم و کمی نرمش کردم.شب بسیار تاریکی بود.ساعت 24 به سمت یال منتهی به کلون بستک حرکت کردم. عجله ای برای صعود نداشتم. بهتر از این نمی شد ومهتاب در آمد و کل آسمان شب را مثل روز روشن کرد. بی وقفه بالا می رفتم و غرق در افکار خودم بودم .چراغ پیشانی را خاموش کرده بودم و زیر نور ماه راه می رفتم. ساعت 2 بامداد به قله کلون بستک( 4150متر)رسیدم. در کنار تابلو قله چند عکس گرفتم و به سمت سرکچالها رفتم. مشکل خاصی در تشخیص مسیر وجود نداشت و صدای باد و واق واق سگ های گله در دره دریوک تنها صدایی بود که به گوش می رسید. کمی خواب آلود بودم. پس از صعود سرکچال 3(4130) و سياه غار(4150) در ساعت 4:40 به سرکچال 1(4210) رسيدم.  باد شدیدی می وزید و هوا برای این فصل از سال سرد بود. کاپشنم را پوشیدم و نشستم. تا ساعت 5 استراحت کردم و بعد از آن به سمت گردنه دریوک(ورزاب) حرکت کردم.

قسمت هایی از مسیر از برف سفتی پوشیده شده بود و با پا اسکی از آن گذشتم. گردنه از 2 تپه با شیب کم تشکیل شده بود و گردنه ای بزرگ بود. بدون معطلی به سمت قله برج حرکت کردم.هوا رو به روشن شدن بود و دیدن دماوند انرژی زیادی به من می داد. شیب یال منتهی به برج شن اسکی تندی بود و بد قلقی  می کرد. با رسیدن به قله 4320متری برج  به سمت تیغه های ژاندارم(ژاندارک )رفتم. ژاندارم به معنای محافظ است. یعنی تیغه های محافظ خلنو. من هم نمی دانم این غلط مصطلح از چه زمانی بر سر زبانها افتاده و نام آن بانوی مبارز (ژاندارک)از چه زمانی جایگزین ژاندارم شده. بی خوابی ها ی روزهای قبل داشت خودش را نشان می داد.از تیغه ها گذشتم. برای عبور از تیغه های ژاندارم دو راه وجود دارد. یکی مسیر زمستانی است که از راس تیغه می گذرد و دیگری از سمت چپ تیغه(سمت آبگیر خلنو)و 100 متر پایین تر از تیغه ها. با گذر از خلنو کوچک (4350متر)به قله خلنو بزرگ(4370متر)رسیدم. ساعت 9 صبح بود و از کار عقب بودم. پایین تر از قله 15 دقیقه نشستم.از قله سرکچال تا اینجا را بی وقفه آمده بودم. کمی آب و یک کمپوت خوردم. خواستم زرنگی کنم و با عبور از برفچالی مسیر را ببرم.اما برفهای  آفتاب نخورده صبح سفت بود و اسپورتکس در آن فرو نمی رفت. ناگهان در رفتم و تا بخواهم ترمز کنم چند متر پایین تر در سنگ ها متوقف شدم. پایم درد گرفته بود اما خوابم پریده بود.

خودم را جمع و جور کردم و به سمت میش چال (4250متر)رفتم. میش چال و سر خرسنگ (4200متر)قللی نزدیک به هم بودند و با صعود به این موجهای خط الراس مسیر را به سمت پالوان(4200متر )ادامه دادم. این یکی کمی دورتر بود. قسمت هایی از مسیر صخره ای بود و پا کوب کم رنگی پایین تر از خط الراس وجود داشت.لعنت به آدم طمع کار و تنبل. باز هم زرنگ بازیم گل کرد و به سمت پا کوب رفتم و در چنان شن اسکی گیر کردم  که با هر گام برداشتنی کلی به سمت پایین سر می خوردم. دیدم این تراورس عمرم را تمام می کند. به همین خاطر مستقیم یال را به سمت بالا ادامه دادم تا به خط الراس رسیدم. توقف کوتاهی کردم و مقداری خامه عسل خوردم. ذخیره آبم رو به اتمام بود. به امید آب حاصل از ذوب برفچال ها آمده بودم که به دلیل سرمای هوا آبی از آنها جاری نشده بود. ریگ کوچکی را  در دهانم گذاشتم و شروع به مک زدن کردم.این کار باعث می شد ترشح بزاقم بیشتر شود و کمتر احساس تشنگی کنم. با رسیدن به قله پالوان ادامه مسیر با مقداری کاهش ارتفاع همراه بود. به سمت پالون گردن حرکت کردم. یالی نسبتا پر شیب با مسیری خرد و ریزشی به این قله می رسید. ساعت 12:30بر فراز پالون گردن بودم.این قله در قلب البرز مرکزی قرار داشت و بسیار بکر بود.صعود این قله حس بسیار خوبی را برایم به همراه داشت. از اینجا به بعد ادامه مسیر به سمت نرگس ها با کمی چرخش خط الراس و تغییر مسیر همراه بود.

به آرامی مسیر را به سمت قله نرگس شرقی ادامه دادم.باید مقداری ارتفاع کم می کردم.دست به سنگ های مختصری در مسیر وجود داشت که خیلی از آنها را می شد دور زد.از طریق مسیر شن اسکی به نرگس شرقی(4200متر)رسیدم و مسیر را به سمت نرگس غربی ادامه دادم.مسیر به سمت نرگس غربی نیز همانند نرگس شرقی بود و با گذر از خط الراس و اندکی افزایش ارتفاع می شد به آن رسید.پس از صعود به نرگس غربی(4210متر)مسیر خط الراس با شیبی بسیار کم ارتفاع کم می کرد تا به قله الرگنو می رسید. این قسمت از خط الراس مسیری طولانی و خسته کننده بود. با سرعت زیادی پیش می رفتم اما هر چه می رفتم  به آلرگنو نمی رسیدم. انگار با هر گام برداشتنی قله هم از من دور می شد. صدای ریزش سنگ هایی را شنیدم. پایین تر از من چند بز کوهی با سرعتی باور نکردنی در حرکت بودند. نشستم و آنها را نگاه کردم. با رسیدن به آلرگنو قله را صعود نکردم و از 10 متری زیر قله  تراورس کردم. حالا گردنه گون پشته روبه رویم بود و باید به سمت آن می رفتم. آبی نداشتم و بی احتیاطی کرده بودم. از آلرگنو تا گردنه گون پشنه هم مسیر طولانی بود و از این راهها بود که کش می آمد.

در راه رسیدن به گردنه گون پشته آفتاب کاملا از روبرو به صورتم می تابید و مانع دید درستم می شد.در این مسیر چند جای پای بزرگ خرس دیدم. چون منطقه وارنگه رود حفاظت شده بود مطمئن بودم در این منطقه خرس وجود دارد. ناگهان روبه رویم برآمدگی بزرگ و قهوه ای رنگی را دیدم. برق از سرم پرید.گفتم دیگر تمام شد و خوراک خرس شدم. با این خستگی نای فرار نداشتم. سریع اسپری فلفلم را خارج کردم و چاقوی کوچکی را از جیبم خارج کردم. اعتماد به نفسم جالب بود. این چاقو به درد گشتن گربه هم نمی خورد و من برای جنگ با خرس آن را در آورده بودم. به اطراف نگاه کردم.سنگ بلندی بود که در شرایط عادی حاضر نبودم به صورت قرقره هم از آن صعود  کنم اما حالا عزمم را جزم کرده بودم که به بالای آن فرار کنم. تمام این داستانها در کسری از ثانیه اتفاق افتاده بود. اما این خرس چرا حرکت نمی کرد؟ شاید خواب بود. این سنگ هم که پشت آن خرس قرار داشت. کوله ام را با یک بند انداختم تا اگر خرس حمله کرد آن را رها کنم تا مانع فرارم نشود.چاقو را در دستم می فشردم.ضربانم روی 1000 بود و آدرنالین در رگ هایم می جوشید.

 به آرامی به طرف خرس ماجرا رفتم. به یک متریش رسیدم. لعنتی !گون بسیار بزرگی به رنگ قهوه ای بود  و من زیر نور آفتاب آن را خرس دیده بودم. تازه فهمیدم چرا به اینجا گون پشته می گویند. نصفه عمر شده بودم و پاهایم سست شده بود .مثل یک گلادیاتور پیروز با خیال راحت چند باتوم جانانه حرام این خرس گونی بخت برگشته کردم.اگر این گون یک خرس واقعی بود قطعا جای غالب و مغلوب داستان عوض می شد.زبانم به سقف دهانم چسبیده بود و تشنه بودم. به خودم می گفتم " حقته.کدام دیوانه ای 5 روز بعد از ازدواج تو کوه می چرخه که تو دومیش باشی"

به سمت کهنو حرکت کردم. نقابهای بسیار بزرگی از زمستان در برخی مناطق باقی مانده بود.مسیر صعود به کهنو در بسیاری از نقاط دست به سنگ بود. قسمتی را اشتباهی صعود کردم و گیر کردم.دوباره پایین آمدم و ادامه دادم.این یال چرا تمام نمی شد؟داشتم از تشنگی می مردم. بالاخره تمام شد و به قله 4050متری کهنو رسیدم. هنوز راه زیادی تا یخچال باقی مانده بود. به آرامی به سمت یخچال رفتم. از قله یخچال صدایی می آمد. ساعت 19 به قله 4150متری یخچال رسیدم.2  نفر آنجا بودند.عارف گرانمایه(نخستین کوهنورد ایرانی که اورست را از جبهه شمالی صعود کرده بود)به همراه راهنمایی محلی که این دوستان از وارنگه رود به اینجا آمده بودند. از دیدنم به تنهایی متعجب شده بود. اولین چیزی که توجهم را جلب کرد نوشابه ای بود که کنار کوله اش بود.اما به روی خودم نیاوردم ولی از ته دل آرزو می کردم تعارفی کند.او هم همین کار را کرد.اول گفتم "نه شما به اندازه خودتون آوردین. دوباره که تعارف کرد. برای این نوشابه حاضر بودم مرتکب قتل شوم. نوشابه را توی هوا از دستش قاپیدم و شیشه نوشابه خانواده را تا نصفه در حلقم فرو کردم و مثل قحطی زده ها تمامش را خوردم. گاز نوشابه اشک را از چشمانم جاری کرده بوداما من قورت قورت نوشابه را می بلعیدم. بنده خدا احتمالا تا به حال چنین چیزی ندیده بود. لبخندی زد و گفت اگر خسته ای به چادر ما بیا. قبول نکردم گفتم باید به سمت آزاد کوه بروم. جانی دوباره گرفته بودم. این اسپورتکس لعنتی اذیتم می کرد و هر چند قدم باید درون کفشم را از شن و خاک پاک می کردم. با عارف گرانمایه و راهنمایش تا اواسط یال یخچال پایین آمدیم و آنها به سمت آبگیر کمانکوه رفتند و من به سمت چورن و چله خانه. خودم هم دقیق نمی دانم چورن و چله خانه دقیقا کدام بود.2 تا قله 3000 متری بودند که در میان این همه قله4000متری گم شده بودند.به آخرین شیب رسیدم. اگر این شیب را بالا می رفتم با تراورسی راحت به گردنه خاک سرخ ها می رسیدم. این بار چند سگ گله به سمتم آمدند. بد جوری هم می آمدند. اینها دیگر گونی نبودند. پس این چوپان کجاست. سنگبارانشان کردم. اما تا پشتم را می کردم دوباره حمله می کردند. جالب است، گاهی اوقات چقدر شرایط مضحک می شود. در شرایط عادی اگر چنین کاری را می کردند بلایی به سرشان می آوردم که اگر سایه آدمیزادی را ببینند در سوراخ موش بخزند. حالا که خسته بودم اینها ول کن ماجرا نبودند.یا این سگ ها ضد ضربه بودند یا اینکه پرتاب سنگ من بی جان و کم رمق بود که روی این سگ ها اثر نداشت.کوله را انداختم و با همان چاقو کذایی حمله ای انتحاری انجام دادم و به سمت شان دویدم. این بار اثر کرد و بی خیالم شدند.

 هوا رو به تاریکی می رفت و باد سردی می وزید. ساعت 21به گردنه خاک سرخ ها رسیدم.کوله را روی گردنه گذاشتم .با تمام توانی که داشتم صعود می کردم.ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود.شیب مسیر هم زیاد بود.بالاخره تمام شد.از شدت فشاری که در آخر مسیر آورده بودم به تهوع افتادم.قلبم داشت از سینه ام خارج می شد. ساعت 21:46 دقیقه به قله زیبای آزادکوه رسیدم.حس فوق العاده ای بود.21ساعت  و 46 دقیقه.16 قله 4000متری و دو قله 3000 متری  و صعودی در خلوت و تنهایی و بازگشتی موفق برای من نا امید.

این دوربین  کجاست؟ هنوز هم نمی دانم از خستگی بود یا عجله یا تاریکی اما من دوربین را در کوله گذاشته بودم و به جایش جی پی اس را به گردنم انداخته بودم. خستگی در تنم ماند. جی پی اس را در آوردم  و قله را مارک کردم. به سمت پایین حرکت کردم. چند بار پایم پیچ خورد و محکم به زمین افتادم. می توانستم ادامه بدهم  ممکن بود آسیب ببینم.از طرفی حال سرو کله زدن با سگهای دره را نداشتم. کنار کوله ام رفتم و بی آب و غذا و گاز و زیر انداز و کیسه خواب روی زمین دراز کشیدم. هوا سرد بود و سرم به خاطر نداشتن کلاه سرد شده بود.کاش کمی آب و غذا داشتم. مک زدن ریگ هم بی فایده بود و دهانم خشک شده بود. شب سردی را با خواب های بریده بریده  پشت سر گذاشتم و روزبعد  از مسیر کلاک به پایین بازگشتم. تازه داخل ماشینی گذری خوابم برده بود که زنبور دوبار پشت سر هم گوشم را نیش زد .چشمانم پر از اشک شده بود. من بینوا ترین داماد دنیا بودم. نمی دانستم بخندم یا گریه کنم اماهر چه بود  این برنامه هم تمام شد.

دكل مخابراتي گردنه ديزين

كلون بستك

قله سركچال

گردنه دريوك

كلون بستك از گردنه دريوك

به سمت برج

به سمت خلنو

قله خلنو

پشت قله خلنو

به سمت پالوان

يال منتهي به پالون گردن

بر فراز پالون گردن-نرگس ها در ادامه

به سمت گردنه گون پشته

گردنه گون پشته و قلل كهنو و يخچال

به سمت كهنو

به سمت آزادكوه

kolon bastak be azadkuh.pdf

نخستین صعود زمستانی یال سیوله دماوند

 

نمی دانم از کجا شروع کنم. می خواهم کمی به عقب برگردم و بعد به برنامه برسم. در صعود زمستانی یال سرداغ در سال 91 هنگامی که به گردنه سرداغ رسیدیم در سمت چپ یال سرداغ یالی سنگی را دیدیم که این یال با شیب بسیار زیاد همراه با دست به سنگ به قله می رسید. علی محمودی نام این یال پرسید. من هم نام این یال را نمی دانستم . قرار گذاشتیم روزی برگردیم و تلاشی را روی این یال داشته باشیم. پس از آن ماجرا هر بار علی را می دیدم و صحبتی در مورد برنامه دماوند می شد علی می پرسید آن یال چه بود؟ امسال برای صعود دماوند برنامه ریزی می کردم. به کتاب (دماوند و یال هایش- تالیف علی مقیم)مراجعه کردم. چشمانم خیره ماند. عکسی این یال در کتاب چاپ شده بود. این همان یال شمال شمال غرب یا به عبارتی یال سیوله بود. یالی که به گفته این کتاب به دلیل ساختار سنگی و شیب بسیار زیاد هیچ گونه تلاشی در زمستان و تابستان روی آن انجام نشده بود. می دانستم که در فصل تابستان صعودی در سال 84 (در برنامه صعود همزمان 16 جبهه دماوند) توسط اکبر هاشمی نژاد –نرگس شیری و پریسا شهبازان روی این یال انجام شده بود و ظاهراً یک صعود تابستانی دیگر هم روی این یال صورت گرفته بود. هر چه در اینترنت در مورد گزارش صعود به یال سیوله جستجو کردم به نتیجه نرسیدم. همین عامل باعث شد بیشتر کنجکاو شوم.این یال چرا صعود نمی شد؟این یال یالچه ای فرعی نبود که در میان یال ها و یخچال های دماوند بسوزد و از بین برود بلکه یالی بود که به صورت کاملاً مستقل و واحد مستقیماً به قله می رسید. این یال از سمت راست در امتداد یخچال شمال غربی و از سمت چپ در مجاورت یخچال عظیم سیوله به قله می رسید و در واقع یخچال شمال غربی بین این یال و یال سرداغ قرار داشت.

به گزارشات موجود رجوع کردم و با چند تن از پیشکسوتان تماس گرفتم. حتی در صعود 16 جبهه دماوند  آقایان حمیدی و جنانی نیز این یال صعود نشده بود و دوستان یال سرداغ را به جای آن صعود کرده بودند. به آقای صالحی مسئول خانه کوهنوردان ناندل  زنگ زدم و آمار صعود این یال را گرفتم. ایشان گفتنداین یال پرشیب ترین یال منطقه است و تا به حال نه در تابستان و نه در زمستان تلاشی را روی این یال ندیده اند. هر چه این حرف ها را بیشتر می شنیدم بیشتر ذوق می کردم و انگیزه ام زیاد تر می شد. با فواد رضاپور و علی محمودی و روشن قوامیان تماس گرفتم و برنامه ریزی ها را انجام دادیم.نمودار ارتفاعی مسیر را از روی نرم افزار گوگل ارث در آوردم . چون گزارش مدونی از صعود به این یال وجود نداشت ما هم ذهنیتی از سختی های این یال نداشتیم از طرفی نمی خواستیم نسنجیده عمل کنیم. با مشاهده دقیق تر مسیر از گوگل ارث و بررسی عکس ها به این نتیجه رسیدیم که علاوه بر صعود قسمت های پرشیب سنگی ،احتمالا در قسمت های بالایی یال درگیری با یخ های یخچال سیوله نیز وجود داشته باشد.

یکبار دیگر همه چیز را روی کاغذ آوردیم. مشکلات این صعود عبارت بود از1-فاصله دور این یال از روستای ناندل به عنوان مبدا صعود2-جهت وزش بادهای دماوند که عموماًغربی به شرقی بود و باد روی این یال می شکست.3-این یال همانند یال سرداغ فاقد جانپناه بود  و در طول صعود از تابش مستقیم خورشید خبری نبود.تمام این موانع علاوه بر سختی های مسیر مانند شیب زیاد و مسیر سنگی و سرمای بسیار زیاد منطقه باعث  می شد در مورد انتخاب لوازم دقیق تر عمل کنیم.

 4عدد پیچ یخ و 3 عدد میخ و 5 عدد کیل در سایز های مختلف و چند بلوک  و2رشته طناب 7 میل( 20  و 25متر ی) و تبر یخ را به عنوان لوازم فنی مورد نیاز در این صعود در نظر گرفتیم .

از آنجایی که محل شبمانی ما در ارتفاع کمی نسبت به قله قرار داشت(3400تا 3600متر) و پیش بینی از مدت زمان صعود و چالش های پیش رو نداشتیم قرار گذاشتیم نفری یک کیسه بیواک هم همراه داشته باشیم که اگر به هر دلیلی کار به بیواک کشید صدمات سرما را به حداقل برسانیم.

حالا باید منتظر هوا می ماندیم.یک هفته تمام باد با سرعت 80 تا 120کیلومتر می وزید و ما منتظر و مضطرب بودیم.مضطرب به دلیل اینکه هر چه برف آن بالا بود به یخ بلور تبدیل شده بود و این موضوع بازگشت ما را بامشکل مواجه می کرد.

حالا مشکل دیگری به وجود آمده بود.این ویروس آنفولانزا دقیق تر از ویروس سیستم های کامپیوتری عمل می کرد و 3 روز قبل از برنامه به سراغ من آمده بود.استخوان درد امانم را بریده بود و تب و لرز داشتم.اما دوستانم مرخصی گرفته بودند و امکان کنسل کردن برنامه وجود نداشت و خود خواهی بود اگر از آنها می خواستم تا خوب شدن من منتظر بمانند. با پنی سیلین خودم را سرپا نگه داشته بودم و با خودم گفتم نهایت تا چادر با بچه ها خواهم رفت و آنجا منتظر می مانم تا آنها صعود کنند و من برایشان چای درست می کنم تا برگردند.

23/10/93  قرار بود ساعت 14 از تهران به سمت ناندل برویم اما برای فواد کاری پیش آمد و در نهایت ساعت 21 از تهران به سمت ناندل حرکت کردیم.روشن بی امان گاز می داد و التماس و فریاد و تهدید و خواهش کارگر نبود. به ابتدای جاده ناندل رسیدیم. وضعیت بدی بود. بعضی از قسمت ها خشک بود و بعضی از قسمت ها یخ زده .مدام باید زنجیر چرخ را باز و بسته می کردیم و این کار وقت زیادی را از ما می گرفت. به روستای میان ده رسیدیم.جاده را بسته بودند و اجازه عبور به ما را نمی دادند. با کلی رایزنی متقاعد شدند که دزد نیستیم و اجازه عبور دادند. ساعت 00:30 به منزل آقای صالحی رسیدیم و با شرمساری تمام زنگ زدیم. خواب بودند و مثل همیشه با روی گشاده به استقبالمان آمدند و ما را به خانه خودشان بردند. داشتیم کوله ها را از ماشین خارج می کردیم که دیدیم کمری کوله علی و بند کوله روشن خیس است. آب از آن می چکید. این آب از کجا آمده بود؟ ظرف آبی در صندوق عقب ماشین قرار داشت که باز شده بود و همه چیز را خیس کرده بود. علی بسیار صبور بود اما معلوم بود ناراحت شده و می گفت بی برنامه ایم. نباید این موقع می رسیدیم. حالا با این خستگی و بی خوابی باید کوله خشک کنم. هنوز کوله ها را هم تقسیم نکرده بودیم و شام هم نخورده بودیم. سریع لوازم را تقسیم کردم و سهم بار هر کسی معلوم شد. با اینکه گرم به گرم بار را محاسبه کرده بودیم و از آوردن بسیاری از لوازم خودداری کرده بودیم باز هم کوله ها بسیار سنگین بود.کوله علی و روشن را خوب چلاندیم تا آب خارج شود و چراغ گازی را با شعله کم زیر آنها قرار دادیم که تا صبح خشک شود. ساعت 2 بامداد شام نخورده و خسته و عصبی خوابیدیم. ساعت 4 بیدار شدم و دوستان را بیدار کردم. فواد بیدار شد و کمی خیره نگاهم کرد. شاکی بود که چرا اینقدر زود بیدار شده ایم. گفت 1ساعت دیگر بخوابیم . بی خوابی ضعیفمان می کند. با خوشحالی پذیرفتم و خوابیدم وساعت 5 صبح بیدارشان کردم. برای صبحانه شیره خرما و حلوا شکری و کره را با هم مخلوط کرده بودیم. با بی میلی چند لقمه خوردم. بالاخره جمع و جور کردیم و آماده حرکت شدیم.

24/10/93:ساعت 7صبح حرکت را آغاز کردیم. هوا سرد و بدون باد بود. از سمت راست دشت که کم برف تر بود حرکت می کردیم. این سمت کم برف تر بود و راحت تر می رسیدیم. دو راه برای رسیدن به این یال وجود داشت.1-رفتن به گردنه سرداغ و تراورس به ابتدای یال.2-رفتن به انتهای دشت ناندل و صعود و رسیدن به ابتدای یال.ما راه اول را انتخاب کردیم و خودمان را درگیر برفکوبی زیاد نکردیم.

خیلی وقت بود با این جمع در یک برنامه دور هم جمع نبودیم. فواد؛دوستی  خوب و قدیمی  با خاطرات شیرین فراوان.علی محمودی، کوهنورد بی سرو صدا و با اخلاق و همراه صعود های سخت .روشن ،دوستی که جدیدتر از این دو بود و بر خلاف من بسیار زود جوش و اجتماعی بود و با همین اخلاقش الان به دوست خوب و نزدیک برای همه ما تبدیل شده بود.

عجله ای برای صعود نداشتیم و نمی خواستیم فشاری به خودمان بیاوریم. نگاهمان به یخ بلور یخچال سیوله بود و عکس می گرفتیم  به آرامی اما پیوسته در حرکت بودیم. به خانه های انتهای دشت رسیدیم. روشن کمی عقب می ماند. علت را جویا شدم. از کفشش می نالید و می گفت پایش را ناراحت می  کند. فواد همراه با روشن ماند و من و علی  سریع تر به سمت گردنه سرداغ رفتیم. چشم از یال سیوله بر نمی داشتم. به گردنه کوچکی رسیدیم و چادر را برپا کردیم(3620متر). کمی بعد فواد و روشن هم رسیدند. وضعیت پای روشن اصلاً خوب نبود و قسمت داخلی کف هر دو پایش تاول های  بزرگی زده بود.نمی دانم با این تاول ها چطور تا اینجا آمده بود. بعد معلوم شد که کفه دیگری را به داخل پوش کفش اضافه کرده و کفش به پایش تنگ شده و پایش را به این روز در آورده.

من و فواد با هم هم چادر بودیم و علی و روشن با هم. شام ماکارونی و نودلیت خوردیم و برف آب کردیم و فلاسک ها را پر کردیم و ساعت 20 به درون کیسه خواب رفتیم. تا هنگام غروب خورشید هوا بسیار آرام بود اما الان باد بسیار شدیدی می وزید. از پارگی چادر می ترسیدم. سر و صدای چادر نمی گذاشت بخوابیم و بریده بریده می خوابیدیم.خودم را به چادر چسبانده بودم تا فشار کمتری به آن بیاید.

25/10/93ساعت 4بیدار شدیم وفلاسک ها را پر کردیم و کوله صعود را آماده کردیم .فواد برای صبحانه شیره و روغن حیوانی داغ کرد و با نان خوردیم. همراه با فواد و علی ساعت 5:30 از چادر خارج شدیم. روشن در چادر باقی ماند. شانسی برای صعود نمی دیدم. باد بسیار شدید بود. پیش بینی ما غلط از آب در آمده بود  و رسیدن از گردنه سرداغ به یال سیوله بیش از آن که تصور می کردیم زمان برد. در برخی از قسمت ها برف یخ زده بودو باید محکم تر جای پا می کندیم. هوا تاریک و روشن بود.نور چراغ پیشانی گروهی را که درجانپناه دوم شمالی بودند  می دیدیم و بعد فهمیدیم که دوستان زنجانی بوده اند. به ابتدای یال رسیدیم. باد دماوند معمولاً غربی به شرقی بود اما الان مستقیم از قله بادی شدید از روبرو به سمت پایین می وزید وبه سرو صورتمان می کوبیدو صعودمان را دشوار تر می کرد. ابتدای یال شیب کمی داشت و به صورت خاکی بود. بعد مسیر به صورت سنگی با شیبی بسیار تند به سمت بالا ادامه می یافت. در مقایسه با یال هایی که در دماوند صعود کرده بودم این یال هم درگیری زیاد تری داشت و هم اینکه شیب آن زیاد تر بود. در این یال تا قله هیچ جایی برای چادر زدن وجود نداشت. دست به سنگ های این یال شبیه مسیر های سنگی یال سرداغ بود با این تفاوت که در برخی نقاط ریزشی تر و پر شیب تر بود و تعداد آنها نیز زیادتر بود.

سمت راستمان یخچال شمال غربی با شیبی تند و یخ بلور قرار داشت .در قسمت هایی از یال (در فواصل قسمت های سنگی)سنگ هایی خرد و ریزشی وجود داشت و صعود از آنها با کفش سنگین کار راحتی نبود. عبور ازدست به  سنگ ها دشوار نبود اما باید در انتخاب مسیر مناسب دقت می کردیم .هر دو ساعت  لحظه ای توقف می کردیم و کمی چای می خوردیم. اما توقف ها طولانی نبود و به محض ایستادن سرما به جانمان می نشست. به سنگی عمودی و بلند رسیدیم.منظره دو طرف فوق العاده بود. ازسمت چپ یخچال سیوله با آن یخ بلورش به سمت پایین رفته بود واز سمت راست یخچال شمال غربی و ما در واقع بر روی نواری سنگی در بین این یخچال ها قرار داشتیم .فواد می گفت در گیر یخچال سیوله بشویم و با نصب چند پیچ یخ خودمان را به بالای سنگ برسانیم.من با این کار موافق نبودم.به نظرم نباید خودمان را در گیر حمایت می کردیم چون زمان زیادی را از ما می گرفت.صعود بدون جمایت این یخ در شرایط بدون باد مشکلی نداشت اما با این باد مخالف با  کوچکترین لغزشی از ارتفاع 5000متر به قعر سیوله سقوط می کردیم .یخ این یخچال به صورت یخ کامل(بلور) بود و جایی برای اشتباه باقی نمی گذاشت. با پیشنهاد من به سمت راست این سنگ (یخچال شمال غربی)رفتیم و چسبیده به سنگها از قسمت های یخزده گذشتیم و سوار سنگ شدیم. دستانم درون دستکش پر سرد شده بود اما پاهایم وضعیت بهتری داشت. درون گورتکسم یخ زده بود و احساس سرما می کردم.عبور از سنگ ها با تبر و کرامپون نیاز به دقت داشت.به شیب تند منتهی به قله رسیدیم.مسیر به صورت گرده ای سنگی بود و بعد به شیبی تند همراه با مسیری خرد و ریزشی می رسید.از ظهر به بعد باد شدید تر شده بود.علی از سمت چپ من (چند متر بالا تر)می رفت و درگیر سنگ شده بود.دیدم صورتش را گرفته واز دست باد چمباتمه زده. به سمتش نرفتم و مستقیم به سمت یخ ها رفتم. باد اجازه صاف ایستادن را نمی داد و یک بار تعادلم را به طرز خطرناکی به هم زد.

بدون اغراق 100 متر آخر را حالت نیم خیز بالا رفتم.فقط تبر و کرامپون را می کوبیدم. مطمئن بودم که اگر ایستاده صعود کنم باد باعث سقوطم خواهد شد.به قله رسیدم.به محض ورود به کاسه باد بسیار شدیدی پرتابم کرد. تبرم را در خاک های زرد قله کوبیدم و چهار دست و پا به پشت سنگی فرار کردم. آب بین پلک هایم یخ زده بودکمی نفس تازه کردم.علی کو؟؟فواد کجاست؟کسی روی قله نبود.یک لحظه گوشه کاپشن علی را دیدم.او هم  از حملات باد پشت سنگی سنگر گرفته بود.به علی گفتم فواد کجاست؟باید رسیده باشه؟منتظر ماندیم .یک لحظه فواد را دیدیم که به سمت قله غربی فرار می کرد.صدایش کردیم.دوربین را در آوردم. بعد از یک عکس یخ زد.بند گوشی علی هم دور گردنش گیر کرده بود.با تبر یخ آن را بریدیم تا بتوانیم عکس بگیریم.برای عکس ثانیه ای سرپا ایستادیم و بعد دوباره با درماندگی پناه گرفتیم.ساعت 14:37 به قله رسیده بودیم.به سختی به سمت قله غربی رفتیم و وارد شن اسکی جبهه غربی شدیم. باد همچنان شدید بود اما با قله قابل مقایسه نبود. با تبر و کرامپون از یخچال غربی فرود را آغاز کردیم. این مسیر را در زمستان هنگام بازگشت از سرداغ امتحان کرده بودیم و مسیر ایمنی بود. قسمتی از مسیر به صخره هایی بین یال سرداغ و گرده لش بوم می رسید و فرود آن می توانست مشکل ساز باشدو باید مسیر را از دهلیز سمت چپ فرود می رفتیم. حالا هوا تاریک شده بود و ما ر ارتفاع 4600متر بودیم.ادامه مسیر را باید با چراغ پیشانی فرود می رفتیم.در تاریکی شب هر کس برای خودش راه می رفت و صدایی جز صدای باد نمی آمد.امشب از آن شبهای ظلمات بود و تشخیص مسیر کار راحتی نبود. اما بالاخره تمام شد و دیدن نور چراغ در چادر جانی دوباره به ما داد. می دانستم که روشن نگران است و امروز صبورانه در اینجا به انتظار ما را نشسته. به چادر رسیدیم.شانس آوردیم که فواد سنگ بزرگی را درون چادر گذاشته بود وچادرمان هنوز سر جایش بود.یک ظرف آب و یک کتری  چای داغ هدیه صعود روشن به ما بود.امشب مطمئن بودم که چادر را از دست می دهیم.باد شدیدتر شده بود.میلی به خوردن غذا نداشتیم و کمی کالباس و پنیرخوردیم به کیسه خواب خزیدیم.از دست باد تا صبح بیدار بودیم .صبح کمی برف آب کردیم وچادر ها را جمع کردیم .قله در ابر فرو رفته بود و برف خفیفی می بارید.بازگشت از این دشت خیلی طولانی تر از مسیر رفت آن بود.ساعت 14 به منزل آقای صالحی رسیدیم و پس از استراحتی مختصر به سمت تهران حرکت کردیم.در جاده ناندل پدر و عموی روشن با خوراکی های خوش مزه ای به استقبالمان آمدند و جشن صعودی به یاد ماندنی گرفتیم.

 

شماره 1-یال سیوله   شماره 2-یال سرداغ

به سمت گردنه

خانه های انتهای دشت-گردنه در انتهای تصویر

یک بعد از ظهر زیبا

یال سیوله

جانپناه دوم شمالی

 

یخچال سیوله-جانپناه دوم شمالی در دایره

یخچال سیوله

یخچال سیوله(راست)یخچال شمال غربی (چپ)

بام ایران

باز می گردیم و باز ؛بازمی گردیم

نفرات برنامه:علی محمودی-فواد رضا پور-روشن قوامیان-نیما اسکندری

-با تشکر از جناب آقای مهدی شیرازی که در تمام مراحل صعود با تماس و پیگیریشان ما را تنها نگذاشتند.

-این صعود را به پیشکسوتان،اساتید وبزرگان کوهنوردی ایران تقدیم می کنیم و امیدواریم حق کوچکی را از شاگردیمان ادا کرده باشیم.

 پی نوشت:

گزارش تصویری را در www.magma.blogfa.com ببینید

نخستین صعود زمستانی یال سیوله

کل خوسون

بارها در نقشه البرز مرکزی آن را دیده بودم اما در مورد آن برنامه خاصی نداشتم.با صعود قله سه چال (از مسیری که ما صعود کرده بودیم)مبهوت شکوه و عظمت این قله مهجور و کم صعود4050متری که در همسایگی کلون بستک قرار داشت شدم.قله ای فنی و تیغه ای و برفگیر که به خاطر 100 متر ارتفاع کمتری که در مقایسه با کلون بستک داشت نا شناخته و کم صعود باقی مانده بود.در هنگام بازگشت از سه چال تصمیم گرقتم در اولین فرصت در زمستان به زیارت این قله زیبا بروم.هر چه در اینترنت تحقیق کردم گزارشی از صعود به این قله(حتی در تابستان)هم پیدا نکردم و همین موضوع باعث شد انگیزه ام برای این کار بیشتر شود.

برای این هفته تصمیم گرفتیم سری به این منطقه بزنیم اما بارش برف در ارتفاعات (پس از مدتی نباریدن برف) و خطر سقوط بهمن برنامه را تحت تاثیر قرار داده بود.بهمن چیزی نبود که بی تفاوت از کنار آن بگذرم.با توجه به شرایط برف کوهستان برنامه را کنسل کردیم و قرار شد به جای کوه به یخنوردی برویم.اما مگر می شد این ذهن تک بعدیم را آرام کنم.هر چه با خودم کلنجار رفتم نشد .دلم به جز صعود به کل خوسون به کار دیگری رضایت نمی داد.دوباره کوله را خالی کردم و کوله ام را از نو بستم.

کوله را با وسواس زیادی بستم.نمی دانستم قرار است با چه چیزی رو به رو شویم.کاپشن پر بهتری را برداشتم و دو اسلینگ و یک کیل و یک فرند و دو بلوک و 25 متر طناب 7میل  به همراه  کاور ضد آب و پتو نجات و تبر یخ را  در کوله جا دادم.

93/10/5 صبح زود از خواب بیدار شدم و پس از پر ردن فلاسک ها (از سوپ و چای شیرین) به سراغ بابک رفتم و به سمت دیزین حرکت کردیم.با رسیدن به دیزین و پارک ماشین در خارج از محوطه پیست  ساعت 7:24 دقیقه صعود خود را آغاز کردیم.امروز روز من نبود.نمی دانم از فشار تمرین روز سه شنبه بود یا بدخوابی های اخیر،اما هر چه بود بدنم سنگین بود و راحت نبودم.به سمت ساختمان سپاه حرکت کردیم.این بار نگهبان ما را شناخت و بی مشکل رد شدیم و به  ابتدای دره دریوک  رفتیم.تیغه ای را برای این صعود در نظر داشتیم که به صورت نواری صخره ای و باریک با شیب بسیار زیاد به یال منتهی به قله می رسیداما رسیدن به ابتدای این تیغه مستلزم بریدن چند بهمن قطعی بود  و با شرایط فعلی منطقه این کار تفاوتی با خودکشی نداشت .به همین دلیل باید  به دنبال مسیر دیگری برای صعود می گشتیم.با وارد شدن به ابتدای دره یالی پر برف با شیب تند که در نهایت به دو برج بزرگ سنگی ختم می شد توجهمان را به خودش جلب کرد.این یال به احتمال زیاد مسیری نرمال برای صعود به کل خوسون به حساب می آمد.تمایلی به صعود از آن نداشتیم و دنبال مسیری بهتر می گشتیم.

به گوسفند سرای ابتدای دره رسیدیم.نواری صخره ای توجهمان را جلب کرد.این نوار صخره ای هم به بالای آن برجهای سنگی می رسید.اما درگیری بیشتری داشت .آن یال را انتخاب کردیم و با صعود دیواره ای 20 متری به سمت آن حرکت کردیم.قسمت هایی از مسیر برف کمتری داشت و بدون مشکل خاصی به ابتدای یال رسیدیم و از آنجا بود که صعود اصلی ما آغاز شد.دو طرف این تیغه باریک به پرتگاه های عمیقی ختم می شد و صعود از سنگ های آن دقت زیادی را می طلبید.اما چشم من به برج سنگی بالا بود و نمی دانستم صعود آن چگونه خواهد بود.پیدا کردن مسیر از میان سنگ ها کار دشواری نبود و با کمی دقت می شد مسیر مناسب را تشخیص داد.از چند قسمت بد قلق با سنگ هایی ریزشی گذشتیم و به اولین برج رسیدیم.بابک به سمت برج رفت و من مشغول عکاسی از مناظر شدم.واقعا قبراق سنگنوردی می کرد.گذاشتم کمی فاصله زیادتر شود تا در صورت سقوط سنگ به من برخورد نکند.با فاصله گرفتن بابک به سمت سنگ ها رفتم.

شیب مسیر در برخی قسمتها به 80 درجه هم می رسید و زیر پا و طرفین کاملا خالی بود.با عبور از این برج سنگی ،صخره های دیگری مقابلمان ظاهر شد .به سمت آنها رفتیم .با صعود از آنها مسیر به صورت تراورسی به قله ای کاذب می رسید.این تراورس یکی از بد ترین قسمتهای مسیر بود. دو طرف کاملاًخالی بود و روی سنگ ها را برفی پودری پوشانده بود.قسمتی را به صورت "خر سواری"عبور کردم.به قله کاذبی که از دور می دیدیم رسیدیم.ادامه مسیرتا قله یالی بود که با شیبی متوسط به قله می رسید. به سمت قله حرکت کردیم.قسمت های انتهایی مسیر از سنگ هایی ریزشی تشکیل شده بود.ساعت 14:07 به قله رسیدیم.مناظر اطراف بسیار زیبا بود.پس از پوشیدن لباس 20 دقیقه روی قله ماندیم.از صبح فقط راه رفته بودیم و توقفی نداشتیم.کمی شیر داغ و چای خوردیم و عکاسی کردیم.می شد با صرف 1ساعت زمان به قله کلون بستک رفت اما به دو دلیل این کار را نکردیم.1-مسیر بازگشت از کلون بستک (از گردنه دیزین به سمت دیزین) بهمن گیر بود2-نمی خواستیم با این کار اصالت صعود به این قله را به عنوان قله ای مستقل بگیریم.

از مسیری که بالا آمده بودیم بدون مشکل به پایین بازگشتیم تا به قله کاذب و تیغه ها رسیدیم.فرود از این تیغه ها بدون حمایت کار خطرناکی بود و در صورت استفاده از طناب هم بسیار زمانبر بود.دهلیزی را در هنگام صعود دیده بودم که کم برف تر از بقیه قسمت ها بود.با احتیاط به سمت آن رفتیم.برفهای زیری یخ زده بود و برف رویی با کوچکترین حرکتی سر می خورد و به پایین حرکت می کرد.به سمت سنگ های ریشه دار رفتیم و به حاشیه امنی از دهلیز بهمن گیر رسیدیم و با خیال راحت در حالی که تا کمر در برف بودیم به پایین بازگشتیم.

ابتدای دره دریوک

تیغه هایی از مسیر

مسیر صعود ما(عکس از قله سه چال)

مسیری که ابتدا در نظر داشتیم(قرمز)مسیری که صعود کردیم(بنفش)

آخرین قسمت سنگی و یال منتهی به قله

قله کاذب در مسیر صعود

یال منتهی به قله

علم کوه و خرسانها

قله کل خوسون.خلوت بابک و آزاد کوه-این عکس رو بی خبر گرفتم

مسیر منتهی به کلون بستک

گردنه دریوک-هرزه کوه-برج و...دماوند

مسیر بازگشت ما

نفرات برنامه:بابک ماجدیان-نیما اسکندری

پی نوشت:طبق تحقیقی که انجام دادم این صعود به احتمال زیاد نخستین صعود زمستانی قله کل خوسون است.در صورتی که این قله در زمستان صعود شده باشد این برنامه صعودی زمستانی از مسیری نو بر روی این قله خواهد بود.

برای بار چندم:کوهنوردی زمستانی فقط صعود به قلل پر صعود از مسیر های نرمال و دارای پناهگاه نیست.صعود قللی مثل نرگس ها و پالون گردن و ...از بسیاری از صعودهای زمستانی به دماوند و سبلان با ارزش تر و دشوار تر است.

---------------------------

پی نوشت:گزارشی را در سایت قلمرو کوهستانی ایران از صعود به این قله(به عنوان قله فرعی کلون بستک)در سال 82خواندم.دوستانمان با صعودی 15 ساعته و بیواک ناخواسته ای در مسیر قله در روز بعد موفق به انجام این صعود شده اند.اما نه از مسیر ما.بلکه از همان یالی که ما هم ابتدای دره دیدیم و در گزارش ذکر کردم که جهت صعود نرمال به قله بهترین مسیر است.


soud zemestani kal khoson.pdf

 

قله سه چال

 

 

مدتی بود به هرزه کوهها فکر می کردم. قله های این خط الراس پر فراز و نشیب را بارها از دور دیده بودم و قله اصلی هرزه کوه را هم صعود کرده بودم. دوست داشتم سری به این منطقه بزنم. کمی کروکی ها و نقشه ها را نگاه کردم. دو قله انتهایی خط الراس را می شد در برنامه ای یک روزه صعود کرد. تصمیم گرفتیم تلاشی را روی قله سه چال داشته باشیم .

نمی دانم ایراد کار کجاست؟هر چه دنبال نقشه دقیقی از البرز مرکزی می گردم کمتر به نتیجه می رسم و تنها نقشه موجود و در دسترس در بازار نقشه البرز مرکزی علی مقیم است که نقشه ای شماتیک است و نقشه ای قابل استناد و توپوگرافی نیست.اما به قول معروف "وقتی مادر نیست با زن بابا باید ساخت".ما هم به همین نقشه استناد کردیم. طبق این نقشه کمی جلوتر از پیست(بالای ساختمان سپاه)یالی به صورت کاملاً مستقیم با عبور از 2 قله فرعی ریزک چال و چال گردن به قله 3950 متری سه چال می رسد.

5 شنبه شب کوله ها را بستیم و قرار شد جمعه 93/9/14 ساعت 5:30 حرکت کنیم. با کمی تاخیر به سمت دیزین حرکت کردیم. ساعت 7:30 صبح به دیزین رسیدیم و پس از پارک ماشین و صرف صبحانه ای مختصر ساعت 8:10 پس از کلی پلیس بازی(برای فرار از دست پارکبان پارکینگ و لایی کشیدن از ورودی 10000تومانی پارکینگ )صعودمان را آغاز کردیم.

با رسیدن به ساختمان سپاه با داد و فریاد نگهبان آنجا به خودمان آمدیم

آهای...کجا میرین؟منطقه نظامیه.چرا به ایست دژبان توجه نکردید.گفتیم "ما دژبانی ندیدیم.حالا اگه ناراحتی از راه دیگری برویم."خلاصه  پس از کمی سوال و جواب به سمت بالا حرکت کردیم. طبق نقشه ای که داشتیم  با صعود مستقیم به یال بالای ساختمان باید به یال منتهی به قله می رسیدیم اما آن بالا خبری نبود و یال به سمت چپ منحرف می شد. حالا باید چه کار می کردیم؟ به صورت کمر بر به سمت دره حرکت کردیم و وارد دره شدیم و این کار نقطه عطفی در بدبخت شدنمان بود. با رسیدن به کف دره غرق در تماشای زیبایی های دره دریوک شده بودیم.دره کاملا سفید پوش بود و رودخانه زلالی در میان یرفها جاری بود. با رسیدن به گوسفند سرای ابتدای دره قله سه چال را از دور دیدیم و متوجه اشتباهمان شدیم اما برای جبران آن دیر شده بود. ما باید یال بالای ساختمان را صعود می کردیم و بعد با ادامه یال به سمت چپ به یال منتهی به قله می رسیدیم اما حالا کف دره بودیم و در بین برفها گیر کرده بودیم.از هیچ کدام از شیبهای ابتدای دره هم نمی شد بالا رفت .یا مسیر به صورت دیواره بود و یا شیبهای پر برفی که صعود آن زمان زیادی را می گرفت.

کمی جلوتراز قله یالی وجود داشت که کم برف تر از تمام یالها بود و ظاهراً بدون مشکل به آخرین شیب قله می رسید.فقط باید به ابتدای یال می رسیدیم.در بهترین حالت تا زانو در برف بودیم و پس از دو ساعت به یال مورد نظرمان رسیدیم و صعود را آغاز کردیم. این یال کاملاً لخت بود و ما هم خرسند از این دستاورد مهم(کشف این یال)با سرعت زیادی صعود از آن را آغاز کردیم.صعود از قسمتهای ابتدایی بدون مشکل خاصی انجام شد تا اینکه به بالای یالی که از پایین می دیدیم رسیدیم و فهمیدیم این یال به زیر قله سه چال نمی رسد بلکه یالی است که پس از چرخشی طولانی به قله چال گردن می رسد.با اینکه بالای یال صعود می کردیم بر خلاف قسمتهای ابتدای یال، در برخی قسمتها تا سینه در برف فرو می رفتیم و صعود آن انرژی زیادی را از ما گرفت.با رسیدن روی قله چال گردن به یالی رسیدیم که شیب منتهی به قله می رسید.

پس از تراورسی طولانی بالای گردنه ای رسیدیم که چاله ای بزرگ روی آن قرار داشت و احتمالاً دلیل نامگذاری چال گردن وجود همین چاله بر روی گردنه بود. باید حدود 200 متر ارتفاع کم می کردیم تا به این گردنه می رسیدیم. با رسیدن به گردنه و استراحتی مختصر به سمت قله حرکت کردیم. این یال پرشیب بود اما برفکوبی نداشت. ساعت 15:46 به قله رسیدیم و چند عکس یادگاری انداختیم. مناظر اطرافمان بی نظیر بود . تمامی قلل هرزه کوه،خلنو ها و کلون بستک و سرکچال و دره پر برف دریوک و پالون گردن و نرگس ها و کمانکوه و ... به خوبی از این بالا معلوم بود اما از تمام اینها زیباتر قله کل خوسون بود.قله ای با مسیری پر شیب و تیغه هایی فنی و ترکیبی.

برای بازگشت 3 راه داشتیم1-به سمت قله سکه نو(آخرین قله هرزه کوهها) برویم و به روستای ولایت رود برویم.2-مسیر نرمال صعود را بازگردیم3-فرود از یالی  کم برف و ایمنی که از قله سه چال به سمت کف دره می رفت.

با توجه به اینکه منطقه برایمان تا حدی نا آشنا بود و زمانی که تا تاریکی هوا داشتیم و شرایط برف دره(ازنظر ایمنی بهمن با توجه به برف موجود در منطقه)و دگرگونی هوا در پایان روز(با توجه به پیش بینی ها) مسیرسوم را انتخاب کردیم و فرودمان را آغاز کردیم.قبل از تاریکی هوا به کف دره رسیدیم و دوباره برفکوبی سنگینمان آغاز شد و ساعت 20 در هوایی سرد به دیزین رسیدیم.

 

ابتداي دره

يالي كه براي صعود انتخاب كرديم.قله سه چال در انتهاي تصوير

قله هزاربند

خط الراس هرزه كوهها-قله سه چال در سمت چپ تصویر

كل خوسون و كلون بستك

قله سه چال-3950متر

مسیر صعود ما(خط قرمز)-مسیر صعود نرمال(خط بنفش)

پی نوشت:

1-مسیر صعود ما برای شرایط زمستانی و پر برف مناسب نیست .

2-در صعود زمستانی به قلل این منطقه پوشاک مناسب و زمانبندی و آمادگی کامل نفرات را در نظر بگیرید.

3-قله کل خوسون (4050متر) یکی از قله های کم صعود البرز مرکزی است.صعود قله کل خوسون از ابتدای دره  دریوک یا تیغه های منتهی به یال جزء صعودهای دشوار زمستانی می باشد و صعود آن را به علاقمندان به این صعودها توصیه می کنم.

4-کوهنوردی زمستانی فقط صعود به توچال یا مسیر جنوبی دماوند یا مسیر های نرمال و دارای پناهگاه نیست.می توان با کمی ابتکار عمل صعودهای زمستانی خوبی را در بسیاری از قلل البرز مرکزی انجام داد.

 5-بر اساس نقشه علی مقیم یکی از قله های هرزه کوه شیورکش نام دارد.در حالی که شیورکش قله ای در منطقه گرمابدر است.با صحبتی که با یکی از پیشکسوتان داشتم فهمیدم که قله ای که در هرزه کوهها است شیورچال است نه شیورکش.گر کسی اطلاعاتی در این رابطه دارد خوشحال می شوم در اختیار من قرار بدهد.

 نفرات برنامه:پریسا شهبازان-بابک ماجدیان-نیما اسکندری

یه جای کار می لنگه

 

این چند وقت تمام برنامه هایمان به صورت یک روزه اجرا می شد.از یک طرف دلم برای شبمانی تنگ شده بود و از طرفی می خواستم قبل از اجرای برنامه های زمستانی کمی کوله کشی کنم.

با توجه به بارش روزهای قبل و برفکوبی سنگین در ارتفاعات تصمیم گرفتم بین دارآباد و توچال یکی را انتخاب کنم. 5 شنبه بعد از ظهر در هوایی ابری همراه با بارش برفی که به تازگی آغاز شده بود به سمت دارآباد حرکت کردم. قبل از رسیدن به اتاقک پادگان (بالای یال)رعد و برق شدیدی زد و تمام محیط را روشن کرد. موبایلم را خاموش کردم و به سرعت به سمت اتاقک رفتم. سر انگشتانم احساس گزگز می کردم. نمی دانستم از سرما است یا به خاطر بودن در کانون رعد و برق. نور قرمز و بسیار شدیدی را دیدم اماصدایی نشنیدم. تمام آسمان روشن شد. بیناییم را از دست داده بودم. سر جایم ایستادم. چیزی را نمی دیدم. بدجور ترسیده بودم. دو سه دقیقه ای چشمانم را گرفته بودم و بعد  کم کم همه چیز درست شد. اما نور قرمزی (شبیه جریان رعد و برق )جلوی دیدم بود. خودم را به درون اتاقک انداختم. جالب این بود که بعد از این ماجرا و قطع موقت رعد و برق به سمت بالا حرکت کردیم. بارها شنیده بودم و خوانده بودم که در هنگام رعد و برق باید ارتفاع کم کرد و از لوازم فلزی فاصله گرفت. اما ما فقط اینها را می خوانیم و معلوم نیست کی قرار است از اطلاعات تئوری در عمل استفاده کنیم. انگار که رسیدن به قله در این هوا وحی منزل است. دوباره رعد و برقها شروع شده بود و ما از گفتن "دیگه کافیه.الان شرایط مناسب نیست خجالت می کشیم. این حماقت را پوست کلفتی می دانیم و صعود به هر قیمتی طبق معمول سرلوحه کار ماست.

هدفم از نوشتن این پست نوشتن گزارش برنامه نیست. مشکل این است فکر می کردم منطقی تصمیم می گیرم و از تجربیات دیگران درس می گیرم. دیگران را نقد می کردم که چرا درست تصمیم نمی گیرند. تقصیر خودشان است که حادثه می دهند. حالا خنده دار بود،در فاصله یک ساعتی تا آسفالت خیابان چیزی نمانده بود دچار صاعقه زدگی شوم. شخصاً در صعودهای زمستانی به دفعات شرایط متغییر آب و هوایی را تجربه کرده ام و بیواکهای خواسته و ناخواسته ای داشته ام و مشکلی با صعود در هوای طوفانی ندارم. اما صعود در طوفان و هوای متغییر یک چیز است و صعود روی یالی شبیه به خط الراس، در شرایطی که رعد و برقهای متوالی اتفاق می افتد چیز دیگری.

این ایراد احتمالاً یا در عدم آموزش ماست یا اینکه مردمی فراموش کار هستیم و آموزش ها را فراموش می کنیم و یا اینکه فکر می کنیم برای همه اتفاق می افتد و برای ما اتفاقی نمی افتد.چند سال قبل در فصلنامه کوه مقاله ای ازآقای رحیم دانایی با نام "کیش کیه" را خواندم که خیلی تاثیر گذار بود.دیروز در بازگشت از کوه یک بار دیگر این مقاله را خواندم.به قول دوستی که به طنز می گفت "مرحله ای بالاتر از روشنفکری وجود دارد که در آن مرحله فرد می گوید کتاب نمی خرم  و نمی خوانم تا درخت کمتری قطع شود و بیشتر مردم ایران در این مرحله هستند.امیدوارم بخوانیم و یاد بگیریم و از یادمان نرود.

توجه دوستان را به خواندن این مقاله (در ادامه مطلب)جلب می کنم و امیدوارم کمی بعد از خواندن این مقاله با خودمان خلوت کنیم و در مورد بعضی کارهایمان در کوهنوردی کمی بیشتر فکر کنیم.

 


 

مقاله‌ای درباره حوادث مرگبار در کوه‌نوردی ما

نوشته : رحیم دانایی

کیش کیه؟

در فرهنگ کشور ما انواع و اقسام ضرب‌المثل‌ها جهت موارد مختلف زندگی وجود دارد. یکی از این ضرب‌المثل‌ها می‌گوید: "انسان از یک سوراخ دو بار گزیده نمی‌شود". منشاء اصلی این ضرب‌المثل برای من مشخص نیست و نمی‌دانم که از کجا آمده، ولی مقصود و مفهوم آن این است که انسان یک اشتباه را دو بار تکرار نمی‌کند. اما اگر شما حوصله کنید و این مقاله را تا انتها بخوانید من به شما نشان خواهم داد که نخیر، اتفاقاً انسان از یک سوراخ می‌تواند بارها گزیده شود، مخصوصاً که فرد اهل ورزش کوه‌نوردی باشد!

فکر اینکه چنین مقاله‌ای بنویسم و دو کلمه حرف حساب با دوستان و همنوردان ندیده خودم بزنم، به سال پیش در فصل پائیز بر می‌گردد. یک روز صبح جمعه، پس از مدت‌ها گرفتاری فرصتی برایم پیش آمد که تا به شیرپلا بروم و برگردم. بعد از پست هلال احمر مرحله‌ای از راه مسیر سنگی و صخره‌ای می‌شود. چیزی از این منطقه پیش نرفته بودم و درست در نزدیکی اولین پله فلزی بودم که یک دو تا سنگ از بالا جلوی من افتادند. سرم را که بلند کردم دیدم که یک نفر در حال سقوط و اصابت به سنگ‌هاست، و بالاخره هم بدن او با شدت به سنگی که در سه متری من بود اصابت کرد. تمام این حادثه در عرض 4-3 ثانیه اتفاق افتاد و شوکه شده بودم که چه اتفاقی افتاده است. به سراغ فردی که پرت شده بود رفتم. جوانی بود بیست و چند ساله که یک بادگیر به تن و یک کفش کی‌کرز که آج‌های آن سائیده شده بود به پا داشت. کل تجهیزات او (که البته اگر بتوانیم آن‌ها را تجهیزات کوه‌نوردی به حساب بیاوریم خیلی حرف است) همین دو قلم بودند. بخشی از مغز او همراه مقداری خون روی سنگ پخش شده بود. دست او را بلند کردم، از سه جا شکسته شده بود و سایر قسمت‌های بدن او هم به همین ترتیب بودند. کم‌کم افراد دیگر هم رسیدند و ترتیب انتقال او را به پائین دادیم.

به بالای سرم نگاه کردم و فهمیدم که جریان از چه قرار بوده است. در بالای پلکان اول ، شیار سنگی شیب‌داری وجود دارد که خیلی‌ها از مسیر خارج شده و از آن بالا می‌روند تا هم فاصله را کوتاه کنند و هم به خیال خود سنگ‌نوردی کنند. البته در این سنگ‌نوردی، تکنیک، ابزار، کفش، کارگاه، سرطناب، آموزش، تبحر و سایر چیزهایی که سنگ‌نوردان به آن‌ها اهمیت می‌دهند نقشی ندارند. فقط کافی است که انسان یک تیر خلاص به پدیده‌ای به نام ایمنی بزند و سنگ‌نوردی خود را شروع کند. در چند سال اخیر چندین بار شاهد بوده‌ام که چگونه افراد از این مسیر بالا رفته‌اند و در میانه راه گیر کرده‌اند و راه پیش یا بازگشت نداشته‌اند.

چند هفته بعد جواد حضرتی‌پور به اتفاق گروهی از کوه‌نوردان شهر کرج در همین نقطه مشغول صعود بودند که یک نفر از همین "سنگ‌نوردان" از بالا سقوط می‌کند و ضمن سقوط باعث ریزش سنگ به سر مرحوم حضرتی‌پور می‌شود و او را مجروح می‌کند که بعداً در بیمارستان جان می‌سپارد. فرد سقوط کرده هم درجا کشته می‌شود. چند لحظه بعد رفیق او نیز سقوط می‌کند و کشته می‌شود. یعنی دقیقاً همان اشتباه فردی که جلوی من سقوط کرده بود در اینجا تکرار می‌شود، با این تفاوت که تلفات حادثه در اینجا سه برابر می‌شود. فکر کنم تا اینجا شما کم‌کم مثل من دارید معتقد می‌شوید که انسان می‌تواند از یک سوراخ چند بار گزیده شود!

همان‌طور که گفتم سال‌هاست که هر چند وقتی کسی از این مسیر پر تردد  بالا به خیال سنگ‌نوردی بالا می‌رود و دچار مشکل می‌شود و هیچ ارگانی هم تا به حال تلاش نکرده است که با قرار دادن یک تابلوی اخطار، حداقل هشداری در مورد خطر آن‌جا به این گونه افراد بدهد.

عدم توجه به مسایل ایمنی در کوه‌نوردی و تکرار فجایع مشابه، فقط محدود به چیزهایی که در بالا آمدند نمی‌شود. سال‌های زیادی است که در آموزش‌های اولیه کوه‌نوردی و برنامه‌ریزی صعودها، توجه به وضع هوا و جدی گرفتن آن در قبل و در حین برنامه مطرح شده و می‌شود. اما با کمال تاسف بزرگ‌ترین حادثه و فاجعه کوه‌نوردی ایران که طی آن دوازده کوه‌نورد جان خود را از دست دادند، بر اثر عدم توجه به وضع خراب جوی و بارش باران که هم از طرف هواشناسی پیش‌بینی شده بود و هم توسط ستاد حوادث غیرمترقبه هشدار داده شده بود، اتفاق افتاد. خیلی عجیب است که در یک برنامه فنی دوازده نفر به منطقه‌ای خطرناک و سیل‌گیر بروند ولی به هیچ وجه وضع هوا را کنترل نکنند و یا به آن بی‌اعتنا باشند. از آن عجیب‌تر این است که این تیم در آن دره تنها نبوده و یک تیم دیگر هم با اشتباهات مشابه دست به اجرای این برنامه زده بوده است که با خوش‌شانسی مواجه می‌شود و قبل از سیل از دره خارج می‌شود.

اشتباه دره آندرسم را چند سال قبل جلال رابوکی، کوه‌نورد فعال و با سابقه ایران در دماوند مرتکب شد و جان خود را بر اثر این اهمال، یعنی یکی از الفباهای کوه‌نوردی از دست داد. البته خود مرحوم رابوکی، مرگ رفیق و همنورد خود مجید بنی‌هاشم را که او هم به دلیل مشابهی جان خود را در همان کوه و در برنامه‌ای که هر دو شرکت داشتند، از دست داد نادیده گرفت. دو سال بعد از حادثه مرحوم رابوکی، یکی از مسئولین یک تشکیلات کوه‌نوردی که در مورد داشتن تجربه او شک و شبهه‌ای وجود نداشت، در زمانی که سه روز پیاپی در تهران و ارتفاعات بارندگی مداوم وجود داشت، برای صعود به قله توچال اقدام کرد که بر اثر مه شدید، روی قله گم شد و دو روز در زیر یک سنگ پناه گرفت تا هوا خوب شد. البته در طی مدتی که او در حال تحمل مشکلات و سختی‌های بیوواک کردن بود، مشقات و فشار زیادی را، هم به کوه‌نوردان و هم خانواده او که دربه‌در به دنبال پیدا کردن او بودند، تحمیل کرد. یک سال قبل از او، پدری همراه دو پسر خود که در کوه‌نوردی بسیار تازه‌کار بودند همین اشتباه استاد را در همان منطقه مرتکب شدند و هر سه بعد از کشته شدن بدن‌هاشان مدتی طعمه حیوانات شده بود. شبیه این حوادث برای مرحوم عبدالله عزیزی و حسین حراستی پیش آمد که در صعود به قله کمونیزم، می‌گویند که هدف آن‌ها صعود نیست و آمادگی بدنی ندارند، بلکه می‌خواهند تا بیس ‌کمپ بروند. متاسفانه و بر خلاف چیزهای گفته شده، در آن حادثه جامعه کوه‌نوردی ایران مواجه با از دست دادن دو نفر از فعالان خود شد.

همان‌طور که در آغاز عنوان شد، انگار کوه‌نوردان عزم خود را جزم کرده‌اند که تجربه از «یک سوراخ چند بار گزیده شدن» را تجربه کنند و هیچ درسی هم از آن‌ها نگیرند. سال گذشته مرحوم بهرام جعفری (مسئول سابق پناهگاه شیرپلا) در حین فرود از دماوند در حال سر خوردن روی برف وارد منطقه پوشیده از یخ می‌شود و به دلیل عدم توانایی در کنترل و ترمز کردن مصدوم و کشته می‌شود. این خبر در خیلی جاها درج و گفته شد و افراد زیادی از کم و کیف و اشتباه مربوطه اطلاع پیدا کردند. اما با کمال ناباوری چند ماه بعد در منطقه قاش مستان، یک تیم کوه‌نوردی از اصفهان با فاجعه مشابهی مواجه می‌شود و دو خانم و یک آقا از این تیم در حال سر خوردن روی یخ و عدم توانایی در کنترل خود، به تخته سنگ‌های مسیر برخورد کرده و بدن آن‌ها متلاشی می‌شود. یک سال قبل هم درست حادثه‌ای مانند این در دالان‌کوه اصفهان برای یک تیم دانشجویی دانشگاه خواجه نصیر اتفاق می‌افتد و یک خانم و آقا در آن کشته می‌شوند. گزیده شدن‌‌های مکرر از یک سوراخ را می‌بینید؟

همة کسانی که در فعالیت‌های کوه‌نوردی هستند، به فراخور فعالیت و ارتباطی که با افراد و گروه‌های مختلف دارند، حتماً می‌توانند چند دوجین از این مسایل را از گذشته‌های دور تا به امروز تعریف کنند. هر چند وقتی، حادثه‌ای درست مشابه حوادث قبل اتفاق می‌افتد و تعدادی انسان کشته و مجروح و خانواده‌های آنان داغدار می‌شوند و بعد از مدتی داستان از نو تکرار می‌شود و انگار در این جریانات، تجربه، سواد، تجهیزات، آموزش و .... هیچ نقشی ایفا نمی‌کنند. تیم امداد کرمانشاهی‌ها سال گذشته در منطقه کول‌جنو همان اشتباهی را مرتکب می‌شود که محمد اوراز در تیم ملی کوه‌نوردی و روی کوهی 8000 متری مرتکب شد. یعنی هر دو آن‌ها می‌دانستند که بلافاصله پس از بارش برف و قبل از تثبیت تخته برف نباید روی سطح شیب‌دار مستعد بهمن حرکت کرد. اما هر دو آن‌ها این اصل مهم را زیر پا می‌گذارند و با جان خود تاوان این اشتباه را می‌پردازند.

بعد از بررسی و مطالعه این حوادث مشابه و زنجیره‌ای، برای انسان این سئوال پیش می‌آید که آیا واقعاً این چیزی که ما به آن می‌پردازیم ورزش کوه‌نوردی است یا انجام یک عادت گریزناپذیر؟ این افراد که خطرات کوه را می‌شناختند، چرا نسبت به آن‌ها اینقدر ساده و پیش پاافتاده برخورد کرده‌اند؟

به این خبر بسیار تازه که در فصل‌نامه کوه شماره 44 یعنی پائیز 85 درج شده است توجه فرمائید: «یک تیم پنج نفره کوه‌نوردی ..... مشهد در شرایط سخت جوی (وجود برف، تگرگ، رعد و برق و توفان) در تاریخ 6/5/85 موفق به فتح آرارات در ترکیه شد».

یک بار دیگر این خبر را بخوانید، در شرایطی که هم برف می‌آمده، هم تگرگ، و هم رعد و برق وجود داشته و هم توفان، این تیم پنح نفره موفق به صعود قله‌ای در یک کشور دیگر شده است. واقعاً برای من این سئوال مطرح است که سرپرست این تیم در چه حالتی دستور توقف صعود و اجرای آنرا در هوای بهتری می‌داده است؟ (احتمالاً زمانی که یک شهاب بزرگ به طرف قله آرارات در حال حرکت بود!) مگر برف که باعث محدود  شدن دید و بوجود آمدن خطر ریزش بهمن می‌شود و رعد و برق و توفان، علایم خطر (یعنی علایم مرگ برای کوه‌نورد) نیستند که ایشان چهار نفر را با خودش تا روی قله برده است؟ و اگر یک اتفاقی می‌افتاد (که بارها افتاده و افرادی جان خود را از دست داده‌اند)، این تیم چه پشتوانه و نیروی امدادی داشت؟

البته با این شانسی که این تیم در صعود خود آورده است، حتماً از این پس، دیگر هیچ اهمیتی به مسایل هوا و جوی و شرایط کوهستان نخواهد داد و همین روش را در صعودهای آینده هم در پیش خواهد گرفت.

در بعضی از صعودها که شخصاً با هوای خراب مواجه شده‌ام و راه بازگشت را در پیش گرفته‌ام، مواجه با کوه‌نوردانی خارجی شده‌ام که برای صعود به کشور ما آمده بودند. آن‌ها نیز با دیدن هوای خراب با صلاح‌دید راهنمای ایرانی و یا تصمیم گروه خود ریسک بیشتری نکرده و راه پائین را در پیش گرفته‌ بودند (علی‌رغم اینکه شاید سال‌ها و یا هرگز به کشور ما یا کوه‌های آن پا نگذارند). از جمله افرادی که در بین خارجیانی که به کشور ما آمدند و نتوانستند روی قله دماوند آن پا بگذارند، نابغه کوه‌نوردی معاصر رینهولد مسنر است که او هم به دلیل شرایط خراب جوی، بدون صعود دماوند ایران را ترک کرد (قابل توجه سرپرست مشهدی تیم آرارات!!).

متاسفانه در همین برخوردهایی که با تیم‌های خارجی داشته‌ام، اختلاف بزرگی در شیوه و منش کوه‌نوردی که ما انجام می‌دهیم و چیزی که آن‌ها انجام می دهند دیده‌ام. احتمالاً چیزی که ما انجام می‌دهیم کاریکاتوری از کوه‌نوردی است نه خود آن. این مساله چیزی است که آن‌ها نیز درک کرده‌ و بارها متذکر شده‌اند.

در تابستان 84 چند تیم ایرانی در منطقه آرارات حضور داشتند که راهنما و مقامات ترک در ظهر روزی که به کمپ نهایی رسیده بودند، به همه اعضای تیم پیشنهاد می‌کنند که تا ساعت 2 بامداد استراحت کنند و پس از نیمه شب صعود خود را متفقاً به سوی قله شروع کنند. همة اعضای تیم از جمله ایتالیایی‌ها، فرانسوی‌ها و اسپانیایی‌ها و عده‌ای از ایرانی‌ها پیشنهاد را قبول می‌کنند بجز عده‌ای از کوه‌نوردان ایرانی که مخالفت می‌کنند که با وجود داشتن وقت اضافی، آن‌ها می‌توانند به تنهایی در همان روز به قله صعود کنند. سرپرست ترک هوای خراب بعدازظهرها را عنوان می‌کند ولی ایرانیان زیر بار نمی‌روند و روی درخواست خود پافشاری می‌کنند. بالاخره سرپرست ترک پس از اصرار زیاد موافقت می‌کند که ایرانی‌ها به تنهایی به سوی قله بروند و می‌گوید که: «نمی‌دانم که این چه وضعی است که ایرانی‌ها همیشه می‌خواهند سریع به قله برسند؟» گروه ایرانی از بقیه تیم جدا می‌شود و به سوی قله رهسپار می‌شود و ضمن مواجه شدن با هوای خراب بعدازظهر، مسیر را گم می‌کند و شب خسته و مانده و بدون صعود به قله به کمپ باز می‌گردند و به دلیل خستگی بیش از حد، در نیمه شب هم قادر نمی‌شوند همراه با تیم اصلی صعود کند.

واقعاً چرا چنین تفاوت فاحشی بین کوه‌نوردی ما و ملت‌های دیگر وجود دارد؟ چرا آن‌ها این‌قدر برای شرایط جوی، برنامه‌ریزی، سرپرستی و مسایلی مثل بهمن، ایمنی، محیط زیست، لذت بردن از طبیعت (به جای فقط قله زدن) و ... اهمیت زیادی قایل می‌شوند و ما بی اعتنا به آن‌ها کار خودمان را می‌کنیم و حتی زمانی که می‌بینیم که هم‌نوردان ما به دلیل رعایت نکردن این نکات به هلاکت می‌رسند، ما هم اشتباهات آن‌ها را تکرار می‌کنیم؟

در کجای این قانون غیر مکتوب کوه‌نوردی آمده است که تیمی ساعت 11 شب روی دیواره علم‌کوه صعود کند و فرد صعود کننده در آن زمان و آن شرایط، از حمایت خارج شود تا حادثه‌ای مانند سقوط مرحوم اصغر مهرپویا از ارتفاع 600 متری بوقوع بپیوندد؟ شک و شبهه‌ای وجود ندارد که چه مرحوم رابوکی، چه محمد اوراز، و یا اصغر مهرپویا و یا صدها نفری که در کوه‌ها جان خود را از دست داده‌اند، اطلاع کافی از این نکات ایمنی در کوه‌نوردی داشته‌اند و چه بسا در نقش یک مربی، این نکات را برای دیگران نیز تدریس کرده‌اند، ولی چرا آن‌ها خود این ‌ اصول ایمنی اولیه و کوه‌نوردی را زیر پا گذاشته‌اند؟ به قول حافظ: «نکته‌ای دارم ز دانشمند مجلس بازپرس/ توبه‌فرمایان چرا خود توبه کمتر می‌کنند؟» چرا بین اشتباه یک استاد پیش‌کسوت کوه‌نوردی و یک نفر تازه‌کار در این کشور تفاوتی وجود ندارد؟ پس مساله آن دو پیراهن بیشتری که پاره کرده‌اند چه می‌شود؟ با توجه به روند حوادث کوه‌نوردی در کشور ما، در آینده باید انتظار «رکوردار» شدن در زمینه تلفات کوه‌نوردی را داشته باشیم، درست مثل تلفات حوادث رانندگی و سقوط هواپیما که در این زمینه‌ها صاحب «عنوان» هستیم.

دربارة علت‌های عدم رعایت مسایل ایمنی و اصول اولیه کوه‌نوردی، می‌توان به پاره‌ای از مسایل اشاره کرد. اما این‌ها همة دلایل نیستند و موارد بیشتری را می‌توان بر شمرد. شاید شما با اندکی تامل و تفکر بتوانید درباره سایر موارد به نتایجی دیگر دست پیدا کنید و با مطرح کردن آن‌ها، راه‌های جلوگیری از بوجود آمدن فاجعه‌های بیشتر را به همنوردان خود نشان دهید.

اصولاً امروزه در سطح جامعه، ما مواجه با گرایشی غالب در زمینه عدم توجه به هر چه که اسم نظم، انضباط، قانون و ایمنی داشته باشد هستیم. یکی از نمادهای بارز آن‌را در طرز رانندگی کردن و رعایت مقررات و قانون و ایمنی در جامعه می‌توان دید. همة کسانی که رانندگی می‌کنند با فراگیری آئین‌نامه و مطالعه قوانین و امتحان مربوطه، از وجود کلیه موارد ریز و درشت ایمنی جهت خود، همراهان خود و دیگران اطلاع دارند. اما گرایش عمده این است که عملاً هیچ‌کدام از این قوانین و شرایط را رعایت ننمایند و عدم رعایت قانون را به حساب زرنگی خود بگذارند.

یک اصل علمی و مهم فلسفه دیالکتیکی از ارتباط متقابل پدیده‌های اجتماعی بر هم صحبت می‌کند. بر طبق این اصل همة پدیده‌های اجتماعی در یک جامعه به نوعی روی یکدیگر تاثیر می‌گذارند. بنابراین ما نمی‌توانیم در جامعه‌ای زندگی کنیم که مثلاً موتورسواران آن خیابان، پیاده‌رو، ورود ممنوع و هر جا و هر شکلی از رانندگی را حق خود بدانند و در عین حال دارای یک ورزش ایمن کوه‌نوردی و افرادی باشیم که کلیه اصول و نکات ایمنی این ورزش را رعایت کنند. اصلاً مهم نیست که شما یا من موتور یا وسیله نقلیه‌ای را می‌رانیم یا نه؟ بلکه مهم این است که این موج خلاف و عدم رعایت اصول اولیه را روزانه می‌بینیم، آن‌ها را لمس می‌کنیم و به نوعی از آن‌ها تاثیر می‌پذیریم. این موج را می‌توان در خیلی از اداره‌ها در مورد بخش‌نامه‌هایی که هرگز اجرا نمی‌شوند، دید. این موج را می‌توان در جایی دید که میلیاردها تومان خرج تبلیغات و آموزش می‌شود تا به مردم تفهیم کنند که زباله را در چه ساعتی و در چه جاهایی در خیابان بگذارند. همه هم تفهیم می‌شوند، ولی عملاً همان چیزی را انجام می‌دهند که قبل از این تبلیغات انجام می‌دادند.

مردمی که برای عبور ایمن آن‌ها از جاده‌ها و خیابان‌های، پل هوایی می‌زنند ولی کماکان از زیر پل و خیابان‌های پرتردد رد می‌شوند و سپس برای جلوگیری از تردد آن‌ها و استفاده از پل، وسط خیابان را نرده‌کشی می‌کنند ولی آن‌ها حاضرند که از روی نرده‌ها بپرند و حتی در زیر پل‌ها توسط خودروها کشته شوند، زمانی که در ورزش کوه‌نوردی به سطحی بهمن‌گیر برسند، آیا فکر می‌کنید مسیر خود را تغییر می‌دهند و یکباره مسایل ایمنی را رعایت می‌کنند؟ اینجاست که بر اساس اصل تاثیر متقابل پدیده‌ها بر روی یکدیگر، این افراد مانند زندگی روزمره خود، از روی شیب بهمنی عبور می‌کنند و شاید هم کشته شوند ولی مانند عبور از زیر پل‌ها، از اشتباه خود درس نگیرند.

در نزدیکی محل اقامت من، یک شرکت بزرگ ساختمانی چند سالی است که در حال ساختن یک مجتمع بزرگ است. بلافاصله بعد از درب نگهبانی کارگاه، تابلوی بزرگی نصب شده که همه به راحتی می‌توانند آن‌را ببینند. روی آن نوشته شده: «اول ایمنی، بعد کار. بدون کلاه ایمنی وارد نشوید». جالب اینجاست که در طول این چند سال من حتی یک نفر (بله یک نفر) را با کلاه ایمنی در محوطه کارگاه ندیده‌ام. چند نفر از پرسنل این کارگاه با دیدن کوله‌پشتی و وسایل کوه من، علاقه خود به کوه‌‌نوردی را به من بیان کرده‌اند. با تعریف‌هایی که از این کارگاه و مسایل ایمنی (و یا تحقیر مسایل ایمنی) در آن کردم، آیا شما فکر می‌کنید که این آدم‌ها که سال‌هاست به‌طور روزمره مسایل ایمنی را بی‌خیال بوده‌اند، در کوه‌ها به آن‌ها حساس می‌شوند و رعایت کامل ایمنی را خواهند کرد؟ من که فکر نمی‌کنم.

علت دیگری که به پیدایش شرایط حاضر کمک کرده است، مساله دید ما ایرانی‌ها از زندگی است. در فلسفه‌های غربی، انسان‌ها دایماً در تلاش و مبارزه و جنگ با سرنوشت خود هستند، حتی اگر به قضا و تقدیر و جبر اعتقاد داشته باشند. اما برعکس آن‌ها در فلسفه‌های شرق و بخصوص ما ایرانی‌ها، انسان‌ها در چنگال سرنوشت خود اسیر هستند و این سرنوشت است که آینده آن‌ها را رقم خواهد زد. ملتی که معتقد باشد که  سرنوشت هر کسی روی پیشانی او نوشته شده و باید نشست و دید که قسمت چه می‌شود و شعر ورد زبانش «پیمانه چو پر شد چه بغداد و چه بلخ» باشد، مطمئناً در رعایت نکات ایمنی به حداقلی قناعت می‌کند و بس. بقیه چیزها را تقدیر مشخص خواهد کرد.

«تنگه گلو» در مسیر حصارچال جایی است که حتی در تابستان هم باقیمانده بهمن‌هایی که در فصول قبل فرود آمده‌اند را می‌توان دید. اما بدون توجه به این خطر که همه از وجود آن اطلاع دارند، یک تیم معروف از یکی از مراکز استان‌ها در صعود زمستانی به علم‌کوه، این مسیر را انتخاب کرد و علی‌رغم اینکه از خطرات این مسیر آگاه بود خود را به دست تقدیر و سرنوشت و شانس سپرد. نتیجه اینکه در راه بازگشت در این تنگه، یک بهمن روی سر آن‌ها فرود آمد. خوشبختانه این حادثه تلفات جانی نداشت.

ضعف فرهنگی نیز از دیگر مسایل بوجود آمدن فاجعه‌های ریز و درشت کوه‌نوردی بوده است. هر ساله جماعت زیادی جذب ورزش کوه‌نوردی می‌شوند و علاقه‌مندان آن بیشتر از گذشته می‌شوند و از این‌رو نیاز به کار فرهنگی و آموزش کوه‌نوردی را چند برابر می‌سازند. اما بزرگ‌ترین تشکیلات دولتی در امر کوه‌نوردی که هم پول و بودجه دارد و هم نیروی متخصص، به دلیل سیاست‌های غلط و عدم مدیریت صحیح، تا به حال حتی یک جزوه یا اعلامیه هشداردهنده یا آگاهی‌دهنده برای این خیل عظم مشتاقان کوه‌نوردی منتشر نکرده است. اصلاً این تشکیلات به خیلی از چیزهایی که در این مقاله خواندید و خیلی از نظرات کوه‌نوردان ریز و درشت، اعتقاد ندارد و در طول این چند سال همیشه خود را زده است به «کوچه علی چپ». واقعاً جای تاسف است که با این همه مساله و مشکل در این ورزش، این تشکیلات هدف خود را معطوف کوه‌های 8000 متری که فرسنگ‌ها از کشور ما و اهداف فعلی کوه‌نوردان ما دور هستند، کرده است و اگر هم چیزی منتشر شده، در رابطه با این کوه‌ها بوده است. به راستی چه فاصله عظیمی میان اهداف این سازمان و مسایلی که کوه‌نوردان هموطن ما با آن‌ها درگیر هستند وجود دارد، فاصله‌ای به عظمت همان کوه‌های 8000 متری. دریغ و افسوس که این تشکیلات سال‌های زیادی را که می‌توانست برای آموزش و پرورش دادن کوه‌نوردان و ارتقاء سطح کوه‌نوردی ایران انجام دهد، از دست داد. به عنوان مثال اگر این تشکیلات برای جان انسان‌ها ارزش قادر بود و فقط یک تابلو هشداردهنده در ابتدای مسیر سنگی که در راه شیرپلا وجود دارد (که عده‌ای به غلط به عنوان سنگ‌نوردی از آن بالا می‌روند) نصب می‌کرد، حتماً تعداد فاجعه‌ها و کشته‌های این قسمت به تعدادی که در حال حاضر هستند، نمی‌رسید.

غرور بی‌جا از دیگر عوامل بوجود آمدن حوادث بوده‌اند. اصولاً ما در زندگی روزمره دیدی منفی نسبت به چیزی به نام احتیاط و ایمنی داریم. کسانی که موارد ایمنی و احتیاط و نظم را مراعات می‌کنند، معمولاً برچسب محافظه‌کار و سوسول و ... به آن‌ها زده می‌شود. تا چندی پیش که کمربند ایمنی خودروها اجباری نشده بود، استفاده کنندگان از آن مورد تمسخر دیگران قرار می‌گرفتند. کوه‌نوردی هم از این امر مستثنی نیست. روی مسیرهای سنگ‌نوردی به ندرت می‌توان به اشخاصی برخورد کرد که از کلاه ایمنی استفاده کنند (حتی اگر مزایای آن‌را بدانند) و اصولاً کلاه ایمنی چیزی دست و پاگیر تلقی می‌شود. در همین رابطه می‌توان موارد دیگری مثل عدم استفاده از طناب حمایت، گره پروسیک و ... را نام برد که عدم استفاده از آن‌ها تا به حال ضربه‌های مهلکی نصیب هم‌نوردان ما کرده است. آمار دقیقی از تعداد تلفات و کشته شدگان کوه‌نوردی کشور ما وجود ندارد ولی قدر مسلم آن است که این آمار هر ساله رو به افزایش است. یاد و خاطره کسانی که بر اثر اشتباهی کوچک برای همیشه ما را ترک کردند همیشه با تاثر و تاسف همراه است. کسانی که این ورزش سال‌ها زحمت کشیده بود تا افرادی مانند آن‌ها را پرورش دهد و کسانی که اگر بودند می‌توانستند در آموزش دیگران نقش بزرگی ایفا کنند.

در عالم تخیل همیشه به این فکر می‌کنم که چقدر خوب می‌شد که انسان نیرویی می‌داشت و می‌توانست افراد از دست رفته را دوباره به جمع خود بیاورد. نمی‌دانم که آیا شما هم فیلم «بازگشت به آینده» Back to the future ، به کارگردانی مایکل فاکس را دیده‌اید یا نه؟ قهرمان این فیلم ماشین مخصوصی دارد که با سوار شدن به آن به زمان‌های مختلف مسافرت می‌کند و با آدم‌های آن عصر ارتباط برقرار می‌کند. هر دفعه که به یاد این فیلم می‌افتم آرزو می‌کنم که ای‌کاش یکی از این خودروها را داشتم و با آن به سراغ دوستان از دست رفته خود می‌رفتم. به تابستان 84 و دره آندرسم می‌رفتم و دوازده نفر اعضای تیم «طبیعت و خانواده» را قبل از آنکه سیل به کام خود ببرد سوار می‌کردم. به اردیبهشت 81 و دماوند می‌رفتم و آقای رابوکی را قبل از اینکه باد او را به دره یخار پرت کند، سوار می‌کردم و از او می‌خواستم که در آن روز توفانی دماوند را به حال خود بگذارد، به اسفند 83 و هفت خوان علم‌کوه می‌رفتم و به دوست هم‌نوردم حسن زرافشان می‌گفتم که: «تویی که جان چندین انسان را در امداد نجات دادی، چرا در حالی که کسالت تو برطرف نشده به کوه آمده‌ای تا جان خود را در آن بگذاری؟»، به گاشربروم می‌رفتم و به محمد اوراز می‌گفتم که برادر بهمن‌ها به هیچ انسان قوی و ضعیفی رحم نمی‌کنند، امروز روز صعود نیست سوار شو تا سرنوشت خود را تغییر دهی. سپس به همه زمان‌ها و کوه‌های ایران سر می‌زدم و همة عزیزانی که دچار سانحه شده بودند را سوار اتومبیل مخصوص خود می‌کردم  و آن‌ها را به زمان حال باز می گرداندم.

آن‌ها را یک به یک تحویل بستگان خود می‌دادم و همراه آنان فریاد می‌زدم که پدران، مادران، همسران و دوستان، ما مقصریم. مقصریم که برای اندکی لذت بیشتر بردن از چیزی که منافع آن فقط برای شخص خودمان بوده است، زندگی را برای شما تیره و تار کرده‌ایم. مقصریم که به خاطر این‌که علی‌رغم آموزش‌ها و تجربه‌های ریز و درشتی که در طول فعالیت‌های خود کسب کرده بودیم، آن‌ها را در موقع خود به کار نبردیم و خود و شما را با فاجعه روبه‌رو کردیم. مقصریم چون به جای دقت، مدیریت، ایمنی، و ...، سهل‌انگاری را جایگزین کردیم و مقصریم که باعث شدیم تا چشمان شما هنگام نگاه به کوه‌ها همیشه مملو از اشک باشند و قول می‌دهیم که از این پس حتی یک لحظه هم در هنگام لحظات حاد، تصمیمی اشتباه و خطرناک را اختیار نکنیم، قول می‌دهیم که از این پس در فعالیت‌های کوه‌نوردی خود، صرفاً به فکر لذت شخصی نباشیم و بازگشت سالم به کانون خانواده را در نظر داشته باشیم. قول می‌دهیم که اصول و موارد ایمنی کوه‌نوردی را از این پس صددرصد در برنامه‌های خود اجرا کنیم. قول می‌دهیم که .... و قول می‌دهیم که .... و قول ...

اما نه، این‌ها فقط افکار تخیلی من در انزوا و تنهایی هستند. در عالم واقعیت چنین ماشینی وجود ندارد و هم‌نوردان ما برای همیشه ما را ترک کرده‌اند. در ورزش کوه‌نوردی، مرگ خیلی بیشتر از سایر ورزش‌ها به سراغ افراد آن می‌آید. اما نکته اینجاست که بخشی از خطراتی که برای علاقه‌مندان این ورزش وجود دارد، شناخته شده هستند و می‌توان از قبل از بروز آن‌ها جلوگیری کرد. کاری که این دوستان هم می‌توانستند ولی انجام ندادند. بدیهی است که ما هر درجه‌ای از ایمنی را که رعایت کنیم، باز هم مواجه با حوادث غیر مترقبه و ناگهانی خواهیم شد. اما مساله مهم این است که آیا جان باختگان بعدی نیز بر اثر صعود در ساعت 11 شب، یا صعود در روزی توفانی و برفی و یا حرکت بر روی شیب بهمن‌گیر جان خود را از دست خواهند داد؟ یعنی این همه تجربه بس نیست؟ آیا ما همیشه باید روی یک دایره حرکت کنیم و روی آن دور بزنیم تا بیائیم سر جای اول خود؟

حوادث مذکور و مشابه کوه‌نوردی، من را به یاد داستان آن دو روستایی می‌اندازد که در ایوان خانه خود مشغول خوردن خربزه بودند. جماعتی از مرغ‌های درون حیاط با دیدن تخمه‌های خربزه به ایوان هجوم بردند و آمدند روی فرش. یکی از روستائیان گفت: «کیش!» مرغ‌ها ایستادند و از یکدیگر پرسیدند که: «کیش کیه؟» اما همه اظهار کردند که کیش نیستند. بنابراین مرغ‌ها نتیجه گرفتند که مقصود روستائیان از کیش، کسی خارج از گروه آن‌هاست. آن‌ها مجدداً به طرف تخمه‌ها هجوم بردند. یکی از روستائیان لنگه کفشی را به طرف مرغ‌ها پرتاب کرد و گفت: «کیش!» لنگه کفش به یکی از مرغ‌ها خورد و او لنگان از ایوان فرار کرد. مرغ‌ها با دیدن این صحنه گفتند که: «آهان کیش این بود». بنابراین مجدداً به طرف تخمه‌ها رفتند. روستایی مجدداً یک لنگه کفش به طرف مرغ‌ها پرتاب کرد و به مرغی دیگر خورد. مرغ‌ها گفتند: «آهان این یکی هم اسمش کیش بود و اعلام نمی‌کرد». خلاصه آن‌قدر این عمل تکرار شد تا در پایان مرغ‌ها فهمیدند که مقصود روستایی از کیش، همه آن‌ها بوده است.

حال و وضع ما هم امروز مانند آن مرغ‌هاست. اشتباهات را تکرار می‌کنیم بدون اینکه از آن‌ها درس بگیریم و دیگر از آن سوراخ گزیده نشویم. همه فکر می‌کنیم که حادثه‌ای که برای هم‌نورد ما اتفاق می‌افتد، برای ما اتفاق نخواهد افتاد. کوه‌ها بنا بر طبیعت خود نیروهایی مهیب و عظیم هستند که کوچک‌ترین کم بها دادن به آن‌ها باعث تکرار فاجعه‌ای دیگر خواهد شد. آن‌ها مدت‌هاست که مانند آن روستایی نهیب خود را بر ما زده‌اند و این ما هستیم که باید تهدید آن‌ها را جدی بگیریم. در اینجا وقتی از «ما» صحبت می‌شود یعنی همه. یعنی آن پیش‌کسوتی که بیشتر از تعداد موهای سرش قله‌ها را صعود کرده و آن کسی که با یکی دو بار کوه رفتن، علاقه‌مند به این ورزش شده و می‌خواهد با خرید تجهیزات کوه‌نوردی به جمع کوه‌نوردان بپیوندد. نهیب و فریاد و تهدید کوه‌ها، کوچک و بزرگ و فعال و غیرفعال نمی‌شناسد، بیائید آن‌را جدی بگیریم.

با توجه به این‌که شما تا اینجا حوصله کرده و مقاله را مطالعه نموده‌اید، بنابراین اکنون باید قادر باشید که به این سئوال جواب بدهید که: «کیش کیه؟». واقعاً به نظر شما «کیش کیه؟»

من که نیستم، شما چطور؟؟

 

یادها:صعود زمستانی یال سرداغ

 

یال سر داغ یکی از یالهای دور از دسترس و دشوار دماوند می باشد. این یال قسمت های غربی دماوند را از شمال آن جدا می کند و به چند دلیل جزو یالهای دشوار دماوند است: 1-این یال فاقد جانپناه است. 2-یالی است دور از دسترس و برفکوبی سنگین دشت ناندل دستیابی به آن را سخت تر می کند. 3-باد دماوند غربی به شرقی است،یعنی اینکه تمام بادی که از غرب می وزد روی این یال می شکند و بعد به قسمتهای شمالی تر می رسد.4 -بخش زیادی از این یال به صورت دست به سنگ است و صعود از این سنگ ها با آن باد شدید دشوار است5 -از ارتفاع 5000به بالا یخی بلور تمام مسیر را می پوشاند و کوچکترین بی دقتی، سقوطی مرگبار را به دنبال خواهد داشت.6 -در این یال تا حوالی ظهر خبری از نور آفتاب و گرما نیست و به واقع سرد ترین یال دماوند است.

بهمن ماه سال 91 بود. دلم بدجور هوای دماوند کرده بود. باید فکری می کردم. از طرفی وضعیت کارم اجازه مرخصی گرفتن را نمی داد. باید راه نیرنگ و فریب را پیش می گرفتم. از طرفی همکارانم ختم روزگار بودند و من در مقابل کراماتشان طفل نوپا و کودنی بیش نبودم . حالا یا باید کار می کردم یا اینکه به برنامه می رفتم. ناگهان به سرعت برق و باد فکری به ذهنم رسید. تدارکات برنامه را فراهم کردم. پریسا درگیر درس بود و نمی توانست بیاید. به علی محمودی زنگ زدم. علی محمودی را از سال 89 می شناختم. اولین باری که او را دیدم را خوب به خاطر دارم و از همان ابتدا مبهوت قدرت بدنی فوق العاده اش شدم. علی کوهنوردی بود درشت اندام با توده ای از ماهیچه های در هم پیچیده. بازوهایش از ران پای من کلفت تر بود. چراغ خاموش کوهنوردی می کرد و کم حرف بود و بی حاشیه و با کوچکترین حرفی قهقهه اش به هوا بلند می شد. حتی خیلی از کوهنوردان همدان هم او را نمی شناختند و معمولاً از یالهای کم تردد و فرعی صعود می کرد. به شخصه اگر چنین بدنی را داشتم کشتی کج را به عنوان ورزش اولم انتخاب می کردم. بعد ها شرایطی فراهم شد تا با هم چند برنامه مشترک از جمله یخچال کسری داغ،تیغه شمالی دماوند و دره کمجل و تیغه پریشان را صعود کردیم. علی گزینه ای مناسب برای برنامه های جدی بود.

خلاصه به علی محمودی زنگ زدم و پیشنهاد صعود دماوند را مطرح کردم. علی بدون معطلی پذیرفت و قرارمان را برای برنامه گذاشتیم. حالا نوبت نیرنگ بود. اول باید جلوی خنده ام را می گرفتم. سناریو کثیفی را در ذهنم نوشته بودم. علی ساعت 14می رسید و من ساعت 10صبح وسط اداره تلفن حرف زدنم را با گوشی خالی شروع کردم.

الو...(با لهجه همدانی)سِلام....خوبینان...شی شده؟ببببععععع!!! پچرا؟! ای بابا....بینم شی می شه....حالا همه همکاران دورم جمع بودند و با تعجب می خواستند ببینم چه حادثه ناگواری رخ داده....

مثل کسی که الان عزیزی را از دست داده گفتم: "پدرم را برده اند بیمارستان. حالش بده. نمی دونم چه خاکی سرم بریزم.اینجا کلی کار دارم و آنجا هم به حضورم نیاز دارند." چنان تعزیه ای راه انداختم که اگر شمر هم بود دلش می سوخت. یکی می گفت همین الان برو. یکی می گفت پول لازم نداری؟ گفتم باید با رئیس حرف بزنم. این مرحله هم به خیر و خوشی گذشت و من با شعفی وصف ناپذیر 5 روز مرخصی گرفتم و بدون هیچ عذاب وجدانی با قلبی مملو از آرامش به سمت در اداره رفتم. روی زمین از ناراحتی می خزیدم. اما همین که از تیر رس دوربین های مدار بسته خارج شدم مثل پلنگ به سمت ایستگاه تاکسی جهیدم و به خانه رفتم.

کوله را از قبل آماده کرده بودم. سر راه علی محمودی را هم سوار کردم و به سمت جاده هراز حرکت کردیم. به آقای صالحی زنگ زدم و وضعیت جاده را پرسیدم. گفت برف زیاد است و بعید است با ماشین خودتان به ناندل برسید. ماشین را در تهرانپارس گذاشتم و به ترمینال شرق رفتیم و با اتوبوس های آمل به سمت کهرود حرکت کردیم. برف زیادی باریده بود و هوا حسابی سرد بود. به کهرود رسیدیم. حمید صالحی با نیسان به دنبالمان آمد و با هم به ناندل رفتیم. آقای صالحی ما را به منزل خودش برد و اتاق گرمی را به ما داد و باز هم شرمنده مهمان نوازی ایشان شدیم. شام را خوردیم و تقسیم بار را انجام دادیم. من هر چیز اضافه ای را که از کوله خارج می کردم علی آن را بر می داشت و درون کوله خودش می گذاشت و می گفت: "ول کن، ببریم برای روزمبادا!" این روز مبادای ما همدانی ها هم داستان عجیبی دارد.

 91/11/16:صبح زود بیدار شدیم وساعت 6:30 صعودمان را آغاز کردیم. گردنه داغ را از دور می دیدیم و به خوبی می دانستیم که راه دشواری تا رسیدن به آن خواهیم داشت. مسیر حرکتمان را از سمت راست دشت ناندل انتخاب کردیم. این قسمت جنوبی بود و برف کمتری داشت. از همان ابتدا برفکوبی ما شروع شده بود. از کناره های جاده ای که ار باغات می گذشت مسیرمان را ادامه دادیم. هر چه جلو تر می رفتیم برف بیشتر می شد. مبنای حرکت ما صعودی با سرعت متوسط به بالا با حداقل استراحت بود و چون تیم دو نفره بود ٰاتلاف وقت نداشتیم و به نوبت برفکوبی می کردیم. وزن کوله ها هم نسبتاً زیاد بود و سوخت و غذای اضافی برای 2 روز (با احتمال خرابی هوا و ...) را با خود آورده بودیم. از هر دری حرف می زدیم و برای برنامه های آینده نقشه می کشیدیم و این باعث می شد کمتر احساس خستگی کنیم. هوا صاف بود و همه یالهای رخ شمالی به خوبی دیده می شد. قسمتهای بالا درخشش خاصی داشت و معلوم بود این درخشش به دلیل یخ های بلور بالای مسیر است. با خودم گفتم ای کاش2 تا پیچ یج و چند متر طناب هم می آوردیم. اما این ای کاش بی فایده بود و چیزی همراهمان نبود.

قرار گذاشتیم که اگر تا ساعت 14 به آخرین خانه انتهای دشت رسیدیم به سمت گردنه برویم و اگر دیرتر رسیدیم شب را انتهای دشت بمانیم و روز بعد به گردنه برویم.

حتما برای شما هم پیش آمده است که بعضی روزها زیادی سر حال هستید و احساس خستگی نمی کنید. امروز از آن روزها برای ما بود و خیلی راحت بودیم. سرعتمان هم خوب بود. برف می کوبیدیم و جلو می رفتیم. سر ظهر به خانه های انتهای دشت رسیدیم. خیلی از برنامه جلو بودیم. برای صرف نهار توقف کردیم و نهار سیری خوردیم.

حالا برای رسیدن به گردنه دو راه داشتیم. یکی اینکه از مسیری که در سمت راستمان قرار داشت و کم برف بود بالا برویم که عیب آن این بود که مسیرمان دور تر می شد و دیگری اینکه مستقیم برف بکوبیم و از گردنه بالا برویم. از دور برفها یخ زده به نظر می رسید. با خودمان گفتیم همین راه بهتر است. حالا تا بالای زانو در برف پودری دست و پا می زدیم. این مسیر که از پایین بسیار کوتاه به نظر می رسید تمامی نداشت. با هر مصیبتی بود به گردنه رسیدیم. کاملاً تحلیل رفته بودیم. باد شدید و بسیار سردی می وزید و باید جای مناسبی را برای شبمانی پیدا می کردیم. به سمت یال سرداغ حرکت کردیم و در نیم ساعتی شروع یال جای مناسبی را پیدا کردیم و در ارتفاع 3720متر چادر زدیم. قسمت انتهایی مسیر انرژی زیادی را از ما گرفته بود و بدنمان کم آب بود. 2 تا کیسه بزرگ همراهم بود و آنها را پر از برف کردیم و شروع به آب کردن برف کردیم. شب بسیار سردی را گذراندیم. برای صعود روز بعد شک داشتیم. نمی دانستیم فردا صعود کنیم بهتر است یا اینکه یک روز را استراحت کنیم و روز بعد صعود کنیم.

تصمیم گرفتیم کوله های صعود را آماده کنیم و روز بعد 10 دقیقه صعود کنیم تا ببینیم چه می شود. کوله ها را جمع کردیم و خوابیدیم.

93/11/17ساعت 4 از خواب بیدار شدیم و فلاسکها را پر کردیم . میلی برای خوردن صبحانه نداشتم و به زور چند لقمه خوردم. ساعت 5:30 از چادر خارج شدیم. هوا بسیار سرد بود. به آرامی صعود را آغاز کردیم. نیم ساعتی تا شروع یال فاصله داشتیم. 10 دقیقه تمام شد و دیدیم استراحت و مایعات دیشب کار خودش را کرده و می توانیم ادامه دهیم. یال سر داغ از دو نوار صخره ای به موازات هم تشکیل شده است. سنگهای سمت راست را انتخاب کردیم و شروع به بالا رفتن کردیم. دست به سنگهای مسیر متنوع بود و با اینکه به لحاظ سنگنوردی دشوار نبود اما عبور از آنها با داشتن دستکش پر و کفش 3پوش دقت زیادی را می طلبید . عبور از کنار سنگها مناسب نبود و وقت و انرژی زیادی را تلف می کرد. از راس سنگها صعود می کردیم. ساعت 9:25به انتهای دست به سنگها در ارتفاع 4800متری رسیدیم. باد شدیدتر شده بود. استراحت مختصری کردیم. علی حلوای یخ زده ای را از جیبش خارج کرد و شروع به گاز زدن کرد. نمی دانم این حلوای مثل چدن را چطور قورت می داد. دوباره صعود کردیم. قسمتی از مسیر بدون برف و به صورت شن و سنگ با شیب تند بود. حالا در ارتفاع 5000بودیم و به ابتدای برفها رسیدیم. اولین گام را روی برف ها گذاشتم. سفت بود. به علی گفتم کرامپونها را از همین جا ببندیم. علی گفت بگذار کمی بالاتر برویم. گفتم بالاتر ممکن است به یخ بخوریم و جایی برای بستن کرامپون پیدا نکنیم. کرامپونها را بستیم و شروع به صعود کردیم. چند متر بالاتر برف یخزده به یخ بلور تبدیل شد. روبرویمان صخره هایی بود که با این باد به صورت مستقیم قابل عبور نبود .به زیر این سنگها رفتیم و از سمت راست و چسبیده به ریشه سنگها شروع به صعود کردیم. با تمام قدرت کرامپون ها را در یخ می کوبیدیم و تراشه ای از یخ ها کنده می شد و نوک کرامپون در یخ می نشست. در یک دست باتوم و در دست دیگر کلنگ داشتیم که عملا برای تعادل بود و در صورت سقوط با توجه به شیب مسیر و جنس یخ کلنگ همراهمان به هیچ دردی نمی خورد. دوباره به سمت سنگها رفتیم. قله ای کاذب بالای این سنگها بود و قله اصلی پس از آن قرار داشت.

باد بسیار شدید بود و تعادل را به هم می زد. بینی ام بی حس شده بود و پنجه پایم با وجود کفش 3 پوش سرد شده بود.ساعت 14:20به قله رسیدیم. به اندازه چند عکس یادگاری روی قله ماندیم. برگشت از این مسیر امکان پذیر نبود و بازگشت از آن نیاز به طناب داشت. نگاهی به جبهه غربی انداختم. به نظر برف یخزده بود نه یخ بلور.

با احتیاط فرود را آغاز کردیم. فرود راحتی بود. تنها صدایی که می آمد صدای باد بود و صدای کرامپونی که در برف یخزده می نشست. به بالای پناهگاه سیمرغ رسیدیم و به سمت راست تراورس کردیم. هوا رو به تاریکی بود اما قبل از تاریکی کامل هوا کنار چادر بودیم. پنجه های دستم گزگز می کرد و کمی بی حس بود. اما موضوع مهمی نبود. تا صبح از صدای باد نخوابیدیم. باد تمام جای پای ما را پر کرده بود و بازگشتمان به روستا کار راحتی نبود. صبح روز بعد بدون هیچ عجله ای فرودمان را آغاز کردیم و بعد از ظهر به ناندل رسیدیم. صورتم از سرما سیاه شده بود و باید فکری به حال آن می کردم که همکارانم متوجه ماجرا نشوند. با رسیدن به تهران از باقیمانده مرخصی استفاده کردم و به همدان رفتم. در طول مدتی که همدان بودم ماست و حنا به صورتم می مالیدم تا سیاهی آن برطرف شود . نمی دانم در نهایت همکارانم متوجه دروغ من شدند یا نه، اگر هم شدند به روی من نیاوردند و وقتی برگشتم احوال پدرم را از من می پرسیدند.

علی محمودی.ابتدای مسیر

یال داغ.سمت راست تصویر

خانه انتهای دشت

صبح روز صعود

 

دست به سنگها

در مسیر بازگشت

نفرات برنامه:علی محمودی-نیما اسکندری


پی نوشت:این گزارش به صورت جزیی و مختصر در چند سطردر بهمن ماه 91 در وبلاگ ماگما(دوست خوبم فواد رضاپور) به نگارش در آمد. هدف از نگارش (یادها)در دوبی سل، نگارش گزارش های ننوشته یا ناقص ارائه شده به خوانندگان وبلاگ است. با این امید که دربرنامه ای قسمتهایی از عکس ها یا گزارشات مورد استفاده قرار گیرد.

صعود زمستانی یال سرداغ برای اولین بار توسط آقایان اصغر پاشا و تقی بهره ور و ..در برنامه ای طاقت فرسا و با صعودی به قیمت قطع عضو تمامی اعضا صعود کننده به پایان رسید. سرمازدگی دوستانی از اراک، ادم مغزی تیمی از تهران، سقوط منجر به شکستگی پای یکی از اعضا تیمی تهرانی و مرگ یکی از کوهنوردان اراکی  از جمله حوادثی است که در این یال رخ داده است. امید است با برنامه ریزی و آمادگی بدنی و فکری لازم دیگر شاهد حوادث مشابهی در کوههای کشورمان نباشیم.

صعود زمستانی یال سرداغ.pdfl

 

خاتون بارگاه به خرسنگ جنوبی

 

خط الراس خاتون بارگاه به خرسنگ جنوبی
+ نوشته شده در شنبه بیست و چهارم آبان ۱۳۹۳ ساعت 17:36 شماره پست: 87

این هفته تصمیم داشتیم سری به خط الراس خاتون بارگاه به خرسنگ بزنیم. خط الراسی که بخش کوچکی از خط الراس طولانی و سنگین اشتر به سکه نو است. از طرفی قرار بود تیمی از دوستان خانه کوهنوردان صعودی را به قلل کاسونک و شیورکش داشته باشند. قرار دوستان ما جمعه ساعت 5:30 در میدان قدس(تجریش) بود. با اینکه برنامه ما از دوستانمان مجزا بود تصمیم داشتم سر قرار بروم تا با هم به منطقه برویم. بر خلاف همیشه 5 شنبه کوله ام را جمع کردم و با حوصله همه چیز را مرتب کردم.

جمعه 93/8/23:با زنگ موبایل به سختی بیدار شدم و پس از پر کردن فلاسک ها(از سوپ و چای و زنجبیل) به سراغ بابک رفتم و به سمت تجریش حرکت کردیم. با رسیدن دوستان در نهایت با ده دقیقه تاخیر به سمت فشم و محیط بانی گرمابدر رفتیم. حدود 1 کیلومتر مانده به محیط بانی گرمابدر از طریق جاده ای فرعی که در سمت راست جاده قرار داشت به سمت باغات روستای گرمابدر رفتیم و پس از پارک ماشینها و خداحافظی از دوستان حرکت خود را آغاز کردیم.

در ابتدای  مسیر جاده کاملا خشک بود و مشکلی در صعود نداشتیم. ابتدا تصمیم داشتیم به گردنه یونزا برویم از ابتدای خط الراس (قله اشتر) صعودمان را آغاز کنیم اما کمی جلوتر با دیدن برف جاده و زمانی که این برفکوبی از ما می گرفت ازرفتن به گردنه منصرف شدیم. یال کم برفی را انتخاب کردیم و صعودمان را آغاز کردیم. ابتدای مسیر کم برف بود و به راحتی بالا رفتیم. وقتی به بالاترین نقطه ای که از پایین می دیدیم رسیدیم متوجه شدیم که مسیر مورد نظرمان با یک فرود و کمی کاهش ارتفاع و رسیدن به گردنه ای کوچک به یال اصلی می رسد. فحشی دادیم و به سمت گردنه رفتیم. برفها از اینجا شروع می شد. برف مسیر از آن برفهایی بود که تکلیفش معلوم نبود و نمی شد با ریتم مشخصی روی آن حرکت کرد. ظاهری سفت و یخ زده داشت و با گذاشتن پا روی آن برف یخ زده می شکست و تا ران در برف پودری فرو می رفتیم. بابک می گفت "برفش گاز می گیره"راست هم می گفت. به این راحتی ها پا از برف خارج نمی شد.

با رسیدن به گردنه مسیر را به سمت بالا ادامه دادیم. شیب مسیر بسیار زیاد بودو صعود آن انرژی زیادی می گرفت. به انتهای این قسمت پر شیب رسیدیم. مسیر با کمی کاهش ارتفاع و انحراف به سمت چپ به آخرین شیب مسیر و یال منتهی به خط الراس می رسید. با خودمان گفتیم نیم ساعت دیگر اول خط الراس خواهیم بود و به سرعت به سمت بالا حرکت کردیم. حالا یک ساعت بود که با چنگ و دندان بالا می رفتیم اما از رسیدن به خط الراس خبری نبود. دو سه گام سریع روی برف بر می داشتیم و گام بعدی تا ران فرو می رفتیم. خلاصه به ابتدای خط الراس رسیدیم. از صبح بی وقفه بالا آمده بودیم و هیچ استراحتی نکرده بودیم.

روی خط الراس باد سردی می وزید. پشت سنگی پناه گرفتیم و کاپشن پر و گورتکس ها را پوشیدیم. اینجا واقعاً بی نظیر بود. اطرافمان پر از قلل 4000 متری و پر برف بود. دماوند هم به خوبی پیدا بود و از دیدنش سیر نمی شدیم.5  دقیقه ای استراحت کردیم و سوپ داغی خوردیم که واقعا ًدر این سرما عالی بود.

به سمت قله خاتون بارگاه حرکت کردیم . برف کمی در مسیر وجود داشت و ما خوشحال بودیم که دیگر خبری از برفکوبی نیست. به قله 3870متری خاتون بارگاه رسیدیم و چند عکس یادگاری گرفتیم. قله گیزنو در فاصله کمی از قله خاتون بارگاه قرار داشت و مسیر آن به صورت دست به سنگ بود. بسیاری از دوستان گیزنو را با خاتون بارگاه اشتباه می گیرند. در نقشه البرز مرکزی علی مقیم هم قله خرسنگ غربی را به عنوان گیزنو در نظر گرفته که آن هم اشتباه است. به ابتدای دست به سنگها رسیدیم. با صعود از قسمتهای سنگی مسیر به قله 3877 متری گیزنو رسیدیم و مسیر را به سمت خرسنگ جنوبی ادامه دادیم. 3 قله فرعی قبل از خرسنگ بزرگ(خرسنگ جنوبی)قرار داشت که به گفته بعضی از علما یکی از آنها خرسنگ شرقی بود. ما هم که اهل نماز شک دار نبودیم هر سه را صعود کردیم و به یال منتهی به خرسنگ جنوبی رسیدیم . برفهای یال منتهی به قله نسبتاً سفت و یخ زده بود. ساعت 13:45 به قله 3950 متری خرسنگ جنوبی رسیدیم. هواسرد و بدون باد بود. تا ساعت 14:30 روی قله بودیم و دوست نداشتیم از اینجا دل بکنیم. بابک شیر داغی آورده بود. مراسم صعود آبرومندی را روی قله اجرا کردیم.

خب!حالا از کجا برگردیم؟ می شد مسیر را به سمت خرسنگ غربی ادامه داد و پس از صعود آن به لاری گردن(گردنه ولاره،گردنه بین خرسنگ غربی و شمالی)رفت و از آنجا به دشت جانستون و روستای آبنیک رسید. اما فکر برفکوبی دشت جانستون هم غذاب آور بود. یال دیگری هم قبل از خرسنگ جنوبی وجود داشت که قبلا آن را صعود کرده بودم و می دانستم که قسمتهایی سنگی و ریزشی دارد و برای این فصل مناسب نیست. خلاصه کلام اینکه تصمیم گرفتیم مسیری را که آمده بودیم برگردیم و این یعنی صعود همه پستی و بلندی های خط الراس.

ژستی خنده دار گرفتیم و با این توجیه که عیبی ندارد و تمرین است دوباره مسیری را که صعود کرده بودیم برگشتیم. اما گیزنو را نمی شد با این کفش و دستکش ها دست به سنگ پایین آمد.چسبیده به ریشه سنگها از پشت قله شروع به تراورس کردیم.2 قسمت ناجور و بهمن گیر داشت که با ترس و لرز به صورت نوبتی از آن هم رد شدیم و با صعود خاتون بارگاه به مسیری که از آن صعود کرده بودیم بازگشتیم و به سمت پایین حرکت کردیم. خیلی سریع ارتفاع کم می کردیم و پایین می آمدیم.همزمان با تاریکی هوا به جاده منتهی به گردنه یونزا رسیدیم. هوا کاملاً تاریک بود. گفتم "بابک بیا چراغ پیشانی هایمان را روشن کنیم." بابک هم می گفت "ولش کن بذار به این شرایط هم عادت کنیم". خودم هم نمی دانم تا کی قرار است به سختی و بدبختی کشیدن عادت کنیم. در تاریکی هوا ساعت 18:45به ماشین رسیدیم .

 

ابتدای مسیر



مسیر صعود

کاسونک و کافرا در انتهای تصویر

از راست به چپ:پیرزن کلوم-مهرچال-آتش کوه

قبل از خط الراس

خط الراس منتهی به پلک و اشتر.آسمانکوه و دماوند در انتهای تصویر

خاتون بارگاه (سمت چپ)گیزنو(سمت راست)

بابک و قله خاتون بارگاه

مسیر صعود به گیز نو

بر فراز گیزنو

مسیر منتهی به خرسنگ جنوبی

بر فراز خرسنگ جنوبی.از چپ به راست:سرکچال -گردنه دریوک-برج و خلنو ها

نفرات برنامه:بابک ماجدیان-نیما اسکندری

کلون بستک

 

جمعه این هفته باید طوری برنامه ریزی می کردم که ظهر را خانه باشم. حالا باید انتخاب می کردیم. دوچرخه سواری و دویدن، عظیمیه کرج یا کلون بستک. باید یکی از این 3 تا را انتخاب می کردیم. کلون بستک (4168متر) به دلیل وجود جاده شمشک به دیزین و اینکه باماشین می توان تا گردنه دیزین به ارتفاع 3280 متر رسید جزء ساده ترین 4000 متری های ایران است و صعود آن از گردنه دیزین تا قله در فصل تابستان به حدود  2 ساعت زمان نیازدارد. با خودم گفتم برف کم است و به راحتی ماشین تا گردنه دیزین می رود. اگر هم نرفت و جاده را بسته بودند سریع از جاده بالا می رویم و قله را صعود می کنیم و بر می گردیم و برای ظهر هم به کارهایم می رسم.

با همین خیال باطل تصمیم گرفتیم به کلون بستک برویم. جمعه 93/8/16 صبح ساعت 5:20 به روشن زنگ زدم. خواب مانده بود. شک داشتم بعد از تماسم بیدار بشود. ساعت5:45 دقیقه بابک را هم سوار کردم و به سمت جاده چالوس رفتیم. روشن هم تماس گرفت و گفت در کنار کافه مصطفی(در پل خواب) منتظرش باشیم. خلاصه روشن هم به جمع ما اضافه شد و به سمت دیزین حرکت کردیم. به هتل دیزین رسیدیم . مقدار برف  بر خلاف تصور ما بسیار زیاد بود. جاده هم پوشیده از برف بود و نمی شد از هتل بالاتر رفت. چرخش برفها روی خط الراس نشان از وزش باد شدید در ارتفاعات داشت. ماشین را کنار هتل پارک کردیم و پس از مرتب کردن لباس ها و پوشیدن گتر به سمت گردنه حرکت کردیم. ابتدای کار برف مانعی در حرکت ایجاد نمی کرد و 10 دقیقه اول را به راحتی صعود کردیم. رفته رفته به مقدار برف اضافه شد. برای اینکه در زمان صرفه جوی کنیم بعضی جاها  جاده را می بریدیم و با عبور از شیبهای تند به پیچ های بالاتر جاده می رسیدیم. ارتفاع برف به زیر زانو می رسید. اطلاعات هواشناسی هم که طبق معمول اشتباه بود. ای کاش حالا که هوا را خوب نمی شناختند قدری خداشناس بودند و اطلاعات غلط نمی دادند. امروز قرار بود هوایی بدون باد داشته باشیم به همین خاطر هیچ کدام از ما شلوار گورتکس نداشتیم و با شلوار پلار صعود می کردیم و به خاطر برفکوبی و باد شدید برفها به شلوارمان جسبیده بود و احساس خوبی نداشتیم.

پس از 3ساعت با تلاش فراوان به گردنه دیزین رسیدیم. کارگر راهداری از حضور ما متعجب بود و ما را برای صرف صبحانه به اتاقش دعوت کرد. روی گردنه باد بیداد می کرد و جایی برای تعارف نبود. به اتاقش رفتیم و صبحانه خوردیم. هوا حسابی سرد بود. پس از خوردن صبحانه و اضافه کردن لباس ها ساعت 11:45 به سمت دکل مخابرات حرکت کردیم. برای اینکه در زمان صرفه جویی کنیم به جای رفتن به جاده خاکی منتهی به دکل مسیر یال را انتخاب کردیم. باد برفها را به صورتمان می کوبید و تعادل را به هم می زد. به سمت دکل رفتیم. حالا تا بالای زانو در برف فرو می رفتیم. بالاخره تمام شد و به دکل رسیدیم. حالا اول کار بود. مسیر را به سمت یال ادامه دادیم. برف روی یال کمتر از برف پایین بود . سعی داشتیم از راس یال منحرف نشویم. هر چه داشتیم پوشیده بودیم. قسمتهای انتهایی مسیر از روی سنگها صعود می شد. به آخرین شیب رسیدیم و به قله رفتیم. به اندازه گرفتن یک عکس روی قله ماندیم. هوا بسیار سرد بود. ساعت 15:50 به قله رسیده بودیم. راه زیادی برای بازگشت داشتیم و تمام تلاشم این بود که قبل از تاریکی کامل هوا به گردنه برسیم. باد تمام جای پاها را پر کرده بود. به سرعت فرود آمدیم.

اصلاً تصور نمی کردم صعود به قله 8 ساعت زمان ببرد. همزمان با تاریکی هوا به گردنه رسیدیم. بطری آبم را درون کاور پلاری گذاشته بودم اما آب آن کاملاً یخ زده بود. غذاهایمان هم منجمد شده بود. کمی چای نبات و زنجبیل داخل فلاسک داشتیم که با خوردن آن جانی دوباره گرفتیم و با سرعت به سمت پایین حرکت کردیم. از جاده نمی رفتیم چون راه خیلی طولانی می شد. هر کس برای خودش برف می کوبید و جاده را می برید. ساعت 19:30 به هتل دیزین رسیدیم. این صعود به اندازه یک دماوند زمستانی و یک روزه از من انرژی گرفت و باز هم این نکته را باید یادآوری کرد که نباید هیچ کوهی را دست کم گرفت.

 

 ابتدای جاده

باد

علم کوه و خرسانها در دوردست

کلون بستک

دماوند و خط الراس کلون بستک به سرکچال و برج

البرز در لباس سپید

آخرین گامها

قله کلون بستک

نفرات برنامه:بابک ماجدیان-روشن قوامیان-پریسا شهبازان-نیما اسکندری

بارگذاری

چند وقتي در گير بودم.بارگذاري صعود زمستاني ما در دو مرحله انجام شد.اولين مرحله بارگذاري در 93/7/22در هوايي باراني و صعودي گلي و عذاب آور توسط من و روشن قواميان انجام شد.بارگذاري دوم هم درتاريخ 93/8/2 با صعودي فشرده (از نظر زماني)همراه با برفكوبي سنگين توسط علي محمودي و روشن قواميان و من انجام پذيرفت. حالا ديگر خيالمان راحت است و با فكري آسوده به تمرينات خواهيم رسيد.

بارگذاري اول


دومين بارگذاري

دلمشغولی های این روز های من

 

 

این روزها قلم و کاغذ در یک دستم است و تلفن در دست دیگر. حسابی مشغول برنامه ریزی برای صعودی زمستانی و خرید مواد غذایی و تنقلات و بسته بندی بار و وسایل برای بارگذاری هستم. مدام لوازم را از دبه ای به دبه دیگر می ریزم و وزن می کنم. از طرفی در این زمانه بی اعتمادی، با این گرانی و تورم و مشکلات اقتصادی، تلاشی برای یافتن اسپانسر کردم که خوشبختانه نتیجه آن مثبت بود و آن را مدیون دوست عزیزی هستم که واقعاً برایم کم نگذاشت و با پیگیری مستمر خود کار را به سر انجام رساند. به زودی بارها طی دو مرحله (قبل از شروع بارشها ) به منطقه منتقل خواهد شد. کسری لوازم تا حد زیادی برطرف شده است و اسپانسر ما با گشاده رویی هرچه را که خواستم پذیرفت.

اینکه موفق باشیم یا نباشیم مهم نیست. مهم این است که تنها نیستیم و دوستانی داریم که همیشه و همه وقت با ما هستند و از داشتنشان به خودم می بالم ودوست دارم بدانند که زحماتشان جبران نمی شود اما فراموش هم نخواهد شد. انگیزه دوستان عالی است و من هم انرژی و روحیه دوران نوجوانی را درخودم مشاهده می کنم. یا می دویم یا سنگنوردی می کنیم.

شاید برخی سنگ بزرگ را علامت نزدن بدانند اما عمیقاً به این موضوع معتقدم که

"همت اگر سلسله جنبان شود    مور تواند که سلیمان شود"

 

 

کاسونک به شیورکش

 

این هفته قرار بود آرام و خوشحال راه برویم، چای بخوریم، بخندیم و خاطره تعریف کنیم. خلاصه کلام اینکه نه بدویم، نه طناب بزنیم و نه تا چند روز بعد از برنامه استخوان درد بکشیم. این (تصمیم کبری) این هفته ما بود و به آن پای بند بودیم (هر چند طنابم را هم برای جو گیر شدنهای احتمالی همراه بردم).

صبح همراه با بابک و پریسا به سمت فشم حرکت کردیم و با رسیدن به فشم مسیر را به سمت گرمابدر ادامه دادیم. با رسیدن به محیط بانی گرمابدر و پارک ماشین صعود را آغاز کردیم. مسیر به صورت جاده ای خاکی به سمت گردنه یونزا (به قول برخی از علما گردنه خاتون بارگاه) ادامه می یافت. کوهها در این فصل در خشک ترین حالت ممکن بودند. با رسیدن به زیر گردنه چمن زرد رنگی در سمت راست توجهمان را به خودش جلب کرد. به سمت آن رفتیم. عجب شانسی...آب پیدا کردیم! نشستیم و تا حد مرگ صبحانه خوردیم. چقدر بعضی وقتها (تلپ چال)لذت بخش است.

پس از صرف صبحانه دیگر به سمت گردنه نرفتیم، مسیر را مستقیم به سمت یال منتهی به کاسونک ادامه دادیم. با رسیدن به بالای یال قلل کاسونک و شیور کش را دیدیم. مسیر به صورت یالی با شیب کم به زیر قله کاسونک می رسید و پس از آن با شیبی تند به سمت قله ادامه می یافت. به سمت کاسونک حرکت کردیم. سرمای پاییز داشت خودش را نشان می داد. به قله رسیدیم و کمی استراحت کردیم. قلل پیرزن کلوم، مهرچال، آتشکوه، ریزان، آسمانکوه، برج، خلنو ها، پالون گردن و خط الراس اشتر به خرسنگ و ... به خوبی از قله کاسونک دیده می شد. به سمت شیورکش حرکت کردیم.

خط الراس کاسونک به شیورکش در برخی نقاط به صورت تیغه ای و دست به سنگ است. سعی داشتیم دقیقاً از روی سنگها صعود کنیم. این مسیر بسیار بکر و زیبا بود. پس از حدود یک ساعت به قله 3670متری شیورکش رسیدیم و استراحت مختصری کردیم. برای بازگشت ابتدا باید از دهلیز پر شیب پشت قله به گردنه شیورکش (گردنه بین پیرزن کلوم و شیورکش)می رفتیم و کمی بالاتر از گردنه به سمت یال منتهی به گرمابدر تراورس کردیم و با فرود مسیری پر شیب به کف دره رسیدیم. ادامه مسیر به صورت جاده ای خاکی به سمت گرمابدر ادامه می یافت.1 ساعت برای صرف نهار توقف کردیم و ساعت 18:45 به ماشین رسیدیم و خوشحال بودیم که امشب به موقع به خانه می رسیم. بازگشت ما قسمت غم انگیز ماجرا بود. برادران خدوم راهنمایی و رانندگی جاده را بسته بودند. 3 ساعت به این منوال گذشت. خوشگذرانی امروز زهر مارمان شد. ساعت 12:10 دقیقه شب در حالی نصف مسیر را خواب و بیدار رانندگی می کردم به  طرز معجزه آسایی به خانه رسیدم .

آسمانکوه

قله کاسونک و ادامه مسیر به سمت شیورکش.مهر چال و پیرزن کلوم در امتداد تصویر

به سمت شیورکش

خرسنگ جنوبی و پالون گردن (پشت خرسنگ)

شیورکش از نمایی دیگر

پی نوشت:قلل کاسونک (3674متر)و شیورکش(3670متر) از یک سو به وسیله گردنه یونزا به خط الراس اشتر و از سوی دیگر توسط گردنه شیورکش به پیرزن کلوم و مهر چال و آتشکوه و ... متصل است.

در فصل بهار به صورت برنامه ای یک روزه و سنگین می توان از کاسونک به ریزان رسید.این گزارش در آرشیو وبلاگ (تیر ماه 92)موجود است.

نفرات برنامه:پریسا شهبازان-بابک ماجدیان-نیما اسکندری

 

ساکا-آتشکوه-ریزان

 

این هفته قرار بود به سمت آزادکوه برویم.با توجه به ترافیک سنگین جاده چالوس به خاطر هفته آخر تعطیلات  از رفتن به آن سمت منصرف شدیم.حالاچند گزینه روی میز بود.داراباد به توچال-گرده روته-منطقه آتشکوه.ترجیحاً می خواستم مسیر به صورت دست به سنگ باشد.جمعه 92/6/28صبح زود از خواب بیدار شدم و کوله ام را جمع کردم.نمی دانم چرا همیشه باید دقیقه 90این اتفاق بیافتد.همیشه با خودم می گویم آخر شب کوله را ببندم اما این کار هرگز اتفاق نمی افتد.

همراه با بابک و روشن به سمت به سمت لواسان و روستای افجه حرکت کردیم.هوا حسابی خنک شده بود.به سمت کوچه باغها رفتیم.از هر دری حرف می زدیم  عجله ای برای صعود نداشتیم.با رسیدن به دو راهی منتهی به ساکا و دشت هویج ،از مسیر اصلی خارج شدیم و به سمت ساکا حرکت کردیم.به درختانی که قبل از آبشار قرار داشت رسیدیم.تصمیم داشتیم برای صرف صبحانه توقف کنیم.چند نفر آنجا نشسته بودند.دیدم مدام از دور با دست اشاره می کند که از آن سمت بروید.داشتیم دنبال جای مناسبی برای نشستن می گشتیم.دیدم یکی از آنها که نشسته بود با لحن بدی گفت "اینجا ملک شخصیه.شما باید از اون سمت برید ".حالا این ملک شخصی کجا بود.در دامنه ساکا.بالاتر از دشت هویج.حتماً یک جای کار می لنگد که کسی با کاشت چند درخت درزمین های منابع طبیعی که میراث آیندگان است روی این زمین ها غش می کند و ادعای مالکیت آن را دارد و ظاهراً سند هم می گیرد .ای کاش بعضی از قوانین بازنگری می شد.

روشن غر غر کرد و بابک گفت اگه موهای سرت سفید نبود بهت می گفتم ملک شخصی یعنی چی..."خلاصه اول صبحی کلی نزدیکان دوست زمین خوارمان را مورد عنایت قرار دادیم و از این به اصطلاح ملک شخصی خارج شدیم.از خوردن صبحانه هم منصرف شدیم و به سمت قله ساکا حرکت کردیم.می خواستیم قبل از گرم شدن هوا به ارتفاعات برسیم.

قرار بود امروز به خودمان فشار نیاوریم که باز نمی دانم چرا نشد.با سرعت زیادی بالا رفتیم . به گردنه ای رسیدیم که  از یک طرف به سمت ساکا و از طرف دیگر به سمت آتشکوه می رفت. به سمت قله ساکا حرکت کردیم. به قله ساکا(3300متر) رسیدیم و و کمی توقف کردیم.آتشکوه ،پیر زن کلوم ،مهرچال،ریزان و دماوند به خوبی پیدا بود.از ساکا به سمت آتشکوه حرکت کردیم.مسیر تابستانی با تراورس اززیر تیغه به سمت قله می رفت.به سمت تیغه ها(مسیر زمستانی) رفتیم. با عبور از قسمتهای مختلف سنگی به یال منتهی به قله رسیدیم. قسمت آخر را هم تا قله دویدیم. روی قله تنها نبودیم و دوستانی از گروه همت شمیران هم پس از ما به قله رسیدند. پس از کمی عکاسی به سمت ریزان حرکت کردیم.2 راه برای رفتن ریزان وجود داشت.1-راهی که از شن اسکی پشت قله به سمت سیاه لت و گردنه ریزان به آتشکوه می رفت 2-مسیر تیغه ها که مسیری ریزشی با دست به سنگهای ساده بود. قبلا یک بار از اینجا (در صعود خط الراس کاسونک به ریزان )عبور کرده بودم. با گذر از دست به سنگها به برجستگی سنگی در خط الراس رسیدیم که در بعضی نقشه ها آن را قله سیاه لت می نامند.

موضوعی که برایم در البرز و خصوصاً کوههای اطراف تهران  جالب است نام گذاری های هر بر آمدگی روی خط الراس است.مثل سرکچال های 1 و 2 و 3(در حالی که این قله ها فاصله بسیار کمی را از هم دارند و دو قله از این سه قله، قله هایی فرعی هستند) یا لزون های غربی و شرقی در خط الراس پیاز چال به توچال.یا قلل میش چال و سرخرسنگ در خط الراس خلنو به پالون گردن که به صورت موج هایی روی خط الراس هستند.در حالی که در  بسیاری ار بلندی های زاگرس شرایط به این صورت نیست.

به سیاه لت رسیدیم.توده ای از سنگهای خرد و شکننده و ریزشی بود.با عبور از آن مسیر را به سمت گردنه قله ریزان ادامه دادیم. مسیر بد قلق و به شدت ریزشی بود.با رسیدن به گردنه و استراحتی مختصر به سمت ریزان حرکت کردیم. از گردنه ادامه مسیر به دست به سنگهایی عمودی و ریزشی می رسید. این سنگها را دور زدیم و پس از 25 دقیقه به قله ریزان رسیدیم(3550متر).برای مسیر بازگشت مسیر صعود قله ریزان از دشت هویج را انتخاب کردیم در حالی که برای بازگشت از ریزان بهتر است به سمت گردنه پرسون رفت و از آنجا به دست هویج برگشت(این مسیر شیب کمتری دارد اما طولانی تر است).با رسیدن به دشت هویج صبحانه و نهار را با هم یکجا خوردیم و به سمت افجه بازگشتیم.

قله ساکا

آتشکوه از فراز ساکا

پیر زن کلوم و مهر چال از فراز ساکا

به سمت آتشکوه

قله آتشکوه

به سمت ریزان

قله ریزان(آتشکوه در پس زمینه)

مسیر صعود(رنگ قرمز) مسیر فرود (رنگ زرد)

نفرات برنامه:روشن قوامیان-بابک ماجدیان-نیما اسکندری

خط الراس شاهدژ

 

 

باز هم پاییز دارد نزدیک می شود و باز هم خوابهای آشفته برای زمستان و برنامه هایش. واقعیت امر این است که تمرینات را مدتی است به صورت منظم و هدفمند انجام می دهم. از برنامه های دویدن گرفته تا تمرین در سالن و طناب زدن روی قله های 4000 متری. تقریباً همیشه خسته ام و بدن درد دارم. برای پاییز در نظر دارم در صورت امکان چند مسیر تیغه ای و دست به سنگ را صعود کنیم. اولین برنامه را با شاهدژ آغاز کردیم. شاهدژ قله صخره ای و منفرد به ارتفاع3100  متر مي باشد كه در منطقه ارنگه کرج واقع شده است. اين خط الراس شباهت زيادي به خط الراس اشترانكوه دارد و مي تواند تمرين خوبي براي صعود به اين خط الراس باشد. یال های غربی این قله به سد امیرکبیر و پهنه دامنه های شمالی آن به روستای واریان ختم می شود و یال های شرقی شاهدژ بعد از کمی فراز و نشیب از یک طرف به قلل چشمه شاهی (پهنه حصار) و از طرفی دیگر به قلل منار و سه سنگ متصل هستند.

5 شنبه شب مهمان بودیم و دیر خوابیدم. صبح به سختی از خواب بیدار شدم وکوله ام را جمع کردم به سراغ بابک رفتم و به سمت جاده چالوس حرکت کردیم. بابک کوهنورد و دیواره نوردی جوان و خوش فکر است و در صورتی که هدفمند کوهنوردی کند آینده خوبی در انتظارش خواهد بود.

با رسیدن به کرج مسیر را به سمت جاده چالوس ادامه دادیم تا به ورودی خوزنکلا رسیدیم(حدوداً 15 کیلومتر بعد از کرج) و با ادامه جاده خوزنکلا به محلی به نام زمین فوتبال رسیدیم. این زمین فوتبال در سمت چپ جاده و روبه روی روستای سیجان قرار دارد. پس از پارک ماشین در زمین فوتبالساعت 7 صعود خود را آغاز کردیم و به سمت یال روبروی زمین فوتبال رفتیم. این یال مسیر زمستانی قله شاهدژ است و دارای شیبی متوسط با پاکوبی مشخص می باشد. عجله ای در صعود نداشتیم و تصمیم داشتیم بی وقفه و استقامتی تا قله صعود کنیم. با رسیدن روی یال 3 کوهنورد دیگر را هم دیدیم که جلوتر از ما به سمت اولین قله خط الراس در حال صعود بودند. به آنها رسیدیم و خوش و بشی کردیم. دوستانی از باشگاه اسپیلت بودند. پس از اتمام یال به ابتدای سنگها رسیدیم. در اینجا از 2 طریق می توان به اولین قله خط الراس رسید. یکی از طریق مسیر زمستانی که در سمت چپ ما قرار داشت و بدون نیاز به دست به سنگ شدن به اولین قله می رسید و دیگری از طریق مسیر تابستانی که پس از صعود قسمتی سنگی به خط الراس می رسد. این مسیر توسط سیم بکسلی ایمن شده است که مربوط به سالها قبل است و در حال حاضر به هیچ عنوان قابل اعتماد نیست.

مسیر تابستانی را انتخاب کردیم و پس از کمی دست به سنگ به ابتدای خط الراس (قله غربی) رسیدیم. در اینجا بقایای یک قلعه قدیمی (احتمالاًاز قلعه های اسماعیلیه) به چشم می خورد.

ساعت 8:30 بود. به سمت شرق حرکت کردیم. برای عبور از این خط الراس زیبا راههای مختلفی وجود دارد و انتخاب راه در میان این سنگها به هدف  صعود (که صرفاً گذر از این خط الراس باشد و یا تمرین) و توانایی صعود کننده باز می گردد. با عبور از دست به سنگهای متعدد مسیر در نهایت ساعت 10 به قله شرقی (قله اصلی) رسیدیم. تا ساعت 12 روی قله ماندیم و پس از آن از دهلیز پشت قله به سمت پایین بازگشتیم. با رسیدن به پایین این دهلیز و صرف نهار مسیر را به سمت جاده ادامه دادیم. در هنگام عبور از باغها در سمت راست مسیر، حفره ای غار مانند قرار دارد که مسیر بازگشت در این محل از کف دره جدا می شود و به صورت راهی کمربر ادامه می یابد. مسیر دره به آبشاری 15 متری می رسد که فرود از آن به سنگنوردی و کمی دقت نیاز دارد.

 

ابتدای مسیر از زمین فوتبال

 

قله غربی

 

شاهدژ از قله شرقی

نفرات برنامه:بابک ماجدیان-نیما اسکندری

 

پیمایش دره گزک

پس از برنامه فرود از آبشارهای شاهاندشت قرار گذاشتیم برنامه  دره نوردی دیگری را هم در همین سال اجرا کنیم.اواسط هفته دوست خوبم حامد حواله دار تماس گرفت و گفت برای این هفته دره پیمایش دره اژگار را در نظر دارد.اژگار دره ای بود که حامد و سایر دوستان در سال 91 گشایش کرده بودند  و من به دلایل مشغله کاری از آن برنامه جا مانده بودم.این بهترین فرصت بود تا پا به این دره جدید که فقط یک بار پیمایش شده بود بگذارم.قرار برنامه را گذاشتیم . تعداد نفراتمان در ابتدای کار زیاد بود اما در زمان اجرای برنامه تعدادی از دوستان به دلایل مشکلات شخصی و کاری از آمدن انصراف دادند.در نهایت حامد گفت اژگار به دو روز زمان نیاز دارد و دره گزک را پیشنهاد داد که باز هم برایم تازگی داشت.این دره هم معمولاً دو روزه پیمایش می شد اما با اطلاعاتی که از دوستان گرفتیم فهمیدیم در صورتی که سرعت نفرات خوب باشد به صورت یک روزه هم قابل عبور است.

5 شنبه93/5/25 ساعت 17 به سمت جاده چالوس حرکت کردیم.جاده واقعاًشلوغ بود.خلاصه با رسیدن به مرزن آباد  به سمت کجور رفتیم.جاده تاریک بود و تابلویی را نمی دیدیم.پس از حدود 1 ساعت حرکت در مسیر منتهی به کجور فرعی دیگری وجود داشت که به روستای دلسم و ویسر می رسید(تابلویی هم نداشت ،اگر هم داشت به خاطر تاریکی هوا ما آن را ندیدیم).

از بین نفرات حاضر در این برنامه محسن ضیا این دره را پیمایش کرده بود و بارها برای دوچرخه سواری به این جاده های جنگلی آمده بود.از گفته های محسن در مورد دره این طور فهمیدیم که این دره در جاده ای جنگلی قرار دارد و با ماشین درست تا ابتدای دره می شد رفت.پس از فرود هم این دره در نهایت به جاده دیگری ختم می شد.از طریق یکی از دوستان حامد با آقای آزادی (از اهالی روستای دلسم )تماس گرفتیم و قرار شد ایشان ما را با نیسان تا ابتدای دره ببرد و در مسیر بازگشت هم به سراغمان بیاید.با رسیدن به دلسم سراغ آقای آزادی را گرفتیم.به یکی گفتم آقای آزادی کیه؟

گفت اینجا همه آزادی هستند.گفتم نیسان داره. گفت اینجا همه نیسان دارن.خلاصه دنبال آقای آزادی بودیم که خودش ما را پیدا کرد.شب را در منزل آقای آزادی ماندیم و قرار شد صبح ساعت 6 حرکت کنیم.

جمعه 93/5/24ساعت 6:15 صبح حرکت کردیم.روستاهای دلسم و ویسر تقریباً به هم چسبیده بودند.دیدن شیبهای جنگلی اطراف روستا که درختان آن سوزانده شده بود تا زمین کافی برای ویلا سازی فراهم شود واقعاً ناراحت کننده بود.در انتهای روستای ویسر نگهبانی منابع طبیعی وجود داشت که کسی احیانا ً چوبی از درختان را ندزدد.اما در واقع این دوستان محافظان دزدان قانونی بودند.دزدانی که به یمن داشتن روابط و کاغذ پاره ای به نام مجوز درختان جنگل را نابود کرده بودند.برای حمل تنه های بریده شده درختان در 2 طرف جاده به بیش از 100 کامیون نیاز بود و ما حرف می زنیم و کنفرانس و سمینار و بروشورهایی که خودشان حاصل بریده شدن درختان هستند و در عمل هیچ کاری صورت نمی دهیم .   با ادامه جاده جنگلی پس از یک ساعت ماشین در ابتدای جاده توقف کرد.از ماشین پیاده شدیم و به سمت دره حرکت کردیم.مسیر پوشیده از گیاهان بود.حرکتمان را در امتداد رودخانه که نهر آب بسیار کوچکی بود ادامه دادیم.اینجا واقعا زیبا بود.پس از حدود نیم ساعت راهپیمایی به اولین آبشار رسیدیم.طنابی پلاستیکی دور درخت بالای آن بسته شده بود.از آن فرود رفتیم و مسیر را ادامه دادیم.پوشش غنی و انبوه گیاهی این دره شباهت زیادی به دره مور داشت.با ادامه مسیر آب دره هم زیادتر می شد.پایین آبشارها حوضچه های پر آبی قرار داشت که باید پس از فرود وارد آن می شدیم.اگر اشتباه نکرده باشم آبشار سوم و چهارم کارگاهی مشترک داشت که پس از فرود اولین آبشار آن وارد حوضچه عمیقی شدیم که باید کمی در آن شنا می کردیم.آبشار ششم آبشاری  بود که از 3پله تشکیل شده بود و کارگاه آن تسمه ای قرمز رنگ بود که به دور سنگ بزرگی بسته شده بود. با ادامه فرودها به آبشاری 45 متری رسیدیم.پس از این آبشار 45 متری مسیر را از سمت راست ادامه دادیم و به زیباترین آبشار این دره رسیدیم.این آبشار به خوبی از بالا دیده نمی شد و پس از کمی فرود به تاقچه ای می رسید و پس از این تاقچه از کنار این آبشار زیبا به پایین می رفت.خزه های سبز تمام این آبشار را پوشانده بود و زیبایی خاصی به آن بخشیده بود.پس از این آبشار،آبشار دیگری قرار داشت که کارگاه آن طناب زرد رنگی بود که به دور درختی بسته شده بود(آبشار هشتم).با فرود از این آبشار و کمی پیمایش به ابتدای نهمین آبشار رسیدیم.آبشاری حدوداً25 متری بود که پس از 2 متر فرود به کلاهکی می رسید و فرود آن تا پایین به صورت معلق انجام می شد.با عبور از این آبشار مسیر از سمت چپ رودخانه ادامه می یابد و پس از کمی دست به سنگ شدن به فرودی 3 متری و بد قلق می رسید.کارگاه آن طنابی پلاستیکی بود که دور سنگی بسته شده بود.

9 فرود اول این دره را انجام داده بودیم و 4 فرود دیگر باقی مانده بود.ادامه مسیر تا مرحله دوم فرودها  به صورت پیمایشی و از داخل آب رودخانه بود.عبور از حوضچه های پر آب رودخانه و دیدن پوشش متراکم  و زیبای اطراف واقعا لذت بخش بود.پس از کلی راه رفتن محسن جی پی اس را روشن کرد و گفت  تا آبشارها 250 متر مانده.بافت مسیر کمی خشن شده بود.روی رودخانه درختان بسیار بزرگی افتاده بود و آثار سیلی مخرب در همه جا دیده می شد.مسیر پوشیده از چوب خرد شده درختان بود.به چند آبشار رسیدیم.درختان بزرگی کنار آنها افتاده بود.عبور از آنها دقت زیادی می خواست.مسیر را ادامه دادیم.با خودم می گفتم این 250 متر چرا تمام نمی شود.جایی برای استراحت توقف کردیم.از محسن پرسیدم "این جی پی اس تو با کیلومتر کار می کنه یا سال نوری؟؟"چرا به فرودها نمی رسیم؟محسن گفت "آبشارهایی که از روی درختان افتاده عبور کردیم همان آبشارهای باقی مانده بود و ما از آنها فرود نرفتیم".حالا خیالمان راحت شده بود که به موقع از دره خارج می شویم.نیم ساعتی را برای صرف نهار توقف کردیم و با برپایی آتش کوچکی نهار خوردیم.پس از صرف غذا با عبور از آب درون رودخانه و حوضچه های کم عمق و متعدد ساعت 17 به جاده رسیدیم.ادامه این دره پس از عبور از عرض جاده به صورت رودخانه به قسمتهای انتهایی دره کلیک می رسد و ارزش فنی جهت پیمایش ندارد.2 ساعت تا آمدن آقای آزادی منتظر ماندیم و با آمدن ایشان برنامه ما هم پایان یافت.

پی نوشت:

وقتی پای آلودگی کوههای نزدیک به شهر به میان می آید با این بهانه که عامه مردم برای تفریح به اینجا می آیند این آلودگی را توجیه می کنیم.اما در مورد دره ها یا غارهای فنی....!!! دوست عزیزی که اسم کوهنورد فنی را یدک می کشی، شمایی که از دماغ فیل افتادی و کلی طناب 3 میل از مچ دست و پا و گردنت آویزونه، لطف کن آشغال کنسروی رو که تو اندرسم یا کمجل یا غار پراو می خوری رو با خودت از اونجا خارج کن.خوردنش رو بلدی بردنشو بلد نیستی؟؟؟

این دره واقعاً بکر و بی نظیره و در تمام طول این دره هیچ زباله ای وجود نداره.دوستان عزیز نظافت این دره را رعایت کنید.

بدون داشتن فایل جی پی اس یا استفاده از محلی ها ابتدای دره را پیدا نخواهید کرد چون ابتدای آن کاملاً مبهم و گم است.

برای فرودهای این دره دو رشته طناب 50 متری کافی است.ما از 3 رشته طناب استفاده کردیم که همزمان روی 2 آبشار فعالیت کنیم تا در زمان صرفه جویی کنیم.

در پیمایش این دره از پوشیدن تی شرت آستین کوتاه و شلوارک اجتناب کنید.دره پوشیده از گزنه وگیاهان خارداره.من و حامد آبکش شدیم شما نشید.

آب آشامیدنی همراه داشته باشید.

نفرات برنامه:حامد حواله دار(سرپرست)-محسن ضیا-سمیه پرهام-روشن قوامیان-نیما اسکندری

 


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

فرود از آبشار های شاهاندشت

هفته گذشته گرما بیداد می کرد. با این گرما کوه رفتن چیزی جز عذاب نبود. دلم هوای دره کرده بود. اما باید طوری برنامه ریزی می کردم که مرخصی هایم را برای برنامه های بهتری نگه می داشتم. کمجل را می شد یک روزه هم پیمایش کرد اما پیمایش یک روزه آن لطفی نداشت و از طرفی پیمایش این دره را در سالهای قبل انجام داده بودیم. به سراغ آبشار شاهاندشت رفتم و کمی در مورد آن تحقیق کردم. شاهاندشت شامل 8 آبشار بود. هم برایم تازه بود و هم اینکه به راحتی به صورت یک روزه قابل اجرا بود.

پیشنهاد را با سایر دوستان هم مطرح کردم. مهدی سلطانی و همسرش اعلام آمادگی کردند و قرار شد 5 شنبه از همدان به تهران بیایند تا روز جمعه عازم برنامه بشویم. حامد حواله دار و سمیه پرهام و بابک ماجدیان هم به جمع اضافه شدند. قرار بود با دو ماشین به این برنامه برویم اما عصر پنج شنبه متوجه شدم که بیمه ماشینم تمام شده و مجبوربودیم با یک ماشین برویم.

خلاصه جمعه 93/5/17 هفت نفری با کلی لوازم با یک ماشین به سمت جاده هراز حرکت کردیم. قرار شد با دیدن پلیس 2 نفر از ما قایم شویم تا به خاطر سوار کردن سرنشین اضافه جریمه نشویم اما با هر بار دیدن ماشین پلیس 6 نفری با هم پایین می رفتیم و اصلاً با هم هماهنگ نبودیم و تا پایان برنامه هم معلوم نشدکه چه کسانی باید پنهان می شدند.

با رسیدن به جاده هراز مسیر را به سمت پلور ادامه دادیم و پس از عبور از گزنک به ورودی روستای وانا رسیدیم. در ابتدای ورودی روستای وانا پلی بر روی رودخانه قرار دارد بلافاصله پس از این پل (سمت راست)فرعی دیگری وجود دارد که به روستای زیبا و سرسبز شاهاندشت می رسد.

با رسیدن به روستای شاهاندشت و پارک ماشین وسایل را جمع و جور کردیم و به سمت کوچه باغها حرکت کردیم. آبشار زیبای شاهاندشت و قلعه(ملک بهمن) به خوبی از دور پیدا بود.

قلعه ملک بهمن در بالای آبشار زیبای شاهاندشت قرار دارد و یکی از قلعه های باشکوه کوهستانی ایران است و از سنگ و ساروچ ساخته شده است. این قلعه پایگاه ملک بهمن از حکام آل  پاد و سبانان بوده و در نهایت به دستور شاه عباس صفوی فتح می گردد.

با عبور از کوچه باغها مسیر را به سمت آبشار ادامه دادیم تا به دو راهی رسیدیم که یک راه آن به سمت پایین آبشار شاهاندشت می رفت و راه دیگر که با شیبی متوسط به سمت قلعه ملک بهمن ادامه می یافت. سر این دو راهی برای صرف صبحانه توقف کوتاهی داشتیم و پس از آن مسیر را به سمت بالای آبشار ادامه دادیم(مسیر رسیدن به آبشار در سمت راست قلعه ملک بهمن قرار دارد)

هوا واقعا گرم بود. عرق می ریختیم و بالا می رفتیم. به ابتدای آبشارها رسیدیم و هارنس ها را پوشیدیم ولوازم را آماده کردیم. چند نفر در بالای اولین آبشار مشغول کشیدن تریاک بودند. تعارفی کردند و لبخندی زدم و از کنارشان گذشتم. اولین آبشار 15 متر ارتفاع داشت و کارگاه آن در سمت چپ آبشار قرار داشت . قبل از رسیدن به کارگاه هم 2 رول برای حمایت نفرات برای رسیدن به کارگاه وجود داشت. در سمت راست آبشارهم درختی وجود داشت که ما از آن به عنوان کارگاه اولین آبشار استفاده کردیم. تا این جای کار از گرما کباب شده بودیم. با اولین فرود به زیر آب سرد و پر فشار آبشار اول رفتیم.سرمای آب نفسمان را بند آورده بود.(در صورت استفاده از کارگاه سمت چپ دیگر خیس نمی شوید)

ما از سه حلقه طناب استفاده می کردیم.به این صورت که اولین نفرروی یک رشته طناب  فرود می رفت  و همراه خود طناب دیگری را می برد و کارگاه بعدی را برای فرود آماده می کرد.پس از فرود اولین نفر طناب دیگری هم به کارگاه اضافه می شد و فرودها روی یک رشته انجام می گرفت و نفر آخر با دو رشته فرود می آمد و طنابها را جمع می کرد.با ای کار در زمان صرفه جویی می شد.کمی بعد از آبشار اول آبشار دوم به ارتفاع 30 متر قرار داشت.کارگاه آن شامل دو رول و سیم بکسل بود که در سمت چپ مسیر قرار داشت.ما تمام کارگاهها را با بلوک تقویت می کردیم و آخرین نفر بلوک ها را باز می کرد و روی حلقه فرود کارگاه فرود می آمد.

حالا حسابی می لرزیدیم.دیواره های بلند در دو سمت آبشار مانع تابش آفتاب بود. سنگ بزرگی در دو طرف دیواره ها لاخ شده بود و هیجان فرود را بیشتر می کرد. بالای آبشار سوم پله های باریک و عجیبی وجود داشت که از دری (احتمالاًمخفی) تا نزدیک آبشار سوم می رسید. آبشارهای سوم(15متر)و چهارم(18متر )و پنچم (12متر) به صورت سه پله پشت سر هم قرار داشتند و کارگاه آنها مشترک بود(کارگاه آبشار سوم)و هر سه آبشار با دوطناب 50 متری(دو لا) قابل عبور بود. آبشار سوم پر فشار بود اما هنگام فرود در فضای بین دیواره و آبشار قرار می گرفتیم و فرود آن چندان دشوار نبود.آبشار چهارم هم در ادامه آبشار سوم قرار داشت و آبی قوی و پر فشار داشت.شدت آب به حدی بود که باید سرمان را به سمت پایین می گرفتیم اما باز هم آب نفسمان را بند آورده بود. با فرود آبشار پنچم به آبشار ششم(30متر) رسیدیم. کارگاه آن در سمت راست آبشار قرار داشت . با فرود این آبشار  به بالای آبشار هفتم (17متر)رسیدیم.ابشارهای هفتم و هشتم کارگاهی مشترک دارند با فرودی 50 متری از هر دو آبشار می توان گذشت. با فرود از این دو آبشار برنامه ای عالی و پراز خندیدن و لرزیدن و لذت پایان پذیرفت.

پی نوشت:

 -هنگام آماده سازی آخرین کارگاه ضربه محکمی به کوله ام خورد. سنگی بود که از بالای آبشار ششم با فشار آب پایین آمده بود و با خوش شانس زیادی به من برخورد نکرد بود. سنگ دیگری هم با فاصله کمی از نزدیک صورت مهدی عبور کرد. در صورتی که تعداد نفرات زیاد است درست در پایین آبشار ششم فرورفتگی وجود دارد که می توان از آن برای در امان ماندن از سنگها استفاده کرد.

-عبورازآبشارهای شاهاندشت در فصل گرما بسیار لذت بخش است و هیجان آن (حد اقل برای من)از دره های کمجل و اندرسم و مور بیشتر بود.

- رسیدن از روستا به آبشار به1 ساعت و فرود از دره بین 2 الی 3 ساعت(بسته به تعداد نفرات)زمان نیاز دارد

-کارگاهها ایمن است.

به سمت آبشار.قلعه ملک بهمن و آبشار شاهاندشت  در تصویر مشخص است.

اولین آبشار

آبشار دوم

آبشار ششم

کروکی دره(از اینترنت)

نفرات برنامه:حامد حواله دار-مهدی سلطانی-سمیه خانم(همسر مهدی)- بابک ماجدیان-سمیه پرهام-پریسا شهبازان-نیما اسکندری

بازی با کلمات

چند روز پیش از سر کار بر می گشتم. بیلبوردی توجهم را به خود جلب کرد." هیمالیانورد ارجمندٰ،جناب آقای... صعود شما به قله کالاپاتار اورست برگ زرین دیگری در تاریخ کوهنوردی کشورمان است و ...". همراه با عکس این هیمالیانورد معروف در دو راهی اوسون به شیر پلا. کلی نوشابه برای بنده خدا باز کرده بودند.

چند روز بعد روزنامه ای محلی را دیدم که نوشته بود" کوهنوردان .....در اوج قله های افتخار"

عکس دوست هیمالیا نوردمان در کنار نماینده فرصت طلب شهر و نطق تاریخی نماینده درباره فواید کوهنوردی و حمایتهای بی دریغش از کوهنوردان واقعاً دیدنی و خواندنی بود. نماینده محترم که تا به حال دنبال گربه توی کوچه هم ندویده تا ضربان قلبش کمی بالا برود و از شکم فربه اش هویداست که با هر ورزشی بیگانه است طوری از فواید دنیوی و اخروی کوهنوردی سخن گفته بود که او را با هرمان بول اشتباه می گرفتید. خدا می داند بهره برداری سیاسی و اجتماعی و اعتباری منتخب مردم از این عکس ها چیست. این در حالی است که تنها سالن سنگنوردی شهر با تابلوی بزرگی به نام زنده یاد جعفر ناصری همچنان بی استفاده است و هنوز دیواره یا حتی گیره ای در آن نصب نشده و از سالن سنگنوردی  فقط اسمش را یدک می کشد.

 چند سالی است که تب هیمالیا نوردی در بین کوهنوردان کشورمان بیداد می کند. کوهنوردان مختلف با توان و تجربه و سطح فنی کاملا متفاوت هر سال راهی این بلندی ها می شوند تا سری در میان سر ها در بیاورند و نامی در میان نامداران.

هیمالیانوردیی  که با یومار عجین شده است و اگر خدای ناکرده یومار را از بسیاری از هیمالیا نوردان بگیرید (حتی اگر قربانی هم زیر پایشان بکشید) یک متر بالاتر هم صعود نخواهند کرد.هیمالیانوردی که با امداد هوایی و شرپا و چادر آماده و قله های طناب کشی شده ودسترسی به اینترنت و... همراه است. به راستی دلیل غفلت ما از کوههای خودمان چیست؟ به راستی صعود کازبک و آرارات وکلیمانجارو و آیلند پیک و ...با این هزینه ها و فرستادن عکس های خوش آب و رنگ در فصلنامه کوه و سایتهاووبلاگها  همراه با متن های حماسی "طنین گامهای استوارتان و ...و کتاب هایی نظیر ماکالو هیولای سیاه و..."جز برای معروف شدن است؟؟؟

کاری با دلایل صعود دوستان به قلل خارج از کشور ندارم و معتقدم این به سلیقه ونظرافراد باز می گردد امااین هیمالیا نوردی همان هیمالیا نوردی هیلاری و مسنر و هرمان بول و کوکوشکا نیست چون اصالت ندارد،خلاقیت نداردو نو نیست.تکرار مکررات است  و ما طبق معمول از فاتحان تجاری قله ها به عنوان قهرمان یاد می کنیم.نمی خواهم به کسی بی احترامی کنم.اما صعود به اورست که توسط یک نابینای مطلق یا فرد معلول یا کودک 13 ساله وپیرمردی به عنوان مسن ترین و ...انجام می شود و فقط تا به حال ماه عسل وپارتی روی آن اجرا نشده است افتخار ملی نیست و باعث جوشش غرور ملی نمی شود و نیازی به قهرمان پروری ندارد همانطور که صعود  اولین بانوی مسلمان به اورست واذان روی قله ترانگو  نیازی به متن های حماسی نداشت.به راستی دستاورد هیمالیا نوردی کشورمان با این همه صعود چیست؟

این دستاوردچیزی نیست به جز تکرارو تکرار و تکرار وای کاش درهمین تکرار مکررات به دروغ متوسل نشویم  که خواندن متن های حماسی و هواداری ناسیونالیستی وقومی و زبانی از صعودی که  هم تجاری است و هم دروغ است واقعاً تهوع آور است.

کوههای سر به فلک کشیده کشورمان همچنان منتظر بسیاری از نخستین صعودهای زمستانی هستند واثری از بسیاری از هیمالیا نوردان حتی در صعودهای تابستانی این کوهها نمی بینید.

با کلمات کمتر بازی کنیم و به جای پرداختن حاشیه به متن بپردازیم.

خط الراس مناره به علم کوه

اواسط هفته گذشته با آقای حبیبی صحبت کردم و ایشان گفتند برای آخر هفته به حصار چال می روند.فرصت خوبی بود و تصمیم گرفتیم با دوستان همراه شویم.جمعه صبح زود از خواب بیدار شدم و کوله ام را جمع کردم و سریع تا اداره رفتم و برگشتم.روشن و پدر خانمم هم ساعت 7 جلو خانه ما بودند.پریسا هم درس را به کوه ترجیح داد و با ما نیامد.خلاصه ساعت 7:10 حرکت کردیم.طبق معمول روشن پرواز کنان ما را تا رودبارک رساند.عزیز حبیبی و فرشید داودی و بهرام پور علی بابا هم به ما ملحق شدند و به سمت قرارگاه رودبارک رفتیم.با رسیدن به قرارگاه رودبارک ماشینها را در حیاط قرارگاه پارک کردیم و بعد از جمع و جور کردن وسایل با یک خودرو پاترول به سمت تنگه گلو حرکت کردیم.با رسیدن به تنگ گلو و صرف نهار به سمت حصار چال حرکت کردیم.تعداد زیادی چادر در منطقه برپا شده بود و کوهنوردان زیادی در منطقه بودند.چادر ها را برپا کردیم.پدر خانمم قصد داشت به سمت دریاچه لشکرک برود.اما من حوصله رفتن نداشتم و گفتم شما بروید من هم بعداًمی آیم.اما واقعیت قضیه این بود که از رفتن تفره می رفتم.بعد از یک ساعت عذاب وجدان گرفتم و تصمیم گرفتم کم کم به سمت دریاچه بروم (با این امید که پدر خانمم تا آن زمان به دریاچه رفته و دارد بر می گردد).خلاصه با همین خیال خام به دریاچه رسیدم.خبری نبود.گفتم شاید به سمت یخچال بالای دریاچه رفته باشد.به زیر یخچال رفتم.کسی آنجا نبود.به یال منتهی به قله نگاه کردم.ایشان را دیدم که به سمت قله می رفتند.تصمیم گرفتم من هم به قله بروم تا با هم برگردیم.مسیر یخچال بالای دریاچه را مستقیم در پیش گرفتم تا به خط الراس برسم.سریع به خط الراس رسیدم وبه قله لشکرک رفتم.همزمان با هم به قله لشکرک رسیدیم.بنده خدا از دیدن ناگهانی من روی قله حسابی جا خورده بود.پس از کمی عکاسی به سمت چادر ها رفتیم و بقیه زمانمان تا شب صرف آشپزی و صرف شام شد.

دوستانم درحصار چال

حصار چال

دریاچه لشکرک(خرسانها و علم کوه در انتهای تصویر)

قله لشکرک(4050متر)

در ادامه مطلب بخوانید

 


 

قرار بود بهرام و فرشید و آقای حبیبی و پدر خانمم به علم کوه بروند.مدتها بود اجرای برنامه خط الراس خرسانها در ذهنم بود(عبور از خرسان جنوبی و ویرانه کوه و خرسان میانی و خرسان شمالی)

قبلا خرسان جنوبی و خرسان شمالی را صعود کرده بودم.اما ویرانه کوه برایم مبهم بود.کلی از خطرات این خط الراس متزلزل شنیده بودم و حالا بهترین فرصت بود که سری به آن بزنم.برای احتیاط 25 متر طناب 7 میل و 4 فرند و 4 کیل و هارنس و کلاه کاسک را هم همراه داشتیم.

خلاصه شنبه 93/4/28 ساعت 6:10صبح از چادر خارج شدیم و به سمت دریاچه لشکرک رفتیم.با رسیدن به دریاچه لشکرک از طریق یالی که سمت قله مناره می رفت به خط الراس رسیدیم.این یال کمی بعد از قله گردونکوه بزرگ به خط الراس می رسد.با رسیدن به خط الراس کوهنورد تنهایی را دیدیم و با هم سلام و احوالپرسی کردیم.نامش محمد کریمی،اهل اصفهان و دانشجوی تهران بود.چند روزی بود در منطقه بود و به تنهایی قلل شانه کوه و تخت سلیمان و سیاه سنک و شاخک و علم کوه و خرسان شمالی و لشکرک و گردون کوهها را صعود کرده بود و حالا داشت به سمت مناره و خرسان جنوبی و هفت خوان می رفت.با هم همراه شدیم.بر خلاف ما بسیار مودب بود.به سمت قله مناره حرکت کردیم.مسیر صعود به قله مناره از روی خط الراس عبورنمی کندبلکه با دور زدن سنگهای قله به روی یال سنگی منتهی به قله می رسد ( در این قسمت سیم بکسلی هم از سالها قبل نصب شده) مسیر صعود به قله درست از بالای این سیم بکسل به سمت قله ادامه می یابد.قله مناره را صعود کردیم.

مسیر منتهی به قله مناره

قله مناره(خط الراس خرسانها در امتداد تصویر)

ادامه صعود به سمت قله 4400 متری ستاره از روی خط الراس امکان پذیر نیست و به فرودی بلند می رسد .برای گذر از صخره های مناره و رسیدن به یال منتهی به ستاره تنها یک راه وجود دارد که با کمی کاهش ارتفاع و عبور از دو معبر سنگی امکان پذیر است.با احتیاط از این دو معبر عبور کردیم و به یال منتهی به قله ستاره و قله ستاره رسیدیم.خرسان جنوبی روبرویمان بود.به آرامی به سمت خرسان جنوبی صعود کردیم.مسیر دارای پاکوبی مشخص و در برخی نقاط سنگی بود.ساعت 10:15به قله خرسان جنوبی (4665متر) رسیدیم و تا ساعت 11 روی قله خرسان جنوبی ماندیم.محمد به سمت هفت خوان رفت و ما هم آماده شدیم و به سمت ویرانه کوه حرکت کردیم.از همان ابتدا مسیر به شدت ریزشی بود.برای فرود از خرسان جنوبی باید کمی متمایل به سمت چپ(متمایل به سمت دره هفت خوان) فرود رفت زیرا مسیر سمت راست به دیواره های صعب العبوری می رسد.برای برداشتن هر گام باید حساب شده عمل می کردیم.کوچکترین اشتباهی باعث حرکت سنگها می شد.با احتیاط فراوان خرسان جنوبی را فرود آمدیم و در ابتدای ویرانه کوه قرار گرفتیم.ویرانه کوه شامل چند برج سنگی ریزشی است و صعود از راس آنها امکان پذیر نیست.مسیر را از سمت راست ویرانه کوه(رخ رو به حصار چال)و چسبیده به ریشه سنگها ادامه دادیم و به دهلیزی ریزشی با شیب تند رسیدیم.به آرامی از ریشه سنگها (همراه با گیره گرفتن )پایین رفتیم.پله پله حرکت می کردیم و منتظر می ماندیم تا نفر جلویی به جای امنی برسد. پس از عبور از چند قسمت ریزشی به زیر خرسان میانی رسیدیم.خرسان میانی یکی از بد ترین قسمتهای مسیر بود.این قله از چند قله کاذب تشکیل شده و با رسیدن به بالای هر یک از آنها قله دیگری روبه روی ما ظاهر می شد.در یکی از قسمتها روشن کمی پایین تر از من ایستاده بود"گفتم روشن جا به جا شو هر لحظه ممکن است سنگی سقوط کند".روشن گفت "اگر سنگ آمد فرار می کنم".احساسم به من می گفت به زودی اتفاقی می افتد.گفتم روشن "معطل نکن سریع جابه جا شوزیر پای من وایسادی".به محض جا به جا شدن روشن سنگی بزرگی  که روی آن قرار داشتم حرکت کرد و درست به محلی که روشن چند لحظه قبل قرار داشت برخورد کرد و سر راه تعداد زیادی سنگ را هم با خود برد .صدای ترسناک ریزشها در فضا پیچید و خاک حاصل از این ریزش به هوا بلند شد.به قسمت دیگری رسیدیم که مسیر از رخ رو به دره هفت خوان صعود می شد.قبل از قله اصلی خرسان میانی بودیم.لبه باریکی وجود داشت که باید روی آن می نشستیم.طوری که یک پا در یک سمت و پای دیگر در سمت دیگر بود(اصطلاحاً به صورت خر سواری).از هر دو طرف فضایی عمودی و مملو از سنگهای ریزشی زیر پایمان قرار داشت.خود تیغه هم به شدت ریزشی بود.اینبار نوبت روشن بود و سنگی از زیر پایش در رفت و سر راه هر چه سنگ بود جارو کرد و به قعر دره برد.به راستی نمی دانم تکلیف این خر سواری در زمستان با کوله 20 کیلویی و کفش سنگین و دستکش چیست؟؟؟؟

به خرسان میانی رسیدیم واز آن پایین آمدیم .حالا دیواره مخوف خرسان شمالی رو به رویمان بود.دیواره ای ریزشی ...

شنیده بودم از سمت راست این دیواره دهلیزی به سمت قله می رود.اما این دهلیز کجا بود؟از سمت راست فضایی عمودی و به شدت ریزشی به سمت پایین می رفت.از سمت چپ هم مسیری ریزشی به کف دره هفت خوان می رسید که با فرود آن باید قید صعود قله را می زدیم. دوربین چشمی کوچکی داشتم .با آن مشغول تماشای دیواره شدم.از دهلیز خبری نبود.1 ساعت زمان صرف این جستجو شد.

واقعا نمی دانم این دهلیز کجای کار است که به راحتی از آن بالا و پایین می روند.در نهایت تصمیم به صعودمستقیم دیواره گرفتیم.فقط یک مشکل وجود داشت آن هم اینکه ما 25 متر طناب 7 میل داشتیم که برای روز مبادا بود و فکر نمی کردیم بخواهیم با آن دیواره صعود کنیم.

کارگاه اول شامل یک بلوک بود و تا 15 متر بالاتر از آن شکاف ابزار خوری نبود.در کل در این طول فقط یک فرندبه عنوان میانی کار گذاشته شد.کارگاه دوم کارگاهی شامل 2 کیل و یک فرند بود و در نهایت به قسمتی بسیار خطرناک و ریزشی رسیدیم که به هیچ جا نمی شد دست زد و از زمین وزمان سنگ می ریخت و جایی  برای کارگاه زدن نبود و روی سکوی کوچک آن حمایت بر روی بدن انجام شد. کمی بعد بر بلندای قله زیبای خرسان شمالی(4660متر) بودیم.به یاد گزارش آیدین بزرگی افتادم که نوشته بود اگر کسی از این خط الراس در زمستان عبور کند باید خیلی خوش شانس باشد که زنده بماند.

شاید به همین دلیل است که این قسمت در زمستان همچنان دست نخورده باقی مانده.هر چند عده ای مدعی صعود زمستانی آنند اما هنگامی که پای مستندات به میان می آید راه کوچه علی چپ را بهتر از هر کسی می شناسند و طوری وانمود می کنند که انگار اصلاًاسم دوربین و عکس و اثبات صعود را نشنیده اند.این هم یکی از ویژگی های منحصر به فرد کوهنوردی ماست.

از خرسان شمالی با دقت زیادی پایین آمدیم.مسیر فرود از خرسان شمالی درست مثل مسیر صعود آن از راس یال است.

با رسیدن به پناهگاه خرسان شمالی به سمت قله علم کوه رفتیم و پس از کمی استراحت و عکاسی به سمت پایین حرکت کردیم.با رسیدن به حصار چال چادر را جمع کردیم و به سمت تنگه گلو حرکت کردیم.

مسیر خط الراس خرسان جنوبی به شمالی( ویرانه کوه،خرسان میانی) دشواری فنی وارزش صعود ندارد و قله خاصی هم سر راه آن نیست و صعود آن نیازی به تکنیک و ابزار و ... ندارد.تنها چیزی که برای عبور از این خط الراس لازم است شانس است.بهتر است به صعود خرسان شمالی و جنوبی قانع باشیم.

خرسان جنوبی(ویرانه کوه و خرسان میانی و شمالی و علم کوه در امتداد تصویر)

سوزن سر(هفت خوان)

فرود از خرسان جنوبی

ابتدای ویرانه کوه

ویرانه کوه

ویرانه کوه و خرسان جنوبی

خرسان میانی

سنگهای ریزشی و متزلزل

دیواره خرسان شمالی و مسیر صعود ما

قله خرسان شمالی(خرسان جنوبی در انتها)

بازگشت از خرسان

قله علم کوه

نفرات برنامه:عزیز حبیبی-محمد شهبازان-فرشید داودی-بهرام پور علی بابا-روشن قوامیان-نیما اسکندری

 

گردون کوه و مناره

 

اواسط هفته بود که شنیدم  گروهی از دوستان از خانه کوهنوردان تهران قرار است از مسیر حصار چال به علم کوه بروند.با سرپرست آن برنامه (اکبر هاشم نژاد)هماهنگ کردم وقرار شد تا تنگه گلو همراه دوستان باشیم.

ما دو نفر بودیم(من و همسرم) که در روز آخر همسرم به خاطر کارهای مربوط به دانشگاهش از آمدن صرف نظر کرد و قرار شد من تنها بروم.

5 شنبه 93/4/12ساعت 7 صبح در میدان تجریش جمع شدیم و در نهایت با 3 خودرو سواری  ازمسیر شمشک  به دیزین به سمت جاده چالوس حرکت کردیم. بارش شدید باران آغاز شده بود و در چند قسمت سنگهایی از کوه روی جاده ریخته شده بود و جاده را بسته بود که با کمک سایر ماشین های عبوری سنگها را کنار زدیم و به حرکت ادامه دادیم و پس از صرف صبحانه در یکی از رستورانهای بین راهی به کلاردشت رسیدیم و منتظر شدیم تا سایر دوستان هم برسند.با آمدن دوستان و خرید نان و میوه به سمت رودبارک حرکت کردیم و به قرارگاه رودبارک رسیدیم و ماشینها را در حیاط قرارگاه پارک کردیم  نهار را هم در قرارگاه خوردیم و منتظر آمدن پاترول شدیم و در نهایت ساعت 15 با دو خودرو نیسان پاترول به سمت تنگه گلو حرکت کردیم.بارش باران باعث لغزنده شدن جاده شده بود.پس از دو ساعت به تنگه گلو رسیدیم.در طول این مدت آقای راننده با آهنگ "چشاتو درشت نکن برام دستاتو مشت نکن برام "ما رو مورد عنایت قرار داده بودند .

با رسیدن به تنگه گلو در هوایی مه آلود به همراه آقای عزیز حبیبی زودتر از سایرین به سمت حصار چال حرکت کردیم.هوا فوق العاده بود و گاهی از میان مه قله های زیبای منطقه  معلوم می شد .به انتهای حصار چال رفتیم .حالا هوا کاملاً باز شده بود .چادر را برپا کردیم. (3 چادر 3 نفره و یک چادر انفرادی ).برای صرف شام به چادر آقای پاشا رفتم و شام را کنار آنها خوردم.داشتیم شام می خوردیم که دیدم یک نفر با چراغ پیشانی به سمت ما می آید. سلام و احوال پرسی کردیم .پرسید تیرک اضافی چادر دارید؟؟گفتم نان ٰلباس و غذای اضافه داریم اما تیرک اضافه که کسی نمی آورد.هوا خوب است می توانید بیرون بخوابید.

گروه آقای هاشمی قرار بود به سمت علم کوه بروند و من هم با خودم گفتم صبح زود بیدار می شوم  و به سمت گردونکوه و خرسان و هفت خوان می روم.ساعت 10:30 خوابیدم.صدای برخورد باران به چادر بیدارم کرد.باران بسیار شدیدی می بارید.تا ساعت 4 صبح باران بی وقفه می بارید.نگران کوهنوردانی بودم که بدون چادر آن بیرون بودند.چند بار نور انداختم تا صدایشان کنم به چادر من بیایند و با هم تا صبح بنشینیم  اما کسی نبود.دم صبح باران به برف تبدیل شد و برف تمام منطقه را سفید پوش کرد.بارش برف تا ساعت 7:5 ادامه داشت.سایر دوستان از صعودشان منصرف شده بودند .به پرنده و چرنده و خزنده و رمنده فحش های زننده می دادم .قرار بود ساعت 6 حرکت کنم اما الان ساعت 7:30 بود و هنوز در کیسه خواب بودم.ناگهان بارش قطع شد اما هوا همچنان ابری بود.با خودم گفتم تا هر جا شد می روم.از چرت زدن بهتر است .وسایلم را جمع کردم و از چادر خارج شدم.به دوستان گفتم من می روم تا بالا و دوری می زنم و بر می گردم.عباس هم گفت من هم می آیم و سریع کوله اش را جمع و جور کرد وساعت 8:20 به سمت دریاچه لشکرک حرکت کردیم .مسیر پوشیده از برف بود.به دریاچه  رسیدیم و کمی عکاسی کردیم.اکثر دوستانی که تصمیم دارند به قلل مناره و خرسان جنوبی صعود کنند از یالی که از کنار دریاچه جدا می شود(از زیر خط الراس)و مستقیم به زیر قله منار می رود این کار را انجام می دهند .با این کار در زمان صرفه جویی می شوداما قلل گردون کوه کوچک و بزرگ صعود نمی شود.اما من تصمیم داشتم  این دو قله را هم صعود کنم.بنابراین از یال سمت راست دریاچه بالا رفتیم  و به شیب  تند منتهی به گردون کوه کوچک رسیدیم.

همه جا از برف پوشیده شده بود.به سمت گردون کوه کوچک حرکت کردیم .سریع ارتفاع می گرفتیم.به گردون کوه کوچک (4300 متر ) رسیدیم  و به سمت جانپناه گردون کوه حرکت کردیم.وضعیت جانپناه خرابتر از چیزی بود که تصور می کردم.این جانپناه دقیقا روی خط الراس (بین گردون کوه کوچک و بزرگ )قرار دارد .مسیر را ادامه دادیم و کمی بعد به گردون کوه بزرگ (4373متر)رسیدیم.در کنار نشان و سنگچین قله عکسی گرفتیم و به سمت مناره حرکت کردیم.ادامه خط الراس در برخی از نقاط سنگی و ریزشی بود.ابرها به سمت بالا می آمدند و دید داشت محدود می شد.به ابتدای دست به سنگهای قله مناره رسیدیم.در اینجا دیگر نمی توان مسیر را از خط الراس ادامه داد .از ریشه سنگها (از سمت منتهی به دره سه هزار)سنگهای قله را دور زدیم و به سیم بکسل و قرقره ای رسیدیم که سالها قبل مرحوم زر افشان  و دوستانش در آن مکان بسته بودند و از آنجا مسیر را ادامه دادیم و کمی بعد به قله زیبای مناره رسیدیم.ساعت 11:15 بود.قرار بود ساعت 14 کنار چادر ها باشیم تا به موقع به ماشین برسیم.اما دلم نمی خواست بدون خرسان بر گردم.به سمت دهلیزی که از پشت مناره به سمت ستاره و خرسان می رفت رفتم.این دهلیز در سایه قرار داشت و به خاطر باران دیشب و سرمای صبح پوشیده از یخ بلور بود.دیر بود و باید بر می گشتیم.به سمت یخچال مناره برگشتیم  و با کلنگ با احتیاط به سمت حصار چال رفتیم.با رسیدن به دوستان سریع چادر ها را جمع کردیم و به سمت تنگ گلو حرکت کردیم.

نفرات برنامه:اصغر پاشا –اکبر هاشمی –عزیز حبیبی –مجتبی یزدانی-شقایق فرهنگ-عباس صحرا نورد-علیرضا کلهر-نیما اسکندری

 

تنگه گلو

حصار چال

حصار چال بعد از بارش

خرسان ها

دریاچه لشکرک

مسیر منتهی به گردون کوه کوچک

مناره و خرسان جنوبی و شمالی و علم کوه

به سمت گردون کوه کوچک

قله گردون کوه کوچک(گردونکوه بزرگ در امتداد تصویر)

جانپناه گردون کوه

 گردون کوه بزرگ

ادامه مسیر به سمت مناره

 

به سمت مناره

قله مناره

پی نوشت:

1-آخه عزیز من ٰ.برادر من.اطلاع نداری بیخود اسپری نذار تو کوله  رودر پناهگاه گردون کوه بنویس پناهگاه خرسان جنوبی.

2-دلم می سوزد از باغی که می سوزد.

3-قرارگاه رودبارک با سر گردنه تفاوتی نداره.خریدتون رو بیرون انجام بدید.