93/11/14 ساعت5:30 صبح بیدار شدیم. دیشب شب آرامی بود و راحت خوابیدیم. از باد هم خبری نبود. کم کم کوله ها را جمع کردیم و صبحانه را آماده کردیم. برای صبحانه کنسرو عدسی داشتیم. پس از خوردن صبحانه کوله ها را جمع کردیم و ساعت 7:30 راه افتادیم.
یالی نسبتاً طولانی با شیبی متوسط از محل چادر ما به سمت قله ای که ابتدای خط الراس بود می رفت. حرکت را با سرعت آرامی آغاز کردیم. کوله ها کمی سنگین تر از دیروز بود و بار بارگذاری به آن اضافه شده بود. در مسیر صعود این یال چند قله سنگی کاذب قرار داشت که به راحتی قابل عبور بودند. بر خلاف انتظارمان چند محل مسطح در بالای نقابها وجود داشت که می شد با کمی کار آنها را به محل مناسبی برای شبمانی تبدیل کرد. پشیمان بودیم که چرا دیشب بالاتر نیامدیم. در نهایت با سرعتی متوسط به زیر اولین قله خط الراس رسیدیم. شیب منتهی به قله مسیری بود خرد و ریزشی توام با کمی دست به سنگ شدن روی رگه های سنگی فرسوده. با اینکه دست به سنگ های آن سخت نبود اما به دلیل شیب زیاد و خرد بودن سنگ ها عبور از آنها مستلزم دقت زیادی بود. به بالای این قله رسیدیم(ارتفاع 3920 متر،توسط ارتفاع سنج ساعت). ساعت 9:30 بود و صعود تا اینجا دو ساعت زمان برده بود. اینجا ابتدای خط الراس هفت خوان بود و مسیر با شیبی کم به سمت سایر قله ها ادامه می یافت. مسیر را با چشم دنبال کردم . در نهایت برجی سنگی مانع دیدنم می شد. کمی استراحت کردیم و مسیر را به سمت بالا ادامه دادیم. شیب زیاد نبود و سرعت پیشرویمان خوب بود. ادامه خط الراس با کمی تغییر جهت به سمت این برج سنگی می رفت. به نزدیکی های این برج سنگی رسیدیم. ظاهرا بد قلق بود. نقابی قبل از این برج قرار داشت. برای اینکه درگیر این نقاب نشویم از سمت جنوب دو متری را به صورت دست به سنگ پایین رفتیم و نقاب را دور زدیم و به سمت برج رفتیم. قرارمان این بود که تا حد امکان از حمایت استفاده نکنیم تا در زمان صرفه جویی کرده باشیم. البته هارنس ها را از صبح پوشیده بودیم تا در صورت در گیر شدن با سنگ و نبود جای مناسب برای پوشیدن آنها به مشکل نخوریم.

به سمت ابتدای خط الراس

شاخک و علم کوه و تخت سلیمان
سه برج سنگی پشت سر هم قرار داشتند. قسمتهایی از این برج ها که رو به دره سه هزار بود(رخ شمالی) ساختاری کاملاً دیواره ای و عمودی داشت و رخ جنوبی آنها هم همینطور بود اما شیب آن کمتر بود. برای عبور از این برج ها مهمترین ابزار داشتن مهارت در مسیر شناسی بود. هم می شد به قسمت های بد قلقی رفت و درگیر کار با ابزار و صعود و فرود های دشوار شد و کلی وقت تلف کرد و هم می شد با کمی دقت مسیر مناسب و ایمنی را پیدا کرد و گذشت.
با عبور از این برج ها به قسمتی نسبتاً مسطح رسیدیم. برف مسیر زیاد شده بود و نقاب های برفی عظیمی تشکیل شده بود و از دیدن آنها لذت می بردیم. روبرویمان خط الراس با شکوه هفت خوان و قلل خرسان جنوبی و شمالی و علم کوه و شانه کوه و تخت سلیمان به زیبایی هر چه تمام تر پیدا بود. ما چه آدم های خوشبختی بودیم که این زیبایی ها را می دیدیم.

دیدن این مناظر را با هیچ چیزی نمی شد عوض کرد. علم کوه و تخت سلیمان از اینجا چقدر باشکوه بودند. پس از این برج های سنگی مسیر با شیب کمی ارتفاع کم می کرد. هوای امروز سرد بود و باد ملایمی می وزید. پس از این قسمت کم شیب که در نهایت به گردنه کوچکی می رسید یال با شیب متوسطی به سمت یکی دیگر از قله های خط الراس می رفت. این قله دست به سنگ نبود و صعود راحتی داشت. با صعود به این قله ،ادامه خط الراس پس از یک فرود طولانی و کاهش ارتفاع نسبتاً زیادی به گردنه کوچکی می رسید و از آنجا با صعود گرده ای سنگی و دشوار به قله بعدی می رسید. این فرود فرود راحتی نبود و باید در انتخاب مسیر دقت می کردیم. لای سنگ ها پر از برف بود و مدام پایمان بین این سنگ ها گیر می کرد و به همین دلیل نمی توانستیم سریع پایین برویم چون ممکن بود به دلیل این گیر کردن های ناگهانی پایمان آسیب ببیند.

به سمت اولین برج

برج هایی که از آن عبور کردیم

نقاب های برفی خط الراس




این فرود زمان زیادی را از ما گرفت و در نهایت به گردنه زیر قله رسیدیم. حدود 300 متر مسیر سنگی مقابلمان قرار داشت، آن هم چه مسیری! قطعات بزرگ و صاف سنگ های گرانیتی که فواصل بین آنها توسط برف و یخ پر شده بود. صعود این قسمت اصلا کار راحتی نبود و با این باری که داشتیم کار ما هم نبود. تصمیم گرفتیم از ریشه های این سنگ های گرانیتی خودمان را به دهلیز پشتی آنها برسانیم و با صعود این دهلیز که ترکیبی از سنگ های بزرگ و شیب تند برفی بود خودمان را به بالای خط الراس برسانیم. این مسیر خیلی ساده تر بود. از ریشه سنگ ها شروع به تراورس کردیم. برف نرم بود و عمق آن تا ساق پا می رسید. مسیر مناسبی را برای صعود مجدد و رسیدن به خط الراس دیدیم. باید چند متر دیگر تراورس می کردیم و خودمان را به رگه ای سنگی می رساندیم که ظاهر مناسبی داشت و به نظر می رسید به راحتی ما را به بالا برساند. علی چند متری جلوتر از من بود و داشت به سمت این سنگ ها می رفت. ناگهان دیدم علی پایش روی برف در رفت و با سینه روی برف افتاد و با سرعتی باور نکردنی به سمت پایین سقوط کرد.

فریاد می زدم: "علی برگرد.....ترمز کن...علی..." علی با سینه روی برف افتاده بود و سرش به سمت بالا و پایش به سمت دره بود و با باتوم سعی داشت خودش را متوقف کند اما شیب تند مسیر و وزن زیاد کوله او را به عقب کشید و باعث ملق زدنش شد و در نهایت علی از صخره ای دو متری که در مسیر سقوطش قرار داشت به پایین پرت شد. چیزی را که می دیدم باور نمی کردم. همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده بود و شوکه شده بودم. علی پس از افتادن از این صخره باز هم تقلا می کرد و در نهایت با همین مدیریت کردن خودش و دست نکشیدن از تلاش موفق شد ترمز کند. اگر علی متوقف نمی شد و حدود 30 متر دیگر پایین می رفت به قسمتی می رسید که پوشیده ازسنگ های بزرگ و کوچکی بود و مطمئناً در برخورد با آنها جان سالم به در نمی برد.
فریاد زدم "علی سالمی؟؟"صدایش در نمی آمد اما دستش را بالا آورد و به من فهماند که خوب است. به بالای محلی که علی سقوط کرده بود رفتم. مسیر پوشیده از یخ بود و برفی پودری روی آن را گرفته بود و ما آن را ندیده بودیم. علی فریاد زد عینکم شکسته و شیشه اش را پیدا نمی کنم. شکستن شیشه عینک در اینجا با این همه برف می توانست باعث برفکوری علی بشود و مشکلات جدی را برای ما به وجود بیاورد.
گفتم "ایرادی نداره بیا بالا ببینیم چه کاری می توانیم انجام دهیم". علی هنوز از شوک این سقوط خارج نشده بود و با یک چشم بسته به بالا می آمد و برای اینکه این مسیر یخ زده را دور بزند به سمت صخره ای بلند رفت و شروع به صعود کرد اما دوباره از ارتفاع 1/5 متری سقوط کرد و بیست متری هم روی برف یخ زده سر خورد و دوباره ترمز کرد و یک لنگه از دستکشش را هم از دست داد (دلیل این سقوط این بود که علی با یک چشم بسته صعود می کرد و متوجه سنگی بزرگ و لق در مسیر نشده بود و با گذاشتن پا روی آن، این سنگ در رفته بود و باعث سقوط او شده بود).
عجب داستانی شده بود. با رسیدن علی متوجه شدم که در هنگام سقوط اول و افتادن از آن سنگ دومتری علی با گونه به سنگ خورده بود و فرم عینکش از قسمت چشم راست شکسته بود و شیشه آن گم شده بود. حالا باید با این آفتاب و برف و عینک شسکته چه کار می کردیم؟ تنها یک راه داشتیم. قسمتی از عینک را که شیشه اش شکسته بود با چسب زینک اکسید به طور کامل پوشاندیم و روزنه کوچکی را باز گذاشتیم تا مانع دید علی نشود. کاپشن گورتکسش هم به خاطر این سقوط از قسمت سینه پاره شده بود اما چیز مهمی نبود.
یک لنگه دستکش و پوش اضافه به او دادم و صعود به سمت بالا را آغاز کردیم. شیب مسیر بسیار زیاد بود و مسیر پر از دست به سنگ های ریزشی بود. علی به خاطر عادت نداشتن به وضعیت دیدش (یک چشم با شیشه و یک چشم بی شیشه) تعادل نداشت. پشت هر سنگی که تصور می کردیم روی خط الراس است سنگ دیگری قرار داشت و رسیدن به بالای خط الراس زمان و انرژی زیادی را از ما گرفت. با رسیدن روی خط الراس مسیر را به سمت قله مقابلمان ادامه دادیم. مسیر از دست به سنگ های مختلفی تشکیل شده بود و عبور از آن ها مستلزم دقت زیادی بود. ساعت 15 بود و باید به دنبال جایی برای شب مانی می گشتیم. ساعت 15:38 به قله رسیدیم. یک متر پایین تر از قله فضای مناسبی برای یک چادر دو نفره وجود داشت و از همه مهمتر اینکه این مکان بادگیر نبود. اما مشکل اساسی این بود که این مکان روی نقابی بزرگ قرار داشت. این نقاب را بررسی کردیم، به اندازه چادر ما جای ایمن وجود داشت. با بیل شروع به کندن برف کردیم. حدود یک متر از برف روی نقاب را خالی کردیم و چادرمان را برپا کردیم ( 4486متر). دور چادر را هم با بلوک های برف محصور کردیم تا باد اذیتمان نکند.

هوا عالی بود. به درون چادر رفتیم و مقداری آب درست کردیم و خوردیم. یک ساعتی گذشته بود علی زیپ چادر را باز کرد تا مقداری برف بیاورد. باور کردنی نبود. دید کمتر از یک متر شده و بارش شدید برف آغاز شده بود. تا یک ساعت قبل حتی یک لکه ابر هم در آسمان نبود. این ابرها و بارش از کجا آمده بودند؟ طبق پیش بینی سایت قرار بود روز چهار شنبه 4 سانتیمتر برف ببارد. حالا به قول سیاسیون گمانه زنی های ما آغاز شده بود و می گفتیم این احتمالاً همان جبهه هوای متغیر چهار شنبه است که از الان آغاز شده است.

با فواد تماس گرفتیم. فواد گفت روز پنج شنبه هوا خراب می شود نه چهار شنبه و پیش بینی هوا برای چهار شنبه هوایی آفتابی است. بارش شدید برف ادامه داشت و با غروب آفتاب هوا به طرز محسوسی سرد شد.
علی: "نیما شی کنیمان؟"درست هم می گفت. حالا باید چه کار می کردیم. منطقه برایمان ناآشنا بود و با دید محدود نمی توانستیم به مسیر ادامه بدهیم و ممکن بود به دلیل دید محدود به سمت نقابها برویم و همراه با آنها به دره سه هزار سقوط کنیم. از طرفی مواد غذایی و سوخت ما به اندازه ای بود که ما را به گردنه هفت خوان و بارگذاری بعدیمان برساند و برای این شرایط برنامه ریزی نکرده بودیم و نمی دانستیم که این هوای بد تا کی ادامه خواهد داشت.
تنها راهکار ممکن اجرای سیاست های ریاضت اقتصادی بود. در حال حاضر 6 عدد نان لواش، دو کپسول گاز، یک پنیر یک نفره و دو کنسرو برنج و یک کنسرو قیمه و یک کنسرو قرمه سبزی داشتیم. دراولین مرحله درست کردن چای و نوشیدنی گرم را ممنوع اعلام کردیم. سوختی که صرف گرم کردن آب برای چای می شد می توانست صرف تهیه آب شود.
هوا بسیار سرد بود و بدون گاز روشن کردن نمی توانستیم درون چادر بنشینیم . با خوردن دو شکلات به درون کیسه خوابها رفتیم. آقای شیرازی تماس گرفتند و وضعیتمان را جویا شدند. آقایان کیومرث بابا زاده و سعید اردبیلی هم با زدن اس ام اس پیگیر اوضاعمان بودند. آقای بابازاده در مورد بارش برف روز پنج شنبه توصیه های لازم را کردند. چقدر حس خوبی است این تنها نبودن ها. این که بزرگ ترها به فکرت باشند. اینکه بدانی پشتوانه ای به بزرگی این نام ها داری. اینکه مردان آن نسل هنوز از جوان تر ها مایوس و نا امید نشده اند و در کنارشان هستند.
با گرم شدن جایمان در کیسه خواب چشمانمان را خواب سنگینی گرفت و به خواب رفتیم. ساعت 24 از خواب بیدار شدم. از سرما خوابم نمی برد و کمی سرم درد می کرد. می دانستم به دلیل گرسنگی و افت قند خون است (نهار و شام نخورده بودیم). علی هم بیدار بود و خوابش نمی برد. یک شکلات کوچک در دهانم گذاشتم اما آن را نجویدم و گذاشتم به تدریج از راه بزاقم جذب شود. اوضاع بهتر شد. مقداری آب و نمک و آبلیمو درون بطریمان باقی مانده بود. این بطری را همراه با فلاسک ها بین کیسه خواب هایمان گذاشته بودیم و فکر می کردیم به دلیل وجود نمک یخ نخواهد زد. نیمه شب که برای خوردن آب بیدار شدیم دیدیم هم آب فلاسک ها یخ زده و هم آب بطری.
آدم در این شرایط بی خوابی به چه چیز ها که فکر نمی کند. این شرایط گاهی خوب است و گاهی بد. گفتمانی بین خودت با خودت. با خودت حرف می زنی، به اشتباهاتت اعتراف می کنی، حرف هایی را که نگفته ای بازگو می کنی، به گذشته بر می گردی و برای آینده برنامه ریزی می کنی. از خواب خبری نبود. شب یلدایی بود امشب. مثل والی که روی سطح آب می آید و اکسیژن می گیرد لحظات کوتاهی دماغم را از کیسه خواب خارج می کردم و هوا گیری می کردم و دوباره تمام سرم را درون کیسه خواب می بردم.
جای علی هم ناراحت بود و از صاف نبودن زیرش شکایت داشت. تا صبح بیدار بودیم.
93/11/15 بارش برف از دیشب ادامه داشت و جایی را نمی دیدیم. امروز را باید در چادر می ماندیم. تمام جداره داخلی چادر پوشیده از برفک شده بود. از کیسه خواب خارج شدیم تا برفک ها کیسه خواب را خیس نکند. برفک زدن چادر درمانی ندارد. تمام شب گتر گردنمان جلو دهانمان بود و سرمان هم درون کیسه خواب بود اما باز هم چادر برفک زده بود.
از شدت گرسنگی تهوع داشتم. علی با دستمال داشت برفک ها را پاک می کرد. برای صبحانه یک سوم از پنیر یک نفره را همراه با یک نان لواش(برای دو نفر) خوردیم. کاش می شد چای بخوریم. آقای شیرازی مجدد تماس گرفتند و شرایط را برایشان توضیح دادیم. هر دو ساعت به نوبت بیرون می رفتیم و با بیل برف های اطراف چادر را خالی می کردیم و از مدفون شدن چادر جلوگیری می کردیم. حوالی ظهر آقای بابازاده تماس گرفتند در مورد وضعیت مواد غذایی و شارژ موبایل ها و ... از ما سوال کردند و ما را به صبور بودن و شتابزده عمل نکردن تشویق کردند. علی از بیکاری مناسبت های تقویم را می خواند و می خندیدیم. من هم با حسرت عکس غذای روی کنسرها را می دیدم و آدرس روی کنسروها و شکلات ها را می خواندم. علی می گفت زنگ بزن امداد هوایی بیاید و برایمان جدول بیاورد. راست می گفت، کاش جدول داشتیم. هر بار که برای تمیز کردن چادر بیرون می رفتیم مثل آدم برفی به داخل بر می گشتیم. بارش شدید برف همچنان ادامه داشت. سرمازدگی پای راستم اذیتم می کرد و مدام شصت پایم را می مالیدم. هر بار که علی با فرزندانش حرف می زد احساس گناه می کردم. واقعا کوهنوردی صرفاً ورزش است یا نوعی خود خواهی؟ در این بیکاری ها آدم به چه چیز ها که فکر نمی کند. یاد سال 85 افتاده بودم. زمانی که برای پیمایش غار پراو رفتم .نمی دانم کدام بی وجدانی به مادرم گفته بود هر کس که به این غار رفته از این غار بیرون نیامده و در این غار مرده است و کار مادرم را به بیمارستان و سرم کشانده بود. برای این برنامه هم مادرم برای رفتنم یک خروس نذر کرده بود. متاسفم خروس، تو هم باید تاوان کوه رفتن من را پس بدهی. اما این کار هر چه می خواست باشد، علاقه، عشق، خود خواهی، خود آزاری همراه با دگر آزاری یا هر چیز دیگری! این کار زندگی ما است و دست از آن بر نمی داریم.
در این فقر و بی غذایی و سرما داشتیم برنامه ای را برای زمستان آینده می ریختیم. آن هم چه برنامه ای!
علی صبور بود و به افکار مالیخولیایی من گوش می داد و لبخند می زد. یک فکر گوشه و کنار مغزم را مشغول کرده بود. ما دقیقا روی نقاب بودیم یا لبه نقاب جلوتر از ما بود؟ نکند این نقاب بشکند و ما و چادر همراه با آن کف دره سه هزار برویم! اما چاره ای نبود و باید تحمل می کردیم.
تا ساعت 17 بیرون از کیسه خواب بودیم. بارش برف از دیشب حتی لحظه ای قطع نشده بود. برای شام یک کنسرو برنج همراه با قیمه داشتیم. غذاها کاملاً یخزده بود. بالاخره گاز را روشن کردیم و غذا را داغ کردیم. کم کم می خوردیم تا تمام نشود. با خوردن شام به درون کیسه خواب رفتیم. ساعت 19 آقای شیرازی تماس گرفتند و صحبت مفصلی در مورد مسیر برگشتمان داشتیم. دو طرح را برای مسیر برگشت در نظر داشتیم.1- رسیدن به گردنه هفت خوان و بازگشت از دره سه هزار2-رسیدن به گردنه هفت خوان و بازگشت از علم چال. آقای شیرازی گفتند در مورد برگشت از سه هزار حتی فکر هم نکنید چون با این بارش ها احتمال سقوط بهمن بسیار زیاد خواهد بود. مشکل برگشت از علم چال هم کم نبود. بهمن های مسیر و بازگشتی بدون آب و گاز و غذا.
با این شرایط برف امکان رسیدن به بارگذاری بعدی وجود نداشت زیرا بار ما قبل از قله مناره بود و برای عبور از مناره باید از زیر قله تراورس می کردیم و با این حجم بارش ها این کار منطقی نبود. از طرفی به خاطر وضعیت عینک علی باید زودتر کار را جمع می کردیم و قبل از برفکوریش به پایین بر می گشتیم.
امشب هم شب سردی بود. قسمت هایی از کیسه خوابم خیس بود. باز هم خواب های بریده بریده و سرما و در نهایت بیداری تا صبح.
93/11/16 : از سرما نمی شد از کیسه خواب ها خارج شد. باد تمام برفک های چادر را روی کیسه خوابها می ریخت و کیسه خواب ها خیس شده بود.
ساعت 9 صبح با آقای شیرازی صحبت کردیم. آقای شیرازی گفتند با آقایان عزیز خلج و ناصر جنانی حرف زده اند و بهترین مسیر بازگشت برای ما فرود از دره آبگرم است. آقای شیرازی تاکید داشتند که از آخرین قله (قبل از گردنه) یالی ایمن و مناسب ما را به کف دره خواهد رساند. امروز تا ظهر مشغول پاک کردن چادر از آب و برفک ها بودیم. بارش برف حوالی ظهر قطع شد اما دید محدود مانع حرکت بود. از ساعت 14 مجدد بارش بسیار شدید برف آغاز شد. امروز از همه این روزها سرد تر بود. به جای صبحانه و نهار نفری یک شکلات خوردیم. اما گرم نمی شدیم. تصمیم گرفتیم چای گرمی بخوریم. خوردن چای شیرین گرم در این سرما چقدر لذت بخش بود و سرحالمان کرد. ساعت 17بارش ها قطع شد و ابرها با آن سرعتی که آمده بودند، رفتند. به بیرون چادر رفتم. از سرما نمی شد ایستاد. برای شام نفری یک نصف لواش را با همان پنیر کذایی یخزده خوردیم و به کیسه خواب ها رفتیم. کیسه ام کاملاً خیس شده بود. پوش کفشم را روی سینه ام گذاشته بودم تا فاصله ای بین کیسه خواب و لباسم ایجاد شود و خیسی آن به لباس تنم منتقل نشود. سرمای امشب بیداد می کرد. شب با همسرم و آقای شیرازی و آقای بابازاده حرف زدم. اگر این دو روز گاز و غذا داشتیم چقدر خوش می گذشت. اما مهم نبود. فردا روز ما بود.



برفک های چادر



نقاب جلو چادر

اتمام بارش ها

93/11/17 :نمی توانم بگویم چه ساعتی از خواب بیدار شدم چون تا صبح نخوابیدم اما ساعت 7 از کیسه خواب خارج شدیم. گورتکس ها را روی کاپشن پر پوشیدیم تا خیس نشود. آخرین قسمت این پنیر یک نفره را خوردیم. جمع کردن کوله ها در این سرما داستانی پر اشک و آه بود. بالاخره از چادر دل کندیم و از آن خارج شدیم و سریع چادر را جمع کردیم. باد شدیدی می وزید و شصت دستم کاملاً بی حس شده بود. دیرک های چادر یخ زده بود و جدا نمی شد و باید کلی با بازدم (ها... کردن) آن را گرم می کردیم تا جدا شود. بالاخره تمام شد و کوله ها بسته شد. چند قدمی جلو رفتم. بعضی قسمت ها به خاطر باد دیشب یخ زده بود. کرامپون ها را بستیم و حرکت کردیم. ادامه مسیر ما ارتفاع زیادی کم می کرد و به گردنه ای کوچک می رسید و دوباره مسیر با شیبی تند ادامه می یافت و به بلند ترین قله هفت خوان می رسید.

این فرود واقعاً عذاب آور بود و تکلیفش معلوم نبود. یک قسمت برف پودری و یک قسمت برف یخ زده بود. پایمان مدام بین سنگ ها گیر می کرد. نقاب برفی بزرگ و بسیار زیبایی روی این گردنه قرار داشت. کاش اینجا غار برفی می کندیم و این چند روز اینقدر عذاب نمی کشیدیم. از گردنه به سمت یال منتهی به قله رفتیم. شیب مسیر زیاد بود اما برفکوبی نداشت و صعود آن با کرامپون به راحتی امکان پذیر بود. به بالای این شیب رسیدیم از اینجا به بعد مسیر پس از تراورس کوتاهی به یال منتهی به قله می رسید. به قله رسیدیم. اینجا بلند ترین قله هفت خوان بود. پس از گرفتن چند عکس یادگاری مسیر را به سمت گردنه ادامه دادیم. مسیر با کمی کاهش ارتفاع به سمت قله باقی مانده مسیر می رفت.این قسمت یکی از خطرناک ترین قسمت های خط الراس بود. شیبی تند و مسیری ترکیبی. با دقت باید مسیر مناسب را پیدا می کردیم. در هنگام صعود دنبال یالی بودیم که آقای شیرازی گفته بودند. قله های باقی مانده نزدیک تر و ساده تر از آن بود که فکر می کردیم. بالاخره تمام شد. ساعت ها تمرین و برنامه ریزی و سختی برای این چند لحظه کوتاه، به یاد آیدین بزرگی، به یاد پویا کیوان و به یاد حسن زر افشان و به یاد تمام دوستانمان. چقدر احساس سبک بالی می کردم. بار سنگینی از روی دوشمان برداشته شد. حالا دیگر فقط خرسان جنوبی بود که ما را راضی می کرد. یک قله کوچک و کاذب قبل از گردنه قرار داشت و پس از آن به یال منتهی به خرسان می رسیدیم. به سمت آن رفتیم. مسیر اولین هشدارش را داد. برف زیر پایم شکست!




سنگ سماور


50 متر تراورس باقی مانده بود و پنج متر صعود و بعد یال ساده منتهی به خرسان جنوبی. این تراورس از روی خط الراس امکان پذیر نبود و نقابی بزرگ آنجا منتظر ما بود. خواستیم از زیر نقاب عبور کنیم. برف بسیار زیادی در این دهلیز خوابیده بود و دوباره برف ترک خورد. خدایا خرسان را چه کنیم؟ لعنت به وسوسه و تب قله. علی ترک خوردن برف را ندیده بود پس می شد ریسک کرد. به علی گفتم اول من می روم. یک گام به جلو و دوباره نشست برف. یک لحظه به خودم آمدم و گفتم چه کار داری می کنی؟ حتی اگر به سلامت از این قسمت عبور کنیم و به خرسان برسیم دوباره باید از همین جا رد شویم تا به یال منتهی به دره آبگرم برسیم. دل کندن از خرسان خیلی سخت بود. اما تصمیم منطقی این بود. همه چیز برای حادثه فراهم بود. نقاب، دهلیز پر برف و برف تازه و تثبیت نشده.
قید خرسان را زدیم. شاید وقتی دیگر، حتماً وقتی دیگر! سعی می کردم به آن نگاه نکنم. ناراحتیم را نمی توانستم پنهان کنم. علی سعی می کرد آرامم کند. می دانستم که حرفش کاملاً درست است و تصمیم ما درست ترین تصمیم، اما باز هم نمی توانستم جلو دلم را بگیرم.
مسیر بازگشت ما یالی بود که درست از آخرین قله هفت خوان جدا می شد و به صورت یالی ایمن و مشخص به کف دره می رسید. در هر دو سمت این یال دهلیزهایی بهمن گیر قرار داشت و این یال از بین این دو دهلیز از قله جدا می شد و پایین می آمد.
حالا کف دره بودیم. دره آبگرم در انتها به شیب تند منتهی به قله ستاره می رسید. ساعت 14:35 به پایین این یال رسیدیم. حالا چه کار کنیم؟ علی گفت تا جایی که می توانیم ارتفاع کم کنیم.
باز هم برفکوبی و برفکوبی و برفکوبی. از سمت جنوبی دره پایین می رفتیم. قسمت شمالی بسیار پر برف بود. این دره از آن دره های طولانی بود و هر چه می رفتیم تمام نمی شد. در نهایت به قسمتی رسیدیم که جهت دره عوض می شد و این دره با چرخشی مشخص به سمت میانرود و درجان می رفت. از این قسمت به بعد رودخانه از هر دو طرف توسط دیواره هایی احاطه می شد و معلوم بود که مسیر از کنار رودخانه عبور نمی کند. با کمی دقت می شد پاکوب مالرویی را که زیر برف ها بود در بعضی نقاط تشخیص داد. راه مناسب از قسمت شمالی دره(سمت راست دره به سمت درجان،سمت خط الراس هفت خوان) و حدود 200 متر بالاتر از رودخانه به سمت پایین می رفت. به اولین دهلیز بهمن گیر مسیر رسیدیم. به نوبت و با احتیاط از آن عبور کردیم. دومین دهلیز کمی جلوتر از اولی قرار داشت و بهمن آن ریخته بود. با احتیاط از آن هم عبور کردیم. پس از کمی ادامه مسیر به شیبی بسیار تند رسیدیم. برف آن نسبتاً سفت بود و مشکلی از نظر بهمن نداشت اما عبور از آن نیاز به کمی دقت داشت و با کوچکترین لغزشی از ارتفاعی در حدود 150 متر به کف رودخانه سقوط می کردیم. از این قسمت هم با احتیاط و با استفاده از تبر یخ عبور کردیم. حالا دیگر برف دره کم شده بود و به راحتی می شد مسیر را ادامه داد. این پاکوب مجدد ما را به کف دره رساند. از کف دره در امتداد رودخانه دو بار با استفاده از پل هایی دست ساز (اگر بشود به آنها پل بگوییم) از عرض رودخانه عبور کردیم و در نهایت ساعت 19 به میانرود رسیدیم و خبر سلامتیمان را به آقای شیرازی دادیم. حالا باید جایی را برای شب مانی انتخاب می کردیم. پیشنهاد من غسالخانه درجان بود. هم صاف بود و هم آب داشت. اما علی گفت اول شانس مان را در روستا امتحال کنیم.

مسیر دره

در مسیر بازگشت
ساعت 19:20 به درجان رسیدیم. صدای واق واق سگ ها بلند شد. مرد جوانی از خانه خارج شد و با تعجب سر تا پای ما را نگاه می کرد. حالا موقع مظلوم نمایی بود. "آقا میشه یه لیوان آب به ما بدین؟ خیلی خسته ایم!" گوشی را کنار این مرد جوان در آوردم و به راننده زنگ زدم. راننده خطی درجان گفت امشب حاضر نیست بالا بیاید. حالا او یک چیزی می گفت و من کلاً داشتم چیز دیگری می گفتم. او می گفت جاده تاریک است و من می گفتم "آخه ما خسته و گرسنه ایم. غذا نداریم و چادر و کیسه خوابمون خیسه". اون بنده خدا قطع کرده بود و من همچنان از سرما و بد بختی با گوشی خالی درد دل می کردم. بعد که حرفم تمام شد گفتم "آقا عیبی نداره ما امشب رو کنار خونه شما بخوابیم؟ مزاحم شما نمی شیم." اون بنده خدا هم که هنوز موذی بازی ما شهری ها رو نداشت گفت "اینجا که نمی شه، شما مسلمونین، ما هم مسلمونیم. تو کوچه سرده، بیاین خونه ما"
تو دلم گفتم" قربون تو مسلمون برم من"
گفتم "نه ما عادت داریم، شما خانمت خونس ما ناراحتیم اینجوری"
گفت "یه لحظه وایسا خوب"
بعد رفت و کلید یکی از خانه های خالی روستا را برایمان آورد و ما را به آن خانه برد. یک بخاری نفتی هم روشن کرد و گفت: "چیزی احتیاج ندارید؟" ما هم که گرسنه بودیم تقاضای نون کردیم.
مثل مادری که فرزندش را در آغوش می گیرد بخاری را بغل کردم و بی کیسه خواب خوابیدم. ساعت 2 صبح دیدم صدا میاد. علی بود که داشت از گرسنگی نون داغ می کرد و در تاریکی می خورد.
و این برنامه هم تمام شد.
-------------------------------------------------------------------
پی نوشت:
حرف های زیادی دارم برای گفتن و حرف های زیاد تری دارم برای نگفتن. گفتنی ها را می گویم و نگفتنی ها را در دل نگه می دارم تا شاید زمان بگذرد...
از آقای مهدی شیرازی شروع می کنم که لحظه به لحظه حضورش را در برنامه حس می کردیم، که لحظه لحظه نگرانی را در تماس هایش می دیدیم و می دانستیم که آماده و محیا است برای هر نوع کمکی و می دانستم که با حضورشان تنها نیستیم. محبتتان جبران نمی شود اما فراموش هم نخواهد شد استاد.
از آقای بابازاده می گویم، بزرگمردی که با اینکه تا به حال از نزدیک ایشان را ندیده ام اما همچون پدری دلسوز با تماس هایشان و راهنمایی هایشان باعث قوت قلب ما بودند. استاد؛ شاگردی شما افتخار من است. ممنونم بابت همه چیز.
با تشکر فراوان از برادران عزیزم روشن قوامیان و فواد رضا پور بابت تمام زحماتشان.
با سپاس از اساتید بزرگوار عزیز خلج، ناصر جنانی، سعید اردبیلی و نعمت اخضری و محمد نوری که با راهنمایی ها و پیام هایشان ما را در اجرای این برنامه یاری کردند.
با سپاس از دوست عزیزم علی بیات (روابط عمومی آپامهر) بابت تمام محبت ها و پیگیری هایشان.
با سپاس از گروه تولیدی آپامهر (آقای امزاجردی) بابت محبت ها و حمایت هایشان.
و تشکر فراوان از تمام دوستان و عزیزانی که با تماس ها و کامنت ها و ... به من و علی محمودی لطف داشتند.
لیست لوازم فنی و نکاتی در مورد مسیر در پست جداگانه ای نوشته خواهد شد.
به یاد آیدین، به یاد پویا و به یاد حسن زرافشان
فایل pdf صعود زمستانی خط الراس هفت خوان علم کوه